رسيدن به فصل مشترك اسطوره، افسانه و متون مذهبي در گفت و گو با شادمهر راستين

قرار است مقايسه اي بكنيم بين افسانه، اسطوره و متون مذهبي. در واقع مي خواهيم ببينيم چه عناصر مشترك و مفترقي با هم دارند و بر هم چه تأثيري گذاشته اند تا بعد تر برسيم به اين كه در سينما چه محلي دارند و اگر يك روزي بخواهيم از آنها به عنوان منابعي براي اقتباس بهره بگيريم، بايد با آنها چه كنيم. اما گمان مي كنم كه براي شروع بايد از آنها تعريفي داشته باشيم و ببينيم چگونه پديد آمده اند.خب ما در مواقع دو جور اسطوره داريم؛ اسطوره هاي راست و دروغ يا اسطوره هاي حقيقت و اسطوره هاي كذب. اسطوره هاي كذب، هر از گاهي از بين مي روند؛ حتي اگر پانصد سال ادامه داشته باشند.
چهارشنبه، 30 فروردين 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
رسيدن به فصل مشترك اسطوره، افسانه و متون مذهبي در گفت و گو با شادمهر راستين

رسيدن به فصل مشترك اسطوره، افسانه و متون مذهبي در گفت و گو با شادمهر راستين
رسيدن به فصل مشترك اسطوره، افسانه و متون مذهبي در گفت و گو با شادمهر راستين


 

نويسنده: حميد گرشاسبي




 

مرواريد ته گنداب
 

قرار است مقايسه اي بكنيم بين افسانه، اسطوره و متون مذهبي. در واقع مي خواهيم ببينيم چه عناصر مشترك و مفترقي با هم دارند و بر هم چه تأثيري گذاشته اند تا بعد تر برسيم به اين كه در سينما چه محلي دارند و اگر يك روزي بخواهيم از آنها به عنوان منابعي براي اقتباس بهره بگيريم، بايد با آنها چه كنيم. اما گمان مي كنم كه براي شروع بايد از آنها تعريفي داشته باشيم و ببينيم چگونه پديد آمده اند.
خب ما در مواقع دو جور اسطوره داريم؛ اسطوره هاي راست و دروغ يا اسطوره هاي حقيقت و اسطوره هاي كذب. اسطوره هاي كذب، هر از گاهي از بين مي روند؛ حتي اگر پانصد سال ادامه داشته باشند. اما اسطوره هاي راست، همچنان ماندگارند و اين طور نيست كه اسطوره اي زاده نشود. اسطوره ها مدام به وجود مي آيند و نسبت مستقيمي با زمان ندارند؛ چيزهايي نيستند كه به زمان هايي خيلي دور تعلق داشته باشند. مثلاً مي بينيم كه در كتاب اسطوره هاي جهان نو، از سوپر من، جيمز باند و جيمز دين به عنوان اسطوره ياد شده است. يا سينماي هند، اصلاً سينماي اسطوره هاست. اگر بخواهيم بين افسانه و اسطوره، نسبتي برقرار كنيم، پاي چيزي به اسم آيين به ميان مي آيد. شما براي رسيدن به اسطوره بايد آيين هايي را با مراتبي درست انجام دهيد. اما افسانه با آيين،‌ زياد سر و كار ندارد. افسانه تغيير شكل يافته يك حقيقت تاريخي است براي ماندگار شدن.

يعني شكل دراماتيزه شده آن حقيقت تاريخي؟
 

درام نه به آن مفهوم جهان غرب، بيشتر بايد گفت كه براي ماندگار شدن، آن حقيقت تاريخي را شكل داده است. مثلاً جنگاوري آنچنان با رشادت و دليري مي جنگد كه به نظر مي آيد او رويين تن است. خب اين يك جنگ مهم است، چرا كه آن سلحشور، درش پيروز شده است. اين مفهوم رويين تني براي اروپايي ها تبديل به يك شخصيت مي شود كه مثلاً نقطه ضعف او، پايش بوده است. آنها مي گويند چشمه اي بوده كه وقتي آشيل به دنيا مي آيد، مادرش او را از پاشنه پايش مي گيرد و او را در آن غسل مي دهد. در فرهنگ اروپاي شمالي، اين آدم، زيگفريد بوده كه برگي پشت او مي افتد و در فرهنگ خودمان نيز اسفنديار بوده كه از ناحيه چشم دچار ضعف است. اين سه افسانه، تغيير شكل يافته يك واقعيت تاريخي اند براي ماندگاري. اينجا رويين تني نسبت مستقيمي با آب دارد. درواقع مي توانيم بگوييم كه اسطوره غسل تعميد در اين افسانه تداعي مي شود. اما اسطوره اي داريم به نام آيين انجام پاكي كه مي تواند از طريق آب، آتش، خاك و هوا صورت بگيرد. آب انسان را از نوعي از گناهان پاك كرده و او را بري مي كند. هر فرهنگي اين اسطوره را مي گيرد و با يك واقعه تاريخي پيوند مي زند تا به يك افسانه جاويد برسد. خب حالا ببينيم جامعه چه برداشتي از آن مي كند. اتفاق رويين تني در مورد آشيل و زيگفريد يك واقعه اجتماعي است. در واقع آشيل قصد دارد از خانواده محافظت كند. هلن كه همسر برادر آگاممنون است، دزديده مي شود. در واقع او با پاريس از خانه رفته است. عده اي مي خواهند قانون را بشكنند كه دراين صورت، زن مي تواند بدون طلاق از همسرش جدا شود. در اينجا، آشيل تبديل به سمبل آنها مي شود، اما از ناحيه پاشنه پا ضعيف است كه آن هم به خاطر واسطه مادري پديد آمده است، چرا كه مادرش مي توانسته او را در آب رها كند. در واقع بخشي از علاقه مادري در وجود پسر او مي ماند و آن قسمت از بدن پسر، رويين تن نمي شود. اين ايده در فيلمي مثل تروآ ساخته ولفگانگ پترسون تبديل به يك نگاه مادي مي شود و وجه افسانه اي آن از بين مي رود. آشيل به خاطر عشق يك دختر از محافظت از پاشنه پاي خود غافل مي شود. تمام جنبه هاي افسانه اي در اين فيلم گرفته شده و جنبه هاي تاريخي آن پررنگ شده است. در اين فيلم، بحث اسطوره /افسانه منها شده و ما دوباره تاريخ را مي بينيم. حالا ببينيم در فرهنگ خودمان چه اتفاقي افتاده است. اسفنديار سمبل زرتشت نوين است در برابر رستم كه به نوعي به زرتشت كهن تعلق دارد. رستم دقيقاً مي داند كه با چه كسي مي جنگد. رستم به نوعي سه پسر خود را از دست مي دهد؛ سهراب، سياوش و اسفنديار. اختگي و بي نتيجه بودن او از همين جا ناشي مي شود. فردوسي در تحليل تمدن ايران قبل از پايان دوران ساسانيان، سؤالي را مطرح مي كند؛ چرا آن تمدن نمي تواند ادامه پيدا كند او به اين جواب مي رسد كه رستم آينده نگري نكرده است. او فرهنگ پدركشي را جايگزين فرهنگ پسر كشي نكرده است. هميشه نو بايد بر كهنه پيروز شود. اما رستم تماماً در جهت از بين بردن نو است. حالا ديگر ما مي دانيم كه رستم مي دانسته در حال جنگ با پسر خود بوده است. رستم مي دانسته كه در جنگ سياوش، او شكست مي خورد. اسفنديار نو را بر كهنه ترجيح مي دهد. رستم با استفاده از پر سيمرغ، چشم آينده بين اسفنديار را كور مي كند تا در واقع آينده را از بين ببرد. اما اين عمل ضد خودش عمل مي كند و رستم ضعيف و ضعيف تر مي شود. در صورتي كه سيمرغ براي زال سمبلي از آينده نگري است.

اين اسطوره ها و افسانه ها در جغرافيايي متفاوت از هم، پديده آمده و نضج گرفته اند. اما چطور است كه با وجود شكل ظاهري متفاوت تا اين اندازه به لحاظ ماهيت يكي و برابرند؟ اين اشتراكات از كجا ناشي مي شود؟
 

در اين باره نظرات متفاوتي وجود دارد، اما از اين افسانه هم مي توان ياد كرد. جايي وجود داشته به نام بابل. در آنجا زبان هاي مختلفي بوده و آن قدر، كلمات زياد بوده كه كسي آنها را نمي فهميده است. به همين دليل مي گفته اند كه مردم «بل بل گو» شده اند. ما بايد موقعيت بال را در نظر بگيريم كه محل برخورد تمدن هاي زيادي است؛ تمدن هندي، چيني، پارسي كهن، ايلامي و سومري از يك طرف و از طرف ديگر فنيقي، مصري، كنعاني و سامي؛ از شمال، يوناني و از جنوب، حجازي. اين موضوع به علت قدرت بخت النصر و برده هايي بوده كه به آنجا مي آورده است. آنجا به شدت سركوب ديني كرده اند و خواسته اند كه ديني نوين را به وجود بياورند كه ديني يكپارچه باشد. آنها به يك اسطوره آفرينش فكر مي كنند. اين افسانه آفرينش باز هم ارتباط مستقيمي با آب و يك كشتي دارد. مردي دانا موجوداتي را سوار كشتي مي كند و موجودات پليد را كنار مي گذارد. در واقع در سرزمين آب، انقلابي روي مي دهد. اين يك مناسبت كه زرتشتيان مي گويند هر شش هزار سال تكرار مي شود و هندوها معتقدند هر دوازده سال. بعد از اسطوره آفرينش، اسطوره مرد جست و جو گر مطرح مي شود؛ گيلگمش، رستم و اوديسه. اينها مرداني جست و جو گر هستند كه دانايي را دنبال مي كنند. دانايي مي تواند درخت زندگي يا آب حيات باشد. اسطوره بعدي، اسطوره نيمه گمشده است. اين نيمه گمشده مي تواند زن، لوح، دروازه، قوم يا هويت شخصي باشد. اين سير درست مثل نوشتن يك فيلمنامه است. آنها آمده اند يك فضا و مكان را طراحي كرده اند و بعد انسان جست و جو گر يا قهرمان را در آن قرار داده اند. اين قهرمان يك هدف دارد كه مي تواند رسيدن به جاودانگي، دانايي و نيمه گمشده باشد. اصلي ترين اين داستان ها گيلگمش است. بعد از فروپاشي تمدن بابل، همه آن قوم ها برمي گردند. آنها از اين موضوع توانسته اند پاسخ سؤال هايي را كه در تمدن خود جوابي براي آن ندارند، از طريق تمدني ديگر به دست آورند. مثلاً اگر تمدن مصري نسبت به مقوله مرگ دچار ترديد و ناراحتي است و همه تلاش خود را مي كند تا مرگ را از بين ببرد، جواب درستي از عرفان ايراني مي گيرد؛ عرفاني كه از ميتراييسم مي آيد. آنها به اين نتيجه مي رسند كه مي توانند با انجام يك سري اعمال مخفيانه دوباره به زندگي برسند كه اين خود از چين و معبد شائولين مي آيد. براي يوناني ها تمام اين تفكر كه دنيا هدف است و دروني ندارد، از جهان زيرين ناشي مي شود كه مصري ها توانسته بودند به اين جواب برسند. در واقع جواب اين پرسش اصلي انسان از كجا مي آيد و به كجا مي رود، به واسطه جواب هاي ديگران حاصل شده است. در واقع هر تمدني جواب هاي خود را وسط گذاشته و اگر نتوانسته به جواب خود قانع شود، جواب ديگري را گرفته است. اين افسانه يك بار واقعاً اتفاق افتاده است. در اوايل قرن دهم ميلادي و قبل از اين كه دستگاه چاپ اختراع شود، كشيش ها وقتي به جاهاي مختلف مي رفتند، زبان لاتين را بنا به شرايط اقليمي تغيير مي دادند. ريشه همه زبان هاي اروپايي لاتين است، اما مي بينيم كه تا چه اندازه با هم فرق دارند. اين همان فرايندي است كه در بابل براي اسطوره ها اتفاق مي افتد.

دارم اين طور نتيجه مي گيرم كه موقعيت هاي نمايشي اي كه ما با آنها سر و كار داريم، از سه شماره تجاوز نمي كند؛ جاودانگي، جست و جو و نيمه گمشده. و اين كه بعضي ها آن را سي و شش موقعيت مي دانند و بعضي ديگر، هفده موقعيت، فقط به گسترش زير مجموعه هاي اين سه موقعيت پرداخته اند.
 

اما عملاً يكي بيشتر نيست و آن، قصه درام است. آدم در بهشت بوده، هبوط مي كند و به زمين مي آيد. بعد تلاش مي كند به معبود اوليه خود برگردد. او خود را در اين جهان ثابت نمي داند و فكر مي كند جا به جا شده است. اين جهان از نظر او، انباشته از بدي هاست و او مي خواهد خود را از آنها دور كند. آن هفده موقعيت كه تركيبي از هفت گناه كبيره و ده فرمان است، راه هايي هستند تا انسان زميني دوباره به بهشت برگردد و به آرامش برسد.

در واقع همان وضعيت پايدار اوليه، وضعيت ناپايدار و سرآخر بازگشت به وضعيت پايدار كه همه فيلمنامه ها بر اين روند استوار مي شوند.
 

بله، كاملاً كلاسيك است. آدم در بهشت، در وضعيت پايدار اوليه بوده است و بعد يك بحراني به اسم زمين دارد و دوباره مي خواهد به آن تعادل اوليه -بهشت- برسد. اما در اين مسير ياد مي گيرد كه اين بهشت با آن بهشت فرق دارد؛ چرا كه خودش نيز رشد كرده است. ما هر كاري را كه اقتباس مي كنيم، از اين مسير عبور مي دهيم؛ فرق در زاويه ديد ماست و اين كه چه چيز را مبنا بگيريم. اينجاست كه اين بحث پيش مي آيد؛ دين بر اساس شريعت يا دين بر اساس عرفان دروني؟ از آغاز بشريت و تفكر با يكديگر در جنگ بودند. آيا براي رسيدن به آن بهشت، بايد اعمالي زميني انجام داد يا اعمالي غير زميني؟ آيا بايد ابراز عشق كرد يا عشق در سر پروراند؟ آيا بايد نيكوكاري كرد يا انسان بايد خودش را از بدي ها دور كند؟ جواب به اين سؤال هاست كه رفتار انساني را مي سازد. بنابراين هدف رسيدن است و دو راه هم بيشتر نداريم؛ دنيايي و اخروي؛ يا بيروني و دروني؛ شريعتي و عرفاني. در فيلمنامه نويسي مي گوييم داستان بايد يا ماجرا محور باشد يا شخصيت محور. در فيلم استاكر، ممكن است ماجرا، مبنا باشد، اما با درون آدم ها كار دارد. جيمز باند نيز مي خواهد دنيا را نجات دهد و آييني را بنياد كند. اما راه او بيروني است.

من فكر مي كنم حالا كه به اينجا رسيديم دوباره بايد به عقب برگرديم تا چيزي كه ممكن است ايجاد سوء تفاهم كند را حل كنيم كه آن برمي گردد به بحث هاي اسطوره هاي راست و دروغ. آيا مي توانيم بگوييم كه متون مذهبي همان اسطوره هاي راست هستند؟
 

از ديد يهودي ها، عهد عتيق اسطوره راست است وبقيه كتاب هاي مذهبي اسطوره دروغ هستند. در تمدني كه ما در آن قرار داريم، يعني تمدن بين دو رودخانه گنگ و نيل، سه كتاب اصلي وجود دارد. مهاباراتا در هند، قرآن در بخش عمده از خاورميانه و عهد عتيق. سرگردان بودن يهودي ها باعث شده كه آنها خيلي به هويت خود فكر كنند. بنابراين همه اسطوره ها را از زاويه ديد خود تعبير كرده اند.

بحث آشيل، زيگفريد و اسفنديار شاهد مثال خوبي براي عيان كردن عناصر مشترك در آنها بود. حالا مي شود با ارائه يك مثال، اين عناصر مشترك را در آن سه متن مذهبي ارزيابي كنيم؟
 

شايد بهتر باشد كه اين موضوع را با بحث ديني شدن ادامه بدهيم، در فرهنگ دو هزار ساله امروزي، بر يحيي تعميد دهنده چه مي گذرد؟ يحيي كسي است كه پدرش بچه دار نمي شده است. با خواهش و استعاذه زكريا به درگاه خداوند، او در سن پيري بچه دار مي شود. زماني كه همسر زكريا حامله بوده است، مريم مقدس هم به آماده به دنيا آوردن مسيح مي شود. بنابراين بسته شدن نطفه يحيي در رحم همسرش يك معجزه است، چرا كه آن زن دچار يائسگي است. وقتي يحيي به دنيا مي آيد، رسالت خود را در غسل تعميد مي داند و مي گويد گناهان بشريت به جايي رسيده است كه بايد پاك شوند. ما چهار عنصر پاك كننده داريم كه يكي از آنها آب است. ميترا هم همين آيين را دارد، يعني انجام آيين پاك كردن انسان در حوضچه هاي آيين ميترايي. شما مي دانيد همان طور كه ميتراي حقيقي داريم، ميتراي كذب هم داريم. برخي از مسيحيان معتقدند كه ميترا، كذب مسيح است. براي تعريف اسطوره كذب و راست بايد از تم جا به جايي استفاده كنيم. آدم مي آيد و با خودش دو ويژگي مي آورد؛ هابيل و قابيل. هر دو پسر او هستند، اما يكي راست است و ديگري كذب. سليمان ملكي دارد كه در انگشتري اوست. او به حمام مي رود و انگشتر به دست ديوان مي افتد. در اينجا باز هم با موضوع غسل رو به رو هستيم. وقتي انگشتر در دست ديوان بوده، آنها آرزو مي كنند كه سليمان شوند. در اين دوره، ملك سليمان تحت قدرت ديوان بوده است. به آن دوره مي گويند، سليمان كاذب. در قرآن گفته شده، آن كه بر صليب رفت، مسيح نبود. چه علتي باعث مي شود كه راست و دروغ در كنار هم باشند. راست بايد آن قدر بزرگ باشد كه مردم به سمت او بروند. بهترين كاري كه مي شود كرد تا مردم به سمت دروغ بروند، اين است كه همان راست، دروغ شود نه اين كه دروغ ديگري ساخته شود؛ در واقع چهره ديگر قدرت يا نيمه تاريك آن. در فيلم جنگ هاي ستاره اي نيز با همين موضوع مواجه هستيم. لوكاس مي گويد همين آدمي كه در دوره اي مخرب بود، مي تواند بد باشد؛ چرا كه به نيمه تاريك قدرت وصل شده است.

پس به بياني ساده تر مي توانيم بگوييم كه اسطوره هاي دروغ، بدل اسطوره هاي راست هستند.
 

بله، دقيقاً همين طور است. يكي از اسامي قرآن، فرقان است. فرقان يعني جدا كننده دروغ از راست. در يك دوره راست و دروغ در هم ادغام مي شوند و آن زماني است كه نياز به فرقان داريم. مثل شمشير حضرت علي(ع) كه مي تواند راست را از دروغ جدا كند. مسيح هم همين كار را مي كند. شيطان به او مي گويد خودت را به زير بيفكن كه پدر تو را نجات مي دهد. اما مسيح مي داند كه اين وسوسه، شر است. بيشتر چيزهايي كه در تورات به دروغ گفته شده اند، به وسيله قرآن جدا شده اند. مثلاً نبرد يعقوب با خدا، عشق داود نبي به زني شوهر دار به نام بتسابه، كل قضيه به خشم آمدن موسي و مسيحي كه به كذب مصلوب شده است و مسيح واقعي، كسي ديگر است. قرآن نسبت به همه اينها عملكردي فرقاني دارد.

كه اين روايات دروغ همان اسرائيليات هستند.
 

بله و فراوان مي توان مثال آورد. اما دروغ انساني با كذب ديني فرق دارد. يحيي يعني آن كه زنده مي ماند و نه آن كه زنده مي كند. در مجلس سالومه، سر يحيي بريده مي شود، اما آن سر به سخن درمي آيد و آن سخن را مسيح ادامه مي دهد. در واقع رسالت مسيح از زماني علني مي شود كه توسط يحيي غسل داده مي شود. حالا بياييم به قضيه يك معصوم ديگر بپردازيم. اين معصوم به حكومت نه مي گويد. اما حاكم مي خواهد كه او را به بيعت اجبار كند. معصوم مي گويد من با تو كاري ندارم و تو هم با من كاري نداشته باش. اما حاكم مي گويد بايد بيعت كند. اين يك نه ساده از طرف امام حسين(ع) است. در تمام روايات آمده كه اين نه به خاطر حاكم شدن بر شام يا جاي ديگري نبوده است. در اين نه، جنگي وجود ندارد. او حتي قبل از محاصره شدن، اعلام آمادگي مي كند كه حاضر است منطقه جنگي را ترك كند، اما تمايلي به بيعت ندارد. اما در آخر، مجبور به جنگ مي شود، حتي هيچگاه تا آخرين لحظات شخصاً نمي جنگد. وقتي حضرت علي اكبر(ع) شروع مي كند به شكافتن نيروي دشمن، او فراخوانده مي شود. او قراري به جنگ ندارد، بلكه تنها و تنها، دفاع معني دارد. در واقعه عاشورا هم مي توانيم نسبت آب را بررسي كنيم. تا پيش از اين حادثه، عناصر چهارگانه پاكي وجود دارند، اما از امام حسين(ع) آب دريغ مي شود و خون جاي آن را مي گيرد. تا قبل از آن، اسطوره ها براي جاودانگي فقط تا مرحله آب پيش رفته بودند، امام حسين(ع) از آنان هم فراتر مي رود و به خون مي رسد كه يك جاودانگي ازلي/ابدي دارد. اين خون از ابتداي خلقت وجود داشته، ولي منتظر ظهور بوده است؛ بايد بشريت به جايي مي رسيد كه بزرگ ترين ظلم را بر كسي روا دارد و آن گاه خون حضور يابد. با امام حسين(ع) افرادي چون حضرت ابوالفضل(ع) هستند؛ كسي كه سمبل جنگاوري است، ولي برخي گفته اند ايشان حتي يك نفر را نيز نمي كشد. ما چرا به اين حضرت تا به اين اندازه اعتقاد داريم؟ آيا به خاطر جنگاوري اوست؟ نه، اما او تعادل مردانگي و لطافت را به نهايت مي رساند. و براي همين است كه قمر بني هاشم نام مي گيرد. او به اين نتيجه مي رسد كه جنگيدن تنها راه نيست؛ بلكه چيزهاي ديگري نيز هست كه مي تواند ثبات و جاودانگي به وجود بياورد؛ در واقع تمامي افراد صحنه عاشورا در حال شكل دهي جاودانگي هستند. حضرت قاسم قبل از ازدواج خود مي آيد و وعده گاهش را در بهشت مي يابد.
در بهشت حجله اي براي قاسم آماده شده. حضرت علي اكبر و علي اصغر و بقيه، همگي سمبل هاي جاودانگي هستند. اما در نهايت كسي كه از همه جاودانه تر است، امام حسين(ع) است كه فقط يك هدف دارد و آن عشق است. هيچ چيزي به جز عشق نمي تواند كسي را به مرحله اي برساند كه با خون خود به جاودانگي برسد.

در مهاباراتا هم چيزي وجود دارد كه ماهيت اين چنيني داشته باشد؟
 

مهابارات، يعني جنگ بزرگ. اين جنگ بزرگ از جايي شروع شده كه آرجون -يك سردار بزرگ- بايد در برابر خانواده خودش بايستد؛ ظاهراً به اين دليل كه زني به نام رام مورد دعواي دو خانواده است. آرجون ارابه راني به نام كريشنا دارد؛ يعني آن كه چهره سياه دارد. اما بعدها مي فهميم كه كريشنا تجلي خود خداست. آرجون براي جنگ ترديد دارد، چرا كه رو به روي او، خانواده اش قرار گرفته اند. آرجون نمي داند حقيقت چيست. او نمي داند كدام طرف راست مي گويند. در واقع او فرقان خود را از دست داده است. كريشنا مراتب آگاهي را به آرجون ياد مي دهد؛ در واقع ارابه ران در مقام استاد ارباب قرار مي گيرد. در پايان مهابارات، جنگي در نمي گيرد، اما آرجون به يك درك مي رسد كه «آن كه ارابه اش را مي راند، خداست.» كريشنا در تمام لحظات در حال آگاهي دادن به آرجون است. حتي در وسط جنگ نيز آداب روزمره را به او آموزش مي دهد؛ درست مثل مسلمانان كه از وقايع عاشورا درس هاي بزرگي مي گيرند. هر حركت امام و يارانش براي ما معنايي مي يابد. وقتي قبل از جنگ همه به نماز مي ايستند تا نماز ظهر قضا نشود، اين يعني ماندگاري نماز. با اين كار نماز تا ابد باقي مي ماند. فراخواندن حضرت علي اكبر(ع) يعني كه ما نبايد به كين خواهي شمشير بزنيم. امام(ع) در ميدان جنگ براي تمام رفتارهاي انساني، ملاكي به وجود مي آورد؛ اين كه حق چيست و باطل چيست. در مهابارات، اين كار توسط كريشنا و آرجون انجام مي شود. داود نيز به همين خاطر در برابر قدرت طالوت مي ايستد. داود جوان با يك سنگ قلاب مي تواند يك غرور را بشكند.

در واقع حتي فراتر از افتراق حق از باطل است. بيشتر رسيدن به عشق است.
 

بله، همه اينها رسيدن به عشق است. عده اي گمان مي كنند كه با انجام آدابي مي توانند به عشق برسند و عده اي فكر مي كنند رسيدن به عشق از طريق شهود و از خودگذشتگي ميسر مي شود. اما اين كار ساده اي نيست.

آيا اسطوره ها، افسانه ها و متون مذهبي، منابع خوبي براي سينما هستند؟ اگر اين طور است، علتش چيست؟
 

اين منابع به نوعي الفباي بشريت به حساب مي آيند؛ الفبايي مدون و نظام يافته. اگر كسي از اين منابع استفاده نكند، مثل آدم لالي مي ماند كه مي خواهد بدون دست با ديگران ارتباط برقرار كند. وقتي اينها هستند و بعد ما خودمان را از آنها محروم كنيم، سطح ارتباط خود را كاهش داده ايم. همه اينها براي جاودانگي تلاش كرده اند. انسان مي خواهد جاودانه بماند و دنبال آن است كه ببيند چه چيزي مي تواند او را ماندگار كند. ما نبايد انسان هاي معمولي را در نظر بگيريم. مثلاً بايد به كارچن توجه كنيم كه امپراتوري چين را به وجود مي آورد؛ يازده امپراتوري در دل يك امپراتوري. يا رامسس دوم كه اهرام مصر را ساخته است. يا شاهپور اول كه تمدن ساسان از ازبكستان بوده تا مصر. اما همه اينها در برابر مرگ نگران بوده اند. در واقع همان طور كه عشق آداب خودش را دارد، مرگ هم داراي آدابي است. و شما مي توانيد تم عشق و مرگ را در همه جا ببينيد.

شايد بتوان به طور خلاصه گفت كه اسطوره ها و افسانه به آن دليل كه منابع مهمي براي سينما به حساب مي آيند كه بازتاب مفاهيم كهني هستند كه هيچ گاه در بشريت از بين نمي روند.
 

بله، چرا كه هنر با اين مفاهيم شكل گرفته است. اساساً كاركرد هنر در رابطه با جاودانگي است. مي گويند تو هر چيزي را كه مي خواهي جاودانه كني، بايد آن را هنري كني و هر چيزي را كه مي خواهي از بين ببري، رسانه اي كن. بنابراين ابزار هنر شما نيز بايد جاودانه باشد. آن چه در هنر باعث جاودانگي مي شود، ارتباط ارگانيك آن با كهن الگوهاست.

آيا راه و روش مشخصي براي اقتباس هاي سينمايي از اين منابع وجود دارد؟ آيا راه و روش آن، درست مثل شيوه اقتباس از يك متن ادبي است؟
 

بله راه و روش مشخصي براي آن وجود دارد. شايد مشكل عمده ما در سريال نويسي، همين رعايت نكردن راه و روش ها باشد. براي فيلمنامه نويس ما فرقي نمي كند كه يك نفر با اسب از ميان رودخانه رد شود يا از روي پل بگذرد. براي آنها اهميتي ندارد كه سم اسب به كف آب بخورد. اما يك اسطوره شناس مي داند كه اين، موضوع مهمي است. در ارباب حلقه ها جنگل سخن مي گويد و شكايت مي كند. درختان حركت مي كنند. اما محل مبارزه نهايي در جايي است بي گياه و سبزه؛ گندابي است با ماهي هاي مرده در آن. در اين فيلم، شخصيت گولام مي گويد: «ما از خانه مان دور شديم. ما ديگر نان نخورديم. ما ديگر مزه گوشت تازه را احساس نكرديم. عطر چمن ها را فراموش كرديم.» و اين حرف ها را روي اين تصوير مي گويد: غاري سرد و تاريك. او بايد يك ماهي زنده بخورد. اما دندان هاي او از غذا خوردن، افتاده اند. آب و ماهي، هر دو نشانه هايي از جاودانگي هستند. حالا تصور كنيد كه اگر فيلمنامه نويس بخواهد به جاي ماهي، مثلاً يك تكه پوست درخت بگذارد. حتي خيلي مهم است كه شما ماهي را از كجاي آن بخوريد؛ از سر، دم يا شكم. نمي توانيم بگوييم كه تماشاگر اين نشانه ها را نمي فهمد. اين تصور باطلي از تماشاگر است، چرا كه او هر روزه با اين نشانه ها زندگي مي كند.

يعني مي خواهي بگويي كه اگر تماشاگر حتي از اين عناصر آگاهي نداشته باشد، باز هم در ضمير ناخودآگاه او حضور دارند؟
 

بله، چرا كه او از لحظه تولد، آيين آن را انجام مي دهد. كنفسيوس مي گويد: «تائو از انسان ها نرفته است، اين انسان ها هستند كه از تائو دور شده اند.»
چيزهايي هستند كه در تمام انسان ها وجود دارد. تمام تمدن بشري به دنبال آن است كه جلوي حق و ناحق را بگيرد. اين تم را شما مي توانيد در فيلم هاي بتمن و مرد عنكبوتي ببينيد. در بتمن پدر به ناحق كشته مي شود و او عدالت خواه مي شود. لوك اسكاي واكر در جنگ هاي ستاره اي، تصوير درختي را مي بيند و عاشق آن مي شود. و بعد براي نجات آن رهسپار مي شود. در هماي همايون نيز همين طور است. حركت همايون هم براي نجات است.

وقتي مي خواهيم اسطوره ها را به زمان حال بياوريم و اصطلاحاً آنها را به روز كنيم، بايد به كدام قسمت از اسطوره ها تمسك كنيم؟
 

هر چقدر ريشه اي تر باشد، به روز تر است؛ در واقع برخلاف اين تصور كه گمان مي كنند هر چقدر به ما نزديك تر باشد، به روز تر است. درست اين است كه شما به عمق برويد و با آن برخوردي ريشه اي داشته باشيد. اين طوري خيلي بهتر مي توانيد آن را به روز كنيد. مثلاً اسطوره آفرينش بعد از هزاران سال، توسط فلاسفه تغيير كرده است كه اكنون ما نمي دانيم كدام درست است و كدام غلط. اما ريشه تغييري نكرده است. بنابراين هر چقدر به عقب تر برويم و به ريشه ها برسيم، به حقيقت نزديك تر شده ايم. بنابراين اگر در قصه هاي امروزي بخواهيم از اسطوره ها استفاده كنيم، بايد به ريشه ها به طور مستقيم پيوند بخوريم. در سينما بدنام عاشقانه ترين فيلم است؛ خوبي اين فيلم بدان علت نيست كه هيچكاك آن را ساخته و بن هكت فيلمنامه نويسش است؛ اين فيلم پر از نمود هاي اسطوره اي است. آليسيا با غسل دادن خود و مراتبي كه طي مي كند از يك دختر گناهكار به زني پاكدامن مي رسد. و مرد هم در همين راستا تلاش مي كند. او به واسطه عشق خود، رويين تن مي شود؛ طوري كه دشمنان ديگر او را نمي بينند. هر فيلمي كه در ارتباط با اسطوره ها ساخته شود، لاجرم ماندگار مي شود. اما از آنها نبايد ظاهرشان را گرفت. يكي از شرايط اقتباس آن است كه در مفهوم اثر باشد نه ظاهر آن. بودا مي گويد: «مرواريد گنداب را بايد بدون آن كه تر دامن شوي، پيدايش كني» وگرنه مرواريد به آساني به بالاي آب نمي آيد.
منبع: فيلم نگار شماره 41.



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط