تحليل فيلمنامه «جان سخت»
نويسنده: شاپور عظيمي
رمزگان خشونت
واپسين كاركرد آشنا در اين ميان محيط بسته اي است كه در تمامي ماجراها در آن رخ مي دهد. تا زماني كه مك كلين از طريق بي سيم با پليس تماس مي گيرد و آن پليس سياه پوست براي گشت زني مي آيد، مبارزه اي كه در فيلمنامه جريان دارد، داخلي است.
جهان خارج از اين اتفاق بي خبر است. درواقع فيلمنامه نويسان از اين ترفند استفاده مي كنند تا مخاطب را در بي پناهي مك كلين به عنوان قهرمان اصلي فيلمنامه شريك كنند. از زماني كه پليس سياه پوست وارد ساختمان مي شود و اعلام مي كند كه در آنجا خبري نيست و مك كلين به او شليك مي كند تا او را از ماجرا آگاه كند، نقطه عطف ابتداي داستان رخ مي دهد. اكنون همه نيروهاي پليس اف. ب. آي و رسانه ها مي دانند كه در اين ساختمان چه اتفاقي افتاده است. اكنون بازي موش و گربه ميان هانس مك كلين شكل عام تري به خود گرفته است. توازن نيروها در اين لحظه بر هم مي خورد. مبارزه اكنون فقط ميان مك كلين و هانس نيست. پاي پليس ها نيز به اين معركه باز شده است. اما فيلمنامه نويسان به تمهيد ديگري روي مي آورند تا توازن ميان نيروي منفي و مثبت حفظ شود. اگر دقت كرده باشيم، هرچه كه داستان به پيش مي رود، نيروي جسمي مك كلين تحليل مي رود. پاي او برهنه است. پايش تير مي خورد و اين تمهيد به مخاطب اعلام مي كند كه مك كلين نمي تواند به آساني بر هانس غلبه كند. هانس مي خواهد كه هلي كوپتر بيايد تا او و گروگان ها را به فرودگاه ببرد. كارل با مك كلين درگير مي شود. مك كلين او را از سر راه برمي دارد و هانس با ديدن عكس مك كلين به هويت و ارتباط او و همسرش با هم پي مي برد. بسيار طبيعي است كه در نهايت مبارزه اي ميان نيروي خير و شر پديد آيد. هانس همسر مك كلين را گروگان مي گيرد، ولي مك كلين موفق مي شود كه او را با تير بزند. هانس دست همسر مك كلين را گرفته است و نزديك است كه همراه او از بلندي سقوط كند. در واپسين لحظات مك كلين موفق مي شود كه دست همسرش را رها كند. هانس سقوط مي كند. مك كلين و همسرش از ساختمان خارج مي شوند. فيلمنامه نويسان در واقع براي استفاده از واپسين چاشني هاي هيجان، كارل را نشان مي دهند كه نمرده است و اسلحه اش را براي كشتن مك كلين بيرون مي آورد. پليس سياه پوست او را مي كشد و همه چيز به نقطه پايان فيلمنامه و نظم دوباره ختم مي شود.
ماده خام داستاني در جان سخت و نيرويي كه داستان را در آن پيش مي برد، به شدت وابسته به قهرمان آن است. همان طور كه گفته شد، مك كلين در صحنه هاي ابتدايي حضور در فرودگاه و سپس گفت و گو با آرگايل ماده خام داستاني را مي آفريند. ما داستان را از دريچه چشم او تماشا مي كنيم. او قهرمان اين داستان است. او صاحب اراده است. يعني اگرچه ممكن است آسيب پذير باشد و دچار ضعف جسمي شود كه به آن اشاره شد، اما هيچ چيز نمي تواند هدف او را تحت الشعاع قرار دهد. در همان صحنه اي كه او شاهد كشته شدن تاكاگي است، مكانيسم شخصيتي او به طور ناخودآگاه به كار مي افتد. او پي مي برد كه هانس (كه نام او را نمي داند و هيچ گاه هم او را نديده است) براي او نماد شر و نيروهاي منفي است. بنابراين او داراي يك ميل است و آن اين است كه اين نيروي منفي را از سر راه بردارد. شخصيت پردازي او به ما مي گويد كه مك كلين دست كم شانسي براي موفقيت دارد. آن چه كه مخاطب در وجود مك كلين به تدريج و همراه با پيشروي داستان كشف مي كند، او را به اين نتيجه مي رساند كه با مك كلين هم دلي نشان دهد. مك كلين در واقع تجسم عيني همان آدمي است كه مخاطب مايل است باشد. آيا كار در اينجا براي مخاطب تمام است؟ يعني مك كلين تمامي شرايط آرماني شخصيتي مثبت را در خود دارد؟ پاسخ منفي است. تا زماني كه نيروي مخالف پيدايش شود، نمي توان يقين داشت كه مك كلين قهرمان است. از آنجا كه هانس از قانون هميشگي در مورد شخصيت هاي منفي تبعيت مي كند «هرچه شخصيت منفي قوي تر باشد، فيلم (فيلمنامه) قوي تر است» مك كلين در رويارويي با هانس به استيصال مي رسد. يادمان هست كه هانس در مواجهه با مك كلين اولين چيزي كه به ذهنش مي رسد، آن است كه خودش را يكي از گروگان ها جا بزند در واقع اينجا به همان گفته اكنون كلاسيك شده سيد فيلد مي رسيم كه تكليف داستان را شخصيت ها روشن مي كنند و زماني كه تكليف شخصيت ها روشن شده باشد، تكيلف داستان روشن است.
آن چه كه مك كلين در پي آن است، نسبت مستقيمي دارد با خطري كه او به جان مي خرد. او حاضر است براي نجات همسرش از دست هانس و ساير گروگان ها حتي جانش را به خطر بيندازد. اين حادثه اي كه ناخودآگاه بر او فرود آمده، براي او حكم مرگ و زندگي دارد. براي هانس نيز چنين است. او براي دزديدن آن چه مد نظرش است حتي حاضر است جان ديگران را بگيرد. او هيچ ابايي ندارد كه براي رسيدن به هدفش هر كسي را كه سر راه اوست از ميان بردارد. او تاكاگي را مي كشد. اليس را مي كشد. برايش مهم نيست كه چقدر از ميان برداشتن مك كلين براي او خطرناك است. او نيز خطر را به جان خريده است. در واقع معركه اي كه در فيلمنامه ايجاد شده، هم براي شخصيت قهرمان و هم ضد قهرمان به يك اندازه معادل مرگ و زندگي است. اين دو هر كدام در پي اين هستند كه به هدف دست پيدا كنند؛ پس ابايي ندارند كه هر يك ديگري را از سر راه خود بردارد.
فيلمنامه جان سخت در واقع به اين ترتيب از خشونت رمز گشايي مي كند. عرصه اي كه قهرمان و ضد قهرمان در آن درگير مبارزه مرگ و زندگي هستند، خون مي طلبد! و خشونت را طالب است. بنابراين بسيار طبيعي مي نمايد كه ظاهر قضايا سرشار از اين همه خشونت باشد. حال اگر فضاي بيروني حاكم بر زندگي مخاطب را در نظر بگيريم، پي مي بريم كه اين روايت خشن براي او نيز روايتي آشناست. در آمريكا به راحتي مي توان سلاح حمل كرد. گروگان گيري همواره اتفاقي است آشنا براي مخاطبان آمريكايي. اما يك نكته همواره در اين موج خشونت براي مخاطب ناآشنا باقي مي ماند. او زماني كه در روزنامه ها يا تلويزيون از حادثه اي خشونت بار باخبر مي شود، فقط مي تواند ابعاد بيروني آن را در ذهن خود بازسازي كند. ابعاد دروني، درگيري آدم هاي اصلي ماجرا و خشونتي كه زاييده رويارويي افراد با هم است، عموماً از چشم مخاطب پنهان مي ماند. فيلم هايي از جنس جان سخت آن روي سكه را به مخاطب نشان مي دهند، او را به درون اين روايت خشن دعوت مي كنند و ماجرا را به شكل ديگري براي او روايت مي كنند. مسلماً مخاطب برايش جذاب است كه در هر ماجرايي، علاوه بر وجوه بيروني (روايت رسانه ها از يك حادثه) خود نيز درون آن شركت داشته باشد و از تك تك جزئيات آن خبردار شود و حتي آن را به چشم خودش تماشا كند. شايد به همين دليل است كه مخاطب همواره از آثاري اين چنيني استقبال مي كند. شنيدن كي بود مانند ديدن!؟
منبع: فيلم نگار شماره 41.