صیاد در ارتش شاهنشاهی

ايستاده بود جلو محوطه‌ی بيروني راه آهن، انتظار آمدن قطار تهران -گرگان را می‌کشید تا راهي شهري شود که فرزند و عيال و خانمانش را آنجا گذاشته بود. نشست رو لبه‌ی سيماني ديوار و تکيه کرد به نرده هاي سبزرنگ سرتاسري محوطه‌ی راه آهن. از تو جيب همسانه اش برگه امضا شده‌ی جناب سرهنگ را درآورد و نگاه کرد. به او مأموريت داده بودند که عده اي سرباز را به پادگان تهران بياورد. آورده بود و حالا بايد برمي گشت.
يکشنبه، 3 ارديبهشت 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
صیاد در ارتش شاهنشاهی

صیاد در ارتش شاهنشاهی
صیاد در ارتش شاهنشاهی


 

نویسنده: شمسی خسروی




 
ايستاده بود جلو محوطه‌ی بيروني راه آهن، انتظار آمدن قطار تهران -گرگان را می‌کشید تا راهي شهري شود که فرزند و عيال و خانمانش را آنجا گذاشته بود. نشست رو لبه‌ی سيماني ديوار و تکيه کرد به نرده هاي سبزرنگ سرتاسري محوطه‌ی راه آهن. از تو جيب همسانه اش برگه امضا شده‌ی جناب سرهنگ را درآورد و نگاه کرد. به او مأموريت داده بودند که عده اي سرباز را به پادگان تهران بياورد. آورده بود و حالا بايد برمي گشت.
به صداي مردي که با همسرش صحبت می‌کرد و از کنار او می‌گذشت، نگاه از کاغذ برگرفت و آن را تو جيب همسانه اش گذاشت. بلند شد. به صفحه‌ی ساعت مچی‌اش نگاه کرد. هنوز يک ربع به حرکت قطار مانده بود. دست‌ها را از پشت کمر به هم قفل کرد و قدم زد.
-سرکار اينجا منتظر چي هستي؟
سر را بالا گرفت. گردن برافراشت و سينه را جلو داد. سرباز دژبان دوباره سؤال کرد و او برگه‌ی مأموريت و مدارک شناسایی‌اش را نشان داد: «استوار يکم زياد خان صياد شيرازي».
دژبان برگه‌ی مأموريت را خواند و به دژبان دومي هم نشان داد.
خب، پس چطور هنوز برنگشته اي؟
-اين همه سؤال و جواب بي خودي براي چيست؟ چه دليلي دارد؟
از ذهنش گذشت و نگاهش به مرد جواني که دست پيرمردي را گرفته بود و او را به سمت محوطه‌ی راه آهن می‌برد، ثابت ماند. دژبان پوزخند زد.
-نکند با کسي قرار داري که يک ساعت است داري اين دور و بر قدم می‌زنی!
چشمکي که دژبان اولي براي دومي زد، از نگاه زياد خان پنهان نماند. خون زير پوست صورتش دويد. چشمانش سرخ شد. کلاهش را روي سر مرتب کرد.
-اين چه وضع است؟ من پسر همسن و سال تو دارم. مؤدب باش جوان.
وقاحت دارد که با بزرگ‌تر اين طوري حرف می‌زنی!
دژبان ابرو در هم کشيد.
-مگر بي ادبي کردم؟ شوخي سرت نمی‌شود؟
زياد خان قدري جلوتر رفت.
-مرا در شهر خود با حرمت و احترام صدا می‌کنند. مثل اينکه شما را نه در خانواده و نه در خدمت نظام تربيت نکرده اند!
دژبان دوم که تا به حال سکوت کرده بود، جلو آمد. يک سر و گردن بلندتر از زياد خان بود. کف دستش را تو سینه‌ی زياد خان کوبيد.
-حرف دهنت را بفهم سرکار استوار...
زياد غيظ کرده قدمي به جلو برداشت و دژبان یقه‌اش را چسبيد.
-می‌خواهی مرا بزني؟ از شهرستانتان آمده اي براي زدن ما!؟
لحظه اي بعد جماعتي بي کار براي تماشاي بگو مگوي آن‌ها جمع شده بودند و زياد خان نفهميد چه شد و از کجا اين خبط صورت گرفت که دست بند به دستش زدند و او را انداختند توي جيپ ارتش. در پادگان او را به بازداشتگاه بردند. چند درجه دار ديگر هم بودند. حيرت آن‌ها از دستگيري بیهوده‌شان زياد را حيرت زده تر کرد. سرش را تراشيدند. براي جناب سرهنگ توضيح داد.
-قربان! خدا شاهد است که کلامي بي ربط از دهانم خارج نشده. اين دوتا جوانک اسائه ادب کردند. فقط گفتم چه سَنَمي با شما دارم که شوخي می‌کنید؟ همين را کردند پيراهن عثمان و مرا آوردند اينجا.
سرهنگ بلند بالا و چهار شانه دست رو کمربندش گذاشته بود. روپاشنه ي پا چرخيد.
-انگار خواسته اي آن دو سرباز را بزني سرکار!
تو صورت زياد خيره شد و ابرو درهم کشيد.
-درست است...ها؟
خواست بگويد «نه!» نتوانست. با دهان باز، سرهنگ را نگاه کرد. «لا اله الا الله» گفته و سر فرو افکند.
-قربان! آخر مگر من همسن و سال آن‌ها هستم که بخواهم آن‌ها را بزنم؟ اين چه حرفي است؟ قربان!
سرهنگ غيظ کرده به او نگريست.
-تو همين الان با من هم پرخاشگري می‌کنی؟ چه می‌شد اگر بي حرف و حديث مدارک شناسایی‌ات را نشان سربازها می‌دادی؟ مگر غير از اين است که آن‌ها انجام وظيفه می‌کنند!؟
کلافگي به حجم همه اتاق بازجويي دويد. تو گيجگاه زياد خان، آه کشيد و سر فرو افکند. خواست بگويد «ببخشيد جناب سرهنگ» نگفت. او را به بازداشتگاه بردند و دو روز بعد درمانده و خسته و بي پناه به گرگان برگشت. خبر به پادگان گرگان هم رسيده بود. از او بازخواست کردند و حقيقت را گفت، اما فرمانده پادگان لب برچيده و حيرت زده نگاهش کرد.
-همين طوري! عجيب است.
خواست بگويد درجه دارهاي ديگر هم تو بازداشتگاه بودند و آن‌ها هم بي جهت ناسزا شنيده و زنداني شده بودند. از ذهنش گذشت. سکوت کرد. غروب که به خانه برگشت، يک راست تو اتاقش رفت و در را به روي خود بست. شهربانو می‌دانست که هنوز از اتفاقي که در تهران برايش رخ داده، دلخور است. علي را که می‌خواست پيش آقاجانش برود، صدا کرد.
-کاريش نداشته باش مادر!
علي سر تکان داد.
-نبايد بفهميم چرا خودش را می‌خورد آخر!؟
به کنجي خزيد و خود را مشغول خواندن کتاب انگليسي کرد. بايد براي کنکور آماده می‌شد. دراتاق کناري زياد خان براي شاهنشاه آريامهر مکتوب می‌نوشت. «اعلي حضرت! بنده را بي تقصير و بدون اينکه کمترين خطايي کرده باشم، دستگير کرده و دو روز بي جهت در زندان پادگان دژبان نگه داشته‌اند. بعد هم که به گرگان برگشته‌ام، مورد توبيخ سرهنگ، فرمانده پادگان هم قرار گرفته‌ام. همه‌ی اين اتفاقات در نتیجه‌ی بي ادبي و بي نزاکتي آن دو سرباز بي سروپا به وجود آمده است. متأسفانه کسي مسئوليت نمی‌شناسد که بي گناه را از گناهکار جدا کنند و حق را به حق دار بدهند. درحال حاضر بي آنکه کاري کرده باشم، همه‌ی تقصيرها به گردن من افتاده است؛ و اين به دليل آشفتگي موجود در ارتش شاهنشاهي است. اعلي حضرت! اين ارتش که شما به آن دل بسته‌اید، بر مدار حق طلبي اداره نمی‌شود و دشمن شاد کن است تا دوست نگه دار!»
استوار يکم زياد خان صياد شيرازي
زير اسم و فاميل اش را امضا کرد. دوباره نامه را خواند و آن را تا زد. چهره‌اش باز شد و انگار باري از دلش برداشته بودند. صبح نامه را ارسال کرد و بعد به سر کارش رفت. ساکت شده بود و همه اين تغيير ناگهانی‌اش را می‌فهمیدند.
-حالت چطور است سرکار شيرازي؟
فرمانده لشکر بود که او را به دفترش خوانده بود. از اينکه او را به تهران فرستاده و اين طور ذهنش را آلوده کرده بود، خون، خونش را می‌خورد؛ اما انگار هيچ چيز آتش دل زياد خان را کم نمی‌کرد.
وقتي جيپ ارتش با چند مأمور از تهران، جلو پادگان توقف کرد. زياد خان تو دفتر کارش بود. آمدند سراغش.
-سرکار شيرازي!؟
از روي صندلي بلند شد. کلاهش را از رو چوب رختي برداشت گذاشت روي سر. گفت: «بله!»
گفتند که بايد براي اداي توضيحات به تهران بياييد. ديوار مقابل را بي هدف نگريست و سر فرو افکند.
-پس نامه اي که براي محمدرضا پهلوي نوشته بود، اين طور خودش را نشان داده است! عوض اينکه اصل کار را درست کنند، می‌خواهند صورت مسئله را پاک کنند. از ذهنش گذشت و حاضر شد و مقابل چشم همقطارانش نشست توي جيپ ارتش.
زياد خان بعد از مدتي زندان تعزيري با حکم اخراج از ارتش به گرگان برگشت.
علي براي امرار معاش خانواده، رياضي درس می‌داد. از همان اول هم ریاضی‌اش عالي بود. آقاجان را می‌دید که تکيده و گوشه گير شده و با هر کلامي می‌رنجد. غصه می‌خورد، اما حتي گفتن کلمه اي را درست نمی‌دانست. زيرچشمي نگاه او می‌کرد که بي صدا و بي هدف چشم به ديوار می‌دوخت. ابرو در هم می‌کشید و بعد به گل قالي نگاه می‌کرد و گاه به زبان می‌آمد.
-شهربانو! انگار همه‌ی سال‌های عمرم را غارت کرده‌اند. انگار عمرم را بي هدف جهت خدمت در ارتش گذرانده ام.
شهربانو که دلداری‌اش می‌داد، بيشتر دلخور می‌شد و قلبش گر می‌گرفت.
-ديدي چطور حقم را گذاشتند کف دستم؟ اصلاً نفهميدم که چي شد!؟
می‌گفت و دوباره سکوت می‌کرد و علي با مشاهده‌ی همين ماجراها پخته تر شد و فهميد که دنيا جايي است براي مبارزه، براي برقرار کردن عدالت و براي ستاندن حق مظلوم از ظالم. فکر کرده بود رشته‌ی مهندسي را بخواند، اما حالا دلش می‌خواست وارد دانشکده‌ی افسري شود درس نظام بخواند.
آزمون ورودي را داد و پذيرفته شد. در ارودگاه اقدسيه و در گروهان دهم قرار گرفت. گروهان هاي يازده، دوازده و سيزده هم بودند و بچه‌ها زير آفتاب داغ مرداد ماه که آتش می‌بارید، به راست راست، به چپ چپ، عقب گرد و
خبردار ياد می‌گرفتند. فرمانده گروهان ده، سينه فراخ و گردن فراز ايستاده بود، جلو افراد.
-گروهان! نظر به راست.
صداي فريادش بلندتر شد.
-خبردار!...
همه خبردار ايستادند و بعد زير چادر اجتماعات رفتند و فرمانده مشق اول نظام را گفت.
بنويسيد:درس اول.
همه سرها تراشيده وشلوارها گتر کرده تو پوتين سياه، نشسته بودند روي موکت. آنچه را فرمانده گفته بود، نوشتند. فرمانده دست‌هایش را زيربغل زده و جلو آن‌ها قدم می‌زد. گفت: بنويسيد ما تابع مقررات هستيم. نوکر شخصي کسي نيستيم.
بعد دست‌ها را از پشت کمر به همديگر گره زد و توضيح داد که اين درس امروز است. بهش فکر کنيد و ياد بگيريد.
و علي می‌اندیشید و از حرف‌های سروان چيز ياد می‌گرفت.
اسم دانشجوهايي را که می‌خواستند روزه بگيرند، نوشته و شماره‌ی تخت‌هایشان را ياد داشت کرد و به دفتر سرگرد رفت. احترام نظامي گذاشت.
-قربان! می‌بخشید اگر اجازه بدهيد اين را به پاسدار آسايشگاه بدهيم که از روي شماره تخت‌ها کساني را که قصد گرفتن روزه دارند، براي سحر بيدار کند. سرگرد که نامه اي را امضا می‌کرد، از زير ابروها او را پاييد. سبابه‌اش را روي چانه گذاشت و چشم‌ها را تنگ‌تر کرد.
-چه کنيد؟
علي سر را بالا گرفت.
-قربان! فردا روز اول ماه مبارک است. همه که قصد روزه ندارند. ممکن است مزاحم آن‌ها شويم. بنابراين وقتي براي سحر بيدار می‌شویم، بهتر است نگهبان آسايشگاه صدامان کند که بي سرو صدا برويم به غذاخوري.
سرگرد غيظ کرده بلند شد و کاغذ را نگاه کرد.
-شيرازي! به تو گفتم لوحه‌ی نگبهاني را بنويس. نگفته بودم که براي روزه داري در پادگان هم رئيس گروهان باشي و اين کارها را کني.
علي دستپاچه شد. انگار چيزي از درونش فرو ريخت.
-ولي قربان!...
سرگرد صدا بلند کرد.
-ولي ندارد. امسال هيچ کس در پادگان روزه نمی‌گیرد...
سر تا پاي علي را برانداز کرد.
-مرخصيد... بفرماييد.
علي به موزاييک سفيد کف اتاق نگاه کرد و بعد به عکس محمدرضا شاه که پشت سر سرگرد روي ديوار نصب بود، نيم نگاهي انداخت.
-مگر می‌شود روزه نگيريم؟ روزه بر همه واجب است.
سرگرد نامه اي را که زير دستش بود، دوباره خواند. از نگاهش سرگرداني پيدا بود. معلوم بود که چيزي را از متن آن نفهميده است.
-حالا می‌بینید که می‌شود. مگر پادگان جای اين کارهاست. سياسي کاري موقوف!
علي سينه جلو داد و سکوت کرد. صبح همه آن‌ها را که قصد روزه داشتند، بيدار کرد و به غذاخوري رفتند. به مدير غذاخوري گفته بود که سهم شام دانشجويان را براي سحرهايشان بگذارد و ناهار را براي افطارشان به آن‌ها بدهند تا ماه مبارک طي شود. توي غذاخوري، خبري از غذا نبود. گفتند: «سرگرد دستور داده که به هيچ دانشجويي که از گروهان ده می‌آید، سحري ندهند.»
علي هواي دهانش را از ميان لب‌ها بيرون داد.
-يعني بي سحري روزه بگيريم؟
از گروهان هاي ديگر براي خوردن سحري آمدند. غذاهايشان را روي ميز گذاشتند. يکي از گروهان يازده صدا زد.
-مگر سهميه سحري نداريد؟
علي ابرو بالا انداخت و همهمه اي درگرفت. دانشجوها به همديگر نگاه کردند و دانشجويان گروهان هاي ديگر، غذايشان را با آن‌ها تقسيم کردند.
-بفرماييد! فردا تا افطار طاقت نمی‌آورید که بي سحري، روزه بگيريد.
علي به دوستانش نگاه کرد.
-بچه‌ها، بفرماييد. ميل کنيد تا فردا سنگ هامان را با سرگرد وا بکنيم.
سر مراسم صبحگاه، سرگرد تو صورت دانشجويان گروهان ده نگاه کرد.
-چند نفر روزه‌اید؟
اول دست‌ها تک تک بالا رفت و بعد بسياري با شهامت دستشان را بالا بردند.
-با شکم گرسنه!؟
با صداي سرگرد، همه سر فرو افکندند. نخواستند بگويند از غذاي دانشجويان گروهان هاي ديگر خورده‌اند و الآن همه در دانشکده از اين دين ستيزي سرگرد باخبرند.
سرگرد دست‌ها را از پشت کمر گره زد.
-دانشجويان توجه داشته باشند که همين خدمت شبانه روزي ما، روزه و عبادت است. چه معني دارد که دانشجو با اين کارها خودش را ضعيف کند؟ شما از صبح تا غروب درس داريد. بايد مطالب را ياد بگيريد، با شکم گرسنه که نمی‌شود مطلب علمي را فهميد. دستور داده‌ام جیره‌ی سحري گروهان را قطع کنند تا کسي روزه نگيرد.
