آزادی بستان
نویسنده: شمسی خسروی
به دل تاريک شب چشم دوخته بودند و به پیامهایی که بين عراقیها مبادله میشد، گوش میکردند.
-ما الان روي پل سابله هستيم. پيشروي ادامه دارد. همين طوري پيش میرویم. تا ساعتي ديگر از پل میگذریم.
صیاد شیرازی صداي سرور و شادماني قرارگاه دشمن را به گوش میشنید. صداي کسي که با فرمانده عمليات حرف میزد، توي بي سيم پيچيد.
-يک درجه تشويقي داري! برو جلو! همين طور برو.
و باز صداي فرمانده عمليات بود که میگفت: «میروم!»
علي سر تکان داد. چشم تو چشم معاونش دوخت.
-نگران واحدهاي خودمان هستم.
صداي خش خش توي بي سيم پيچيد و بعد کسي گفت: «آرپي جي ما تمام شده».
و صداي ديگري که میگفت: «دارند با يک وانت برايتان میآورند.»
سرتکان داد: «هرچه میگوییم رمزي پيام بدهيد، کار خودشان را میکنند.»
دوباره صداي فرمانده عراقي تو بي سيم پيچيد که پيشروي هيجان انگيزش را و عبور از پل سابله را خبر میداد. هياهوي شادي پيچيد و چند لحظه بعد کسي خبر داد که پيشروي غير ممکن شده. بايد به عقب برگرديم.
صدا قطع شد و نگراني علي چند برابر بيشتر. قرار بود سه واحد عملياتي به يک نقطه برسند. آنها همديگر را نديده بودند و احتمال داشت همديگر را بزنند. صداي خش خش توي گوشي پيچيد.
-قربان تانک میآید طرفمان. نمیدانم چه بايد بکنم.
صداي فرمانده گردان 125 پياده مکانيزه بود. هنوز پاسخي نداده بود که فرمانده گردان گفت: «صداي تانکهای خودمان را دارد. مثل اينکه چيفتن است.»
دل علي قرار گرفت. از اينکه فرماندهان هوشياري را انتخاب کرده بود، رضايت داشت. دقايقي بعد فهميد نيروهاي دشمن را روي پل سابله زدهاند و نيروها به همديگر ملحق شدهاند. هوا اندک اندک روشن میشد. خميازه اي کشيد.
به ساعتش نگاه کرد که شش صبح را نشان میداد. پنج ساعت انتظار کشيده بود تا واحدها به هم ملحق شوند و جلو پيشروي نيروهاي عراقي را بگيرند. براي تشويق فرمانده گردان 125 درجه اي برداشت.
-همين، سر پا نگه مي داردشان. تصويب درجه را بعداً میگیرم. از ذهنش گذشت و راهي منطقه شد. سپاهیها و ارتشیها توي محور مثل دژ جلو عراقیها ايستاده بودند. خمپارهها يکي پس از دیگری میآمدند. نيروها با پیام پي به عراقیها شليک میکردند. صداي زوزه و نفير گلوله و خمپاره يک لحظه قطع نمیشد.
علي بي سيم زد تا توانست فرمانده گردان پياده 125 را پياده کند. از دل آتش که مثل قارچ از هر جا سبز میشد، گذشت. ترکش بود که بدنهی ماشين میخورد و علي مداوم سرش را خم و راست میکرد. تا از ترکشها جان سالم به در ببرد. از ماشين پياده شد و خميده و تند به طرف فرمانده گردان دويد.
-سلام! آمدهام از تو تشکر کنم.
فرمانده خاک آلود و خسته نگاهش کرد.
-تشکر لازم ندارم. براي خدا کار میکنم. شما زودتر از اينجا برويد.
به صداي هواپيماهايي که دل آسمان را میشکافتند، آسمان را پاييدند. هواپيماها، دورترک چند منطقه را زير رگبار گرفتند. گرد و خاک طوري بود که کسي جايي را نمیدید. علي سوار ماشين شد. چرخها تو چاله چوله هايي که از انفجار خمپاره درست شده بود، میرفت و با تکانهای شديد، بيرون میآمد. ترکش و گلوله، بدنه ماشين را میشکافت و علي از راننده میخواست که با سرعت به طرف قرارگاه براند.
روز بعد که بستان آزاد شد، براي دشمن طوري گران تمام شد که آتش توپخانهاش را يک هفته بي امان بر سر نيروهاي ايران میریخت. 1800 شهيد براي نگهداري تنگهی چزابه، کمر علي را شکسته بود. براي انتصاب فرماندهي توپخانه به اصفهان رفت. دو گروه توپخانه را در صبحگاه بازديد کرد. فکر کرد از بين آنها نيروهاي داوطلب بگيرد تا جايگزين شهدا شوند. قلبش از ياد شهيدان افسرده شده بود.
-براي شاد روح شهداي اسلام و انقلاب صلوات.
فرياد درجه داران و سربازان بلند شد.
-اللهم صل علي محمد و آل محمد.
گفت:بستان را گرفتهایم. من همين حالا براي مراسم از جهبه آمدهام.
آنجا به وجود شماها نياز دارند. میتوانید داوطلب شويد.
نگاه تعداد افراد کرد. با همانها میتوانست گردان جديدي درست کند.
-میخواهم گردان تشکيل بدهم.
نام «بلال» از ذهنش گذشت.
گرداني به نام بلال، هر کسي حاضر است در اين گردان عضو شود و مواضع پدافندي را نگهداري کند. تا ظهر ثبت نام کند. تا عصر اسلحهاش را تحويل بگيرد و صبح راهي منطقه شود.
همه دوباره صلوات فرستادند و به طرف دفتر فرماندهي رفتند. تا آمادگي خود را اعلام کنند. علي دستور داد و هواپيماي (سي -130) به یاد و اعضاي گردان بلال را با خود به منطقه ببرد.
شنيده بود که بعضي از ارتشیها از خط مقدم فرار میکنند.
-اين حرفها را نزنيد! بي انصافي است به خدا. آنها جانشان را کف دست گرفتهاند. چه فرقي میکند؟ بسيجي، سپاهي و ارتشي، همه يکي هستند. همه در خدمت اسلام و وطن...
میگفت و دوباره زمزمههایی را میشنید که عصبانیاش میکرد.
-بايد بروم و از جلو شاهد حضور نيروها تو منطقه باشم.
نشست تو جيپ و جادهی بستان به چزابه را طي کرد. گلوله بود که از زمين و هوا شليک میشد. هرم گرما نفس را بند میآورد. آمبولانس از بين ترکشهای انفجار خمپاره به طرف جاده پيچيد و از کنار جيپ حامل علي گذشت. توي خط سوم تانکهای ارتشي را ديد. مصطفي، فرماندهي محور عملياتي جلو آمد. با او دست داد.
-کجا؟
گفت که میخواهد برود خط مقدم. مصطفي لبخند زد.
-با هم برويم.
گفت که راهنماست و روزي چند بار میرود خط و بر میگردد. نشست کنار علي. خط سوم را بازديد کردند و خط دوم را. علي براي بسيجي شانزده ساله اي که سر بند سبز يا ابوالفضل العباس (ع) بسته بود و آب به نيروها میداد، دست تکان داد و بسيجي خنديد و دستش را تکان داد. خنده تو صورتش پخش شد. به صداي زوزهی خمپاره علي سر خم کرد و مصطفي هم.
صداي انفجار که تو منطقه پيچيد، جيپ لرزيد. برخورد ترکشها به بدنهی آن، ادامه داشت. علي به محل انفجار نگاه کرد که از بين گرد و غبار و دود و آتش به سختي ديده میشد. بسيجي را ديد که سر به تن نداشت و تنش تکه پاره شده بود. چشم هم گذاشت.
-يا حضرت عباس (ع)! يا امام حسين (ع)!
سرش داغ شد و قطره اي مذاب تخم چشمش را سوزاند و بر گونهاش فرو چکيد. آتش دشمن هر لحظه سنگینتر میشد. سپاهي و ارتشي تو خط مقدم میجنگیدند و علي از کنارشان میگذشت و دست تکان میداد.
-زنده باشيد. دست خدا همراهتان.
به صداي تکبير و صلوات رزمندهها، منطقه جاني دوباره گرفت.
تو سنگر آخر ايستاده بودند که خمپاره اي کنارشان فرود آمد و رفت تو رملها. علي پريد تو سنگر و به سينه خوابيد. خبري که نشد، بلند شد. مصطفي ايستاده بود.
-اگر قرار باشد، ما با هر گلوله بخوابيم کف زمين، بايد از صبح تا شب کارمان همين باشد. امان نمیدهد که دشمن نامرد.
علي که بلند شد، مصطفي دست رو شانهاش گذاشت.
-شما سريع برگرد. اوضاع منطقه هر لحظه بحرانیتر میشود.
برگشت به سوسنگرد. جلسه اي براي پيدا کردن راه حل نگه داشتن تنگهی چزابه گذاشته بود. همهی فرماندهان بودند. هر کسي چيزي میگفت. بحث داغ شد، اما باز هم به نتيجه نرسيد. مهمات نبود و نمیشد با دست خالي چزابه را نگه داشت. مصطفي بلند شد.
-چراغ را خاموش کنيم و دعاي توسل بخوانيم. شايد از همهی اين راه حلها مفيد تر باشد.
در آن شرايط کلافه کننده که هر کسي از کمبود سلاح و مهمات میگفت و دشمن هر لحظه به پيش میآمد، اين بهترين پيشنهاد بود. سرها را فرو افکندند و مصطفي لب به دعا گشود. در دل تاريکي شب تکان شانهها و هق هق برخاسته از سینهها اخلاص فرماندهان را نشان میداد. علي به صداي هق هق درد آلود مردي که عقب سرش نشسته بود، سر را برگرداند. «سرتيپ منفردنياکي» را از موهاي سپيد برف گون سرش شناخت. دستمال سفيدي در دست گرفته و صورتش را با آن پوشانده بود؛ و از ته دل میگریست. بغض مانده در گلوي علي شکست و سر را ميان دست پنهان کرد و اشک بر گونههایش نشست.
منبع:
خسروی، شمسی؛ (1387) آرامتر از همیشه، ویراستار: علی اعوانی، تهران، انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش، چاپ اول.
/ع
-ما الان روي پل سابله هستيم. پيشروي ادامه دارد. همين طوري پيش میرویم. تا ساعتي ديگر از پل میگذریم.
صیاد شیرازی صداي سرور و شادماني قرارگاه دشمن را به گوش میشنید. صداي کسي که با فرمانده عمليات حرف میزد، توي بي سيم پيچيد.
-يک درجه تشويقي داري! برو جلو! همين طور برو.
و باز صداي فرمانده عمليات بود که میگفت: «میروم!»
علي سر تکان داد. چشم تو چشم معاونش دوخت.
-نگران واحدهاي خودمان هستم.
صداي خش خش توي بي سيم پيچيد و بعد کسي گفت: «آرپي جي ما تمام شده».
و صداي ديگري که میگفت: «دارند با يک وانت برايتان میآورند.»
سرتکان داد: «هرچه میگوییم رمزي پيام بدهيد، کار خودشان را میکنند.»
دوباره صداي فرمانده عراقي تو بي سيم پيچيد که پيشروي هيجان انگيزش را و عبور از پل سابله را خبر میداد. هياهوي شادي پيچيد و چند لحظه بعد کسي خبر داد که پيشروي غير ممکن شده. بايد به عقب برگرديم.
صدا قطع شد و نگراني علي چند برابر بيشتر. قرار بود سه واحد عملياتي به يک نقطه برسند. آنها همديگر را نديده بودند و احتمال داشت همديگر را بزنند. صداي خش خش توي گوشي پيچيد.
-قربان تانک میآید طرفمان. نمیدانم چه بايد بکنم.
صداي فرمانده گردان 125 پياده مکانيزه بود. هنوز پاسخي نداده بود که فرمانده گردان گفت: «صداي تانکهای خودمان را دارد. مثل اينکه چيفتن است.»
دل علي قرار گرفت. از اينکه فرماندهان هوشياري را انتخاب کرده بود، رضايت داشت. دقايقي بعد فهميد نيروهاي دشمن را روي پل سابله زدهاند و نيروها به همديگر ملحق شدهاند. هوا اندک اندک روشن میشد. خميازه اي کشيد.
