پشت پرده مه: قسمت اول
فيلمنامه نويسان: پرويز شيخ طادي و حسين يادگاري (بر اساس طرحي از رضا ميرکريمي)، کارگردان: پرويز شيخ طادي، بازيگران: جهانگير الماسي، رزيتا غفاري، عليرضا شيخ الاسلامي، تدوين، يعقوب غفاري، موسيقي: عليرضا کهن ديري، مدير فيلم برداري: ناصر محمود کلايه، طراح صحنه و لباس: پرويز شيخ طادي و بابک پناهي، طراح چهره پردازي: بابک شعاعي، محمد خزاعي، محصول سيما فيلم، 1383.
برنده جايزه بهترين فيلم از نوزدهمين جشنواره فيلم کودک اصفهان (1383)
برنده جايزه بهترين بازيگري کودک و کارگرداني از نوزدهمين جشنواره کودک اصفهان
فيلم برگزيده انجمن منتقدان و نويسندگان ايران در جشنواره کودک اصفهان
نامزد 6 جايزه از جمله بهترين فيلمنامه در بيست و سومين جشنواره فيلم فجر (1383)
برنده ديپلم افتخار جايزه بهترين بازيگر کودک از بيست و سومين جشنواره فيلم فجر (عليرضا شيخ الاسلامي)
نامزد 3 جايزه از جمله بهترين فيلم نامه در نهمين جشن خانه سينما (1384)
دوربين از پس تپه اي بالا مي آيد و با منظره اي مواجه مي شود؛ در چشم اندازي وسيع و زيبا در نماي عمومي روستايي با خانه هايي اندک و با فاصله از هم و ساخته شده با چوب و گل. حرکت دوربين به سمت يک خانه دور افتاده آغاز مي شود. فضا اندکي مه آلود است. صداي جمع خواني قرآن توسط کودکان از سمت کلبه شنيده مي شود که طنين آن همچون آوايي بر صحنه شنيده مي شود. يک موسيقي زمينه نيز به حس آن کمک مي کند. در طي مسير حرکت دوربين به روستايياني که هر يک مشغول کاري هستند بر مي خوريم. عده اي در حال دامداري، پخت نان و دروي محصولات بومي ديده مي شوند. به آرامي صداي دويدن پاي کودکانه اي در کنار دوربين به صداي صحنه اضافه مي گردد. طي حرکت از کنار کاروان مختصري شامل يک وانت و چند حيوان بارکش که به همراه صاحبان محصولات روستا راهي بازار هستند عبور مي کنيم. يک دختر بچه در حال دويدن با قرآني در آغوش از دوربين سبقت گرفته و با او به کلبه مورد نظر رسيده و وارد مي شويم.
خاتون: اون کيه؟
همکار خاتون: نمي دوني؟ تازه اومده. بچه ها مثل موش ازش مي ترسن. حقشونه. ناظم مدرسه اس.
خاتون: ناظم که داشتن.
همکار: ادريسي که خودش بچه بود. مي گن معلم کرولال هاست برا همينم فرستادنش. حالا مي توني مرتضي را بفرستي مدرسه.
مرتضي قورباغه اي را از جيبش خارج کرده و روي زمين با آن بازي مي کند. هيچ صدايي شنيده نمي شود.
فتاحي در حال قدم زدن و نگاه کردن به اجناس بازار، در برابر بساط خاتون و دستمال هاي زيبا و آثار آويخته شده او توقف مي کند که ناگاه پايش روي قورباغه قرار مي گيرد. مرتضي به شدت پاي او را بدون توجه به شخصيت صاحب آن پس مي زند و قورباغه را برمي دارد. سرش را بالا مي آورد و چهره فتاحي را مي بيند که پس از مکثي کوتاه به گردش خود ادامه مي دهد.
مرتضي (با اشاره مخصوص ناشنوايان): چي ميگه؟
مادر (با خنده): لباشو نگاه کن. مي فهمي.
مرتضي (به پرنده خيره مي شود): نمي شه. تندتند حرف مي زنه.
مادر: مي گه فرار فرار. مرتضي اومد. تيرکمون داره. مدرسه نمي ره.
مرتضي: تو به اون چي گفتي؟
مادر: گفتم دروغ نگو. مرتضي خوب. مدرسه هم ميره .
مرتضي: مرتضي خوب. مدرسه نمي ره.
خاتون (با اشاره سر): مي ره.
مرتضي: نمي ره.
خاتون با خنده چوبي را برداشته به دنبال مرتضي مي دود که با صداي سرنا و دف نگاهش به سمت صدا متوجه مي شود.
از ديد او جماعتي اندک با فاصله زياد و تشريفات محلي مختصر در حال بردن عروس به نقطه اي دور هستند. عروس سوار بر اسب و افسار در دست داماد است. مرتضي از نگاه خيره و سرد مادر متوجه آن سمت مي گردد. مرتضي پس از مکثي کوتاه با شادي و فريادهاي نامفهوم شال قرمز رنگ خود را بر چوبدست قرار داده و تکان مي دهد. چند قدم به سوي جماعت مي دود. صداهاي جيغ مانند و نامفهومي به نشانه شادي از او شنيده مي شود. خاتون با فريادهاي نامفهوم مرتضي به خود مي آيد و مانع فريادها و شادي مرتضي مي گردد. مرتضي از مادر مي خواهد تا به عروسي بروند.
مرتضي: عروس. عروس. بريم.
نگاه تند مادر و جواب منفي او مرتضي را ساکت مي کند. مرتضي با دوربين خود به آنها نگاه مي کند. از ديد او چهره ها مشخص مي شوند تا به رحمان دوست هم سن و سال خود مي رسد. چهره او غمگين است و متوجه مرتضي مي شود و با همان افسردگي دست تکان مي دهد. مرتضي با دوربينش به همراهان و عروس و داماد (غدير) نگاه مي کند که غدير با ديدن آنها شادي را از چهره خود مي گيرد. با اشاره او شادي همراهان نيز متوقف شده و در سکوت عبور مي کنند.
مرتضي (با اشاره به آنها و مادر): غدير. غدير. ترسو. ترسو.
مادر با سر تاييد مي کند وبه سمت خانه اي دوردست حرکت مي کند. مرتضي آخرين نگاه را به کاروان عروسي مي اندازد که در پس تپه ناپديد مي شوند.
مرتضي: سقف. سقف خراب. فردا برم بالا درست کنم.
مادر: نه.
مرتضي (با اشاره به مادر): پرچين شکسته. خراب. من درست کنم.
مادر (نگاهي به او مي کند و لبخند مي زند و با اشاره به پيشاني و لب زدن): رو پيشوني مادرت چي نوشته فسقلي؟
مرتضي به پيشاني مادر نزديک مي شود و با دقت گويي واقعاً نوشته اي مي بيند.
مرتضي (با لب خواني و اشاره): مرتضي مرد. قوي. خدا دوست داره.
مادر درحالي که يک کيسه در دار با تسمه اي بلند و زيبا را گلدوزي مي کند. لبخند مي زند. مرتضي انگشت بر ظرف آب قرار داده و با ارتعاش ناشي از چکيدن قطره هاي آب بارن از سقف لذت مي برد. در همان حال مادر کارش تمام شده و با پرتاب گلوله کاموايي به طرف مرتضي او را به سوي خود متوجه مي کند و کيسه زيبا را به او مي دهد.
مادر (با اشاره): بيا اين کيف قشنگ مال تو برو کتاب دفترتو بذار توش فردا بري مدرسه.
مرتضي (با اشاره): نه تو تنها مي شي برابر درخت.
کارهاي سخت و فروشندگي را به صورت پانتوميم بازي مي کند.
مادر (با اشاره): دوست داري با قورباغه بازي کني؟ يا تو بازار حمالي کني؟
مرتضي (با اشاره): تلويزيون. موش. گربه.
مرتضي مي رود و تلويزيون قديمي را روشن مي کند. دست مادر آن را خاموش مي کند.
مادر (با تحکم): گفتم کيف و کتاب جمع.
صداي پارس سگ شنيده مي شود. در پي آن صداي فرياد و طبل ها و شليک تفنگ هاي شکاري از دور به گوش مي رسد. مادر برخاسته و از پنجره نگاه مي کند. چهره مرتضي در کنار او قرار مي گيرد. از ديد آنها فانوس ها و چراغ قوه هايي ديده مي شود.
مرتضي: گراز. گراز. اووو اووو من برم. باغ. خراب. خراب.
مادر: نه. بي سوادي تو بدتر از گرازه. برو بخواب.
مادر او را مي برد و دوربين بر نماي پنجره و فانوس هامي ماند.
مادر (رو به مرتضي): بنويس... قربان شما بروم... اين مدت که نيامده...
مرتضي با اکراه لب خواني مي کند و با اشارات مادر مي نويسد.
مادر: نوشتي؟
مرتضي (با اشاره): قربان. عيد. گوسفند.
مادر: نه قربان شما. فداي شما شوم. برابر دوست داشتن زياد. فهميدي؟
مرتضي: نه خوب نيست. فداي من. من.
مادر (با مهرباني): فقط حرفه. (مرتضي متوجه نشده) الکي مي گم.
مرتضي (با لبخند): دروغ.
مادر: دروغ کوچيک. کم. بنويس مرتضي قول مي دهد مرتب و منظم در خدمت شما باشد تا مثل شما عاقل و باسواد شود. نوشتي؟
مرتضي: دروغ. دروغ زياد شد. بد.
مرتضي نمي نويسد. هردو به يکديگر خيره شده اند. مادر کاغذ را گرفته و خود مي نويسد.
سرايدار (با اشاره به ساعت يا جاي آن روي دست): دير اومدي مرتضي؟
مرتضي (مي خواهد برگردد): مي رم فردا. فردا ميام.
سرايدار (او را مي گيرد): نه بابا جون. تو کيسه ت چاقويي تيرکموني چيزي نداري؟
مرتضي نمي فهمد. سرايدار با اشاره و بازي در آوردن به او مي فهماند و مرتضي از حرکات بچه گانه پيرمرد خنده اش مي گيرد.
مرتضي: چاقو نه. تيرکمون.
سرايدار: دروغ مي گي؟ نه؟
مدير (با اشاره غير تخصصي): ها مرتضي آيت. بالاخره اومدي. برو سر اون کلاس. مرتضي به سمت کلاس مورد نظر نزديک مي شود و در را با احتياط باز مي کند.
فتاحي: وات ايز ديس؟ (سکوت بچه ها) ديس ايز ا پنسل.
فتاحي نگاهش به مرتضي که دم در ايستاده مي افتد.
فتاحي: دير اومدي. بيرون.
مرتضي از اشاره او مي فهمد و خارج مي شود. اما کنجکاو از لاي در به کلاس و گاهي به غدير و رحمان در راهرو که مدام درگيرند نگاه مي کند. سپس به داخل کلاس به فتاحي نگاه مي کند.
