ناگهان معجزه!

وقتي سينما برايت چيزي نداشته باشد فراتر از عشق، يعني آن را دوست بداري! آن وقت لحظه لحظه فيلم هايي كه ديده اي براي تو حكم معجزه را پيدا خواهند كرد.اگر بخواهي از معجزه در سينما سخن بگويي، بي درنگ طرح داستاني فيلم فرانك كاپرا را در ذهن خواهي داشت. هماني را مي گويم كه جيمز استيوارت را نشان مي دهد كه از فرط استيصال مي خواهد خودش را به پايين پل پرت كند كه ناگهان فرشته اي بر او ظاهر مي شود و راه نجات هم دروني و هم بيروني را به او نشان مي دهد. در يك كلام مي توان گفت كه سينما اين قدرت را دارد كه معجزه را به من، به تو، به او، به ايشان نشان دهد.
چهارشنبه، 30 فروردين 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ناگهان معجزه!

ناگهان معجزه!
ناگهان معجزه!


 

نويسنده: شاپور عظيمي




 
خواب مي بينم كه در جنگلي هستم...
(گفتار دروني حميد هامون)
پوك ترين گردو ها نيز تمايل دارند كه شكسته شوند.
(نيچه، چنين گفت زرتشت)
وقتي سينما برايت چيزي نداشته باشد فراتر از عشق، يعني آن را دوست بداري! آن وقت لحظه لحظه فيلم هايي كه ديده اي براي تو حكم معجزه را پيدا خواهند كرد.
اگر بخواهي از معجزه در سينما سخن بگويي، بي درنگ طرح داستاني فيلم فرانك كاپرا را در ذهن خواهي داشت. هماني را مي گويم كه جيمز استيوارت را نشان مي دهد كه از فرط استيصال مي خواهد خودش را به پايين پل پرت كند كه ناگهان فرشته اي بر او ظاهر مي شود و راه نجات هم دروني و هم بيروني را به او نشان مي دهد. در يك كلام مي توان گفت كه سينما اين قدرت را دارد كه معجزه را به من، به تو، به او، به ايشان نشان دهد. دارم از نشان دادن سخن مي گويم و نه از وقوع معجزه بر پرده نقره اي.
سينما امري است استعلايي. في نفسه چنين است. دارم مانيفست مي نويسم براي سينما؟! حاشا و كلا! دارم از ذاتي سخن مي گويم كه به سينما اين امانت را هبه كرده است تا بتواند كاتاليزوري باشد ميان صاحب معجزه و آنان كه قرار است شاهد اين معجزه باشند. اين را هم بارها و بارها نوشته ام خسته هم نمي شوم اگر قرار باشد هزار بار ديگر بنويسم كه سينما (پس از ادبيات) بهترين منبعي است كه مي تواند مخاطب را «بالا» ببرد. بالا ببرد كه چه كند؟ كه چه بشود؟ كه ما هماني باشيم كه بوده ايم؟ نه! كه بتوانيم آني بشويم كه «او» مي خواهد. دارم احساساتي مي شوم؟ مي خواهم پا را از گليم بشري ام بالاتر بگذارم؟ نه چنين نمي كنم. دارم از آن چه حرف مي زنم كه ما را، مرا وصل مي كند به آن چه كه بايد باشيم.
انگار كه نمي توان انكار معجزه كرد در سينما. مثال بياورم؛ پيرمرد با سختي فراوان خودش را به خانه كشيش مي رساند. فاني و الكساندر اسير دست ناپدري اند. مادر هم مفتون همسر دومش شده و از بچه ها كاملاً غافل شده است. كسي بايد كاري بكند. پيرمرد صندوقي براي بردن بچه ها فراهم مي كند. بچه ها از طبقه بالا مي آيند و درون صندوق جاي مي گيرند. ناگهان ناپدري سر مي رسد. او با چشم اعتراض مي كند كه پيرمرد اينجا چه مي كند. مي خواهد بچه هايش را با خود ببرد. كشيش كف به دهان آورده با سرعت به طبقه بالا مي رود. در اتاق را باز مي كند. فاني و الكساندر توي رختخواب هستند، چه اتفاقي افتاده است؟ حاضريم قسم بخوريم كه با همين چشم ها ديديم كه پيرمرد آن دو را در صندوق جاي داده است. پس چه شده؟ معجزه اي صورت گرفته است؟ آيا يك انسان مي تواند در يك زمان در دو جا باشد؟ در قاموس برگمان و دنيايي كه او برپا مي كند، چنين اتفاق هايي نادر نيست. باز هم مثالي بزنم؟ آيا لازم است؟ الكساندر نزد اسماعيل است. اسماعيل گويي از همه چيز باخبر است. او از الكساندر مي خواهد كه آن چه را كه در دل تمنايش مي كند، پيش چشم بياورد. الكساندر چنين مي كند. ناگهان در خيال الكساندر، ناپدري اش آتش مي گيرد و مي سوزد.
ما در مقام تماشاگر بر اين پنداريم كه هرچه ديده ايم خيال است. وهم است. بازي بچگانه الكساندر و اسماعيل است، اما چنين نيست. در عالم واقع چنين شده است. ناپدري در همان آتشي كه خودش افروخته مي سوزد و نابود مي شود.
نگوييم كه خب برگمان چيز ديگري است، او استاد است، كلاسيك است و تفكرش مثلاً با فيلم سازان ديگر فرق دارد، چرا از برگمان مثال مي آوري؟
در مقام پاسخ اگر بيايي، مي تواني حتي از فيلم هاي معاصر هم نشانه بخواهي.
ام. نايت شيامالان اصلاً هندي است. اما بزرگ شده فيلادلفياست. بيشتر عمرش را در همان جا گذرانده است. او زندگي كشيشي را روايت مي كند كه بريده است. به خاطر همسرش مايل نيست گاهي به آسمان نگاه كند. او با صاحب خودش قهر كرده است. ولي آيا شبان او را رها كرده است؟ مي خواهد گوسپندش از او بگريزد و طعمه گرگ ها (بخوانيد دنيا!) شود! پس آن كه در مقام انكار برمي آيد، لق لقه زبانش اين انكار است. او با كسي قهر كرده است كه برايش عزيزترين است. آدم با چه كسي قهر مي كند؟ با كسي كه از او متنفر است يا با كسي كه بيشتر از مه دوستش دارد؟ پدر مورگان نيز چنين قصه اي دارد زندگي اش. موجودات غير زميني حمله كرده اند. هم زمان دو معجزه رخ مي دهد. نخستين معجزه گفته هاي همسر اوست پيش از آن كه بميرد. او پيشاپيش اين رويداد را گويي ديده است. «به او بگو محكم ضربه بزند. به پسرم بگو خسته نشود.» پدر مورگان با همين گوش هايش حرف هاي همسرش را شنيده است. با همين چشم هايش ظهور معجزه را ديده است. اما گويي صلابت اين واقعه (حضور موجود غيرزميني) كورش كرده است. كرش كرده است. نمي فهمد، پس ضربه اي عميق تر بايد بخورد تا از اين خواب مرگ بيدار شود. ناگهان آن ضربه اي كه همه منتظرش هستيم فرود مي آيد. پسر پدر مورگان آسم دارد. دائماً بايد اسپري اش همراهش باشد. در آن زيرزمين مورگان فراموش مي كند اسپري پسرش را بياورد. پسرك دائماً نفس نفس مي زند. آن موجود غيرزميني پسرك را گروگان گرفته است. پودري را به درون ريه هاي او مي فرستد. تمام شد؟ پسرك مي ميرد؟! نه، چنين نمي شود. او زنده مانده است، چرا؟ خود پدر پاسخ را مي داند. چون او آسم داشته، پس زماني كه آن گاز سمي به سوي ريه هايش مي آمده؛ دريچه هاي تنفسي اش به دليل همان آسم بسته بودند. به همين دليل او نجات يافته است. پدر مورگان ديگر بيش از اين تاب مستوري ندارد. نمي خواهد با صاحبش، با شبانش قهر باشد. پس به نزديك ترين سلاحي كه دم دست دارد متوسل مي شود. مي گويند اگر از خدا چيزي مي خواهي، او را طلب مي كني. مي خواهي نگاهت كند، لطفاً گريه كن. خداوند تاب اشك هاي بندگانش را ندارد. اي آن كه من در برابرت سلاحي جز گريه ندارم.
