صیاد و انقلاب
نویسنده: شمسی خسروی
کلاس نقشه خواني که تمام شد، تو راهرو ايستاد. خبر حادثه هفده شهريور مغزش را داغ کرده بود. سر به ديوار تکيه کرد و با خود انديشيد کار براي نظام شاهنشاهي معصيت دارد. ياد صحبتهایش با سروان اقارب پرست افتاد.
-علي جان ما بدنهی ارتش هستيم. حساب ما از سران آن جداست. کار ما اين است که اولاً سربازها را فرار بدهيم. دوماً انقلابیهای پايور ارتش را نگه داريم تا به موقع عليه رژيم وارد عمل شوند.
-جناب سروان میبخشید.
نگاه کرد رو به رويش سروان سيد حسام هاشمي و سروان علي صادقي گويا ايستاده بودند. صاف ايستاد.
-بفرماييد!
-جناب سروان آمدهایم با شما صحبت کنيم و از راهنمايي شما استفاده کنيم.
حسام توضيح داد که دلشان میخواهد وارد عمليات انقلابي شوند و کاري بکنند. علي چهرهی او را کاويد.
-من کسي را نمیشناسم. با کسي ارتباط ندارم.
صادقي گويا بيشتر توضيح داد و گفت که از مدتها پيش دربارهی او شنیدهاند و آنها هم کمک میخواهند و بايد به شکلي وارد جريان شوند. علي با آن دو قرار گذاشت.
تو دفتر کارش نشسته بود که سروان فرمانده دژبان آمد تو. ديده بود که در ميدان شامگاه، هنگام تمرين گروهان ها، آنها را به گفتن «جاويد شاه» وا میدارد. فرمانده دژبان تا جلو ميز او آمد. علي کتابي را که تو دستش بود، روي ميز گذاشت.
-طوري شده؟
دستها را تو هم قفل کرد و دستپاچه، گامي به پيش برداشت.
-علي جان! تو که با روحانيون رفت و آمد داري، بگو هواي مرا داشته باشند. انگار يکي اسم مرا گفته تا انقلابیها حسابم را برسند.
علي لبش را جمع کرد تا خندهاش آشکار نشود. فرمانده دژبان با شانه هاي فرو افتاده، جلو ميز ايستاده بود.
-ما اينجا انجام وظيفه میکنیم. آنها خيال میکنند که چه خبر است!
علي از روي مبل بلند شد.
-باشد. سفارشت را میکنم، اما تو هم حواست را جمع کن که بيشتر از انجام وظيفه کاري نکني.
سروان به تته پته افتاد. «چشم» را با لکنت گفت. منظور علي را دريافته بود. او رفت و علي به اتاق نگهباني برگشت. آن شب افسر نگهبان بود. شنيد که دژبانها به آسايشگاه رفتهاند و دانشجوهاي نوجوان را کتک زدهاند. رفت تو آسايشگاه، دانشجويان روي تختها نشسته بودند. با ديدن او ايستادند و احترام به جا آوردند و علي حالشان را پرسيد. يکي شان ناليد.
-تنمان درد میکند جناب سروان. با باتوم برقي افتادند به جانمان.
شنيده بود که انگار سر صبحگاه و به جاي شعار جاويد شاه، مرگ بر شاه گفتهاند و به همين خاطر تنبيه شدهاند.
لبخندي تو صورتش نشست.
-خوب کاري کرديد، اما از اینها توقع دستتان درد نکند، نداشته باشيد. معلوم است که با باتوم به جانتان میافتند تا بار آخرتان باشد که عليه شاه چيزي بگوييد. يکي که سر را تراشيده و صورت گردي داشت، با لهجهی روستاییاش گفت: قربان!«همه دست و کمرمان کبود شده. با پوتين به ما حمله کردند.
چهرهاش جمع شد از حس دردي که آنها کشيده بودند.
-من فردا سروصدا راه میاندازم. بیچارهشان میکنم، اما شما هم بايد مراقب باشيد. اگر کاري میکنید، مخفيانه و با احتياط...
از آسايشگاه بيرون آمد. از سمت ميدان شامگاه سروصداهاي مبهمي را شنيد جلوتر رفت. گروهاني تمرين جاويد شاه میکرد. فرمانده دژبان را در رأس گروهان ديد. سر تکان داد و جلو رفت. بايد به او میگفت که چرا دست از اين کارها بر نمیدارد؟
سروان واحد را جمع کرد.
-براي آخرين بار، پنج بار بگوييد «جاويد شاه».
همه فرياد کشيدند و پنج بار، شعار را تکرار کردند. يکي از سربازها آن قدر ادامه داد تا از هوش رفت و افتاد. فرمانده دژبان به سرگروهبان نگاه کرد که سعي میکرد سرباز را به هوش بياورد.
-پنجاه تومان پاداش به او بده. خيلي خوب تمرين میکند.
علي سر تکان داد و زير لب چيزي گفت. نيروها که مرخص شدند و رفتند، فرمانده دژبان علي را ديد. خود را به نديدن زد و خواست برود که علي جلو رفت.
-تو خيلي احمقي! میگویی من سفارشت را بکنم، بعد اين طوري تمرين «جاويد شاه» میدهی و به کسي که سر تمرين تلاش بيشتر میکند، پاداش میدهی. چه خبر است؟
سروان سر فرو افکند.
-چه کنيم؟ صبح از ما ايراد گرفتند که چرا آهسته «جاويد شاه» میگویید. بايد تمرين کنند تا قویتر شوند.
علي سر تکان داد.
-حالا چرا به اين سرباز که اصلاً معني «جاويد شاه» را نمیداند، پنجاه تومان جايزه دادي؟
فرمانده دژبان نگاهش را از او دزديد. گونههایش گل انداخت از شرم.
-بابا میگویی چه کنم؟ او هم مثل من خر شده.
علي با سروان قرار گذاشت تا شب به خانهاش برود. از سروان نشاني گرفت و به خانه برگشت.
معاون لشکر منتظر گزارش علي بود و علي از اتاقش بيرون نمیرفت. سرتيپ او را صدا کرد.
-سروان! چرا بيرون نمیآیی؟ مراسمي، گزارشي، چيزي....
ابرو بالا انداخت.
-گزارشي ندارم که بدهم.
سرتيپ صدا بلند کرد.
-اين چه طرز حرف زدن است؟
علي سر پايين انداخت.
طبق چه مقرراتي دستور میدهید يک عده نوجوان را با باتوم برقي کتک بزنند؟ مگر اینها چه کردهاند تيمسار؟!
-تيمسار دستها را از هم باز کرد. نيم دور چرخيد، دور علي.
-شما از من بازخواست میکنید؟
علي غريد.
-سؤال کردن اشکالي دارد؟ من بايد از شما ياد بگيرم و بدانم که چرا چنين اشتباهاتي را انجام میدهید؟
سربازي از جلو آنها گذشت و پا کوبيد و تو دفتر رفت. تيمسار لبهایش را روي هم فشرد.
-فعلاً برو. فردا میگویم که چه کار بايد بکني.
علي به دفترش برگشت. غروب به خانه فرمانده دژبان رفت. نشست و دژبان برايش چاي آورد.
-بفرما!
تشکر کرد و قرآن را گشود آیهی يکصد و دوازده سورهی بقره را خواند.
-انسان بايد تسليم خدا شود و بر همان مبنا کار صالح انجام دهد. اجرش را هم فقط از خدا بخواهد. خدا اجر مؤمنان را میدهد. ترس را از آنان میگیرد و نمیگذارد اندوهگين شوند.
نگاه دژبان کرد که با اضطراب به او خيره مانده بود.
-بزرگترین نعمت براي مؤمن اين است که خداوند به من سکينه قلبي بدهد.
چهرهی دژبان را کاويد.
-طوري شده؟
دژبان سر فرو افکند.
-راستش از صبح حکم بازداشت شما را به من دادهاند.
علي روي زانوها جابه جا شد.
-خب همان اول میگفتی.
شرم خاصي تو چهرهی دژبان بود.
-نه! شما آمده اي خانهی من، امشب را ناديده میگیرم، اما فردا صبح مقاومت نکن.
علي سر را به تأييد تکان داد.
-باشد.
گفت و دوباره حرفهایش را ادامه داد. از تسليم گفت و از اينکه مسلمان فقط از خدا اطاعت محض میکند، نه از بنده خدا. به ذهنش رسيد که علت بازداشتش را بپرسد که صلاح نديد و هيچ نگفت. صبح سروان او را بازداشت کرد.
-ظاهراً در تحريک دانشجويان در آسايشگاه، نقش داشته اي؟!
علي را به دفتر خودش برد.
-میتوانی اينجا بماني، میتوانی بروي بازداشتگاه.
علي دندان بر لب گذاشت.
-اينجا میمانم.
دژبان، نگهباني جلو در گذاشت و علي در دفتر دژباني، بازداشت شد.
سه شب از بازداشتش میگذشت. بعد از نماز، راديو را باز کرد. خبر پيروزي انقلاب را شنيد و نگهبان را صدا زد. خواست به او هم بگويد. نگفت. انديشيد که بلند شود و با يک حرکت، ژ-3 نگهبان را از او بگيرد. و از پادگان بزند بيرون و به جمع انقلابیها بپيوندد. سرک کشيد و نگهبان را ديد که کلاه آهني را بر سر گذاشته و بند آن را زير گردن گره زده و جلو در ايستاده و به انتهاي حياط خيره شده است. نگهبان شروع کرد به قدم زدن و علي نشست. مبادا که او را بييند و دقت و توجهش بيشتر شود. دوباره تا نزديک در رفت. بي قرار بود که بزند به دل خيابان. تظاهرات پانصد هزار نفري اصفهان تو ذهنش تداعي میشد. با لباس شخصي چقدر ميان مردم شعار داده و ميدان داري کرده بود!
گوش ايستاد تا شايد صدايي بشنود. هيچ خبري نبود. چمباتمه نشست گوشه دفتر. فرمانده دژبان رفته بود و او تا صبح بايد صبر میکرد تا تکليفش معلوم شود. با هياهو و همهمه اي چشم گشود. کسي در را بازکرد و لنگهی در با ضرب به ديوار خورد. يکي از افسران بود که با شادي او را در آغوش گرفت.
-بازداشت تمام شد جناب سروان.
يکديگر را در آغوش کشيدند. از پشت پردهی اشک، درجه داران میلرزیدند و علي پيروزي انقلاب را به آنها تبريک میگفت. سربازان و درجه داران با مشتهای گره کرده و مرگ بر شاه گويان از در پادگان بيرون میرفتند. هر کسي اسلحه به دست به سمت خيابان میرفت. کجا بود تيمسار که انضباط و نظم را تأکيد کند و اگر کسي مقررات را رعايت نکرد، بازداشت شود و يا تو حياط کلاغ پر برود تا پاهايش تو پوتين خون بيفتد. با صداي فرياد چند تن از سربازان که اسلحه به دست به طرف در میدویدند، علي به طرف محوطه رفت. فکر کرد چطور میشود اين همه نيرو را منسجم کرد و کار مفيد انجام داد!
از تو دفتر بلندگوي دستي را برداشت.
-برادارن! تحمل کنيد. بايد در مکاني براي هماهنگي جمع شويم.
سربازها و درجه دارها ايستادند. علي، سربازي را به منزل يکي از روحانيون فرستاد و در تکه کاغذي نوشت:«لطفاً براي صبحت با نظاميان به ورزشگاه مرکز توپخانه تشريف بياوريد و به آنها سفارش کنيد که برگردند به پادگان.» کاغذ را تا زد و به سرباز سپرد:«اين را بده به حاج آقا.»
سرماي بهمن ماه تنش را لرزاند.
جلودار تظاهرات نيروهاي نظامي شد.ترسش از اين بود که با به هم ريختن پادگان، اسلحه و تجهيزات آن از بين برود و عده اي بي جهت تو کوچه و خيابان به جان هم بيفتند. همه را به ورزشگاه مرکز توپخانه برد. روحانيون هم آمدند. نظامیها را به حفظ آرامش دعوت کردند. بيرون ورزشگاه، سربازها، سرهنگ فرمانده دژبان را گرفته بودند زير مشت و لگد. علي با سر و صدا و فرياد سرهنگ از در بيرون رفت.
-سروان شيرازي به دادم برس! کشتندم اين سربازها.
علي جلو رفت و سرهنگ را از زير دست و پاي سربازها بيرون کشيد.
-قربان! اين طاغوتي است. پدر ما را در آورد. از بس تمرين «جاويد شاه» به ما داد.
علي سر تکان داد.
-لااله الا الله...بابا! شما که نبايد کسي را مجازات کنيد. اینها اگر جرمي را مرتکب شده باشند، در آينده دادگاهي...
هنوز حرفش تمام نشده بود که دوباره به جان سرهنگ افتادند و علي با فرياد، آنها را تاراند. زيربغل سرهنگ را که سر و صورتش خوني بود، گرفت و او را به طرف رختکن ورزشگاه برد.
منبع:
خسروی، شمسی؛ (1387) آرامتر از همیشه، ویراستار: علی اعوانی، تهران، انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش، چاپ اول.
/ع
-علي جان ما بدنهی ارتش هستيم. حساب ما از سران آن جداست. کار ما اين است که اولاً سربازها را فرار بدهيم. دوماً انقلابیهای پايور ارتش را نگه داريم تا به موقع عليه رژيم وارد عمل شوند.
-جناب سروان میبخشید.
نگاه کرد رو به رويش سروان سيد حسام هاشمي و سروان علي صادقي گويا ايستاده بودند. صاف ايستاد.
-بفرماييد!
-جناب سروان آمدهایم با شما صحبت کنيم و از راهنمايي شما استفاده کنيم.
حسام توضيح داد که دلشان میخواهد وارد عمليات انقلابي شوند و کاري بکنند. علي چهرهی او را کاويد.
-من کسي را نمیشناسم. با کسي ارتباط ندارم.
صادقي گويا بيشتر توضيح داد و گفت که از مدتها پيش دربارهی او شنیدهاند و آنها هم کمک میخواهند و بايد به شکلي وارد جريان شوند. علي با آن دو قرار گذاشت.
تو دفتر کارش نشسته بود که سروان فرمانده دژبان آمد تو. ديده بود که در ميدان شامگاه، هنگام تمرين گروهان ها، آنها را به گفتن «جاويد شاه» وا میدارد. فرمانده دژبان تا جلو ميز او آمد. علي کتابي را که تو دستش بود، روي ميز گذاشت.
-طوري شده؟
دستها را تو هم قفل کرد و دستپاچه، گامي به پيش برداشت.
-علي جان! تو که با روحانيون رفت و آمد داري، بگو هواي مرا داشته باشند. انگار يکي اسم مرا گفته تا انقلابیها حسابم را برسند.
علي لبش را جمع کرد تا خندهاش آشکار نشود. فرمانده دژبان با شانه هاي فرو افتاده، جلو ميز ايستاده بود.
-ما اينجا انجام وظيفه میکنیم. آنها خيال میکنند که چه خبر است!
علي از روي مبل بلند شد.
-باشد. سفارشت را میکنم، اما تو هم حواست را جمع کن که بيشتر از انجام وظيفه کاري نکني.
سروان به تته پته افتاد. «چشم» را با لکنت گفت. منظور علي را دريافته بود. او رفت و علي به اتاق نگهباني برگشت. آن شب افسر نگهبان بود. شنيد که دژبانها به آسايشگاه رفتهاند و دانشجوهاي نوجوان را کتک زدهاند. رفت تو آسايشگاه، دانشجويان روي تختها نشسته بودند. با ديدن او ايستادند و احترام به جا آوردند و علي حالشان را پرسيد. يکي شان ناليد.
-تنمان درد میکند جناب سروان. با باتوم برقي افتادند به جانمان.
شنيده بود که انگار سر صبحگاه و به جاي شعار جاويد شاه، مرگ بر شاه گفتهاند و به همين خاطر تنبيه شدهاند.
لبخندي تو صورتش نشست.
-خوب کاري کرديد، اما از اینها توقع دستتان درد نکند، نداشته باشيد. معلوم است که با باتوم به جانتان میافتند تا بار آخرتان باشد که عليه شاه چيزي بگوييد. يکي که سر را تراشيده و صورت گردي داشت، با لهجهی روستاییاش گفت: قربان!«همه دست و کمرمان کبود شده. با پوتين به ما حمله کردند.
چهرهاش جمع شد از حس دردي که آنها کشيده بودند.
-من فردا سروصدا راه میاندازم. بیچارهشان میکنم، اما شما هم بايد مراقب باشيد. اگر کاري میکنید، مخفيانه و با احتياط...
از آسايشگاه بيرون آمد. از سمت ميدان شامگاه سروصداهاي مبهمي را شنيد جلوتر رفت. گروهاني تمرين جاويد شاه میکرد. فرمانده دژبان را در رأس گروهان ديد. سر تکان داد و جلو رفت. بايد به او میگفت که چرا دست از اين کارها بر نمیدارد؟
سروان واحد را جمع کرد.
-براي آخرين بار، پنج بار بگوييد «جاويد شاه».
همه فرياد کشيدند و پنج بار، شعار را تکرار کردند. يکي از سربازها آن قدر ادامه داد تا از هوش رفت و افتاد. فرمانده دژبان به سرگروهبان نگاه کرد که سعي میکرد سرباز را به هوش بياورد.
-پنجاه تومان پاداش به او بده. خيلي خوب تمرين میکند.
علي سر تکان داد و زير لب چيزي گفت. نيروها که مرخص شدند و رفتند، فرمانده دژبان علي را ديد. خود را به نديدن زد و خواست برود که علي جلو رفت.
-تو خيلي احمقي! میگویی من سفارشت را بکنم، بعد اين طوري تمرين «جاويد شاه» میدهی و به کسي که سر تمرين تلاش بيشتر میکند، پاداش میدهی. چه خبر است؟
سروان سر فرو افکند.
-چه کنيم؟ صبح از ما ايراد گرفتند که چرا آهسته «جاويد شاه» میگویید. بايد تمرين کنند تا قویتر شوند.
علي سر تکان داد.
-حالا چرا به اين سرباز که اصلاً معني «جاويد شاه» را نمیداند، پنجاه تومان جايزه دادي؟
فرمانده دژبان نگاهش را از او دزديد. گونههایش گل انداخت از شرم.
-بابا میگویی چه کنم؟ او هم مثل من خر شده.
علي با سروان قرار گذاشت تا شب به خانهاش برود. از سروان نشاني گرفت و به خانه برگشت.
معاون لشکر منتظر گزارش علي بود و علي از اتاقش بيرون نمیرفت. سرتيپ او را صدا کرد.
-سروان! چرا بيرون نمیآیی؟ مراسمي، گزارشي، چيزي....
ابرو بالا انداخت.
-گزارشي ندارم که بدهم.
سرتيپ صدا بلند کرد.
-اين چه طرز حرف زدن است؟
علي سر پايين انداخت.
طبق چه مقرراتي دستور میدهید يک عده نوجوان را با باتوم برقي کتک بزنند؟ مگر اینها چه کردهاند تيمسار؟!
-تيمسار دستها را از هم باز کرد. نيم دور چرخيد، دور علي.
-شما از من بازخواست میکنید؟
علي غريد.
-سؤال کردن اشکالي دارد؟ من بايد از شما ياد بگيرم و بدانم که چرا چنين اشتباهاتي را انجام میدهید؟
سربازي از جلو آنها گذشت و پا کوبيد و تو دفتر رفت. تيمسار لبهایش را روي هم فشرد.
-فعلاً برو. فردا میگویم که چه کار بايد بکني.
علي به دفترش برگشت. غروب به خانه فرمانده دژبان رفت. نشست و دژبان برايش چاي آورد.
-بفرما!
تشکر کرد و قرآن را گشود آیهی يکصد و دوازده سورهی بقره را خواند.
-انسان بايد تسليم خدا شود و بر همان مبنا کار صالح انجام دهد. اجرش را هم فقط از خدا بخواهد. خدا اجر مؤمنان را میدهد. ترس را از آنان میگیرد و نمیگذارد اندوهگين شوند.
نگاه دژبان کرد که با اضطراب به او خيره مانده بود.
-بزرگترین نعمت براي مؤمن اين است که خداوند به من سکينه قلبي بدهد.
چهرهی دژبان را کاويد.
-طوري شده؟
دژبان سر فرو افکند.
-راستش از صبح حکم بازداشت شما را به من دادهاند.
علي روي زانوها جابه جا شد.
-خب همان اول میگفتی.
شرم خاصي تو چهرهی دژبان بود.
-نه! شما آمده اي خانهی من، امشب را ناديده میگیرم، اما فردا صبح مقاومت نکن.
علي سر را به تأييد تکان داد.
-باشد.
گفت و دوباره حرفهایش را ادامه داد. از تسليم گفت و از اينکه مسلمان فقط از خدا اطاعت محض میکند، نه از بنده خدا. به ذهنش رسيد که علت بازداشتش را بپرسد که صلاح نديد و هيچ نگفت. صبح سروان او را بازداشت کرد.
-ظاهراً در تحريک دانشجويان در آسايشگاه، نقش داشته اي؟!
علي را به دفتر خودش برد.
-میتوانی اينجا بماني، میتوانی بروي بازداشتگاه.
علي دندان بر لب گذاشت.
-اينجا میمانم.
دژبان، نگهباني جلو در گذاشت و علي در دفتر دژباني، بازداشت شد.
سه شب از بازداشتش میگذشت. بعد از نماز، راديو را باز کرد. خبر پيروزي انقلاب را شنيد و نگهبان را صدا زد. خواست به او هم بگويد. نگفت. انديشيد که بلند شود و با يک حرکت، ژ-3 نگهبان را از او بگيرد. و از پادگان بزند بيرون و به جمع انقلابیها بپيوندد. سرک کشيد و نگهبان را ديد که کلاه آهني را بر سر گذاشته و بند آن را زير گردن گره زده و جلو در ايستاده و به انتهاي حياط خيره شده است. نگهبان شروع کرد به قدم زدن و علي نشست. مبادا که او را بييند و دقت و توجهش بيشتر شود. دوباره تا نزديک در رفت. بي قرار بود که بزند به دل خيابان. تظاهرات پانصد هزار نفري اصفهان تو ذهنش تداعي میشد. با لباس شخصي چقدر ميان مردم شعار داده و ميدان داري کرده بود!
گوش ايستاد تا شايد صدايي بشنود. هيچ خبري نبود. چمباتمه نشست گوشه دفتر. فرمانده دژبان رفته بود و او تا صبح بايد صبر میکرد تا تکليفش معلوم شود. با هياهو و همهمه اي چشم گشود. کسي در را بازکرد و لنگهی در با ضرب به ديوار خورد. يکي از افسران بود که با شادي او را در آغوش گرفت.
-بازداشت تمام شد جناب سروان.
يکديگر را در آغوش کشيدند. از پشت پردهی اشک، درجه داران میلرزیدند و علي پيروزي انقلاب را به آنها تبريک میگفت. سربازان و درجه داران با مشتهای گره کرده و مرگ بر شاه گويان از در پادگان بيرون میرفتند. هر کسي اسلحه به دست به سمت خيابان میرفت. کجا بود تيمسار که انضباط و نظم را تأکيد کند و اگر کسي مقررات را رعايت نکرد، بازداشت شود و يا تو حياط کلاغ پر برود تا پاهايش تو پوتين خون بيفتد. با صداي فرياد چند تن از سربازان که اسلحه به دست به طرف در میدویدند، علي به طرف محوطه رفت. فکر کرد چطور میشود اين همه نيرو را منسجم کرد و کار مفيد انجام داد!
از تو دفتر بلندگوي دستي را برداشت.
-برادارن! تحمل کنيد. بايد در مکاني براي هماهنگي جمع شويم.
سربازها و درجه دارها ايستادند. علي، سربازي را به منزل يکي از روحانيون فرستاد و در تکه کاغذي نوشت:«لطفاً براي صبحت با نظاميان به ورزشگاه مرکز توپخانه تشريف بياوريد و به آنها سفارش کنيد که برگردند به پادگان.» کاغذ را تا زد و به سرباز سپرد:«اين را بده به حاج آقا.»
سرماي بهمن ماه تنش را لرزاند.
جلودار تظاهرات نيروهاي نظامي شد.ترسش از اين بود که با به هم ريختن پادگان، اسلحه و تجهيزات آن از بين برود و عده اي بي جهت تو کوچه و خيابان به جان هم بيفتند. همه را به ورزشگاه مرکز توپخانه برد. روحانيون هم آمدند. نظامیها را به حفظ آرامش دعوت کردند. بيرون ورزشگاه، سربازها، سرهنگ فرمانده دژبان را گرفته بودند زير مشت و لگد. علي با سر و صدا و فرياد سرهنگ از در بيرون رفت.
-سروان شيرازي به دادم برس! کشتندم اين سربازها.
علي جلو رفت و سرهنگ را از زير دست و پاي سربازها بيرون کشيد.
-قربان! اين طاغوتي است. پدر ما را در آورد. از بس تمرين «جاويد شاه» به ما داد.
علي سر تکان داد.
-لااله الا الله...بابا! شما که نبايد کسي را مجازات کنيد. اینها اگر جرمي را مرتکب شده باشند، در آينده دادگاهي...
هنوز حرفش تمام نشده بود که دوباره به جان سرهنگ افتادند و علي با فرياد، آنها را تاراند. زيربغل سرهنگ را که سر و صورتش خوني بود، گرفت و او را به طرف رختکن ورزشگاه برد.
منبع:
خسروی، شمسی؛ (1387) آرامتر از همیشه، ویراستار: علی اعوانی، تهران، انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش، چاپ اول.
/ع