فتاحي (با لبخندي مرموز): وات ايز ديس. (سکوت دانش آموز) ديس ايز ا پنسل.
فتاحي سراغ ديگري مي رود و به همين ترتيب تا شاگرد آخر. سپس به سر کلاس مي آيد و مداد را بالا مي گيرد.
فتاحي (بلند): وات ايز ديس؟ (سکوت بچه ها) ديس ايز ا پنسل.
فتاحي (دوباره سراغ دانش آموز اولي مي رود): وات ايز ديس؟
دانش آموز: ديس... ديس...
فتاحي (محکم روي ميز مي کوبد که همه وحشت مي کنند): ديس ايز ا پنسل.
دانش آموز (با وحشت): دي. دي ايز ا پن سل.
مرتضي هنوز نگاه مي کند و به نوعي از فتاحي ترسيده. فتاحي سراغ دانش آموز ديگري مي رود و به همين ترتيب تا آخر. دوباره برمي گردد و سر کلاس همان سوال را تکرار مي کند: وات ايز ديس؟
صداي تمام بچه ها: ديس ايز ا پنسل.
مرتضي به آرامي به سمت در خروجي مي رود و مراقب است کسي او را نبيند. که با مدير مواجه مي شود.
مدير: کجا؟
مرتضي: معلم. من بيرون.
مدير (خونسرد): برو. برو تو دفتر بشين.
مدير: برو سفيد آب بگو هرکي بچه کر و لال داره بفرسته مدرسه. معلم اومده سر راه به حيدر هم بگو پسر برادرش رو بفرسته معلم براش رسيد. اشکورات هم دو نفر بودن بچه هاي حاج محمد و آقاي جوادي. تا فردا جواب مياري ها. بگو اگه نيان معلم مي ره شهر.
آبکناري اجازه گرفته و از دفتر خارج مي شود. فتاحي در همان حال نگاهي به مرتضي که متوجه ادريسي است مي کند.
فتاحي: نزن آقاي ادريسي نزنين.
ادريسي: بابا شما هم مايه افتخار اين مدرسه اين و هم نجات بخش ادريسي از شر اين بچه ها.
فتاحي: سيگارتونو خاموش کنين. اين صدبار (رو به مرتضي با زبان اشاره) اين چيه؟
مرتضي (با زبان اشاره): نامه. مادر نوشته.
فتاحي مي خواند.
فتاحي: چرا دير اومدي؟ کلاس ها شروع شده.
مرتضي: برم خونه.
فتاحي: خونه تمام. در هفته پنج روز خونه شما اينجاست. اين پنج روز، معلم، ناظم، پدر، مادر و برادر شما من هستم (مرتضي از اشاره آخر به مادر ميخندد). نيشتو ببند. دوبار حمام اجباري. ناخن ها، گردن، موها تون. نگاه مي کنم. کثيف بود بيرون. نمره از پانزده پايين چي؟ جريمه. اسم من فتاحي. درست؟ معدل ابتداييت چند بود؟
مرتضي: يازده.
فتاحي (جدي): يازده براي من برابر با صفر. (اشاره به نامه) اين خطه کيه؟
مرتضي: خودم.
فتاحي: اين خط نمره ش بيسته نه يازده. به من دروغ نگو. عصباني ميشم. پرونده تو مي دم زير بغلت بري حمالي. فهميدي؟
مرتضي: بله بله حمالي. حمالي خوب. پول. پول. بازار؟
همه مي خندند. سرايدار رحمان را با چشم گريان وارد دفتر مي کند.
سرايدار: آقا اين بچه از بس برا مادرش گريه کرد خسته شديم.
ادريسي پرونده اي را روي ميز فتاحي قرار مي دهد و فتاحي آن را باز مي کند و مي خواند. ادريسي سراغ رحمان مي رود و با او صحبت مي کند. مرتضي متوجه رحمان و ادريسي است.
فتاحي (با ترکه مرتضي را به خود متوجه مي کند): به من نگاه کن. تمرين نکردي. لب خوني يادت رفته. حرف منو نمي فهمي. ببين همه نمره هات بد. ببين اين پرونده شماست.
مرتضي: مال من؟ ببرم خونه؟ فتاحي: مسخره مي کني؟ (مکث) فکر مي کني رو پيشوني فتاحي چي نوشته؟
مرتضي: مرتضي مرد. مادر گفت.
فتاحي: مرد دروغ نمي گه.
مرتضي: دروغ کم. تو نامه. کوچيک.
فتاحي: خيلي خب اين دفعه رو مي بخشم. برو برو دست علي به همرات.
مرتضي (گويي کسي را جست و جو مي کند): علي آقا کجاست؟
فتاحي: من شوخي نمي کنم. خيلي جدي مي گم فهميدي؟
مرتضي: بله بله. دعوا. دعوا.
فتاحي: اون چيه؟ اونو از جيبت در بيار ببينم.
مرتضي از يکي از جيب هايش يک تير و کمان و از ديگري يک گنجشک مرده بيرون مي آورد و نشان مي دهد.
فتاحي (عصبي): آقاي ادريسي اين بچه رو بفرستين با پدرش بياد.
ادريسي مي خواهد تير و کمان را از او بگيرد، اما مرتضي مقاومت مي کند. آرام گوش مرتضي را مي گيرد.
ادريسي: شما بخشيدش نفهميد عقلش نمي رسه. (رو به مرتضي) بگو ببخشيد غلط کردم و تمام (چشمک مي زند) اينم بده من.
مرتضي از لحن و جملات ادريسي عصباني شده و خود را رها مي کند.
مرتضي: غلط نکردم. تو نمي فهمي. کتاب، دست علي نبود. تيروکمون مال من. گنجيشک براي مادر.
فتاحي (بر مي خيزد): ساکت. ادب داشته باش. برو بگو پدرت بياد.
مرتضي عصباني پرونده را برداشته و به سرعت از کنار رحمان به بيرون فرار مي کند. فتاحي و ديگران به مرتضي که از دست سرايدار هم فرار مي کند و دور مي شود، نگاه مي کنند.
مدير: اين بچه يتيمه ها. آقاي فتاحي.
فتاحي: يتيمه بايد بي ادب باشه؟مادر که داره.
ادريسي (به مدير چشمکي مي زند): بله يه مادر خوب. جوان. کاري. خدا بيامرزه شوهرشو. واقعاً نعمتيه براي يه مرد تنها که قصد ازدواج داشته باشه و دستي بر سر يتيم بکشه.
فتاحي نگاهي به ادريسي و مدير و ديگران مي اندازد که ادريسي خاموش مي شود.
سپس اشاره مي کند تا رحمان خارج شود و چيزي نشنود.
مادر (آهسته و جدي): نبايد تير کمون مي بردي، دست علي يعني دست امام علي به تو کمک کنه. فهميدي؟
مرتضي: ناظم بد. دعوا کرد.
سروصدايي از پشت سر آنها به گوش مي رسد. گويي چند نفر با سر و صدا نزديک مي شوند. ناگاه صداي پرواز پرنده هايي به گوش مي رسد و فرياد کسي که خاتون را صدا مي زند.
صدا: بکش. خاتون بکش.
خاتون به مرتضي اشاره مي کند و هر دو طناب را به سرعت مي کشند و يک تله توري علم مي شود و تعدادي پرنده نظير اردک هاي وحشي در تور گرفتار مي شوند.
مرتضي با کيسه لوازم و پرنده اش به مادر که با تبر به سختي هيزم مي شکند نگاه مي کند. مادر نيز عصبي است. مرتضي مي رود تا تبر را بگيرد که مادر پرخاش مي کند. مادر به سراغ کار ديگري مي رود و هربار مانع کمک کردن مرتضي مي شود.
مادر (با اشاره و لب خواني): نبايد تير کمون مي بردي. دست علي يعني امام علي به تو کمک کنه.
مرتضي: ناظم بد. بد. بد.
مرتضي مغرور و دل شکسته وسايلش را پرتاب کرده و به سرعت دور مي شود.
مرتضي (غمگين با چشمان خيس): پدر از تو بهتر بود.
مادر: چون دو نفر بوديم.
مرتضي: برابر غدير باباي رحمان نبود؟
مادر (با چشمان نمناک): نه نبود.
مرتضي: دست امام علي به من کمک نمي کنه؟ گوش هام.
مادر: نمي دونم. دعا کن.
مرتضي: نگفت کمک. دعوا دعوا کرد. با تيرکمون بزنم. فتاحي؟
مادر: نه نه فتاحي معلم. معلم خوب. برابر پدر.
مرتضي: من مدرسه نمي رم.
مادر (سيخي را نشان مي دهد): با همين مي فرستمت فهميدي؟
مرتضي: پدر از تو بهتر بود.
مادر: آره چون دو نفر بوديم.
يک سيخ کباب شده را به او مي دهد.
مرتضي: چرا دست امام علي به من کمک نمي کنه؟ گوش هام.
مادر: چون بد شدي.
مرتضي: نگفت کمک. دعوا دعوا کرد. با تيرکمون مي زنمش.
مادر: منم تورو مي زنم فهميدي. فتاحي معلم. معلم خوب برابر پدر فهميدي؟
مادر فشنگ هاي شکاري را درون تفنگ دولول قرار مي دهد. دست مرتضي ديافراگم بلندگو را لمس مي کند و در خود است. صداي دف و سرنا از اتاق به گوش مي رسد. مادر کلاه چراغدار قديمي معدنچيان را به جاي چراغ قوه از کنار قاب عکس شوهرش در لباس معدنچيان برداشته و روشن مي کند. صداي پارس سگ مدام به گوش مي رسد.
مرتضي (به غدير): ترسو. ترسو. پدر مرد.
غدير به مرتضي نگاه مي کند و سکوت کرده. مادر نگاه سردش را از غدير مي گيرد و همراه مرتضي داخل خانه شده و در را مي بندند. غدير تنها مانده.
فتاحي: خبر مي کردين ماشين مي فرستاديم. پرونده مي بره. پرونده مياره. فکر کردي خونه خاله؟
مرتضي: خاله؟ خاله. خاله شما. نه نيست.
فتاحي با عصبانيت ترکه را از روي ميز برمي دارد وبه خودش و او اشاره مي کند.
فتاحي: خاله من نه. خاله تو.
مرتضي (عقب مي کشد): خاله ندارم. اومدم درس بخونم. مادر گفت معلم خوب. برابر پدر . دعوا بد بد.
ادريسي با مدير در رابطه با فتاحي گفت وگويي مخفيانه دارد.
ادريسي: چقدر مي دي درستش کنم؟
مدير: سربه سرش نذار.
فتاحي (به مرتضي): خيلي خب. جيباتو خالي کن.
مرتضي هر دو جيب خالي را نشان مي دهد. ادريسي جلو مي آيد و دفتر بزرگي را روي ميز فتاحي قرار مي دهد. نگاه مرتضي به او مي افتد.
مرتضي: شما شما. دست علي. بلد نبودين. مادرم خوب گفت (رو به فتاحي) مي خوام برم.
فتاحي: خانه تشريف مي برين؟
مرتضي: نه کلاس. سواد خوب. گراز بد.
مدير (با اشاره): بشين اونجا تا تخت و کلاست معلوم بشه.
آبکناري پيک مدير وارد مي شود و اجازه مي خواهد، اما کسي توجه نمي کند.
فتاحي (به فهرست داخل دفتر نگاه مي کند): بي سوادي را ريشه کن کنيم. کرديم.
مرتضي گاهي به ادريسي و گاهي به فتاحي نگاه مي کند و لب خواني مي کند.
فتاحي (روي کاغذ چيزي را يادداشت مي کند): تخت داريم. آقاي ادريسي اين شماره خوابگاهش و اين هم شماره تخت.
مرتضي ايستاده و از پنجره به کوه ها و جلوه هاي خاص طبيعت اطراف نگاه مي کند. با اشاره مدير، آبکناري نزديک شده و کاغذي را به او مي دهد و مدير مي خواند.
آبکناري: آقاي جوادي هم گفت نمي خوام درس بخونه.
ادريسي کاغذ را گرفته و به سوي مرتضي مي رود.
ادريسي (رو به مرتضي): بيا. بگير. اين شماره خوابگاه. اينم شماره تخت. پسر مادرت چه کاره اس؟ (مرتضي کنجکاو) پول؟ از کجا؟
مرتضي: مادر. گل (اشاره به گلدوزي) . دستمال. تخم مرغ. اردک. بازار.
ادريسي (به مدير): بفرما. اينم نمونه ش. روستايي هنرمند و باسواد عجيبه ها! نيست حسين آقا؟ (رو به فتاحي مي کند و گويي از او تاييد مي خواهد) اسب هم اينقدر کار نمي کنه. نه؟
آبکناري مي خندد. مرتضي به او نگاه مي کند. فتاحي نگاه تندي به ادريسي و آبکناري مي اندازد.
فتاحي: آقاي معلم ادبيات اين بچه لب خواني بلده ها (رو به آبکناري) شما چي مي خواي؟
آبکناري اجازه گرفته و خارج مي شود.
رحيمي: شلوغ نکن. آهاي اسمتونو مي نويسم ها.
مرتضي اهميت نمي دهد، زيرا نمي شنود.
رحيمي مدام روي تخته جلوي اسم مرتضي ضربدر مي زند. همهمه کلاس مدام زياد مي شود. رحيمي را با گچ و لوله خودکار مي زنند.
فتاحي خشک و جدي با يک ترکه وارد کلاس مي شود و مرتضي را در همان حال مي بيند. مرتضي تيرکمانش را مخفي مي کند. رحيمي برپا مي دهد. مرتضي به سرعت مانند بچه ها ساکت مي نشيند.
رحيمي: برپا.
فتاحي: عروسيه؟ بشينين.
فتاحي تک تک چهره ها را نگاه مي کند. نگاهش به مرتضي مي افتد.
فتاحي: رحيمي مرتضي اينجا چيکار مي کنه؟
رحيمي: آقا اجازه کرولال ها نيومدن کلاسشون خاليه. اين يکي اومده که همه رو هم به هم ريخته.
فتاحي: خيلي خب. شما چيه نگا مي کنين. کتاباتونو باز کنين.
مرتضي (به رحمان): چي درس مي ده؟
رحمان: انگليسي و حرفه و فن.
فتاحي: حرف نباشه. اين هفته دامداري درس مي دم (اشاره به مرتضي) شما که خوب اطوار درمياري. مي توني از اين فاصله لب خوني کني؟
بچه ها از نوع گويش فتاحي مي خندند.
فتاحي: ساکت (به يکي از بچه ها که در کنار مرتضي نشسته و مي خندد) برو بيرون. آره شما که نيشتون بازه (رو به مرتضي) الان چي گفتم؟
مرتضي (با اشاره به دانش آموز خاطي): شما. خنده خنده. برو بيرون. دامداري. گاو گاو (اشاره به شاخ) گوسفند (برمي خيزد و اشاره به دم گوسفند در پشت خود) ب. ب. درس مي دم.
بچه ها دوباره مي خندند.
فتاحي: ساکت (رو به مرتضي با نوعي خاص بدون کلام و خصوصي که بچه ها متوجه نشوند) اين طور مواقع خوب مي فهمي! هروقت دلت بخواد؟
مرتضي (نگران): بله. بله. خوب حرف مي زدين. کلمه کلمه.
فتاحي: ديگه چي؟
مرتضي (نگاهش به باريکه موي سفيد پيشاني فتاحي است): ديگه مو. مو. موي شما. قشنگ. سفيد (اشاره به دندان سفيد خودش)
بچه ها مي خندند. فتاحي روي ميز مي کوبد و همه ساکت مي شوند. مرتضي جدي مي شود.
فتاحي: فضولي نکن. بشين. (رو به بچه ها) تا يادم نرفته. ساعت بعد نظافت با اين کلاسه.
صداي فتاحي: هرکي اومد تو زندگي من بدبخت شد. چه مادر چه همسر. حالا هي بگو هنرمنده. اسبه. تراکتوره. اه.
فتاحي با همان ترکه اش از دفتر خارج مي شود و نگاهش به رحمان و سپس ديگران مي افتد. فتاحي به دقت و با وسواس مراقب کيفيت نظافت و کار بچه هاست. او نگاهي هم به سر و وضع و لباس مندرس آنها دارد. با ديدن مرتضي به سمت او مي رود.
مرتضي: سلام.
فتاحي: سلام. اينجا راحتي؟
مرتضي (با ترديد): نه.
فتاحي (به يکي از شاگردان): آقا با شمام کارتو بکن (به مرتضي) چرا؟ بشقاب. حوله. مسواک گرفتي؟
مرتضي: نه بد. مادر گفت من زنده هستم.
فتاحي: همه بچه ها گرفتن. از آقاي رحماني مبصر کلاستون بگير (مرتضي قصد رفتن دارد) الان نه. مادرت چند سالشه؟ فراموش کن. خونه تون کجاست؟
مرتضي: بالا. بالا. کوه.
فتاحي: بالاي کوه.
مرتضي: بله. نزديک خدا. مادر گفت.
فتاحي: تو بچه بزرگ خانواده؟
مرتضي: بزرگ. مرتضي مرده.
فتاحي: معلومه. چند نفرين؟
مرتضي: سه نفر.
فتاحي: خواهر يا برادر؟
مرتضي: بابا. درخت.
فتاحي: مگه بابا نمرده.
مرتضي: بله. خدا. درخت. خواب.
فتاحي (زير لب): تو هم مثل من قاطي کردي.
فتاحي در حين صحبت با مرتضي به شاگردي که گوش ايستاده چشم غره مي رود.
فتاحي: مرد خونه اي ها؟ مرد بودن سخت نيست؟
مرتضي: نه. خوبه. مرد. مرد.
فتاحي: به مادرت کمک مي کني؟
مرتضي فقط نگاه مي کند و نمي تواند واقعيت را بگويد.
فتاحي: نه؟ مي دونستم (با تاکيد بيشتر) مادر خوب. برابر طلا. جواهر؟
مرتضي خيره شده و متوجه نشده.
فتاحي: متوجه نشدي ها؟ کارتو بکن.
فتاحي در فکر مي رود. رحمان به مرتضي نزديک مي شود تا چيزي بگويد که فتاحي برمي گردد.
رحمان (به مرتضي): با تو کار داره.
فتاحي (با اشاره و کلام): اگه کاري داشتي به من بگو. دست علي به همراهت مفهومه؟
مرتضي: دست علي نشد. گوش هام.
مرتضي لبخند مي زند و فتاحي را در فکر فرو مي برد. با رفتن فتاحي رحمان با مرتضي با اشاره و لب زدن حرف مي زند. گويي رازي را به او مي گويد.
رحمان: گولشو نخوري ها. (مواظب باش کلاه سرت نذاره) .
مرتضي: چي نخورم؟ (چي سرم نذاره؟)
رحمان: دروغ مي گه.
مرتضي: بله دروغ. دروغ.
يکي از بچه ها گوش مي کنه.
طالبي: راسته مي خواد زن بگيره؟
آبکناري (هم کلاس بزرگتر): مثل اين که زن داره. موهاش سفيد شده.
طالبي: يه زن ديگه مي خواد؟
مرتضي (با لبخند): عروس. عروس.
آبکناري: آره. زن هنرمند. مثل اسب کار کنه.
مرتضي: اسب؟ نه نمي شه.
رحمان: نقاشي. گلدوزي. برابر مادر تو.
مرتضي (با لبخند): نه دستمال. گل مينا. گل نرگس...
رحمان: اين غدير بدجنس هميشه به من مي گفت حال مادرت چطوره. کار داشتي به من بگو. برابر فتاحي.
مرتضي: غدير ترسو ترس. پدر مرد.
مرتضي نگران فتاحي را مي بيند که همچون نظاميان راهرو را قدم مي زند.
فتاحي: چي کار مي کني؟
مرتضي: غذا. مادر. مادرمن.
فتاحي: خودت بايد بخوري (با زبان اشاره) بعدا يه ظرف بهت مي دم ببر برا مادرت. خوبه؟
مرتضي (نگاهي به بچه ها که مخفيانه مي خندند مي کند): نه.
فتاحي: نه که نه.
فتاحي سراغ بچه هاي ديگر مي رود و مرتضي نگاهش به رحمان و آبکناري و طالبي گره مي خورد که با يکديگر پچ پچ مي کنند و مي خندند. مرتضي نيز مي خندد و بچه ها بيشتر مي خندند. يکباره فتاحي چهره اش در ميان آنها ظاهر مي شود.
فتاحي: رفيقتونو مسخره مي کنين درسته؟ چون ناشنواست؟ به نظر شما ناهار خوري کثيف نيست؟
بچه ها نگاهي به ناهار خوري انداخته و آرام لبخندشان محو مي شود.
آبکناري: بادابادا مبارک بادا ايشاالله مبارک بادا (بهتر است يک شعر محلي درباره عروسي باشد.)
مرتضي نيز کف مي زند و مي رقصد. اما از نگاه او چيزي غير از ادا و اطوار و بازي ديده و شنيده نمي شود. رحمان از شادي مرتضي تعجب کرده و مانع مي شود.
رحمان: تو دست نزن. بده.
مرتضي: عروس. عروسي. خوب. خوبه.
بچه ها مي خندند. کسي مراقب در نيست.
آبکناري: به تو چه بچه ننه. بيا مرتضي. آها.
رحمان عصبي شده و با آبکناري درگير مي شود. بچه ها مدام تشويق مي کنند و مرتضي سعي در جدا کردن آنها دارد. يکباره همه پراکنده شده و روي تخت هايشان قرار مي گيرند، در حاليکه هنوز رحمان و آبکناري با هم درگيرند. يکباره متوجه فتاحي مي شوند که با ترکه بالاي سر آنها قرار گرفته.
آبکناري: آقا اجازه؟ نمي ذارن درس بخونيم.
فتاحي: تو درس بخوني؟ کي نمي ذاره؟ شاگرد دو ساله.
آبکناري: آقا اين رحمان و مرتضي همش مي رقصن.
رحمان: آقا دروغ مي گن. اين خودش...
فتاحي: ساکت. بدو سرجات (رو به مرتضي) دفعه آخرت باشه رقاصي مي کني ها.
مرتضي و رحمان روي تخت هايشان مي روند. بچه ها به سختي خود را کنترل مي کنند.
فتاحي: يه نمره انضباط صفر. با نظافت تمام مدرسه آدمو قدرشناس مي کنه. رحيمي مگه خاموشي نيست. زود.
چراغ خاموش مي شود و فضاي ميان مرتضي و فتاحي سياه مي شود. فتاحي خارج مي شود. تخت مرتضي و رحمان کنار يکديگر است. رحمان کبريتي را روشن مي کند تا مرتضي لب خواني کند.
رحمان: يه کاري دست آبکناري بدم... همه ش تو مقصري.
مرتضي: من؟
کبريت خاموش مي شود و کبريت ديگر روشن مي شود.
رحمان: آره. دوست داري برابر من بدبخت. مادرتو ببره؟ عروس؟
کبريت خاموش مي شود و کبريت ديگر روشن مي شود.
مرتضي: کي؟
رحمان: فتاحي.
مرتضي خيره شده. رحمان کبريت را خاموش مي کند.
صداي واجاري (در خواب): اي واي... حفظ نکردم.
فتاحي: توجه کن آقا. امروز مثل همه پنج شنبه ها به دانش آموزاني که منظم بودن و راهشون نزديکه مرخصي مي دم. اونهاييم که راهشون دوره و نمي خوان برن مي تونن بمونن. بفرمايين.
تعدادي از بچه ها با خوشحالي از مدرسه مي روند. غدير بغچه اي را به زور به رحمان مي دهد و رحمان آن را پرتاب مي کند و غدير او را تا داخل مدرسه دنبال مي کند. صدايشان شنيده نمي شود. بچه ها يکباره مي خندند. غدير با فتاحي روبه رو مي شود و با يکديگر گفت و گو دارند. فتاحي در حالي که بچه ها را در حال خروج شناسايي مي کند، مدام با توضيحات غدير سر تکان مي دهد.
آبکناري (به طالبي): خوش به حالتون.
رحيمي: کاش خونه ما هم نزديک بود.
طالب پور: چه فايده همش بايد رو زمين کار کنم.
غدير با تشکر از فتاحي جدا مي شود و مي رود. فتاحي مقابل رحمان قرار مي گيرد که مي خواهد برود.
فتاحي: کجا؟
مرتضي نگاه مي کند.
رحمان: خونه.
فتاحي: مادرت رفته رودسر تا فردا هم نمياد. پدرت هم بايد بره معدن.
رحمان: اون پدر من نيست. پدر من مرده... غدير آدم بديه. نامرده. نامرد.
فتاحي: ساکت بي ادب. بدو ببينم.
رحمان گريان به سمت خوابگاه مي دود. فتاحي متوجه مرتضي مي شود.
فتاحي: چرا ايستادي برو شنبه صبح ساعت هفت اينجا. چي گفتم؟
مرتضي: هفت.
فتاحي: برو. برو مواظب مادرتم باش... غذا براي مادر بدم؟ (مرتضي با سر جواب منفي مي دهد) خيلي خب. برو.
مرتضي از جمله آخر فتاحي ناراحت شده و پس از آخرين نگاه به رحمان مي رود.
مرتضي: دستمال. ميوه تازه. ترب. شاهي. دستمال خوب. گل نرگس. گل مينا. گل مريم. دستمال. سبزي تازه.
رشيد راننده وانت روستا در بازار يک مرد سي ساله با تيپ غير بومي را به سوي محل خاتون هدايت مي کند و در راه درباره خاتون صحبت مي کند.
رشيد: اون مادرشه. تنهاست. شوهرش تو معدن مرد.
مرد: حيفه اين زن. خيلي خوشگله.
رشيد: پسر حاجي هستي نا سلامتي خجالت بکش.
آنها به خاتون مي رسند و سلام و احوال پرسي مي کنند. رشيد کارتن يک ضبط صوت را باز کرده و به مادر نشان مي دهد.
مادر: خب چه کار کنم اينو؟
رشيد: اين کاتالوگا رو بده دست پسرت.
خاتون به عکس زن هاي زيباي داخل کاتالوگ نگاه مي کند.
خاتون: اينها مجانيه؟
مرد: بله که مجانيه.
رشيد: به جاي اينکه بگه پرتغال و سبزي و ترب بگه سامسوند و دي بي دي و سي ويدي. پسر حاج صفر نمايندگي اينها رو زده. صداش داليه. آره؟
پسر حاج صفر: دالبي. خودم راش مي ندازم. يکي هم مال خودش (اشاره به دستگاه تصويري). محشره. يا پورسانتي کار کنه يا روز مزد. پنج هزار تومنم مي دم. آقا رشيد يه سري برو مراقب ماشينم باش.
رشيد با اکراه مي رود.
مادر: پنج هزار خيليه. پس اين سبزي و گوجه و تخم مرغ هاي مردم چي؟ عکس اين زن ها! نه من خجالت مي کشم نمي تونم.
مرد: بنده از خجالت شما هم در ميام.
ناگهان فتاحي و ادريسي وارد بازار شده و يکباره مرتضي بي صدا فقط مي رقصد. فتاحي نگاهي مي کند و در فکر فرو مي رود. به سوي او مي رود که ادريسي او را به سمت ديگري مي کشاند. مرتضي متوجه شده و از پشت ماسک آنها را دنبال مي کند. ادريسي فتاحي را با عجله به سمتي مي برد. مرتضي نگاهش به آنهاست که دنبال چه هستند. مادر مرتضي هنوز با پسر صفر بحث مي کند. مرتضي با دوربينش به فتاحي و ادريسي نگاه مي کند و متوجه مي شود که آنها در حال خريد نگاهشان به دخترهاي دست فروش است و فتاحي برخلاف ادريسي با شرم نگاه مي کند و ادريسي هر بار او را کشان کشان به سوي دختر ديگري مي برد و به بهانه هايي خريد مي کنند تا حرف بزنند. اما صدايشان از ديد مرتضي شنيده نمي شود. مرتضي نگاهش را مي گيرد و به کارش مشغول مي شود. فتاحي نگاهش به مادر مرتضي مي افتد که با پسر صفر بحث مي کند. . مادر حالتي شرمگين و تهاجمي پيدا کرده و پسر حاج صفر مدام اصرار دارد.
پسر حاج صفر: کار تميز. حقوق خوب. سروسامونت مي دم. حيف اين دست هاي زيبا که...
مادر: يا بلند مي شي مثل بچه آدم راهتو مي گيري مي ري يا همچين مي زنم تا آباديتون با دست راه بري.
پسر حاج صفر: ما کتک خورده عشقيم. تازه کي بهتر از شما؟
ناگهان چتر سياه فتاحي زير چانه او قرار مي گيرد و او را بلند مي کند.
فتاحي: من خيلي بهتر مي زنم. مي خواي امتحان کني؟
پسر حاج صفر: جنابعالي؟
فتاحي: دندون پزشکم. دنودن مي کشم. با مشت. دهنتو باز کني مي بيني.
پسر حاج صفر با اين تشر فتاحي جا مي خوره و مجبور به عقب نشيني مي شود.
مرتضي هنوز سر بازار است. در حالي که پشت سرش غوغايي از دعوا برپاست و او متوجه نيست. رشيد يکباره مي بيند و از شرم ديدن خاتون سرش را پايين مي اندازد. خاتون زن غدير را که پاي بساط خود ايستاده صدا مي زند و خود به سرعت سراغ مرتضي مي آيد. مادر دستمال ها را از او مي گيرد و به سرعت ضبط صوت و ماسک را از او جدا مي کند و مدام مراقب است تا مرتضي آنها را نبيند. زن غدير مي آيد.
مادر: ببرش از هموني که گفتي برام پماد بگيره. از اون طرفم بره خونه.
زن غدير: به فکر خودت باش اين چشم ناپاک دنبالت نباشه.
خاتون جا مي خورد و نگاهي به نگاه هاي اطراف مي اندازد. زن غدير و مرتضي دور مي شوند. مرتضي برمي گردد و از دور مي بيند پسر حاج صفر را روي دوش مي گيرند و از بازار خارج مي کنند. مرتضي نمي تواند علت درگيري را بفهمد. او فتاحي را مي بيند که خونسرد چترش را باز و بسته مي کند تا مطمئن شود سالم است.
زن غدير: ها مرتضي. بازار چطوره؟
مرتضي: بد. نه خوب. قشنگه. يه کم دروغ خوب؟
زن غدير: بازاره ديگه. مادرت بهتره؟
مرتضي: درد. پا. فتاحي بد. دعوا.
زن غدير: مردها همه دعوا مي کنن.
مرتضي: داروخانه کجاس؟
مرتضي پماد خالي را از جيبش به او نشان مي دهد.
زن غدير: لازم نيست. برو پماد گياهي بگير. معجزه مي کنه.
مرتضي: معجزه؟ دکتر؟
زن غدير: پيرزن. شبيه دکتر. مي فهمي؟ خونه ش نزديک معدن.
مرتضي نگاهي نگران به مادر جوانش مي کند و سپس در سوي ديگر فتاحي و ادريسي را پيدا مي کند.
زن غدير (مرتضي را با خود مي برد): بيا. برادرم با موتور داره مي ره. بگو پماد عناب بده يه کاغذم مي دم بهش بده بگو طلسم غدير چي شد؟
مرتضي: طلسم؟ چي؟
زن غدير: خودش مي دونه. بيا. من مي رم پيش مادرت. برو. (به سمت کسي فرياد مي زند) حيدر. هاي حيدر. اينو ببر سفيد آب.
منبع: نشريه فيلم نگار شماره 37
برنده جايزه بهترين فيلم از نوزدهمين جشنواره فيلم کودک اصفهان (1383)
برنده جايزه بهترين بازيگري کودک و کارگرداني از نوزدهمين جشنواره کودک اصفهان
فيلم برگزيده انجمن منتقدان و نويسندگان ايران در جشنواره کودک اصفهان
نامزد 6 جايزه از جمله بهترين فيلمنامه در بيست و سومين جشنواره فيلم فجر (1383)
برنده ديپلم افتخار جايزه بهترين بازيگر کودک از بيست و سومين جشنواره فيلم فجر (عليرضا شيخ الاسلامي)
نامزد 3 جايزه از جمله بهترين فيلم نامه در نهمين جشن خانه سينما (1384)
دوربين از پس تپه اي بالا مي آيد و با منظره اي مواجه مي شود؛ در چشم اندازي وسيع و زيبا در نماي عمومي روستايي با خانه هايي اندک و با فاصله از هم و ساخته شده با چوب و گل. حرکت دوربين به سمت يک خانه دور افتاده آغاز مي شود. فضا اندکي مه آلود است. صداي جمع خواني قرآن توسط کودکان از سمت کلبه شنيده مي شود که طنين آن همچون آوايي بر صحنه شنيده مي شود. يک موسيقي زمينه نيز به حس آن کمک مي کند. در طي مسير حرکت دوربين به روستايياني که هر يک مشغول کاري هستند بر مي خوريم. عده اي در حال دامداري، پخت نان و دروي محصولات بومي ديده مي شوند. به آرامي صداي دويدن پاي کودکانه اي در کنار دوربين به صداي صحنه اضافه مي گردد. طي حرکت از کنار کاروان مختصري شامل يک وانت و چند حيوان بارکش که به همراه صاحبان محصولات روستا راهي بازار هستند عبور مي کنيم. يک دختر بچه در حال دويدن با قرآني در آغوش از دوربين سبقت گرفته و با او به کلبه مورد نظر رسيده و وارد مي شويم.
داخل کلبه (ادامه)
بازار محلي - يک شهر کوچک
خاتون: اون کيه؟
همکار خاتون: نمي دوني؟ تازه اومده. بچه ها مثل موش ازش مي ترسن. حقشونه. ناظم مدرسه اس.
خاتون: ناظم که داشتن.
همکار: ادريسي که خودش بچه بود. مي گن معلم کرولال هاست برا همينم فرستادنش. حالا مي توني مرتضي را بفرستي مدرسه.
مرتضي قورباغه اي را از جيبش خارج کرده و روي زمين با آن بازي مي کند. هيچ صدايي شنيده نمي شود.
فتاحي در حال قدم زدن و نگاه کردن به اجناس بازار، در برابر بساط خاتون و دستمال هاي زيبا و آثار آويخته شده او توقف مي کند که ناگاه پايش روي قورباغه قرار مي گيرد. مرتضي به شدت پاي او را بدون توجه به شخصيت صاحب آن پس مي زند و قورباغه را برمي دارد. سرش را بالا مي آورد و چهره فتاحي را مي بيند که پس از مکثي کوتاه به گردش خود ادامه مي دهد.
روز - نزديک غروب - تپه
مرتضي (با اشاره مخصوص ناشنوايان): چي ميگه؟
مادر (با خنده): لباشو نگاه کن. مي فهمي.
مرتضي (به پرنده خيره مي شود): نمي شه. تندتند حرف مي زنه.
مادر: مي گه فرار فرار. مرتضي اومد. تيرکمون داره. مدرسه نمي ره.
مرتضي: تو به اون چي گفتي؟
مادر: گفتم دروغ نگو. مرتضي خوب. مدرسه هم ميره .
مرتضي: مرتضي خوب. مدرسه نمي ره.
خاتون (با اشاره سر): مي ره.
مرتضي: نمي ره.
خاتون با خنده چوبي را برداشته به دنبال مرتضي مي دود که با صداي سرنا و دف نگاهش به سمت صدا متوجه مي شود.
از ديد او جماعتي اندک با فاصله زياد و تشريفات محلي مختصر در حال بردن عروس به نقطه اي دور هستند. عروس سوار بر اسب و افسار در دست داماد است. مرتضي از نگاه خيره و سرد مادر متوجه آن سمت مي گردد. مرتضي پس از مکثي کوتاه با شادي و فريادهاي نامفهوم شال قرمز رنگ خود را بر چوبدست قرار داده و تکان مي دهد. چند قدم به سوي جماعت مي دود. صداهاي جيغ مانند و نامفهومي به نشانه شادي از او شنيده مي شود. خاتون با فريادهاي نامفهوم مرتضي به خود مي آيد و مانع فريادها و شادي مرتضي مي گردد. مرتضي از مادر مي خواهد تا به عروسي بروند.
مرتضي: عروس. عروس. بريم.
نگاه تند مادر و جواب منفي او مرتضي را ساکت مي کند. مرتضي با دوربين خود به آنها نگاه مي کند. از ديد او چهره ها مشخص مي شوند تا به رحمان دوست هم سن و سال خود مي رسد. چهره او غمگين است و متوجه مرتضي مي شود و با همان افسردگي دست تکان مي دهد. مرتضي با دوربينش به همراهان و عروس و داماد (غدير) نگاه مي کند که غدير با ديدن آنها شادي را از چهره خود مي گيرد. با اشاره او شادي همراهان نيز متوقف شده و در سکوت عبور مي کنند.
مرتضي (با اشاره به آنها و مادر): غدير. غدير. ترسو. ترسو.
مادر با سر تاييد مي کند وبه سمت خانه اي دوردست حرکت مي کند. مرتضي آخرين نگاه را به کاروان عروسي مي اندازد که در پس تپه ناپديد مي شوند.
خانه مرتضي - غروب - آسمان سرمه اي
داخل خانه - شب
مرتضي: سقف. سقف خراب. فردا برم بالا درست کنم.
مادر: نه.
مرتضي (با اشاره به مادر): پرچين شکسته. خراب. من درست کنم.
مادر (نگاهي به او مي کند و لبخند مي زند و با اشاره به پيشاني و لب زدن): رو پيشوني مادرت چي نوشته فسقلي؟
مرتضي به پيشاني مادر نزديک مي شود و با دقت گويي واقعاً نوشته اي مي بيند.
مرتضي (با لب خواني و اشاره): مرتضي مرد. قوي. خدا دوست داره.
مادر درحالي که يک کيسه در دار با تسمه اي بلند و زيبا را گلدوزي مي کند. لبخند مي زند. مرتضي انگشت بر ظرف آب قرار داده و با ارتعاش ناشي از چکيدن قطره هاي آب بارن از سقف لذت مي برد. در همان حال مادر کارش تمام شده و با پرتاب گلوله کاموايي به طرف مرتضي او را به سوي خود متوجه مي کند و کيسه زيبا را به او مي دهد.
مادر (با اشاره): بيا اين کيف قشنگ مال تو برو کتاب دفترتو بذار توش فردا بري مدرسه.
مرتضي (با اشاره): نه تو تنها مي شي برابر درخت.
کارهاي سخت و فروشندگي را به صورت پانتوميم بازي مي کند.
مادر (با اشاره): دوست داري با قورباغه بازي کني؟ يا تو بازار حمالي کني؟
مرتضي (با اشاره): تلويزيون. موش. گربه.
مرتضي مي رود و تلويزيون قديمي را روشن مي کند. دست مادر آن را خاموش مي کند.
مادر (با تحکم): گفتم کيف و کتاب جمع.
صداي پارس سگ شنيده مي شود. در پي آن صداي فرياد و طبل ها و شليک تفنگ هاي شکاري از دور به گوش مي رسد. مادر برخاسته و از پنجره نگاه مي کند. چهره مرتضي در کنار او قرار مي گيرد. از ديد آنها فانوس ها و چراغ قوه هايي ديده مي شود.
مرتضي: گراز. گراز. اووو اووو من برم. باغ. خراب. خراب.
مادر: نه. بي سوادي تو بدتر از گرازه. برو بخواب.
مادر او را مي برد و دوربين بر نماي پنجره و فانوس هامي ماند.
صبح زود - خانه مرتضي
خارجي - صبح زود - خانه مرتضي - مرغداني
صبح - داخل اتاق (ادامه)
مادر (رو به مرتضي): بنويس... قربان شما بروم... اين مدت که نيامده...
مرتضي با اکراه لب خواني مي کند و با اشارات مادر مي نويسد.
مادر: نوشتي؟
مرتضي (با اشاره): قربان. عيد. گوسفند.
مادر: نه قربان شما. فداي شما شوم. برابر دوست داشتن زياد. فهميدي؟
مرتضي: نه خوب نيست. فداي من. من.
مادر (با مهرباني): فقط حرفه. (مرتضي متوجه نشده) الکي مي گم.
مرتضي (با لبخند): دروغ.
مادر: دروغ کوچيک. کم. بنويس مرتضي قول مي دهد مرتب و منظم در خدمت شما باشد تا مثل شما عاقل و باسواد شود. نوشتي؟
مرتضي: دروغ. دروغ زياد شد. بد.
مرتضي نمي نويسد. هردو به يکديگر خيره شده اند. مادر کاغذ را گرفته و خود مي نويسد.
ساعتي بعد - حياط خانه (ادامه)
مکان هاي مختلف و زيباي منطقه
مدرسه شبانه روزي - حياط
سرايدار (با اشاره به ساعت يا جاي آن روي دست): دير اومدي مرتضي؟
مرتضي (مي خواهد برگردد): مي رم فردا. فردا ميام.
سرايدار (او را مي گيرد): نه بابا جون. تو کيسه ت چاقويي تيرکموني چيزي نداري؟
مرتضي نمي فهمد. سرايدار با اشاره و بازي در آوردن به او مي فهماند و مرتضي از حرکات بچه گانه پيرمرد خنده اش مي گيرد.
مرتضي: چاقو نه. تيرکمون.
سرايدار: دروغ مي گي؟ نه؟
راهروي مدرسه (ادامه)
مدير (با اشاره غير تخصصي): ها مرتضي آيت. بالاخره اومدي. برو سر اون کلاس. مرتضي به سمت کلاس مورد نظر نزديک مي شود و در را با احتياط باز مي کند.
داخل کلاس (ادامه)
فتاحي: وات ايز ديس؟ (سکوت بچه ها) ديس ايز ا پنسل.
فتاحي نگاهش به مرتضي که دم در ايستاده مي افتد.
فتاحي: دير اومدي. بيرون.
مرتضي از اشاره او مي فهمد و خارج مي شود. اما کنجکاو از لاي در به کلاس و گاهي به غدير و رحمان در راهرو که مدام درگيرند نگاه مي کند. سپس به داخل کلاس به فتاحي نگاه مي کند.
داخل کلاس (ادامه)
فتاحي (با لبخندي مرموز): وات ايز ديس. (سکوت دانش آموز) ديس ايز ا پنسل.
فتاحي سراغ ديگري مي رود و به همين ترتيب تا شاگرد آخر. سپس به سر کلاس مي آيد و مداد را بالا مي گيرد.
فتاحي (بلند): وات ايز ديس؟ (سکوت بچه ها) ديس ايز ا پنسل.
فتاحي (دوباره سراغ دانش آموز اولي مي رود): وات ايز ديس؟
دانش آموز: ديس... ديس...
فتاحي (محکم روي ميز مي کوبد که همه وحشت مي کنند): ديس ايز ا پنسل.
دانش آموز (با وحشت): دي. دي ايز ا پن سل.
مرتضي هنوز نگاه مي کند و به نوعي از فتاحي ترسيده. فتاحي سراغ دانش آموز ديگري مي رود و به همين ترتيب تا آخر. دوباره برمي گردد و سر کلاس همان سوال را تکرار مي کند: وات ايز ديس؟
صداي تمام بچه ها: ديس ايز ا پنسل.
مرتضي به آرامي به سمت در خروجي مي رود و مراقب است کسي او را نبيند. که با مدير مواجه مي شود.
مدير: کجا؟
مرتضي: معلم. من بيرون.
مدير (خونسرد): برو. برو تو دفتر بشين.
داخل دفتر (ادامه)
مدير: برو سفيد آب بگو هرکي بچه کر و لال داره بفرسته مدرسه. معلم اومده سر راه به حيدر هم بگو پسر برادرش رو بفرسته معلم براش رسيد. اشکورات هم دو نفر بودن بچه هاي حاج محمد و آقاي جوادي. تا فردا جواب مياري ها. بگو اگه نيان معلم مي ره شهر.
آبکناري اجازه گرفته و از دفتر خارج مي شود. فتاحي در همان حال نگاهي به مرتضي که متوجه ادريسي است مي کند.
فتاحي: نزن آقاي ادريسي نزنين.
ادريسي: بابا شما هم مايه افتخار اين مدرسه اين و هم نجات بخش ادريسي از شر اين بچه ها.
فتاحي: سيگارتونو خاموش کنين. اين صدبار (رو به مرتضي با زبان اشاره) اين چيه؟
مرتضي (با زبان اشاره): نامه. مادر نوشته.
فتاحي مي خواند.
فتاحي: چرا دير اومدي؟ کلاس ها شروع شده.
مرتضي: برم خونه.
فتاحي: خونه تمام. در هفته پنج روز خونه شما اينجاست. اين پنج روز، معلم، ناظم، پدر، مادر و برادر شما من هستم (مرتضي از اشاره آخر به مادر ميخندد). نيشتو ببند. دوبار حمام اجباري. ناخن ها، گردن، موها تون. نگاه مي کنم. کثيف بود بيرون. نمره از پانزده پايين چي؟ جريمه. اسم من فتاحي. درست؟ معدل ابتداييت چند بود؟
مرتضي: يازده.
فتاحي (جدي): يازده براي من برابر با صفر. (اشاره به نامه) اين خطه کيه؟
مرتضي: خودم.
فتاحي: اين خط نمره ش بيسته نه يازده. به من دروغ نگو. عصباني ميشم. پرونده تو مي دم زير بغلت بري حمالي. فهميدي؟
مرتضي: بله بله حمالي. حمالي خوب. پول. پول. بازار؟
همه مي خندند. سرايدار رحمان را با چشم گريان وارد دفتر مي کند.
سرايدار: آقا اين بچه از بس برا مادرش گريه کرد خسته شديم.
ادريسي پرونده اي را روي ميز فتاحي قرار مي دهد و فتاحي آن را باز مي کند و مي خواند. ادريسي سراغ رحمان مي رود و با او صحبت مي کند. مرتضي متوجه رحمان و ادريسي است.
فتاحي (با ترکه مرتضي را به خود متوجه مي کند): به من نگاه کن. تمرين نکردي. لب خوني يادت رفته. حرف منو نمي فهمي. ببين همه نمره هات بد. ببين اين پرونده شماست.
مرتضي: مال من؟ ببرم خونه؟ فتاحي: مسخره مي کني؟ (مکث) فکر مي کني رو پيشوني فتاحي چي نوشته؟
مرتضي: مرتضي مرد. مادر گفت.
فتاحي: مرد دروغ نمي گه.
مرتضي: دروغ کم. تو نامه. کوچيک.
فتاحي: خيلي خب اين دفعه رو مي بخشم. برو برو دست علي به همرات.
مرتضي (گويي کسي را جست و جو مي کند): علي آقا کجاست؟
فتاحي: من شوخي نمي کنم. خيلي جدي مي گم فهميدي؟
مرتضي: بله بله. دعوا. دعوا.
فتاحي: اون چيه؟ اونو از جيبت در بيار ببينم.
مرتضي از يکي از جيب هايش يک تير و کمان و از ديگري يک گنجشک مرده بيرون مي آورد و نشان مي دهد.
فتاحي (عصبي): آقاي ادريسي اين بچه رو بفرستين با پدرش بياد.
ادريسي مي خواهد تير و کمان را از او بگيرد، اما مرتضي مقاومت مي کند. آرام گوش مرتضي را مي گيرد.
ادريسي: شما بخشيدش نفهميد عقلش نمي رسه. (رو به مرتضي) بگو ببخشيد غلط کردم و تمام (چشمک مي زند) اينم بده من.
مرتضي از لحن و جملات ادريسي عصباني شده و خود را رها مي کند.
مرتضي: غلط نکردم. تو نمي فهمي. کتاب، دست علي نبود. تيروکمون مال من. گنجيشک براي مادر.
فتاحي (بر مي خيزد): ساکت. ادب داشته باش. برو بگو پدرت بياد.
مرتضي عصباني پرونده را برداشته و به سرعت از کنار رحمان به بيرون فرار مي کند. فتاحي و ديگران به مرتضي که از دست سرايدار هم فرار مي کند و دور مي شود، نگاه مي کنند.
مدير: اين بچه يتيمه ها. آقاي فتاحي.
فتاحي: يتيمه بايد بي ادب باشه؟مادر که داره.
ادريسي (به مدير چشمکي مي زند): بله يه مادر خوب. جوان. کاري. خدا بيامرزه شوهرشو. واقعاً نعمتيه براي يه مرد تنها که قصد ازدواج داشته باشه و دستي بر سر يتيم بکشه.
فتاحي نگاهي به ادريسي و مدير و ديگران مي اندازد که ادريسي خاموش مي شود.
سپس اشاره مي کند تا رحمان خارج شود و چيزي نشنود.
بيشه - کنار برکه - غروب
مادر (آهسته و جدي): نبايد تير کمون مي بردي، دست علي يعني دست امام علي به تو کمک کنه. فهميدي؟
مرتضي: ناظم بد. دعوا کرد.
سروصدايي از پشت سر آنها به گوش مي رسد. گويي چند نفر با سر و صدا نزديک مي شوند. ناگاه صداي پرواز پرنده هايي به گوش مي رسد و فرياد کسي که خاتون را صدا مي زند.
صدا: بکش. خاتون بکش.
خاتون به مرتضي اشاره مي کند و هر دو طناب را به سرعت مي کشند و يک تله توري علم مي شود و تعدادي پرنده نظير اردک هاي وحشي در تور گرفتار مي شوند.
مرتضي با کيسه لوازم و پرنده اش به مادر که با تبر به سختي هيزم مي شکند نگاه مي کند. مادر نيز عصبي است. مرتضي مي رود تا تبر را بگيرد که مادر پرخاش مي کند. مادر به سراغ کار ديگري مي رود و هربار مانع کمک کردن مرتضي مي شود.
مادر (با اشاره و لب خواني): نبايد تير کمون مي بردي. دست علي يعني امام علي به تو کمک کنه.
مرتضي: ناظم بد. بد. بد.
مرتضي مغرور و دل شکسته وسايلش را پرتاب کرده و به سرعت دور مي شود.
غروب - صخره اي بلند و مشرف به منطقه
مرتضي (غمگين با چشمان خيس): پدر از تو بهتر بود.
مادر: چون دو نفر بوديم.
مرتضي: برابر غدير باباي رحمان نبود؟
مادر (با چشمان نمناک): نه نبود.
مرتضي: دست امام علي به من کمک نمي کنه؟ گوش هام.
مادر: نمي دونم. دعا کن.
مرتضي: نگفت کمک. دعوا دعوا کرد. با تيرکمون بزنم. فتاحي؟
مادر: نه نه فتاحي معلم. معلم خوب. برابر پدر.
حياط خانه - پاي تنور زميني - شب
مرتضي: من مدرسه نمي رم.
مادر (سيخي را نشان مي دهد): با همين مي فرستمت فهميدي؟
مرتضي: پدر از تو بهتر بود.
مادر: آره چون دو نفر بوديم.
يک سيخ کباب شده را به او مي دهد.
مرتضي: چرا دست امام علي به من کمک نمي کنه؟ گوش هام.
مادر: چون بد شدي.
مرتضي: نگفت کمک. دعوا دعوا کرد. با تيرکمون مي زنمش.
مادر: منم تورو مي زنم فهميدي. فتاحي معلم. معلم خوب برابر پدر فهميدي؟
خانه مرتضي - شب
مادر فشنگ هاي شکاري را درون تفنگ دولول قرار مي دهد. دست مرتضي ديافراگم بلندگو را لمس مي کند و در خود است. صداي دف و سرنا از اتاق به گوش مي رسد. مادر کلاه چراغدار قديمي معدنچيان را به جاي چراغ قوه از کنار قاب عکس شوهرش در لباس معدنچيان برداشته و روشن مي کند. صداي پارس سگ مدام به گوش مي رسد.
خارج و داخل خانه - شب (ادامه)
خارج خانه (ادامه)
مرتضي (به غدير): ترسو. ترسو. پدر مرد.
غدير به مرتضي نگاه مي کند و سکوت کرده. مادر نگاه سردش را از غدير مي گيرد و همراه مرتضي داخل خانه شده و در را مي بندند. غدير تنها مانده.
داخل دفتر مدرسه - روز
فتاحي: خبر مي کردين ماشين مي فرستاديم. پرونده مي بره. پرونده مياره. فکر کردي خونه خاله؟
مرتضي: خاله؟ خاله. خاله شما. نه نيست.
فتاحي با عصبانيت ترکه را از روي ميز برمي دارد وبه خودش و او اشاره مي کند.
فتاحي: خاله من نه. خاله تو.
مرتضي (عقب مي کشد): خاله ندارم. اومدم درس بخونم. مادر گفت معلم خوب. برابر پدر . دعوا بد بد.
ادريسي با مدير در رابطه با فتاحي گفت وگويي مخفيانه دارد.
ادريسي: چقدر مي دي درستش کنم؟
مدير: سربه سرش نذار.
فتاحي (به مرتضي): خيلي خب. جيباتو خالي کن.
مرتضي هر دو جيب خالي را نشان مي دهد. ادريسي جلو مي آيد و دفتر بزرگي را روي ميز فتاحي قرار مي دهد. نگاه مرتضي به او مي افتد.
مرتضي: شما شما. دست علي. بلد نبودين. مادرم خوب گفت (رو به فتاحي) مي خوام برم.
فتاحي: خانه تشريف مي برين؟
مرتضي: نه کلاس. سواد خوب. گراز بد.
مدير (با اشاره): بشين اونجا تا تخت و کلاست معلوم بشه.
آبکناري پيک مدير وارد مي شود و اجازه مي خواهد، اما کسي توجه نمي کند.
فتاحي (به فهرست داخل دفتر نگاه مي کند): بي سوادي را ريشه کن کنيم. کرديم.
مرتضي گاهي به ادريسي و گاهي به فتاحي نگاه مي کند و لب خواني مي کند.
فتاحي (روي کاغذ چيزي را يادداشت مي کند): تخت داريم. آقاي ادريسي اين شماره خوابگاهش و اين هم شماره تخت.
مرتضي ايستاده و از پنجره به کوه ها و جلوه هاي خاص طبيعت اطراف نگاه مي کند. با اشاره مدير، آبکناري نزديک شده و کاغذي را به او مي دهد و مدير مي خواند.
آبکناري: آقاي جوادي هم گفت نمي خوام درس بخونه.
ادريسي کاغذ را گرفته و به سوي مرتضي مي رود.
ادريسي (رو به مرتضي): بيا. بگير. اين شماره خوابگاه. اينم شماره تخت. پسر مادرت چه کاره اس؟ (مرتضي کنجکاو) پول؟ از کجا؟
مرتضي: مادر. گل (اشاره به گلدوزي) . دستمال. تخم مرغ. اردک. بازار.
ادريسي (به مدير): بفرما. اينم نمونه ش. روستايي هنرمند و باسواد عجيبه ها! نيست حسين آقا؟ (رو به فتاحي مي کند و گويي از او تاييد مي خواهد) اسب هم اينقدر کار نمي کنه. نه؟
آبکناري مي خندد. مرتضي به او نگاه مي کند. فتاحي نگاه تندي به ادريسي و آبکناري مي اندازد.
فتاحي: آقاي معلم ادبيات اين بچه لب خواني بلده ها (رو به آبکناري) شما چي مي خواي؟
آبکناري اجازه گرفته و خارج مي شود.
کلاس اول راهنمايي (ادامه)
رحيمي: شلوغ نکن. آهاي اسمتونو مي نويسم ها.
مرتضي اهميت نمي دهد، زيرا نمي شنود.
رحيمي مدام روي تخته جلوي اسم مرتضي ضربدر مي زند. همهمه کلاس مدام زياد مي شود. رحيمي را با گچ و لوله خودکار مي زنند.
فتاحي خشک و جدي با يک ترکه وارد کلاس مي شود و مرتضي را در همان حال مي بيند. مرتضي تيرکمانش را مخفي مي کند. رحيمي برپا مي دهد. مرتضي به سرعت مانند بچه ها ساکت مي نشيند.
رحيمي: برپا.
فتاحي: عروسيه؟ بشينين.
فتاحي تک تک چهره ها را نگاه مي کند. نگاهش به مرتضي مي افتد.
فتاحي: رحيمي مرتضي اينجا چيکار مي کنه؟
رحيمي: آقا اجازه کرولال ها نيومدن کلاسشون خاليه. اين يکي اومده که همه رو هم به هم ريخته.
فتاحي: خيلي خب. شما چيه نگا مي کنين. کتاباتونو باز کنين.
مرتضي (به رحمان): چي درس مي ده؟
رحمان: انگليسي و حرفه و فن.
فتاحي: حرف نباشه. اين هفته دامداري درس مي دم (اشاره به مرتضي) شما که خوب اطوار درمياري. مي توني از اين فاصله لب خوني کني؟
بچه ها از نوع گويش فتاحي مي خندند.
فتاحي: ساکت (به يکي از بچه ها که در کنار مرتضي نشسته و مي خندد) برو بيرون. آره شما که نيشتون بازه (رو به مرتضي) الان چي گفتم؟
مرتضي (با اشاره به دانش آموز خاطي): شما. خنده خنده. برو بيرون. دامداري. گاو گاو (اشاره به شاخ) گوسفند (برمي خيزد و اشاره به دم گوسفند در پشت خود) ب. ب. درس مي دم.
بچه ها دوباره مي خندند.
فتاحي: ساکت (رو به مرتضي با نوعي خاص بدون کلام و خصوصي که بچه ها متوجه نشوند) اين طور مواقع خوب مي فهمي! هروقت دلت بخواد؟
مرتضي (نگران): بله. بله. خوب حرف مي زدين. کلمه کلمه.
فتاحي: ديگه چي؟
مرتضي (نگاهش به باريکه موي سفيد پيشاني فتاحي است): ديگه مو. مو. موي شما. قشنگ. سفيد (اشاره به دندان سفيد خودش)
بچه ها مي خندند. فتاحي روي ميز مي کوبد و همه ساکت مي شوند. مرتضي جدي مي شود.
فتاحي: فضولي نکن. بشين. (رو به بچه ها) تا يادم نرفته. ساعت بعد نظافت با اين کلاسه.
راهرو - ساعتي بعد
صداي فتاحي: هرکي اومد تو زندگي من بدبخت شد. چه مادر چه همسر. حالا هي بگو هنرمنده. اسبه. تراکتوره. اه.
فتاحي با همان ترکه اش از دفتر خارج مي شود و نگاهش به رحمان و سپس ديگران مي افتد. فتاحي به دقت و با وسواس مراقب کيفيت نظافت و کار بچه هاست. او نگاهي هم به سر و وضع و لباس مندرس آنها دارد. با ديدن مرتضي به سمت او مي رود.
مرتضي: سلام.
فتاحي: سلام. اينجا راحتي؟
مرتضي (با ترديد): نه.
فتاحي (به يکي از شاگردان): آقا با شمام کارتو بکن (به مرتضي) چرا؟ بشقاب. حوله. مسواک گرفتي؟
مرتضي: نه بد. مادر گفت من زنده هستم.
فتاحي: همه بچه ها گرفتن. از آقاي رحماني مبصر کلاستون بگير (مرتضي قصد رفتن دارد) الان نه. مادرت چند سالشه؟ فراموش کن. خونه تون کجاست؟
مرتضي: بالا. بالا. کوه.
فتاحي: بالاي کوه.
مرتضي: بله. نزديک خدا. مادر گفت.
فتاحي: تو بچه بزرگ خانواده؟
مرتضي: بزرگ. مرتضي مرده.
فتاحي: معلومه. چند نفرين؟
مرتضي: سه نفر.
فتاحي: خواهر يا برادر؟
مرتضي: بابا. درخت.
فتاحي: مگه بابا نمرده.
مرتضي: بله. خدا. درخت. خواب.
فتاحي (زير لب): تو هم مثل من قاطي کردي.
فتاحي در حين صحبت با مرتضي به شاگردي که گوش ايستاده چشم غره مي رود.
فتاحي: مرد خونه اي ها؟ مرد بودن سخت نيست؟
مرتضي: نه. خوبه. مرد. مرد.
فتاحي: به مادرت کمک مي کني؟
مرتضي فقط نگاه مي کند و نمي تواند واقعيت را بگويد.
فتاحي: نه؟ مي دونستم (با تاکيد بيشتر) مادر خوب. برابر طلا. جواهر؟
مرتضي خيره شده و متوجه نشده.
فتاحي: متوجه نشدي ها؟ کارتو بکن.
فتاحي در فکر مي رود. رحمان به مرتضي نزديک مي شود تا چيزي بگويد که فتاحي برمي گردد.
رحمان (به مرتضي): با تو کار داره.
فتاحي (با اشاره و کلام): اگه کاري داشتي به من بگو. دست علي به همراهت مفهومه؟
مرتضي: دست علي نشد. گوش هام.
مرتضي لبخند مي زند و فتاحي را در فکر فرو مي برد. با رفتن فتاحي رحمان با مرتضي با اشاره و لب زدن حرف مي زند. گويي رازي را به او مي گويد.
رحمان: گولشو نخوري ها. (مواظب باش کلاه سرت نذاره) .
مرتضي: چي نخورم؟ (چي سرم نذاره؟)
رحمان: دروغ مي گه.
مرتضي: بله دروغ. دروغ.
يکي از بچه ها گوش مي کنه.
طالبي: راسته مي خواد زن بگيره؟
آبکناري (هم کلاس بزرگتر): مثل اين که زن داره. موهاش سفيد شده.
طالبي: يه زن ديگه مي خواد؟
مرتضي (با لبخند): عروس. عروس.
آبکناري: آره. زن هنرمند. مثل اسب کار کنه.
مرتضي: اسب؟ نه نمي شه.
رحمان: نقاشي. گلدوزي. برابر مادر تو.
مرتضي (با لبخند): نه دستمال. گل مينا. گل نرگس...
رحمان: اين غدير بدجنس هميشه به من مي گفت حال مادرت چطوره. کار داشتي به من بگو. برابر فتاحي.
مرتضي: غدير ترسو ترس. پدر مرد.
مرتضي نگران فتاحي را مي بيند که همچون نظاميان راهرو را قدم مي زند.
ناهار خوري (ادامه)
فتاحي: چي کار مي کني؟
مرتضي: غذا. مادر. مادرمن.
فتاحي: خودت بايد بخوري (با زبان اشاره) بعدا يه ظرف بهت مي دم ببر برا مادرت. خوبه؟
مرتضي (نگاهي به بچه ها که مخفيانه مي خندند مي کند): نه.
فتاحي: نه که نه.
فتاحي سراغ بچه هاي ديگر مي رود و مرتضي نگاهش به رحمان و آبکناري و طالبي گره مي خورد که با يکديگر پچ پچ مي کنند و مي خندند. مرتضي نيز مي خندد و بچه ها بيشتر مي خندند. يکباره فتاحي چهره اش در ميان آنها ظاهر مي شود.
فتاحي: رفيقتونو مسخره مي کنين درسته؟ چون ناشنواست؟ به نظر شما ناهار خوري کثيف نيست؟
بچه ها نگاهي به ناهار خوري انداخته و آرام لبخندشان محو مي شود.
خوابگاه - شب
آبکناري: بادابادا مبارک بادا ايشاالله مبارک بادا (بهتر است يک شعر محلي درباره عروسي باشد.)
مرتضي نيز کف مي زند و مي رقصد. اما از نگاه او چيزي غير از ادا و اطوار و بازي ديده و شنيده نمي شود. رحمان از شادي مرتضي تعجب کرده و مانع مي شود.
رحمان: تو دست نزن. بده.
مرتضي: عروس. عروسي. خوب. خوبه.
بچه ها مي خندند. کسي مراقب در نيست.
آبکناري: به تو چه بچه ننه. بيا مرتضي. آها.
رحمان عصبي شده و با آبکناري درگير مي شود. بچه ها مدام تشويق مي کنند و مرتضي سعي در جدا کردن آنها دارد. يکباره همه پراکنده شده و روي تخت هايشان قرار مي گيرند، در حاليکه هنوز رحمان و آبکناري با هم درگيرند. يکباره متوجه فتاحي مي شوند که با ترکه بالاي سر آنها قرار گرفته.
آبکناري: آقا اجازه؟ نمي ذارن درس بخونيم.
فتاحي: تو درس بخوني؟ کي نمي ذاره؟ شاگرد دو ساله.
آبکناري: آقا اين رحمان و مرتضي همش مي رقصن.
رحمان: آقا دروغ مي گن. اين خودش...
فتاحي: ساکت. بدو سرجات (رو به مرتضي) دفعه آخرت باشه رقاصي مي کني ها.
مرتضي و رحمان روي تخت هايشان مي روند. بچه ها به سختي خود را کنترل مي کنند.
فتاحي: يه نمره انضباط صفر. با نظافت تمام مدرسه آدمو قدرشناس مي کنه. رحيمي مگه خاموشي نيست. زود.
چراغ خاموش مي شود و فضاي ميان مرتضي و فتاحي سياه مي شود. فتاحي خارج مي شود. تخت مرتضي و رحمان کنار يکديگر است. رحمان کبريتي را روشن مي کند تا مرتضي لب خواني کند.
رحمان: يه کاري دست آبکناري بدم... همه ش تو مقصري.
مرتضي: من؟
کبريت خاموش مي شود و کبريت ديگر روشن مي شود.
رحمان: آره. دوست داري برابر من بدبخت. مادرتو ببره؟ عروس؟
کبريت خاموش مي شود و کبريت ديگر روشن مي شود.
مرتضي: کي؟
رحمان: فتاحي.
مرتضي خيره شده. رحمان کبريت را خاموش مي کند.
صداي واجاري (در خواب): اي واي... حفظ نکردم.
حياط مدرسه - روز
فتاحي: توجه کن آقا. امروز مثل همه پنج شنبه ها به دانش آموزاني که منظم بودن و راهشون نزديکه مرخصي مي دم. اونهاييم که راهشون دوره و نمي خوان برن مي تونن بمونن. بفرمايين.
تعدادي از بچه ها با خوشحالي از مدرسه مي روند. غدير بغچه اي را به زور به رحمان مي دهد و رحمان آن را پرتاب مي کند و غدير او را تا داخل مدرسه دنبال مي کند. صدايشان شنيده نمي شود. بچه ها يکباره مي خندند. غدير با فتاحي روبه رو مي شود و با يکديگر گفت و گو دارند. فتاحي در حالي که بچه ها را در حال خروج شناسايي مي کند، مدام با توضيحات غدير سر تکان مي دهد.
آبکناري (به طالبي): خوش به حالتون.
رحيمي: کاش خونه ما هم نزديک بود.
طالب پور: چه فايده همش بايد رو زمين کار کنم.
غدير با تشکر از فتاحي جدا مي شود و مي رود. فتاحي مقابل رحمان قرار مي گيرد که مي خواهد برود.
فتاحي: کجا؟
مرتضي نگاه مي کند.
رحمان: خونه.
فتاحي: مادرت رفته رودسر تا فردا هم نمياد. پدرت هم بايد بره معدن.
رحمان: اون پدر من نيست. پدر من مرده... غدير آدم بديه. نامرده. نامرد.
فتاحي: ساکت بي ادب. بدو ببينم.
رحمان گريان به سمت خوابگاه مي دود. فتاحي متوجه مرتضي مي شود.
فتاحي: چرا ايستادي برو شنبه صبح ساعت هفت اينجا. چي گفتم؟
مرتضي: هفت.
فتاحي: برو. برو مواظب مادرتم باش... غذا براي مادر بدم؟ (مرتضي با سر جواب منفي مي دهد) خيلي خب. برو.
مرتضي از جمله آخر فتاحي ناراحت شده و پس از آخرين نگاه به رحمان مي رود.
بازار - روز
مرتضي: دستمال. ميوه تازه. ترب. شاهي. دستمال خوب. گل نرگس. گل مينا. گل مريم. دستمال. سبزي تازه.
رشيد راننده وانت روستا در بازار يک مرد سي ساله با تيپ غير بومي را به سوي محل خاتون هدايت مي کند و در راه درباره خاتون صحبت مي کند.
رشيد: اون مادرشه. تنهاست. شوهرش تو معدن مرد.
مرد: حيفه اين زن. خيلي خوشگله.
رشيد: پسر حاجي هستي نا سلامتي خجالت بکش.
آنها به خاتون مي رسند و سلام و احوال پرسي مي کنند. رشيد کارتن يک ضبط صوت را باز کرده و به مادر نشان مي دهد.
مادر: خب چه کار کنم اينو؟
رشيد: اين کاتالوگا رو بده دست پسرت.
خاتون به عکس زن هاي زيباي داخل کاتالوگ نگاه مي کند.
خاتون: اينها مجانيه؟
مرد: بله که مجانيه.
رشيد: به جاي اينکه بگه پرتغال و سبزي و ترب بگه سامسوند و دي بي دي و سي ويدي. پسر حاج صفر نمايندگي اينها رو زده. صداش داليه. آره؟
پسر حاج صفر: دالبي. خودم راش مي ندازم. يکي هم مال خودش (اشاره به دستگاه تصويري). محشره. يا پورسانتي کار کنه يا روز مزد. پنج هزار تومنم مي دم. آقا رشيد يه سري برو مراقب ماشينم باش.
رشيد با اکراه مي رود.
مادر: پنج هزار خيليه. پس اين سبزي و گوجه و تخم مرغ هاي مردم چي؟ عکس اين زن ها! نه من خجالت مي کشم نمي تونم.
مرد: بنده از خجالت شما هم در ميام.
ناگهان فتاحي و ادريسي وارد بازار شده و يکباره مرتضي بي صدا فقط مي رقصد. فتاحي نگاهي مي کند و در فکر فرو مي رود. به سوي او مي رود که ادريسي او را به سمت ديگري مي کشاند. مرتضي متوجه شده و از پشت ماسک آنها را دنبال مي کند. ادريسي فتاحي را با عجله به سمتي مي برد. مرتضي نگاهش به آنهاست که دنبال چه هستند. مادر مرتضي هنوز با پسر صفر بحث مي کند. مرتضي با دوربينش به فتاحي و ادريسي نگاه مي کند و متوجه مي شود که آنها در حال خريد نگاهشان به دخترهاي دست فروش است و فتاحي برخلاف ادريسي با شرم نگاه مي کند و ادريسي هر بار او را کشان کشان به سوي دختر ديگري مي برد و به بهانه هايي خريد مي کنند تا حرف بزنند. اما صدايشان از ديد مرتضي شنيده نمي شود. مرتضي نگاهش را مي گيرد و به کارش مشغول مي شود. فتاحي نگاهش به مادر مرتضي مي افتد که با پسر صفر بحث مي کند. . مادر حالتي شرمگين و تهاجمي پيدا کرده و پسر حاج صفر مدام اصرار دارد.
پسر حاج صفر: کار تميز. حقوق خوب. سروسامونت مي دم. حيف اين دست هاي زيبا که...
مادر: يا بلند مي شي مثل بچه آدم راهتو مي گيري مي ري يا همچين مي زنم تا آباديتون با دست راه بري.
پسر حاج صفر: ما کتک خورده عشقيم. تازه کي بهتر از شما؟
ناگهان چتر سياه فتاحي زير چانه او قرار مي گيرد و او را بلند مي کند.
فتاحي: من خيلي بهتر مي زنم. مي خواي امتحان کني؟
پسر حاج صفر: جنابعالي؟
فتاحي: دندون پزشکم. دنودن مي کشم. با مشت. دهنتو باز کني مي بيني.
پسر حاج صفر با اين تشر فتاحي جا مي خوره و مجبور به عقب نشيني مي شود.
مرتضي هنوز سر بازار است. در حالي که پشت سرش غوغايي از دعوا برپاست و او متوجه نيست. رشيد يکباره مي بيند و از شرم ديدن خاتون سرش را پايين مي اندازد. خاتون زن غدير را که پاي بساط خود ايستاده صدا مي زند و خود به سرعت سراغ مرتضي مي آيد. مادر دستمال ها را از او مي گيرد و به سرعت ضبط صوت و ماسک را از او جدا مي کند و مدام مراقب است تا مرتضي آنها را نبيند. زن غدير مي آيد.
مادر: ببرش از هموني که گفتي برام پماد بگيره. از اون طرفم بره خونه.
زن غدير: به فکر خودت باش اين چشم ناپاک دنبالت نباشه.
خاتون جا مي خورد و نگاهي به نگاه هاي اطراف مي اندازد. زن غدير و مرتضي دور مي شوند. مرتضي برمي گردد و از دور مي بيند پسر حاج صفر را روي دوش مي گيرند و از بازار خارج مي کنند. مرتضي نمي تواند علت درگيري را بفهمد. او فتاحي را مي بيند که خونسرد چترش را باز و بسته مي کند تا مطمئن شود سالم است.
زن غدير: ها مرتضي. بازار چطوره؟
مرتضي: بد. نه خوب. قشنگه. يه کم دروغ خوب؟
زن غدير: بازاره ديگه. مادرت بهتره؟
مرتضي: درد. پا. فتاحي بد. دعوا.
زن غدير: مردها همه دعوا مي کنن.
مرتضي: داروخانه کجاس؟
مرتضي پماد خالي را از جيبش به او نشان مي دهد.
زن غدير: لازم نيست. برو پماد گياهي بگير. معجزه مي کنه.
مرتضي: معجزه؟ دکتر؟
زن غدير: پيرزن. شبيه دکتر. مي فهمي؟ خونه ش نزديک معدن.
مرتضي نگاهي نگران به مادر جوانش مي کند و سپس در سوي ديگر فتاحي و ادريسي را پيدا مي کند.
زن غدير (مرتضي را با خود مي برد): بيا. برادرم با موتور داره مي ره. بگو پماد عناب بده يه کاغذم مي دم بهش بده بگو طلسم غدير چي شد؟
مرتضي: طلسم؟ چي؟
زن غدير: خودش مي دونه. بيا. من مي رم پيش مادرت. برو. (به سمت کسي فرياد مي زند) حيدر. هاي حيدر. اينو ببر سفيد آب.
منبع: نشريه فيلم نگار شماره 37
/ج