آيا معجزه فقط در فيلم هاي خارجي رخ مي دهد. پس سهم سينماي ايران چه مي شود؟ روح ايراني در كجاي اين معادله قرار مي گيرد؟ حميد هامون سال ها پيش پاسخ اين پرسش را داده است. يادمان هست در آن جاده برفي پيش مي رفت؟ ضجه مي زد. التماس مي كرد. «خدايا! خدايا يه معجزه... يه گردش به راست يه گردش به چپ.» او معجزه را در دست هايش داشت، ولي خودش آن را باور نكرده بود. معجزه از همان اولين نماهاي فيلم براي او رخ داده بود. از همان خوابي كه ديده بود. «خواب مي بينم كه در جنگلي هستم...» حميد هامون حتي پيش از آن كه غم نبودن مهشيد او را تا پاي مرگ بدرقه كند، از فيضان اين معجزه بهره مند شده بود. حميد هامون مي دانست آدم ضعيفي است. مي دانست كه به تنهايي نمي تواند از اين گذرگاه تاريك عبور كند. كسي با او بود. همو كه مرادش شد. همو كه گفته بود: «خوشبين، تنها، بدبخت، چه فرقي مي كند؟» هامون فرشته اش را با خودش داشت. هامون مي رفت كه بميرد. مي رفت كه در همان رويا فنا شود اما... فرشته اش با او بود. در واپسين نماهاي فيلم آمد. زنگ زندگي نواخت و هامون را به زمين برگرداند. همان آهي كه حميد هامون در واپسين نماي فيلم از ته دل كشيد؛ همان معجزه بود كه حميد به آن نياز داشت.
بر پيشاني اين يادداشت، گزين گويه اي از نيچه آورده ام. «پوك ترين گردو ها نيز مايلند شكسته شوند.» حتي آنهايي كه مغزي درون پوسته شان ندارند. حتي آنهايي كه باور خود را به معجزه از دست داده اند؛ خردك شرري دارند. مصاديق معجزه در سينما برايم انتها ناپذيرند. تنها و تنها فهرستشان مي كنم و مي گذرم. قضاوت با شما. با شمايي كه مي خوانيد و معجزه را در آنها باور مي كنيد. اي كاش مي توانستم اي كاش... تا باورم كنند.
-آگرانديسمان آنتوني، عكس هايي كه گم مي شوند. آب از آب تكان نخورده است. اين معجزه است براي ديويد همينگز. اين «بازي» در واقع او را نجات مي دهد.
-سينما پاراديزو، جواني كه عاشق شده است،‌ دختري كه بايد از شهر برود، سال ها بعد خاطره مي ماند و خاطره. اين معجزه بود كه آن دختر جوان در آن شهر نماند، آلفردو در آتش سوخت. كه اگر اينها نبود عشق بزرگ تر شايد شكل نمي گرفت براي قهرمان فيلم، عشق كه نه، دوست داشتن سينما.
-هشت و نيم فليني معجزه است براي قهرمانش. اگر او در ميانه فيلم قبلي اش با فيلم بعدي اش كه هشتمين فيلم او بود، دچار رخوت فكري نمي شد، به گذشته نمي رفت. آدم هاي زندگي اش را مرور نمي كرد و پي نمي برد كه آنيمايش را بايد كشف كند. اگر چنين نمي شد او هيچ گاه نمي توانست با درونش يكي شود.
-چاپلين در روشنايي هاي شهر يك معجزه را به نمايش مي گذارد. آن دختر كور شفا پيدا مي كند و شهودش به او مي گويد كه منجي اش چارلي است و نه كسي ديگر.
-فيلمي كوتاه درباره عشق معجزه است. اگر نبود معجزه حضور كسي كه قهرمان جوان فيلم را با عشق آشنا كند، او هيچ گاه اين فرصت را پيدا نمي كرد كه طعم عشق را مزه مزه كند.
-كال هوناهو اثر نيكل آدواني معجزه است. اگر ننا دعا نمي كرد، امان پيدايش نمي شد و معجزه عشق صورت نمي گرفت. آن وقت آب از آب تكان نمي خورد وننا هيچ وقت نمي فهميد كه عشق چي هست. (يك بار مفصل مي نويسم درباره اين فيلم كه خودش معجزه اي است در سينما هند.)
-استاكر تاركوفسكي يك معجزه است. دختر استاكر مي تواند آن سكه ها را تكان دهد. استاكر از اتاق آرزوها برگشته است. مي رود كه دوباره بگيرد بخوابد. او معجزه را زنداني كرده است.
-كازابلانكا معجزه است. سرگيجه معجزه است، 2001: يك اديسه فضايي معجزه است. خوب كه به اطرافم نگاه مي كنم مي بينم كه چقدر معجزه در ناخودآگاه جمعي ام دارم. براي همين وقتي كه سرانجام از اينجا مي روم و خرقه تهي مي كنم، همواره يادم خواهد بود كه صاحب من استاد معجزه است!
منبع: فيلم نگار شماره 41.



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط