صیاد در امریکا

با دختر عمويش ازدواج کرد و او را به تهران آورد. نيروي زميني براي افسرانش دوره هاي آموزشي زبان انگليسي گذاشته بود. علي از لشکر 81 انتخاب شد و در آخر دوره او را به عنوان نفر اول کلاس معرفي کردند. سرلشکر در صف صبحگاه خبر داد که قرار است براي تربيت متخصص در رشته‌ی هواسنجي بالستيکي دو نفر را به آمريکا بفرستند. تيمسار فرماندهي نيروي زميني نامه اي به فرماندهي لشکر نوشت: «علي صياد شيرازي و علي الهي را براي امر آموزش تخصصي
يکشنبه، 3 ارديبهشت 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
صیاد در امریکا

صیاد در امریکا
صیاد در امریکا


 

نویسنده: شمسی خسروی




 
(1)
با دختر عمويش ازدواج کرد و او را به تهران آورد. نيروي زميني براي افسرانش دوره هاي آموزشي زبان انگليسي گذاشته بود. علي از لشکر 81 انتخاب شد و در آخر دوره او را به عنوان نفر اول کلاس معرفي کردند. سرلشکر در صف صبحگاه خبر داد که قرار است براي تربيت متخصص در رشته‌ی هواسنجي بالستيکي دو نفر را به آمريکا بفرستند. تيمسار فرماندهي نيروي زميني نامه اي به فرماندهي لشکر نوشت: «علي صياد شيرازي و علي الهي را براي امر آموزش تخصصي در رشته‌ی هوا سنجي بالستيکي انتخاب کرده‌ایم. در هفته‌ی اول شهريور سال جاري اين دو افسر بايد در آمريکا باشند. لازم به ذکر است: هيچ کوتاهي در اين زمينه پذيرفتني نيست.
علي و عفت به خانه زياد خان در مشهد رفتند، علي با همسرش به زيارت امام رضا(ع) رفت و در حياط حرم با او صحبت کرد.
-می‌دانی که عازم آمريکا هستم. براي اينکه تنها نماني، بهتر است پيش خانواده‌ام باشي تا اين دوره طي شود.
عفت چادرش را روي سر جا به جا کرد. نگاهش را بر گنبد طلايي حضرت دوخت. خواست از دلتنگي اش بگويد و از اينکه تاب دوري ندارد، نتوانست. بغض راه گلويش را بست.
-زود بر می‌گردی؟
علي مهرباني نگاهش را تو صورت او ريخت.
-چشم هم بگذاري، دوره‌ی آموزشي تمام شده و من برگشته‌ام پیشتان.
عفت روي از علي برگرفت و سر به زير انداخت.
-خدا کند.
آرام گفت، اما صدايش طوري بود که دل علي را لرزاند. به خانه که برگشتند علي وسايلش را جمع کرد و راهي تهران شد تا از آنجا به فرانکفورت و بعد به نيويورک برود. روزنامه اي را از روزنامه فروشي خريد و به باشگاه افسران آورد. روزنامه را خواند و وقت اذان را محاسبه کرد. محمد کوششي را آن سوي باشگاه ديد. برايش دست تکان داد و محمد با خنده اي که تو صورتش پخش شده بود، به طرفش آمد. دستش را فشرد.
-افق را تعيين کردم. بايد روزه هم بگيريم.
محمد نگاهي به روزنامه آمريکايي انداخت.
-تو اتاقمان سحري و افطاري هم آماده می‌کنیم.
روز بعد وقتي همه‌ی افسران براي صرف ناهار به باشگاه می‌رفتند، علي و محمد تو ميهمانسرا ماندند. يکي از افسران آمريکايي که همکلاسي آن‌ها بود، جلو در اتاق ايستاد.
-نمی‌آیید ناهار؟
علي سر تکان داد.
-ما روزه‌ایم.
«مستر داد» گامي پيش نهاد. هيکل تنومندش چهار چوب در را پر کرد.