همه سکوت کرده بودند. سرگرد جلو گروهان قدم زد.
-شير فهم شد؟
کسي چيزي نگفت. سکوت در گرفته بود. سرگرد که به دفترش برگشت تک تک دانشجويان را صدا کرد. رو ميزش پارچ شربت آلبالو گذاشته و یخ‌های قالبي در آن شناور بود. شربت می‌ریخت و نگاه دانشجو می‌کرد.
-بفرما!
دانشجو که تشکر می‌کرد و قدمي پاپس می‌کشید، سرگرد با تغير او را بيرون می‌کرد. نوبت علي که شد، سرگرد پوزخند زد.
-نمی‌خوری؟ اين کارها چه معني دارد؟ بچه ننه بازي در آورده اي که چه؟
علي سر بالا گرفت و سينه را جلو داد.
-جناب سرگرد ما همه بچه مسلمانيم. ماه روزه است و ما هم روزه گرفته‌ایم. کسي نمی‌تواند فرد را از دستور خدا و پيغمبر منع کند.
سنگيني نگاه غصبناک سرگرد، وجودش را داغ کرد. زير لب چيزي گفت و وقتي از دفتر بيرون آمد، هواي آزاد را در درون ریه‌هایش کشيد. غروب به دستور سرگرد تو محوطه پادگان جمع شدند. سرگرد لبخندي سرد بر لب داشت.
-خب بچه‌ها، من دستوري را که به مسئول غذاخوري داده بودم، لغو کردم. خواستم ببينم چقدر براي به کرسي نشاندن حرفتان، مقاوم هستيد. عالي بود. نگاهش تو نگاه علي گره خورد و سر پايين انداخت و از ذهن علي گذشت که لابد از اينکه با دين و مذهب و اعتقادات دانشجويان در افتاده، دستوري از مافوق برايش فرستاده‌اند که اين طور به دست و پاي دانشجوها افتاده است!
سرگرد نگاه با جذبه‌اش را از نگاه همه‌ی دانشجويان گروهان ده گذراند و از کنار تک تک آن‌ها عبور کرد.
-از فردا هر کس، هرچقدر دلش بخواهد، می‌تواند روزه بگيرد.
صدايش رسا بود و تا انتهایی‌ترین سلول‌های مغز فرو می‌رفت. لبخندي دلنشين بر لبان دانشجويان که تازه افطار کرده بودند.
نشست. تيمسار دست دراز کرد طرف علي.
-تفنگ را بده!
علي نگاهي به نيروهايش که در حال انجام تمرينات بودند، انداخت. تفنگش را به تيمسار داد. دانست که تمرينات چابک گروهان، تيمسار را به وجد آورده است.
-بفرماييد قربان!
برقي در نگاه تيمسار درخشيد. شروع کرد به آموزش جنگ سرنيزه.
-گوش به فرمان من!
عمليات سُخمه ي کوتاه را انجام می‌داد و مداوم از سخمه بلند می‌گفت. نگاه سرگردان نيروها، اول به هم و بعد به چهره‌ی علي دوخته شد. کسي سخن نمی‌گفت و علي، گردن فراز و صاف مقابل نيروها و شانه به شانه‌ی تيمسار ايستاده بود. حرکات تيمسار که تمام شد، رو گرداند طرف علي:
-درسته ستوان؟
علي که خبردار ايستاده بود، سر فرو افکند.
-خير قربان!
چنان محکم گفت که تيمسار قدمي به سمت او برگشت. به نيروها نگاه کرد. سرتيپ فرمانده توپخانه اخم‌ها را در هم کشيد و به علي نگريست. تيمسار تفنگ را به سمت علي در هوا رها کرد.
-شما صحيح و بهترين را انجام بده.
علي اسلحه را تو هوا گرفت و با فاصله از تيمسار، ايستاد و شروع کرد به انجام تمرين جنگ با سرنيزه. سخمه کوتاه را چنان انجام داد که وقتي کارش تمام شد، تيمسار از شوق فرياد کشيد.
-به خدا همين است. اين درست است.
علي پا کوبيد و احترام نظامي گذاشت. گردان، يک صدا فرياد برآورد.
-سپاس تيمسار.
بعد از ظهر جلسه اي در سراسري نمايش پادگان برگزار شد. تيمسار پشت سخن گاه قرار گرفت. از آغاز می‌توانست چهره‌ی علي را که روي صندلي رديف آخر نشسته بود، ببيند. ماجراي صبح را تعريف کرد و گفت که او نتوانسته و ستوان صياد شيرازي کار را به بهترين شکل انجام داده است.