به ساعتش نگاه کرد که شش صبح را نشان میداد. پنج ساعت انتظار کشيده بود تا واحدها به هم ملحق شوند و جلو پيشروي نيروهاي عراقي را بگيرند. براي تشويق فرمانده گردان 125 درجه اي برداشت.
-همين، سر پا نگه مي داردشان. تصويب درجه را بعداً میگیرم. از ذهنش گذشت و راهي منطقه شد. سپاهیها و ارتشیها توي محور مثل دژ جلو عراقیها ايستاده بودند. خمپارهها يکي پس از دیگری میآمدند. نيروها با پیام پي به عراقیها شليک میکردند. صداي زوزه و نفير گلوله و خمپاره يک لحظه قطع نمیشد.
علي بي سيم زد تا توانست فرمانده گردان پياده 125 را پياده کند. از دل آتش که مثل قارچ از هر جا سبز میشد، گذشت. ترکش بود که بدنهی ماشين میخورد و علي مداوم سرش را خم و راست میکرد. تا از ترکشها جان سالم به در ببرد. از ماشين پياده شد و خميده و تند به طرف فرمانده گردان دويد.
-سلام! آمدهام از تو تشکر کنم.
فرمانده خاک آلود و خسته نگاهش کرد.
-تشکر لازم ندارم. براي خدا کار میکنم. شما زودتر از اينجا برويد.
به صداي هواپيماهايي که دل آسمان را میشکافتند، آسمان را پاييدند. هواپيماها، دورترک چند منطقه را زير رگبار گرفتند. گرد و خاک طوري بود که کسي جايي را نمیدید. علي سوار ماشين شد. چرخها تو چاله چوله هايي که از انفجار خمپاره درست شده بود، میرفت و با تکانهای شديد، بيرون میآمد. ترکش و گلوله، بدنه ماشين را میشکافت و علي از راننده میخواست که با سرعت به طرف قرارگاه براند.
روز بعد که بستان آزاد شد، براي دشمن طوري گران تمام شد که آتش توپخانهاش را يک هفته بي امان بر سر نيروهاي ايران میریخت. 1800 شهيد براي نگهداري تنگهی چزابه، کمر علي را شکسته بود. براي انتصاب فرماندهي توپخانه به اصفهان رفت. دو گروه توپخانه را در صبحگاه بازديد کرد. فکر کرد از بين آنها نيروهاي داوطلب بگيرد تا جايگزين شهدا شوند. قلبش از ياد شهيدان افسرده شده بود.
-براي شاد روح شهداي اسلام و انقلاب صلوات.
فرياد درجه داران و سربازان بلند شد.
-اللهم صل علي محمد و آل محمد.
گفت:بستان را گرفتهایم. من همين حالا براي مراسم از جهبه آمدهام.
آنجا به وجود شماها نياز دارند. میتوانید داوطلب شويد.
نگاه تعداد افراد کرد. با همانها میتوانست گردان جديدي درست کند.
-میخواهم گردان تشکيل بدهم.
نام «بلال» از ذهنش گذشت.
گرداني به نام بلال، هر کسي حاضر است در اين گردان عضو شود و مواضع پدافندي را نگهداري کند. تا ظهر ثبت نام کند. تا عصر اسلحهاش را تحويل بگيرد و صبح راهي منطقه شود.
همه دوباره صلوات فرستادند و به طرف دفتر فرماندهي رفتند. تا آمادگي خود را اعلام کنند. علي دستور داد و هواپيماي (سي -130) به یاد و اعضاي گردان بلال را با خود به منطقه ببرد.
شنيده بود که بعضي از ارتشیها از خط مقدم فرار میکنند.
-اين حرفها را نزنيد! بي انصافي است به خدا. آنها جانشان را کف دست گرفتهاند. چه فرقي میکند؟ بسيجي، سپاهي و ارتشي، همه يکي هستند. همه در خدمت اسلام و وطن...
میگفت و دوباره زمزمههایی را میشنید که عصبانیاش میکرد.
-بايد بروم و از جلو شاهد حضور نيروها تو منطقه باشم.
نشست تو جيپ و جادهی بستان به چزابه را طي کرد. گلوله بود که از زمين و هوا شليک میشد. هرم گرما نفس را بند میآورد. آمبولانس از بين ترکشهای انفجار خمپاره به طرف جاده پيچيد و از کنار جيپ حامل علي گذشت. توي خط سوم تانکهای ارتشي را ديد. مصطفي، فرماندهي محور عملياتي جلو آمد. با او دست داد.
-کجا؟
گفت که میخواهد برود خط مقدم. مصطفي لبخند زد.
-با هم برويم.
گفت که راهنماست و روزي چند بار میرود خط و بر میگردد. نشست کنار علي. خط سوم را بازديد کردند و خط دوم را. علي براي بسيجي شانزده ساله اي که سر بند سبز يا ابوالفضل العباس (ع) بسته بود و آب به نيروها میداد، دست تکان داد و بسيجي خنديد و دستش را تکان داد. خنده تو صورتش پخش شد. به صداي زوزهی خمپاره علي سر خم کرد و مصطفي هم.
صداي انفجار که تو منطقه پيچيد، جيپ لرزيد. برخورد ترکشها به بدنهی آن، ادامه داشت. علي به محل انفجار نگاه کرد که از بين گرد و غبار و دود و آتش به سختي ديده میشد. بسيجي را ديد که سر به تن نداشت و تنش تکه پاره شده بود. چشم هم گذاشت.
-يا حضرت عباس (ع)! يا امام حسين (ع)!
سرش داغ شد و قطره اي مذاب تخم چشمش را سوزاند و بر گونهاش فرو چکيد. آتش دشمن هر لحظه سنگینتر میشد. سپاهي و ارتشي تو خط مقدم میجنگیدند و علي از کنارشان میگذشت و دست تکان میداد.
-زنده باشيد. دست خدا همراهتان.
به صداي تکبير و صلوات رزمندهها، منطقه جاني دوباره گرفت.
تو سنگر آخر ايستاده بودند که خمپاره اي کنارشان فرود آمد و رفت تو رملها. علي پريد تو سنگر و به سينه خوابيد. خبري که نشد، بلند شد. مصطفي ايستاده بود.
-اگر قرار باشد، ما با هر گلوله بخوابيم کف زمين، بايد از صبح تا شب کارمان همين باشد. امان نمیدهد که دشمن نامرد.
علي که بلند شد، مصطفي دست رو شانهاش گذاشت.
-شما سريع برگرد. اوضاع منطقه هر لحظه بحرانیتر میشود.
برگشت به سوسنگرد. جلسه اي براي پيدا کردن راه حل نگه داشتن تنگهی چزابه گذاشته بود. همهی فرماندهان بودند. هر کسي چيزي میگفت. بحث داغ شد، اما باز هم به نتيجه نرسيد. مهمات نبود و نمیشد با دست خالي چزابه را نگه داشت. مصطفي بلند شد.
-چراغ را خاموش کنيم و دعاي توسل بخوانيم. شايد از همهی اين راه حلها مفيد تر باشد.
در آن شرايط کلافه کننده که هر کسي از کمبود سلاح و مهمات میگفت و دشمن هر لحظه به پيش میآمد، اين بهترين پيشنهاد بود. سرها را فرو افکندند و مصطفي لب به دعا گشود. در دل تاريکي شب تکان شانهها و هق هق برخاسته از سینهها اخلاص فرماندهان را نشان میداد. علي به صداي هق هق درد آلود مردي که عقب سرش نشسته بود، سر را برگرداند. «سرتيپ منفردنياکي» را از موهاي سپيد برف گون سرش شناخت. دستمال سفيدي در دست گرفته و صورتش را با آن پوشانده بود؛ و از ته دل میگریست. بغض مانده در گلوي علي شکست و سر را ميان دست پنهان کرد و اشک بر گونههایش نشست.
منبع:
خسروی، شمسی؛ (1387) آرامتر از همیشه، ویراستار: علی اعوانی، تهران، انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش، چاپ اول.
/ع