-چي؟
علي توضيح داد که مسلمانان در سال يک ماه را روزه می‌گیرند و از اذان صبح تا مغرب، زبان از خوراک می‌بندند و سعي می‌کنند هيچ کار ناشايستي را مرتکب نشوند.
«مستر داد» که کنجکاوي کرد، علي قول داد غروب در باشگاه افسران همه چيز را مفصل توضيح دهد. دست رو شانه‌ی او گذاشت.
-برو مستر، نوش جانت.
«مستر داد» هم رقيب درسي او و هم مدرس نظامی‌ها بود. با آنکه فکر می‌کرد رتبه‌ی اول را به دست می‌آورد، علي با 96 امتياز، اول شد. علي الهي با 94/7 و بقیه‌ی دانشجوهاي خارجي و آمریکایی‌ها رتبه هاي زير هفتاد را به دست آوردند و همين باعث شد که خيلي از افسران با علي دوست شوند و سؤالات درسي را از او بپرسند.
غروب که به باشگاه می‌رفت، قرآن را هم برداشت. نشست پشت ميز و طبق معمول چند نفر از خلبانان جنگي که در ويتنام شرکت داشتند، آمدند.
-اجازه هست؟
لبخند به لب داشت.
-خواهش می‌کنم، افتخار می‌دهید.
پيشخدمت فهرست غذا را آورد و خلبان جوان آن را به علي داد.
-انتخاب کنيد.
علي با دست اشاره کرد که «اصلاً». خلبان مسن‌تر پرسنده نگاهش کرد و علي توضيح داد که روزه بوده و تازه افطار کرده است. درباره‌ی روزه گفت و اينکه در کنار انجام يک فريضه ديني و دستور خدا، روزه داران از جنبه هاي پزشکي آن مثل سلامتي جسم و جان نيز بهره می‌برند. توضيح داد که مسيحيان هم در آداب ديني شان روزه دارند، اما نه مانند آداب روزه‌ی مسلمانان. بحث نماز و روزه که تمام شد، پيشخدمت آمد و ميز غذا و ظرفهاي خالي و نيمه پر را که افسران و خلبانان آمريکايي خورده بودند، جمع کرد. مدت‌ها بود که چيزي مثل خوره روح علي را آزار می‌داد. آن را به زبان آورد.
-راستي! شما با دولت ويتنام جنگ داريد، چرا زنان و بچه هاي ویتنامی‌ها را قتل عام می‌کنید؟!
يکي از افسران که سر کم مويي داشت و موهاي بورش را دو سانتي کوتاه کرده بود، گفت:«ما تابع فرمان مافوق خودمان هستيم.»
علي از حرف بي منطق او يکه خورد. خوانده بود که در دين اسلام حتي درباره‌ی پدر و مادر و احترام به آن دو هم آمده است:«تا جايي که به دين و ايمانتان ضرر نمی‌رساند، فرمان پدر و مادر را اطاعت کنيد.»
گفت:«اما کشتن افراد بي گناه و بي تقصير، گناه کبيره است. زنان و کودکان که در جنگ نقشي ندارند.»
خلبان چشمان ريزش را که عسلي مات بود، به او دوخت.
-گفتم که مأمور هستيم.
علي دست روي جلد قرآن کشيد.
-کسي که ظلم می‌کند، حتماً پذيرش ظلم را هم دارد.
خلبان جوان تر سر فرو افکند. قطره‌ی اشکي از گوشه‌ی چشم‌هایش فرو چکيد. با پشت دست آن را پاک کرد.
-سربازان ما حتي از بريدن سر زنان و بچه هاي ويتنامي و مثله کردن بدن آن‌ها ابا ندارند.
صدايش دو رگه شده بود و از اشکي که می‌ریخت، بقیه‌ی افسران هم متأثر شدند و هر کدام ماجراي تأثر برانگيزي از جنگ ويتنام را که به چشم ديده بودند، تعريف کردند و به دولت آمريکا که فتنه جنگ را برانگيخته، ناسزا گفتند.
مسئول دانشجويان ايراني که دو ميز آن سوتر نشسته بود، تاب از کف داد. دور زد و پشت سر علي ايستاد و سرخم کرد بيخ گوش او.
-ستوان شيرازي داري کار خطرناکي می‌کنی. اين کارها سياسي است و من مسئولم که گزارش جلسه هاي تو را به ايران بفرستم.
علي نگاهش نکرد.
-هر کاري دلت می‌خواهد بکن. می‌خواهم این‌ها از خودشان سؤال کنند که چرا آدم می‌کشند؟!
سروان دست رو شانه‌ی او گذاشت.
به اندازه‌ی وزنت پول خرج شده تا تو اينجا درس بخواني و برگردي به وطن خدمت کني، نه اينکه تو کار دولت آمريکا دخالت کني آقاي شيرازي.
علي سر بالا گرفت.
-برو گزارشت را بنويس. هرزگي نکرده ام که از کسي بترسم.
سروان نفس عميقي کشيد و سر ميزش برگشت. صورتحسابش را پرداخت و بيرون رفت.
زني که در کنار همسرش در ميز مجاور نشسته بود، به علي نگاه کرد.
-در دين شما زن‌ها حق حضور در اجتماع را ندارند، اما من امشب آمده‌ام که اينجا برقصم. چون مسيحي هستم و آزادم.
علي قدري او را پاييد و سر فرو افکند. «لابد درباره‌ی من و بحث‌های مذهبي که می‌کنم، چيزي به او گفته‌اند که اين گونه بي پرده و بي بهانه حرف می‌زند!» از ذهنش گذشت و گفت: «نه تنها در دين ما، بلکه در همه‌ی اديان الهي حریم‌هایی براي زندگي سعادتمندانه زن و مرد قرار داده شده. اين مختص دين اسلام نيست. حتي مسیحی‌های مذهبي هم اعتقادات و پاي بندی‌های خاص خودشان را دارند. پس شما اصلاً مذهبي نيستيد. چون اگر بوديد، حریم‌هایی را براي خودتان قايل می‌شدید.»
زن با همسرش پاي ميز علي آمدند و عده اي ديگر هم جمع شدند. مجري مراسم که می‌دید، علي کتابي را باز کرده و از روي آن می‌خواند و عده اي دور ميزش جمع شده‌اند، مسابقه سرگرمي را نيمه کاره رها کرد.
-دور آن ميز چه خبر است؟ قربان! می‌شود بياييد پشت اين صدابر و براي ما هم بگوييد تا ما هم استفاده کنيم.
علي بلند شد. بقیه‌ی حرف‌هایش را درباره‌ی دين و حفظ زنان از نگاه نامحرم پشت صدابر گفت. صدايش رسا بود و زير سقف باشگاه افسران می‌پیچید و هر لحظه عده‌ی ديگري وارد می‌شدند. جا براي نشستن نبود. عده‌ی زيادي روي پا و کنار ديوار ايستاده بودند. زني از روي صندلي بلند شد و پرسيد:
-اصلاً مسلمانان براي زنان و دختران ارزش قايل هستند؟
-بسيار زياد. ما پسر را نعمت می‌دانیم، اما دختر رحمت خداوند است.
زن قهقهه زد. چشم‌ها را گشاد کرد.
-اُوه...
صداي چند خنده ريز از گوشه و کنار باشگاه بلند شد. علي در سکوت ايستاده بود. تا سؤال ديگري بپرسند. زن سراپاي او را برانداز کرد.
-شما ازدواج کرده‌اید مرد مذهبي؟
علي با اشاره‌ی سر تأييد کرد.
-البته. خيلي هم براي همسرم ارزش قايلم و دوستشان دارم.
زن به هيجان آمد. خنديد و نگاهش رو به چهره‌ی حاضران در سرسرا چرخيد.
-بچه داري؟
لبخند رضايت بر چهره‌ی علي نشست.ياد عفت و جنيني که در راه داشت. به او قوت و قدرت بخشيد.
-در راه است. همين روزها متولد خواهد شد.
زن دست‌هایش را لبه‌ی ميز گرفت و بالاي تنه‌اش را قدري به جلو يله داد.
