به مهرباني بهار
نويسنده: سيد رضا حسيني
تصويرگر: سلمان عبدالهي
تصويرگر: سلمان عبدالهي
آشپز گريه مي کرد. مهمان ها بيرون آمده بودند. سيني غذا گوشه اي بود. کاسه ها اطراف سيني افتاده بودند. نردبان هم کج شده بود.
امام به طرف پسرش رفت که ديگر نفس نمي کشيد. او را در سايه گذاشته بودند. امام کنار جنازه ايستاد. مهمان ها هم ناراحت بودند. امام براي ناهار دعوت شان کرده بود. هنوز صداي خنده ي فرزند امام را حس مي کردند. بعضي آرام اشک مي ريختند. پسر شيرين زباني بود.
امام زانو زد. پارچه ي روي صورت او را برداشت. صورتش کبود بود. به آشپز نگاه کرد که پايش را چسبيده بود و گريه مي کرد. رنگش پريده بود. برخواست و به طرف او رفت.
آشپز ترسيد. کمي عقب خزيد. دست به ديوار تکيه داد، بلند شد و گفت:« به خدا من تقصيري نداشتم. نمي دانم...» نگاهي به مهمان ها کرد. شايد کسي کمکش کند. امام نزديک تر شد. او فرزند آقايش را کشته بود. به ياد خوبي هاي امام افتاد و مي خواست زانو بزند و خواهش کند تا او را ببخشد. نتوانست چيزي بگويد. تنها چيزي که يادش آمد آيه اي از قرآن بود. آهسته خواند:« آنان که خشم خود را فرو مي برند و از مردم در مي گذرند. خداوند نيکوکاران را دوست دارد.» با صداي لرزاني آيه را خواند. امام چشمانش را بست. نگاهي به آسمان کرد. آهي کشيد. چند کبوتر که دور نخل مي چرخيدند، دور شدند. امام با آرامش گفت:« مي دانم که اين کار را عمدي نکرده اي.»
صداي امام مهربان بود. آشپز نگاهش کرد. چهره ي آقايش غمگين بود؛ اما عصباني نبود. رو به يارانش کرد. از آنها خواست تخته اي بياورند و کودک را نزديک چاه آب ببرند. خدمت کار منتظر بود ببيند امام با او چه کار مي کند. با ناراحتي گفت:« من... من... »
- تو آزادي!
آشپز تعجب کرد. فکر کرد اشتباه شنيده است. صداي گريه اش بلند شد. هر کس ديگري بود او را مي کشت. زانو زد و گفت:« اي پسر رسول خدا، بگذاريد در خدمت شما باشم!»
امام که آستين ها را بالا زده بود تا خون هاي چهره ي فرزندش را بشويد، با مهرباني از او خواست برود آزادانه زندگي کند. بعد شروع به شستن جنازه ي پسرش کرد.
اشک از چشمان آشپز مي چکيد. هرگز نمي توانست مهرباني امام را فراموش کند. برخاست. مهمان ها کمک مي کردند. احساس کرد که نبايد جلوي چشمان امام باشد. حتماً هر وقت او را مي ديد به ياد پسرش مي افتاد. گريه مي کرد و بيرون مي رفت. دلش مي خواست با صداي بلند بگويد که امام سجاد (ع) چه مرد بزرگي است.
منبع: ماهنامه مليکا شماره 47
امام به طرف پسرش رفت که ديگر نفس نمي کشيد. او را در سايه گذاشته بودند. امام کنار جنازه ايستاد. مهمان ها هم ناراحت بودند. امام براي ناهار دعوت شان کرده بود. هنوز صداي خنده ي فرزند امام را حس مي کردند. بعضي آرام اشک مي ريختند. پسر شيرين زباني بود.
امام زانو زد. پارچه ي روي صورت او را برداشت. صورتش کبود بود. به آشپز نگاه کرد که پايش را چسبيده بود و گريه مي کرد. رنگش پريده بود. برخواست و به طرف او رفت.
آشپز ترسيد. کمي عقب خزيد. دست به ديوار تکيه داد، بلند شد و گفت:« به خدا من تقصيري نداشتم. نمي دانم...» نگاهي به مهمان ها کرد. شايد کسي کمکش کند. امام نزديک تر شد. او فرزند آقايش را کشته بود. به ياد خوبي هاي امام افتاد و مي خواست زانو بزند و خواهش کند تا او را ببخشد. نتوانست چيزي بگويد. تنها چيزي که يادش آمد آيه اي از قرآن بود. آهسته خواند:« آنان که خشم خود را فرو مي برند و از مردم در مي گذرند. خداوند نيکوکاران را دوست دارد.» با صداي لرزاني آيه را خواند. امام چشمانش را بست. نگاهي به آسمان کرد. آهي کشيد. چند کبوتر که دور نخل مي چرخيدند، دور شدند. امام با آرامش گفت:« مي دانم که اين کار را عمدي نکرده اي.»
صداي امام مهربان بود. آشپز نگاهش کرد. چهره ي آقايش غمگين بود؛ اما عصباني نبود. رو به يارانش کرد. از آنها خواست تخته اي بياورند و کودک را نزديک چاه آب ببرند. خدمت کار منتظر بود ببيند امام با او چه کار مي کند. با ناراحتي گفت:« من... من... »
- تو آزادي!
آشپز تعجب کرد. فکر کرد اشتباه شنيده است. صداي گريه اش بلند شد. هر کس ديگري بود او را مي کشت. زانو زد و گفت:« اي پسر رسول خدا، بگذاريد در خدمت شما باشم!»
امام که آستين ها را بالا زده بود تا خون هاي چهره ي فرزندش را بشويد، با مهرباني از او خواست برود آزادانه زندگي کند. بعد شروع به شستن جنازه ي پسرش کرد.
اشک از چشمان آشپز مي چکيد. هرگز نمي توانست مهرباني امام را فراموش کند. برخاست. مهمان ها کمک مي کردند. احساس کرد که نبايد جلوي چشمان امام باشد. حتماً هر وقت او را مي ديد به ياد پسرش مي افتاد. گريه مي کرد و بيرون مي رفت. دلش مي خواست با صداي بلند بگويد که امام سجاد (ع) چه مرد بزرگي است.
منبع: ماهنامه مليکا شماره 47