صیاد و بنی صدر
نویسنده: شمسی خسروی
توي لندرور نشسته و ژ -3 قنداق کوتاهي بين دو پايش بود. راننده از سرپل ذهاب خارج شد. به طرف کرمانشاه میراند.
-آرامتر.
علي گفت و به لندروري که از سمت چپ و در جهت مخالف آنها حرکت میکرد، نگاهي انداخت. سرعت هر دو اتومبيل طوري بود که علي فقط به لندروري که به طرفشان میآمد، خيره ماند. نفس تو سينه اش حبس شد. راننده قدري پيچيد و صداي برخورد شديد هر دو اتومبيل، فضا را پر کرد. اميني کتفش را گرفته و شروع به ناله کرد. علي، بيهوش سر به پشتي صندلي گذاشته بود. اميني نگاه به پاي او انداخت. شلوارش خيس خون بود و چکه چکه کف لندرور را رنگ میزد. چند بار صدايش زد و جوابي نشنيد. لحظه اي بعد نيروهاي فرمانداري سر رسيدند. علي را به سرپل ذهاب رساندند. پزشک نگاه استخوانهای ريز ريز شده و درهم ریختهی مچ پاي او کرد.
-بايد برسانيدش کرمانشاه.
علي هنوز در بيهوشي به سر میبرد. خون روي پيشاني و سرش را شسته بودند. رنگ به رو نداشت.
او را سوار بالگرد کردند.
-تا هواپيما برسد، براي جراحي پايش دير میشود.
اين را خلبان بالگرد گفته بود و به سمت تهران پرواز کرده بودند. علي چشم که باز کرد، به فضاي توي بالگرد خيره ماند. درد شديدي داشت. دستش را قدري به سمت لگن خود برد. صورتش جمع شد و گونههایش از درد، گل انداخت.
در بيمارستان ارتش، جلسه پزشکي تشکيل شد. پزشک بالاي سر علي آمد.
-قرار شد شنبه عملت کنيم.
علي از درد صورتش را جمع کرد.
-امروز چهارشنبه است؟
گفت و از ذهنش گذشت که تا روز شنبه وضع پايش وخيم خواهد شد. هيچ نگفت. پزشکي که از طرف حجه الاسلام ناطق نوري آمده بود، پاي او را معاينه کرد.
-احتياج به عمل سريع دارد. بايد سريع شما را منتقل کنيم. آمبولانس هم آوردهایم.
علي نفسهای تند میکشید. ناله میزد و گاه از درد بي قرار میشد و پلک بر هم میفشرد. پزشک رفت و با گروه پزشکان جراح صحبت کرد.
علي را روي تخت روان گذاشته و به بيمارستان تهران بردند.
چشم که باز کرد. نگاهش به سقف ماند و به چراغ مهتابي که به آن نصب شده بود. سر را به طرف پنجره برگرداند. از روشني هوا دانست که روز است. به صداي پاي پرستاري سر را برگرداند. پاسدار محافظي آن سوي تخت ايستاده بود و چشم به او داشت.
-حالتان بهتر شده؟
پلک بر هم گذاشت. پرستار نبضش را گرفت و فشار خونش را. درجه حرارت را زير زبانش گذاشت.
-دهانتان را ببنديد.
بست. توان حرکت نداشت و درد شديدي در پاهايش حس میکرد. پرستار که رفت، پلک بر هم گذاشت و وقتي چشم باز کرد، محمد علي رجايي را کنار تختش ديد.
سلام کرد و او خنديد.
-هيچ کس نمیداند که من آمدم پيش شما. اشکالي که ندارد!
نيم خيز شد. نتوانست بلند شود. رجايي دست بر شانهاش گذاشت.
-راحت باش جانم.
وقت ملاقات آيت الله خامنه اي هم آمد تو اتاق. احوال علي را پرسيد. آنها که رفتند، گروهي از صدا و سيما آمدند. علي صندلي خواست و يک دست لباس چريکي. نشست و تکيه داد. فکر کرد وقت خوبي براي روشن کردن ذهن ملت است. با يک برنامه تلويزيوني میتوانست هر نقشه اي که عليه اش کشيده بودند، خنثي کند.
-نقشه بياوريد! نقشهی کردستان را.
آوردند. آن را با سوزن ته برجسته به ديوار چسباندند. به زحمت از جا بلند شد. رنگ به رو نداشت. نگاه مسئول گروهي که از صدا و سيما آمده بودند، کرد و همان طور که با کمک محافظش لباس چريکي را میپوشید، از او پرسيد:
-گزارش تهيه میکنید؟
مسئول گروه خنديد.
-آمده بوديم براي ملاقات و احوالپرسي شما. حالا هر چه بفرماييد، همان کار را میکنیم.
صندلي آوردند و کنار ديوار گذاشتند. دوربين که روشن شد، شروع کرد به توضيح دادن و دربارهی عملیاتهایی که در کردستان انجام شده است.
گروه گزارش صدا و سيما از مديريت علي و اينکه با همت او گزارش لحظه به لحظه اي از چگونگي آزادسازي شهرهاي مختلف منطقهی غرب تهيه میکنند، خوشحال بودند.
بعد از جلسه اي که در ستاد مشترک داشت، معاون لشکر، نامه اي برايش آورد.
-قربان! فوري است.
چرخک (ويلچر) را به عقب راند. در را بست و نامه را باز کرد. اخمهایش تو هم رفت. دستور رسيده بود که ديگر فرمانده منطقه غرب نيست و پس از اين بايد در کنار فرمانده لشکر کردستان که خودش او را منصوب کرده بود، مشاوره کند. گونههایش گل انداخت. سر روي ميز گذاشت.
-يعني همهی یگانهای تحت فرمان را از اختيارم در آوردهاند؟!
از ذهنش گذشت و دندان بر لب گذاشت.
وضو گرفت و مهر را روي ميز نهاد و قامت بست. نماز حاجت که تمام شد، از تو کشو ميز، قلم و کاغذ در آورد و شروع به نوشتن کرد.
بسمه تعالي
از:سرهنگ علي صياد شيرازي
به...
موضوع...
ما به دستور مرکز آمدهایم و به دستور مرکز، قرارگاه را تحويل خواهيم داد. بايد شوراي عالي دفاع دستور بدهد تا برويم، و گرنه همين جا هستيم.
سرهنگ علي صياد شيرازي
نامه را امضا کرد و به معاونش سپرد. اگرچه میدانست از جملههایی که نوشته به عنوان طغيان و سرپیچیاش از دستور مافوق استفاده خواهند کرد، اما نوشته بود و آرام گرفته بود. بعد از نماز مغر و عشا، جلسه در ستاد مشترک را دوباره برگزار کردند و از فرماندهان هر يکان خواستند که طرح ريزي کنند و ادامه بدهند تا او تصميم بگيرد. دو روز بعد از طرف نيروي زميني تلکسي براي رسيد که جواب نامهاش بود. خواند و گُر گرفت. بهش بد و بي راه گفته بودند و خواسته بودند هرچه سریعتر قرارگاه را تحويل دهد. بي هدف نگاهش را به ديوار مقابل و بعد به سقف دوخت. فکرش را هم نمیکرد که اين قدر بي توقع و صادقانه کار کند، ماهي يک بار هم خانوادهاش را نبيند، جانش را کف دست بگيرد و بجنگد و اين طور جوابش را بدهند! خبر داشت که آيت الله دستغيب از شيراز، آيت الله خادمي از اصفهان، آيت الله صدوقي از يزد، آيت الله مدني و آيت الله اشرفي اصفهاني خدمت امام رفتهاند و از خدمات او گفتهاند. فرمانده لشکر کردستان دوباره آمد تو اتاقش. از صبح، دومين بار بود که میآمد. راست تو چشمهایش نگاه کرد.
-به حرف گوش کن و بيا کنار دست من کار کن.
شنيده بود که از تهران دستور آمده که علي در سمت مشاور فرمانده لشکر کردستان خدمت کند، اما نمیدانست که او بيدي نيست که با اين بادها بلرزد. نگاه فرمانده لشکر کرد.
-برو به کارهايت برس و يادت باشد تا وقتي که من اينجا هستم، فرماندهي برقرار است. شما نبايد بدون اجازه کاري انجام بدهيد.
در مياندوآب جلسه اي داشت که بايد میرفت. بالگرد که آمد، معاونش شانه به شانهاش راه افتاد. انگار نه که اتفاقي افتاده باشد.
-بايد با فرماندهي لشکر صحبت کنم. فرمانده واحدي که عمليات را انجام میدهد، مشخص شود و بگوييم بيايد سپاه تا به او بگوييم چه وقت و چطوري عمليات را شروع کند.
توي مياندوآب از بالگرد که بيرون آمدند، به سمت پادگان رفتند. مچ پايش هنوز درد شديدي داشت و وقتي به جايي میخورد، تا استخوان لگن تير میکشید و درد امانش را میبرید. ويلچر را به طرف دفتر فرماندهي راند.
در اتاق فرماندهي نشستند. فرمانده لشکر، فرماندهان تيپ و گردان ها دورتا دور ميز نشستند. دعاي صاحب الزمان (عج) را خواند و همه شنيدند. دربارهی عمليات و منطقه مورد نظر صحبت کرد. چند بار نگاهش به چشمان نگران فرمانده يکي از گردان ها افتاد.
-چيزي میخواهی بگويي؟
فرمانده گردان سينه صاف کرد و سرفه زد.
-قربان! نامه اي آمده که شما در منطقه هيچ مسئوليتي نداريد. حالا شما براي عمليات به ما دستور میدهید، نمیدانیم چه بايد بکنيم؟!
فرمانده تپي ابرو در هم کشيد.
-حرف نزن! کي به تو گفت صحبت کني؟
فرمانده گردان لب گزيد. نگاه علي از فرمانده گردان به فرمانده تيپ متوجه شده بود که صدايش را شنيد.
-ببخشيد جناب سرهنگ! فکر کردم زودتر...
سرهنگ دوباره فرياد کشيد.
-به چه جرئتي اين حرف را زدي؟ چرا توي جمع گفتي؟ کي به تو اجازه داده بود؟ هان؟
علي دست جلو دهان گرفت. سينه صاف کرد.
-هيچ اشکالي ندارد. من نگفتم از همين لحظه لازم الاجراست. گفتم:فعلاً طرح ريزي کنيد.
نگاه فرمانده تيپ کرد که چهرهاش از خشم سرخ شده و تند تند نفس میکشید و سر تکان میداد. جلسه که تمام شد، نامه را از فرمانده گردان گرفت. خطاب له او نوشته بودند، کوتاه، مختصر و فوراً لازم الاجراست.
به سرگرد علي صياد شيرازي.
شما از امروز برکنار هستيد. مسئوليتي در قرارگاه نداريد و بايد از منطقه خارج شويد. سریعتر خودتان را به ستاد مشترک معرفي کنيد.
خبر دار شد که به همهی یکانها نامه را تلکس کردهاند تا کسي از اوامر او اطاعت نکند. درجهی سرهنگیاش را گرفته بودند. او دوباره درجهی سرگردي زده بود.
تلفن زد به آيت الله خامنه اي.
-سلام! منم صياد شيرازي. اينجا تو منطقه در وضعيت بدي قرار گرفتهام. تنزيل درجه شدهام. نامه اي را تو منطقه پخش کردهاند مبني بر اينکه من هيچ مسئوليت ندارم. به نظر شما چه بايد بکنم؟!
آيت خامنه اي مکثي کرد. انديشيد و پاسخ داد: «زودتر منطقه را ترک کن!»
-منطقه را ترک میکنم، ولي از اينکه گفتهاند خودت را به ستاد مشترک معرفي کن، يعني از نيروي زميني هم منتقل شدهام. اين ديگر برايم غيرقابل تحمل است.
صداي خونسرد آيت الله خامنه اي را از آن سوي خط شنيد.
-مسئله اي نيست. با حوصله دستور را اجرا کن. خودت را به ستاد مشترک معرفي کن.
هنوز روي چرخک نشسته بود. بغض راه گلويش را بست.
خدايا اين چه وضعي است؟ به جرم کدام تخلف بايد مجازات شوم؟
به طرف تهران حرکت کرد.
منبع:
خسروی، شمسی؛ (1387) آرامتر از همیشه، ویراستار: علی اعوانی، تهران، انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش، چاپ اول.
/ع
-آرامتر.
علي گفت و به لندروري که از سمت چپ و در جهت مخالف آنها حرکت میکرد، نگاهي انداخت. سرعت هر دو اتومبيل طوري بود که علي فقط به لندروري که به طرفشان میآمد، خيره ماند. نفس تو سينه اش حبس شد. راننده قدري پيچيد و صداي برخورد شديد هر دو اتومبيل، فضا را پر کرد. اميني کتفش را گرفته و شروع به ناله کرد. علي، بيهوش سر به پشتي صندلي گذاشته بود. اميني نگاه به پاي او انداخت. شلوارش خيس خون بود و چکه چکه کف لندرور را رنگ میزد. چند بار صدايش زد و جوابي نشنيد. لحظه اي بعد نيروهاي فرمانداري سر رسيدند. علي را به سرپل ذهاب رساندند. پزشک نگاه استخوانهای ريز ريز شده و درهم ریختهی مچ پاي او کرد.
-بايد برسانيدش کرمانشاه.
علي هنوز در بيهوشي به سر میبرد. خون روي پيشاني و سرش را شسته بودند. رنگ به رو نداشت.
او را سوار بالگرد کردند.
-تا هواپيما برسد، براي جراحي پايش دير میشود.
اين را خلبان بالگرد گفته بود و به سمت تهران پرواز کرده بودند. علي چشم که باز کرد، به فضاي توي بالگرد خيره ماند. درد شديدي داشت. دستش را قدري به سمت لگن خود برد. صورتش جمع شد و گونههایش از درد، گل انداخت.
در بيمارستان ارتش، جلسه پزشکي تشکيل شد. پزشک بالاي سر علي آمد.
-قرار شد شنبه عملت کنيم.
علي از درد صورتش را جمع کرد.
-امروز چهارشنبه است؟
گفت و از ذهنش گذشت که تا روز شنبه وضع پايش وخيم خواهد شد. هيچ نگفت. پزشکي که از طرف حجه الاسلام ناطق نوري آمده بود، پاي او را معاينه کرد.
-احتياج به عمل سريع دارد. بايد سريع شما را منتقل کنيم. آمبولانس هم آوردهایم.
علي نفسهای تند میکشید. ناله میزد و گاه از درد بي قرار میشد و پلک بر هم میفشرد. پزشک رفت و با گروه پزشکان جراح صحبت کرد.
علي را روي تخت روان گذاشته و به بيمارستان تهران بردند.
چشم که باز کرد. نگاهش به سقف ماند و به چراغ مهتابي که به آن نصب شده بود. سر را به طرف پنجره برگرداند. از روشني هوا دانست که روز است. به صداي پاي پرستاري سر را برگرداند. پاسدار محافظي آن سوي تخت ايستاده بود و چشم به او داشت.
-حالتان بهتر شده؟
پلک بر هم گذاشت. پرستار نبضش را گرفت و فشار خونش را. درجه حرارت را زير زبانش گذاشت.
-دهانتان را ببنديد.
بست. توان حرکت نداشت و درد شديدي در پاهايش حس میکرد. پرستار که رفت، پلک بر هم گذاشت و وقتي چشم باز کرد، محمد علي رجايي را کنار تختش ديد.
سلام کرد و او خنديد.
-هيچ کس نمیداند که من آمدم پيش شما. اشکالي که ندارد!
نيم خيز شد. نتوانست بلند شود. رجايي دست بر شانهاش گذاشت.
-راحت باش جانم.
وقت ملاقات آيت الله خامنه اي هم آمد تو اتاق. احوال علي را پرسيد. آنها که رفتند، گروهي از صدا و سيما آمدند. علي صندلي خواست و يک دست لباس چريکي. نشست و تکيه داد. فکر کرد وقت خوبي براي روشن کردن ذهن ملت است. با يک برنامه تلويزيوني میتوانست هر نقشه اي که عليه اش کشيده بودند، خنثي کند.
-نقشه بياوريد! نقشهی کردستان را.
آوردند. آن را با سوزن ته برجسته به ديوار چسباندند. به زحمت از جا بلند شد. رنگ به رو نداشت. نگاه مسئول گروهي که از صدا و سيما آمده بودند، کرد و همان طور که با کمک محافظش لباس چريکي را میپوشید، از او پرسيد:
-گزارش تهيه میکنید؟
مسئول گروه خنديد.
-آمده بوديم براي ملاقات و احوالپرسي شما. حالا هر چه بفرماييد، همان کار را میکنیم.
صندلي آوردند و کنار ديوار گذاشتند. دوربين که روشن شد، شروع کرد به توضيح دادن و دربارهی عملیاتهایی که در کردستان انجام شده است.
گروه گزارش صدا و سيما از مديريت علي و اينکه با همت او گزارش لحظه به لحظه اي از چگونگي آزادسازي شهرهاي مختلف منطقهی غرب تهيه میکنند، خوشحال بودند.
بعد از جلسه اي که در ستاد مشترک داشت، معاون لشکر، نامه اي برايش آورد.
-قربان! فوري است.
چرخک (ويلچر) را به عقب راند. در را بست و نامه را باز کرد. اخمهایش تو هم رفت. دستور رسيده بود که ديگر فرمانده منطقه غرب نيست و پس از اين بايد در کنار فرمانده لشکر کردستان که خودش او را منصوب کرده بود، مشاوره کند. گونههایش گل انداخت. سر روي ميز گذاشت.
-يعني همهی یگانهای تحت فرمان را از اختيارم در آوردهاند؟!
از ذهنش گذشت و دندان بر لب گذاشت.
وضو گرفت و مهر را روي ميز نهاد و قامت بست. نماز حاجت که تمام شد، از تو کشو ميز، قلم و کاغذ در آورد و شروع به نوشتن کرد.
بسمه تعالي
از:سرهنگ علي صياد شيرازي
به...
موضوع...
ما به دستور مرکز آمدهایم و به دستور مرکز، قرارگاه را تحويل خواهيم داد. بايد شوراي عالي دفاع دستور بدهد تا برويم، و گرنه همين جا هستيم.
سرهنگ علي صياد شيرازي
نامه را امضا کرد و به معاونش سپرد. اگرچه میدانست از جملههایی که نوشته به عنوان طغيان و سرپیچیاش از دستور مافوق استفاده خواهند کرد، اما نوشته بود و آرام گرفته بود. بعد از نماز مغر و عشا، جلسه در ستاد مشترک را دوباره برگزار کردند و از فرماندهان هر يکان خواستند که طرح ريزي کنند و ادامه بدهند تا او تصميم بگيرد. دو روز بعد از طرف نيروي زميني تلکسي براي رسيد که جواب نامهاش بود. خواند و گُر گرفت. بهش بد و بي راه گفته بودند و خواسته بودند هرچه سریعتر قرارگاه را تحويل دهد. بي هدف نگاهش را به ديوار مقابل و بعد به سقف دوخت. فکرش را هم نمیکرد که اين قدر بي توقع و صادقانه کار کند، ماهي يک بار هم خانوادهاش را نبيند، جانش را کف دست بگيرد و بجنگد و اين طور جوابش را بدهند! خبر داشت که آيت الله دستغيب از شيراز، آيت الله خادمي از اصفهان، آيت الله صدوقي از يزد، آيت الله مدني و آيت الله اشرفي اصفهاني خدمت امام رفتهاند و از خدمات او گفتهاند. فرمانده لشکر کردستان دوباره آمد تو اتاقش. از صبح، دومين بار بود که میآمد. راست تو چشمهایش نگاه کرد.
-به حرف گوش کن و بيا کنار دست من کار کن.
شنيده بود که از تهران دستور آمده که علي در سمت مشاور فرمانده لشکر کردستان خدمت کند، اما نمیدانست که او بيدي نيست که با اين بادها بلرزد. نگاه فرمانده لشکر کرد.
-برو به کارهايت برس و يادت باشد تا وقتي که من اينجا هستم، فرماندهي برقرار است. شما نبايد بدون اجازه کاري انجام بدهيد.
در مياندوآب جلسه اي داشت که بايد میرفت. بالگرد که آمد، معاونش شانه به شانهاش راه افتاد. انگار نه که اتفاقي افتاده باشد.
-بايد با فرماندهي لشکر صحبت کنم. فرمانده واحدي که عمليات را انجام میدهد، مشخص شود و بگوييم بيايد سپاه تا به او بگوييم چه وقت و چطوري عمليات را شروع کند.
توي مياندوآب از بالگرد که بيرون آمدند، به سمت پادگان رفتند. مچ پايش هنوز درد شديدي داشت و وقتي به جايي میخورد، تا استخوان لگن تير میکشید و درد امانش را میبرید. ويلچر را به طرف دفتر فرماندهي راند.
در اتاق فرماندهي نشستند. فرمانده لشکر، فرماندهان تيپ و گردان ها دورتا دور ميز نشستند. دعاي صاحب الزمان (عج) را خواند و همه شنيدند. دربارهی عمليات و منطقه مورد نظر صحبت کرد. چند بار نگاهش به چشمان نگران فرمانده يکي از گردان ها افتاد.
-چيزي میخواهی بگويي؟
فرمانده گردان سينه صاف کرد و سرفه زد.
-قربان! نامه اي آمده که شما در منطقه هيچ مسئوليتي نداريد. حالا شما براي عمليات به ما دستور میدهید، نمیدانیم چه بايد بکنيم؟!
فرمانده تپي ابرو در هم کشيد.
-حرف نزن! کي به تو گفت صحبت کني؟
فرمانده گردان لب گزيد. نگاه علي از فرمانده گردان به فرمانده تيپ متوجه شده بود که صدايش را شنيد.
-ببخشيد جناب سرهنگ! فکر کردم زودتر...
سرهنگ دوباره فرياد کشيد.
-به چه جرئتي اين حرف را زدي؟ چرا توي جمع گفتي؟ کي به تو اجازه داده بود؟ هان؟
علي دست جلو دهان گرفت. سينه صاف کرد.
-هيچ اشکالي ندارد. من نگفتم از همين لحظه لازم الاجراست. گفتم:فعلاً طرح ريزي کنيد.
نگاه فرمانده تيپ کرد که چهرهاش از خشم سرخ شده و تند تند نفس میکشید و سر تکان میداد. جلسه که تمام شد، نامه را از فرمانده گردان گرفت. خطاب له او نوشته بودند، کوتاه، مختصر و فوراً لازم الاجراست.
به سرگرد علي صياد شيرازي.
شما از امروز برکنار هستيد. مسئوليتي در قرارگاه نداريد و بايد از منطقه خارج شويد. سریعتر خودتان را به ستاد مشترک معرفي کنيد.
خبر دار شد که به همهی یکانها نامه را تلکس کردهاند تا کسي از اوامر او اطاعت نکند. درجهی سرهنگیاش را گرفته بودند. او دوباره درجهی سرگردي زده بود.
تلفن زد به آيت الله خامنه اي.
-سلام! منم صياد شيرازي. اينجا تو منطقه در وضعيت بدي قرار گرفتهام. تنزيل درجه شدهام. نامه اي را تو منطقه پخش کردهاند مبني بر اينکه من هيچ مسئوليت ندارم. به نظر شما چه بايد بکنم؟!
آيت خامنه اي مکثي کرد. انديشيد و پاسخ داد: «زودتر منطقه را ترک کن!»
-منطقه را ترک میکنم، ولي از اينکه گفتهاند خودت را به ستاد مشترک معرفي کن، يعني از نيروي زميني هم منتقل شدهام. اين ديگر برايم غيرقابل تحمل است.
صداي خونسرد آيت الله خامنه اي را از آن سوي خط شنيد.
-مسئله اي نيست. با حوصله دستور را اجرا کن. خودت را به ستاد مشترک معرفي کن.
هنوز روي چرخک نشسته بود. بغض راه گلويش را بست.
خدايا اين چه وضعي است؟ به جرم کدام تخلف بايد مجازات شوم؟
به طرف تهران حرکت کرد.
منبع:
خسروی، شمسی؛ (1387) آرامتر از همیشه، ویراستار: علی اعوانی، تهران، انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش، چاپ اول.
/ع