-آبي می‌خواهی يا صورتي؟
منظورش از آبي پسر بود و از صورتي، دختر. علي اين را از جلسه‌ها و نشست‌هایی که با آمریکایی‌ها داشت فهميده بود. گفت:«سلامتي جسم و روحش را می‌خواهم، چه فرقي دارد، پسر باشد يا دختر! مهم اين است که انسان باشد و درست زندگي کند.»
صداي همهمه اي در سرسرا پيچيد و حاضران «براوو» گويان برايش دست زدند. به ميهمانسرا که برگشت، قرآن را باز کرد. چشمش به آیه‌ی 74 سوره‌ی فرقان افتاد.
-آنان کساني اند که می‌گویند پروردگارا! از همسران و فرزندان ما، مایه‌ی چشم روشني برايمان قرار بده و ما را پيشواي پرهيزکاران کن.»
به خود لرزيد. خدايا! امروز صحبت از عيال و فرزند بود و اين آيه را آوردي تا جلال و جبروت و آگاهی‌ات از سرّ درون ما را اثبات کني؟! سوره‌ی فرقان را خواند و قرآن را که بست، به ياد عفت افتاد. نگران او بود. لابد اين روزها سنگین‌تر شده و انتظار فرزند را می‌کشد؟ بلند شد که صندوق پستی‌اش را جلو در ورودي بگردد. شايد خبري از ايران آمده باشد!
کليد را تو قفل چرخاند. چشمش به پاکت نامه اي افتاد. دلش از شوق پر کشيد. همان جا پاکت را باز کرد. نامه از پدر بود.
-پسرم همه خوبيم و ملالي نيست جز دوري شما. اميدواريم به زودي بيايي و ديدارها تازه تر گردد. راستي! فرزندنت هم متولد شد. دختر است.اسمش را گذاشته‌ایم مريم. حال مريم کوچولو و مادرش خوب است و همگي منتظر ديدن روي شما هستيم.
قربان تو:پدرت، زياد خان صياد شيرازي.
علي از شوق، دندان بر لب گذاشت و به اتاقش برگشت. نماز شکر خواند و زود به بستر رفت. بايد براي مراسم صبح، خودش را آماده می‌کرد.
صبح زود مراسم اختتامیه‌ی دوره‌ی آموزشي بود. همه‌ی افسران و نظاميان و درجه داران در سرسراي بزرگ اجتماعات نشسته بودند. وقتي فرماندهی آموزشگاه نام علي صياد شيرازي از ايران را به عنوان نفر اول و دانشجوي ممتاز دوره خواند، همه کف زدند. علي قدري به فرمانده آموزشگاه نگاه کرد و برخاست به طرف سن رفت. لباس نظامي چقدر به تنش برازنده بود و قدش را رشيدتر نشان می‌داد. لوح تقدير را از فرمانده گرفت و پا کوبيد و احترام نظامي گذاشت. فرماندهان و ارشدان درجه دار برخاستند و کف زدند. فرمانده آموزشگاه جلو سن ايستاد.
-در اين دوره از پانزده کشور جهان دانشجو داشتيم. ضمن اينکه تعداد زيادي از درجه داران آمريکايي هم بودند، اما صياد شيرازي با کسب معدل 94، رتبه‌ی اول را به دست آورد. پس اين دوره‌ی آموزشي را ملل متحده می‌نامیم و ضمن سپاس از همه‌ی دانشجويان و نظاميان حاضر، علي صياد شيرازي را به عنوان نفر ممتاز معرفي می‌کنیم.
همه کف زدند و علي از شوق سر را بالا گرفت. به سقف سرسرا چشم دوخت و زمزمه اي کرد:«خدايا! شکرت. هرچه کردم، همه از دولت قرآن کردم.»
(2)
نامه از سنندج آمده بود. سپهبد يوسفي از ستوان علي صياد شيرازي خواسته بود ظرف مدت چهل و هشت ساعت خودش را به سنندج برساند و علي از گروه چهل و چهار توپخانه‌ی اصفهان به کردستان رفت. در صبحگاه مشترک، تيمسار او را به عنوان آجودان خود معرفي کرد.
-من از ستوان شيرازي خواسته‌ام که به یاد پيشم. به او اعتماد دارم.