-دانستن به درجه نيست. گاهي من سرلشکر چيزي را نمی‌دانم يا کاري را نمی‌توانم انجام دهم و يک سرکار ستوان می‌داند و می‌تواند.
دستور داد نيروهاي پياده که رزمي بودند، بيايند و از علي جنگ سرنيزه ياد بگيرند.
-دو هفته‌ی ديگر مسابقه‌ی جنگ سرنيزه داريم. اين کار در همه لشکر برگزار می‌شود. همه بايد در آن شرکت کنند.
نيروها مرخص شدند و علي غير از گردان خودش، بايد به نيروهاي ديگر عمليات سرنيزه را ياد می‌داد. دو هفته بعد، وقتي گردان علي در مسابقه رتبه‌ی برتر را کسب کرد، سرگردي از يکي از گردان هاي پياده، به تيمسار، فرمانده توپخانه گله کرد.
-قربان! اين ستوان شيرازي درس جنگ با سرنيزه را اشتباه ياد می‌دهد.
علي که کنار تيمسار ايستاده بود، تو چشم‌های سرگرد نگاه کرد و سرگرد توضيح داد که سخمه بلند را در پنج شماره انجام می‌دهند، اما علي آن را در سه شماره ياد می‌دهد. تيمسار لب بر چيد و ابرو درهم کشيد:
-چه می‌گوید ستوان!؟
جذبه نگاهش را تو نگاه علي ريخت. علي لبخند زد و رو به سرگرد گفت: «جناب سرگرد! شما آيين نامه را خوب مطالعه نکرده ايد. صفحه هفده را بخوانيد تا بفهميد که چرا اين طوري آموزش می‌دهم.»
تيمسار سر را به سمت سرگرد برگرداند.
-آيين نامه را بياوريد جناب سرگرد.
سرگرد رفت و وقتي برگشت، گونه‌هایش گل انداخته بود.
-تيمسار! معذرت می‌خواهم حق با سرکار ستوان شيرازي است.
تيمسار چشم‌ها را تنگ کرد که يعني توضيح بيشتري می‌خواهد و سرگرد توضيح داد:
-اينجا نوشته اگر نيروها ورزيده باشند و کار را بدون اشکال انجام دهند، می‌توانند در سه شماره عمليات را تمام کنند.
علي نگاهي به تيمسار انداخت. لبخند مليحي بر چهره‌ی تيمسار نشست که رضايت او را نشان می‌داد.
-بعد از اين، دو هفته اي سه روز بعد از مراسم صبحگاه همه‌ی نيروها را تمرين سرنيزه بدهيد. همه را، با هر درجه اي.
نگاهش به علي بود. حرف‌هایش که تمام شد، علي احترام به جاي آورد.
-چشم قربان!
غروب آن روز، تيمسار در جمع نظامی‌های ارشد پادگان گفت: «نام صياد شيرازي را به خاطر بسپاريد. من در ناصیه‌ی اين جوان، آن قدر لياقت می‌بینم که اگر بخت يارش باشد و از شر حاسدان در امان بماند، روزي فرمانده نيروي زميني ارتش ايران خواهد شد.»
رئيس ستاد لشکر نشسته بود رو به روي علي. خودنويس اش را تو دستش جا به جا و گاهي در آن را باز و بسته می‌کرد.
-چند گلوله‌ی خمپاره از خاک عراق به طرف پاسگاه مرزي ايران شليک شده. (1) از مرکز خواسته‌اند مکان دقيق فرود آمدن گلوله‌ها را مشخص کنيم تا بتوانيم به وزارت خارجه سند دقيق تحويل دهيم و آن‌ها پيگير اين تجاوز شوند.
علي نگاهش به دست‌های بي قرار رئيس ستاد بود و گوش به سخنان او داشت.
-بله قربان!
سرلشکر دوباره توضيح داد: «اين کار بايد توسط يک نقشه خوان ماهر که به رزم و عمليات آشنا باشد و بتواند محل دقيق گلوله را مشخص کند، انجام شود.»
تو چشم‌های هوشيار علي نگاه کرد.
-متوجه هستيد که!؟
علي سر تکان داد و سرلشکر حکم مأموريت او را که از پيش، نوشته بود؛ امضا کرد و به او سپرد.
-به سلامت.
علي پا کوبيد و خواست از در بيرون برود که سرلشکر صدايش زد.
-راستي سرکار ستوان شيرازي، بايد از يکان مستقر در سومار نيرو بگيري.
علي دوباره احترام بجا آورد و با جيپ ارتش به طرف غرب حرکت کرد. در سومار، فرمانده يکان نامه را خواند و سر تکان داد.
-نمی‌توانم نيرو بدهم ببري سرکار ستوان.
علي گامي جلوتر نهاد:
-ولي اين فرمان از سوي لشکر صادر شده است.
سرگرد نامه را تو پاکت و روي ميز گذاشت.
-برش دار. سرکار ستوان! اينجا مرز است! مگر از جانت سير شده اي؟
هيمن جا بنشين يک نقشه اي سرهم کن و بفرست و قال قضيه را بکن! خيال کرده اي کسي می‌آید دقت کند که نقشه را درست کشيده اي يا غلط؟
علي ابرو بالا انداخت و به سرگرد خيره ماند.
-ولي قربان! شما چند نفر نيرو بدهيد، کارم را انجام می‌دهم.
سرگرد کم حوصله، از پشت ميزش برخاست.
-بروجانم! نمی‌توانم. جان مردم که مسخره نيست، بدهم ببري لب مرز.
علي دوباره اصرار کرد و سرگرد برافروخت.
عزيزمن! گفتم که نمی‌توانم نيرو بدهم. به سلامت، خوش آمدي.
و با دست به طرف در اشاره کرد. يکي از افسران، علي را صدا زد.
-با اين جناب سرگرد کاري نداشته باش.
او هشت نفر از نيروهاي توپخانه را براي انجام مأموريت، همراه علي فرستاد به طرف مرز رفتند. وقتي جیپ‌های ارتش از ماشين علي عقب ماندند، توقف کرد. جیپ‌ها نرسيدند. راه آمده را برگشت. جیپ‌های همرو که از سومار به او داده بودند، پشت سرهم توقف کرده بودند. علي پياده شد.
-چرا نمی‌آیید؟
يکی از افسران از تو جيپ سرک کشيد.
-قربان! نمی‌توانیم جلوتر بياييم. ما زن و بچه داريم. خطرناک است.
علي سر تکان داد.
-يعني از مرز کشور خودتان می‌ترسید؟ هنوز نه جنگي هست و نه آتشي...
افسر ديگري از جيپ بعدي بيرون آمد.
-جناب سروان! نمی‌شود از اينجا جلوتر رفت. تو می‌خواهی ما را به کشتن بدهي!؟
علي براق شد تو صورت او.
-مگر خطر جان خود منو تهديد نمی‌کند؟ چرا! می‌کند. اما به حکم وظیفه‌ام می‌خواهم کارم را انجام دهم.
صداي اعتراض چند نفر ديگر که بلند شد، علي غيظ کرد.
-برگرديد. نمی‌خواهم بياييد! خودم می‌روم.
نشست پشت فرمان و به طرف مرز راه افتاد. از تو آينه، عقب سرش را پاييد. از بين گرد و غبار و پيچ وخم کوه، جيبپ هاي همراهش را می‌دید که از پس او می‌آیند.
در پاسگاه مرزي ني خزر حکم مأموريتش را به رئيس پاسگاه داد. رو کرد به همراهانش.
-همين جا بمايند تا من محل گلوله‌ها را ترسيم کنم.
چند تا از نيروهاي جوانمرد (2) به دنبال او راه افتادند.
-به اينجا می‌گویند هلاله. بايد از لا به لاي بوته‌ها و ني زارها جلو برويم. راه را نداني، گم می‌شوی سرکار شيرازي!
تشکر کرد و پا به پاي آن‌ها راه افتاد. در شياري ايستادند و علي رو به آن‌ها کرد.
-همين جا بمانيد تا من جايي براي شاخص گذاشتن پيدا کنم. اگر صداي تير بلند شد، تا دستور مرا نشنیده‌اید، شليک نکنيد.
صداي «چشم» گفتن‌های پس و پيش را شنيد و راهي شد. گلوله اي از سمت پاسگاه عراق به سمت او شليک شد. سرش را دزديد وخوابيد روي زمين. به صداي گلوله‌ی بعدي. جوانمردها شروع کردن به شليک و علي فکر کرد وقت مناسبي است که از لا به لاي نی‌ها جلو برود، رفت و محل گلوله هاي خمپاره را نقشه برداري کرد و برگشت.
-بس است. نگفتم که به هيچ وجه تا نگفته‌ام شليک نکنيد؟
-ترسيديم شما را بکشند سرکار.
دوباره سينه خيز از لا به لاي ني زارها به طرف پاسگاه ني خزر برگشتند و جوانمردها را تحويل داد و با نيروهاي همراه به سومار برگشت و از آنجا راهي ستاد لشکر شد.
دو روز بعد، وقتي تيمسار نقشه را نگاه کرد. گنگ و پرابهام در چهره‌ی علي خيره شد.
-ايران کجاي عراق است؟
علي روي صندلي جا به جا شد.
-غرب آن است قربان!
تيمسار که به نقشه کشي نظامي آشنا نبود، برآمدگي و فرورفتگی‌های خاک عراق را که گاه مسيرها را به هم می‌زند، نمی‌شناخت. صدايش خش دار شد.
-پس چرا ايران را شمال خاک عراق کشيده اي!؟
علي توضيح داد که اين نقشه در مقياس کوچک است و بايد پيش رفتگي و فرورفتگی‌های داخل خاک عراق را هم در نظر بگيريد.
تيمسار زد زير نقشه و فرياد کشيد و به سرگردي که کنارش نشسته بود
نگاه کرد.
-می‌خواهد سر ما شيره بمالد سرگرد. می‌بینی؟
سرگرد سر تکان داد. علي برافروخته و دستپاچه خواست توضيح دهد که تيمسار بلند شد.
-وقتي افغانی‌ها رودخانه هيرمند را بسته بودند، من آنجا را باز کردم. اسمم در وزارت امور خارجه ثبت شده است. برو ببين که بداني سر هر کسي را کلاه بگذاري، سر مرا نمی‌توانی.
علي لب گشود که سخني بگويد. تيمسار که گونه‌هایش برافروخته و رگ گردنش کبود شده بود، داد زد.
-چيزي نگو. می‌گویم فوق العاده مأموريتت را ندهند تا ياد بگيري درست کار کني. گفت و رفت. علي به سرگرد نگاه کرد که با غيظ او را می‌پایید. چند نفس عميق کشيد. بي هدف روي ميز و بعد ديوار مقابل را نگاه کرد و خيره شد به سرگرد.
-جناب سرگرد! لااقل شما به حرف‌هایم گوش کنيد. تيمسار که اصلاً نگذاشت حرفم را بزنم.
سرگرد نيم نگاهي به او انداخت و روي برگرداند.
-بس کن! اگر حرفي براي گفتن داشتي، می‌توانستی او را قانع کني.
علي سر فرو افکند. می‌خواست بزند زير ميز و درجه‌اش را بکند و بيندازد جلو سرگرد و براي هميشه ارتش را ترک کند. صلوات فرستاد. آرام‌تر شد. اما نه به طور کامل.
-من به اين نتيجه رسيدم که هيچ کدامتان شعور نقشه خواني را نداريد.
سرگرد يکه خورد. براق شد تو صورت او.
-ستوان! تو به من می‌گویی بي شعور!؟
علي بلند شد. دو دستش را لبه ميز گذاشته و تنه‌اش را قدري به سمت سرگرد خم کرده بود.
-هم شما و هم آن فرمانده بي منطق ات، هيچ کدام شعور نقشه خواني نداريد!
سرگرد ابرو در هم کشيد، اما چيزي نگفت، تعطيلات نوروز بود و پرنده در پادگان پر نمی‌زد. فکر کرد نکند اين ستوان عصباني حمله کند و تلافي همه حرف‌های تيمسار را هم سر او درآورد. علي با غيظ از اتاق بيرون آمد و در را به هم کوبيد.

پي نوشت ها :
 

1. در اولین ساعت‌های آغاز سال 1350 چند گلوله از سوی مرز عراق به سمت یک پاسگاه مرزی ایران شلیک شد.
2. نیروهای بومی که با ژاندارمری همکاری می‌کردند.

منبع:
خسروی، شمسی؛ (1387) آرام‌تر از همیشه، ویراستار: علی اعوانی، تهران، انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش، چاپ اول.



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط