نگاهي به فيلمنامه «مكس»
نويسنده: روبرت صافاريان
مرد عوضي
در نهايت مكس كنسترش را در ميان حيرت همگان اجرا مي كند و در حالي ايران را ترك مي كند كه روابط آدم هاي اطرافش را اصلاح كرده است؛ از رابطه مادر و فرزندي تا رابطه رقباي سياسي سرسخت و حتي تفكر يك جوان فرصت طلب براي پيدا كردن همسر دلخواه...
مسك در طرح بنيادين خود همان مارمولك است و مارمولك در روايت كلان همان ليلي با من است. در هر سه فيلمنامه با موقعيتي رو به رو هستيم كه آدم محوري فيلم به ناچار در قالبي ظاهر مي شود كه با هستي واقعي او تضاد دارد. او در محيطي قرار مي گيرد و انتظاراتي از او مي رود كه با شخصيت واقعي اش ناهم خوان و نا متناسب است. رفتار و گفتار اين آدم در محيط جديد و ناتواني او در اين محيط عدم تناسبي را به نمايش مي گذارند كه موجب تفريح و خنده بيننده مي شود. البته شباهت ها در همين سطح كلان باقي مي مانند و وقتي به جزئيات نزديك تر مي شويم و به مقدماتي توجه مي كنيم كه به موقعيت پيش گفته مي رسند، فيلمنامه ها با هم اختلاف پيدا مي كنند. در ليلي با من است انگيزه قهرمان اصلي نفع طلبي شخصي است (به دست آوردن وام مسكن)، در مارمولك فرار از دست قانون و در مكس يك اشتباه. در شكل به سرانجام رساندن موقعيت دشوار مرد عوضي نيز در سه فيلمنامه شباهت هايي وجود دارد. در هر سه مورد، هم قهرمان تغييراتي در محيطي كه به آن وارد مي شود به وجود مي آورد و دست كم برخي عيب هاي محيط را برملا مي كند و هم خود تحت تأثير محيط قرار مي گيرد و كم و بيش متحول مي شود. در مكس خواننده لس آنجلسي آس و پاسي كه به اشتباه به جاي يك رهبر موسيقي كلاسيك به ايران دعوت شده است، عاملي است كه باعث مي شود برخي رياكاري هاي محيط ابتدا بر بيننده آشكار و سپس تصحيح شود، اما از طرف ديگر خود شناخت ملموس تر و درست تري از وطن خود به دست مي آورد و به آن دل مي بندد و به يك معنا آدم ديگري مي شود.
مكس انگشت بر يكي از حساس ترين ممنوعيت هاي جامعه يعني ممنوعيت رسمي نوع خاصي از موسيقي گذاشته است و بخش قابل ملاحظه اي از توان خود در خنداندن بيننده را از همين جا كسب مي كند. اما به اين اكتفا نمي كند. توجه به تفاوت زبان قهرمان فيلم با زبان رسمي جامعه، عدم تناسب ديگري است كه بيننده را مي خنداند. در اين زمينه البته فيلمنامه نويس به تكرار افتاده است. استفاده مكرر آييش از «قربونتون برم» و چند تكيه كلام ديگر از حد اعتدال خارج مي شود، در مقابل تعبير «غوغاسالار» به گيتاريست و «سازوكار» به كنسرت بامزه اند. شوخي با زبان در اين گونه طرح ها هميشه نقش مهمي دارد، چون قهرمان فيلم مي كوشد زبان محيطي را كه با آن آشنايي ندارد تقليد كند و با تقليد ناشيانه خود ناكارآمدي ها و رسميت خشك آن زبان را عيان مي كند.
تا مقطع مشخصي از فيلم، دعوت كنندگان مكس متوجه نيستند كه يك آدم اشتباهي را به ايران آورده اند. نقطه آگاهي آنها به واقعيت قاعدتاً بايد از نقاط عطف مهم فيلم باشد، اما در واقع تفاوت چنداني بين دو بخش فيلم (بخش پيش از آگاهي به ماهيت واقعي مكس و بخش بعد از آن) وجود ندارد. اصولاً فيلمنامه بسط نمي يابد. بر يك موقعيت استوار است و از اين موقعيت بهره مي برد براي خنداندن بيننده و به كلكسيوني از شوخي ها مي ماند. شخصيت ها هم تعميق نمي شوند وهيچ تلاشي براي دستيابي به لايه هاي پيچيده تر صورت نمي گيرد (برخلاف مثلاً ليلي با من است كه موقعيت استيصال قهرمانش را گام به گام پيچيده تر مي كند و آگاهانه يك انديشه فلسفي جبرگرايانه را بسط مي دهد.) اين البته در عين حال حسن فيلمنامه است؛ مكس وارد معقولات نمي شود و در نتيجه در آنها نمي ماند.
استفاده اي هم از شكل روايت فلاش بكي در فيلمنامه شده كه مي توانست نشود. بدون اين كه ماجرا تا نصفه هاي فيلم از خلال بازجويي يك مأمور امنيتي تعريف شود نيز همين اندازه بامزه مي بود و همين اندازه تعليق مي داشت كه در شكل كنوني دارد.
قصه فرعي يا چاشني فيلم، يك ماجراي عشقي است كه طي آن توجه افراطي به ماديات در مسئله زناشويي تقبيح مي شود و در نهايت عشق پيروز مي شود. اين ماجراي عشقي همين اندازه ساده انگارانه طرح مي شود كه گفتم. در حد سريال هاي تلوزيوني. اصلاً كل مكس به يك سريال تلوزيوني باسليقه شباهت دارد. قوت و ضعفش هم در همين اندازه است. خوب است، چون از ظرافت دور نمي شود، با سليقه است و ناظر به هدف است، ادعاهاي بزرگ ندارد، همان طور كه گفتيم وارد مقولات جدي نمي شود و آسان رابطه برقرار مي كند و راحت باقي مي ماند. اما محدوديتش همين است كه از اين سطح فراتر نمي رود (نمي خواهد برود). اگر سازندگانش ادعاهاي بزرگ تر از فيلم نكنند، فيلمي است كه راحت مي شود تماشايش كرد، بدون اين كه قابليت زيادي براي ماندگاري داشته باشد، مگر به عنوان سندي از يك دوران. آنچه به عنوان حسن و عيب فيلم گفتيم، تا حدود زيادي حسن و عيب فيلمنامه مكس هم هست.
نكته آخر اين كه كليپ هايي كه كمابيش بدون توجه به قصه و بسط آن در چند جاي فيلم تعبيه شده اند، شكل كلي فيلم را كه مجموعه اي است از موقعيت ها و شوخي تكميل مي كند. در واقع مكس مجموعه اي است از موقعيت ها و شوخي و كليپ ها كه بد كنار هم نشسته اند؛ از يكدستي خوبي برخوردارند.
نگاهي به روايت در فيلمنامه «مكس»
شيوه روايت در كمدي...
شايد به نظر بيايد شيوه روايت در نگارش يك فيلمنامه پليسي يا... بيشتر به كار مي آيد تا يك فيلمنامه كمدي. اما نگاهي به مكس نشان مي دهد كه در نگارش يك فيلمنامه كمدي هم چقدر شيوه روايت و ساختار روايي مي تواند مهم باشد، حتي در خلق موقعيت هاي كميك و رسيدن به يك ساختار تازه در اين ژانر، پيمان قاسم خاني در نان و عشق و... موتور 1000 نيز به هم ريختن زمان، استفاده از فلاش بك و راوي را مورد تجربه قرار داد. در اين فيلم ساختار انتخابي نويسنده با كليت قصه و ماجراها به هم خواني خوبي رسيد و تجربه موفقي بود كه در نوع خودش مثال زدني است.
اين بار هم او در مكس با توجه به تم كلي اثر، دست به خلق ساختار روايي زده كه فيلمنامه را بيش از هرچيز به كلاژ تشبيه كرده است. فيلمنامه از ابتدا تا زمان اجراي كنسرت (زمان حال) در فلاش بك مي گذرد، اما اين فلاش بك ها هم تابع زمان و مراتب خاصي نيستند. به اين مفهوم كه از ابتدا شاهد بازپرسي سخايي از افراد مختلفي هستيم كه هر يك به نوعي با مكس در ارتباط بوده اند. از ميان اين روايت هاي شخصي است كه داستان چگونگي دعوت مكس، ورودش به ايران و ماجراهايي كه در پي دارد، شكل مي گيرند. از ميان اين روايت ها كه همه از نقطه ديد راوي و با عبور از فيلتر ذهني او شكل مي گيرند، شخصيتي به عنوان مكس خلق مي شود كه به شدت سمپاتي داشته و باورپذير است، آن هم به يك دليل مهم؛ راوي ها افرادي با جنسيت، افكار، فرهنگ و حتي جناح بندي هاي سياسي مختلف و متضاد هستند و در امتداد هم قرار گرفتن مكسي كه هر يك به تنهايي تعريف كرده اند، اين شخصيت را به شدت ملموس مي كند.
از آنجا كه مكس شخصيتي به شدت معمولي و ساده و حتي مبتذل است، با اين شيوه روايت، هم تأثيرگذاري اش روي آدم هاي مختلف باورپذير از كار درمي آيد، هم تأثيرپذيري اش از محيط و آدم هاي اطراف با يك تحول گل درشت فرسنگ ها فاصله مي گيرد. آدم ساده اي كه اتفاقاً به واسطه همين سادگي و مبتذل بودنش در ميان آدم هايي كه از سادگي فاصله گرفته اند، ويژه مي شود و به قول نويسنده از گرايشات نهفته آدم ها - حتي فرهيخته - به ابتذال پرده برمي دارد. همه اين اتفاقات به مدد شيوه روايي امكان پذير شده كه نويسنده براي قصه انتخاب كرده است.
در خلال اين روايت هاي شخصي هم باز شاهد اتفاقاتي در شيوه روايت هستيم كه ساختار كلاژ گونه اي را كه اشاره شد مي سازد. مثلاً روايت فرستادن اي ميل و چگونگي رسيدن آن به دست مكس در لس آنجلس به شيوه انيميشن به تصوير درمي آيد كه در نوع خود بديع است و با اين وجود در كل فيلمنامه جا مي افتد. يا استفاده از كليپ هاي موسيقي كه متفاوت از كاربرد ترانه در سكانس جلسه مديران است. در جلسه مديران هنگامي كه اطلاع رساني هر مدير از فعاليت هاي انجام شده با شعر و... همراه مي شود، در واقع قصه در حال پيشرفت است و اطلاعات به اين شيوه در اختيار مخاطب هم قرار مي گيرد. اما كليپ هاي موسيقي مانند پرانتزي هستند كه نويسنده باز مي كند تا مخاطب به شخصيت اميرعلي و احسان نزديك شود. يعني فقط در جهت شخصيت پردازي عمل مي كنند بدون آن كه قصه را جلو ببرند.
همين چند مورد اشاره شده اين اجازه را مي دهد كه ساختار روايي مكس را واجد بداعت هايي بدانيم كه فقط به صرف نوآوري به كار نرفته اند، بلكه همه در جهت نياز قصه و باورپذيري ماجراها و اتفاقاتي طراحي شده اند كه به نظر مي آيد روايت خطي آنها همه ظرايف و جزئيات هوشمندانه موجود را زير سؤال مي برد.
با بازگشت قصه به زمان حال و اجراي كنسرت كه در پيش است، مي توان گفت مخاطب براي اولين بار مكس را بي واسطه مي بيند و نقطه اوج جايي است كه اين مكس در امتداد همان شخصيتي كه از خلال فلاش بك ها و روايت هاي مختلف شناخته شده، قرار مي گيرد. شناخت عميقي كه اتفاقاً شخصيت مكس را عميق جلوه نمي دهد، بلكه از خلال همان تضادها، تصويري ملموس و عميق از زواياي پنهان مكس در اختيار مخاطب قرار مي دهد.
همه اين ها به نظر مي آيد بيش از هر چيز مديون ساختار روايي است كه نويسنده آگاهانه براي رسيدن به چنين نتيجه اي از آن بهره برده است.
منبع: فيلم نگار شماره 41.