علي از او خاطرات خوبي داشت. وقتي سجادي آمد و به او گفت: تيمسار يوسفي در جلسه‌ی ستاد مشترک از تو تعريف و تمجيد می‌کرد و می‌گفت: «در ناصیه‌ی او آن قدر لياقت می‌بینم که اگر بخت يارش باشد و از شر حاسدان در امان بماند، روزي فرمانده نيروي زميني ارتش ايران خواهد شد. علي باورش نيامد و اين بار هم سپهبد يوسفي او را آورده بود که کنارش باشد.
چهل روز در سنندج ماند و وقتي به اصفهان برگشت، سرلشکر نظري او را به عنوان استاد مرکز توپخانه معرفي کرد.علي در کنار درس نظامي، معارف هم با دانشحويان کار می‌کرد. تا آن روز که يکي از افسران تو حياط پادگان با او رودررو شد.
-قربان! شما به گردن من حق استادي داريد.
علي در او نگريست و او ادامه داد: «جناب شيرازي! من از صميم قلب به شما ارادت دارم، قدري مراقب خودتان باشيد.»
علي پرسنده نگاهش کرد و او توضيح داد که ضد اطلاعات او را مأمور کرده تا مراقب رفتار و سکنات علي باشد.
-البته من تاکنون گزارش غلط به آن‌ها داده‌ام جناب سروان.
علي ندانست چه بگويد. سر پايين انداخت و زير پايش را نگريست.
-متشکرم که تذکر دادي.
افسر نظامي احترام به جاي آورد و دور شد و علي آرام و متفکر، راهي خانه شد. در انديشه بود که جلسه‌هایش را در خانه برگزار نکند و بيشتر مراقب باشد. در دوره‌ی عالي بود که يکي از همکلاسانش گفت:«علي مواظب خودت باش! مرا مأمور کرده‌اند مراقب تو باشم و گزارش بدهم. به شدت تحت تعقيب هستي. تو را زير نظر دارند. الان چند تا از نزديکاني که با آن‌ها جلسه می‌گذاری مأمور تو هستند.»
علي با حيرت دست به چانه کشيد و همکلاسي اش اخمي به پيشاني نشاند.
-نشانه‌اش اينکه نامه اي به سرگرد محمد مهدي کتيبه نوشته اي و به او خبر دادي که برنامه هاي مذهبي به حمدالله خوب پيش می‌رود و به ويژه در آن قسمت که می‌دانید.»
علي حيرت زده در او نگريست و او توضيح داد که اين نامه به دست ضد اطلاعات افتاده و بيشتر شک کرده‌اند. علي سر تکان داد و سکوت در گرفت. همکلاسي اش که عازم کردستان شد، تيمسار ناجي، فرمانده مرکز آمد تا سري به نيروهاي توپخانه بزند. علي که افسر نگهبان بود. هنوز نماز مغرب را نخوانده بود. نمی‌خواست ديگران را حساس کند. صبر کرد تا تيمسار برود. او که رفت علي لباسش را عوض کرد. وضو می‌گرفت که يکي از نگهبان‌ها صدا زد.
-قربان! تيمسار!
علي سرک کشيد. تيمسار را ديد که از ماشين پياده شده و به سمت پاسدارخانه می‌آمد. لباس نظامي را پوشيد و بند پوتین‌هایش را بست. تيمسار جلو او ايستاد. علي برايش پا کوبيد. وتيمسار سرو وضعش را پاييد.
-ببينم تو لباس نظامی‌ات را در نياورده بودي؟
علي سر فرو افکند و تيمسار صدا بلند کرد.
-فردا به تو خواهم گفت جناب افسر نگهبان.
علي دهان گشود که توضيح دهد و تيمسار تند و با شتاب از محوطه گذشت. افسر قضايي که براي بازجويي آمد، علي گفت: «براي وضو، لباسم را در آورده بودم.»
افسر اظهارات او را نوشت.
-اما تيمسار معتقدند که شما کلک زده‌اید و بي خودي سر پست لباس ارتش را در آورده‌اید.
علي غيظ کرد.
-حالا بايد بازداشت شوم؟ فقط به خاطر اينکه مسلمانم و بايد سر وقت نمازم را بخوانم؟
افسر قضايي که از دوستانش بود، سر جلو آورد.
-جوش نزن. بازداشت نمی‌کنیم، اما برايت چهل و هشت ساعت بازداشت نوشته.
چين تو پيشاني علي افتاد.
-يعني چه؟ به چه جرمي؟!
از صبح روز بعد شروع کرد به تلفن زدن به دفتر تيمسار، تا اينکه آجودان وقت داد.
-ده صبح جمعه تشريف بياوريد.
-حتماً خدمت می‌رسم قربان!
گفت و گوشي را گذاشت. صبح جمعه وارد دفتر تيمسار که شد، احترام گذاشت.
-تيمسار يکوري نگاهش کرد.
-بفرماييد.
قدري جلوتر رفت.
-شما بفرماييد که چرا برايم حکم چهل و هشت ساعت بازداشت را صادر کرديد؟
تيمسار ابرو در هم کشيد.
-تو سر نگهباني، لباس نظامي را در آورده بودي، سروان.
جلوتر رفت و سر خم کرد روميز تيمسار.
نبايد نماز می‌خواندم؟ روز اول که وارد ارتش شدم، تو پرسشنامه نوشتم دينم اسلام است. پس بايد نمازم را سر وقت بخوانم. با لباس نظامي که نمی‌شود وضو گرفت.
تيمسار به مبل چرمي تکيه داد.
-نمی‌دانی که همين صبحگاه و شامگاه ما در ارتش، عبادت است؟! چرا ايستاده اي؟ بنشين.
علي نشست.
-عذر می‌خواهم، شما مسلمانيد؟
تيمسار تکاني خورد.
-بله!
علي دستش را روي ميز گذاشت و تيمسار پاييد.
-شيعه هم هستيد؟
تيمسار غضبناک از جايش بلند شد.
-منظورتان از اين نمايش که راه انداخته‌اید چيست؟
علي دستي روي سرش که موها را يکوري، فرق باز کرده بود، کشيد.
-مقلد کدام مرجع تقليد هستي تيمسار؟ تو کدام رساله‌ی عمليه نوشته که صبحگاه و شامگاه ارتش عبادت است و ارتشی‌ها نيازي به خواندن نماز ندارند. رساله‌اش را بياوريد، من هم قبول می‌کنم.
تيمسار مغبون و عصباني سر فرو افکند. نگاهش از چهره‌ی علي به ديوار پشت سر او چرخيد و ثابت ماند.
اگر موقع نماز تو، چریک‌ها حمله کنند به پاسدارخانه و همه را خلع سلاح کنند، چه کار می‌توانی بکني؟ اگر اين طور شود که آبرو و حيثيت همه مان زير سؤال می‌رود.
علي رو صندلي جابه جا شد. طمأنينه در نگاهش موج می‌زد.
-ولي قربان! يکي از درس‌هایی که در دانشکده افسري خوانده‌ام، احتمال و آمار رياضي است. بايد به بنیم احتمال و عدم احتمال وقوع حادثه چقدر است. من همه‌ی اين موارد را در نظر گرفته‌ام.
نگاه کرد به تيمسار که کمر به پشتي ميل چسبانده بود و راست تو چشم‌های او نگاه می‌کرد. گفت:
حتي احتمال يک ميليونيم هم نمی‌دادم که اتفاق خاصي بيفتد. به خاطر يک احتمالي که اين قدر ضعيف است، می‌توانم نماز واجبم را کنار بگذارم؟ اگر تارک الصلوة شدم، کي جواب می‌دهد!
تيمسار سر فرو افکند و خودنويسش را از قلمدان برداشت و سر و ته آن را دست کشيد.
-تو افسر فاضلي هستي!
علي سر فرو افکند، او را نگاه کرد و سکوت در گرفت.
منبع:
خسروی، شمسی؛ (1387) آرام‌تر از همیشه، ویراستار: علی اعوانی، تهران، انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش، چاپ اول.



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط