فرانکشتاین جوان(1)

فيلمنامه نويس ها: مل بروکس و جين وايلدر (بر مبناي رمان فرانکنشتاين اثر مري شلي)، کارگردان: مل بروکس، مدير فيلم برداري: جرالد هيرشفيلد، تدوين: جان سي. هوارد، موسيقي: جان موريس، طراح صحنه: ديل هنسي، طراح لباس: دوروتي جيکينز، طراح چهره پردازي: ادوين باترورث و ويليام تاتل، بازيگران: جين وايلدر (دکتر فردريک فرانکنشتاين)، پيتر بويل (هيولا)،
دوشنبه، 18 ارديبهشت 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
فرانکشتاین جوان(1)

 فرانکشتاین جوان(1)
فرانکشتاین جوان(1)


 





 
فيلمنامه نويس ها: مل بروکس و جين وايلدر (بر مبناي رمان فرانکنشتاين اثر مري شلي)، کارگردان: مل بروکس، مدير فيلم برداري: جرالد هيرشفيلد، تدوين: جان سي. هوارد، موسيقي: جان موريس، طراح صحنه: ديل هنسي، طراح لباس: دوروتي جيکينز، طراح چهره پردازي: ادوين باترورث و ويليام تاتل، بازيگران: جين وايلدر (دکتر فردريک فرانکنشتاين)، پيتر بويل (هيولا)، مارتي فلدمن (ايگور)، مادلين کان (اليزابت)، تري گار (اينگا)، کنت مارس، توليد فاکس قرن بيستم، سياه و سفيد، 35 ميلي متري، محصول 1974 آمريکا، مدت: 106 دقيقه.
نامزد اسکار بهترين صدا (ريچارد پورتمن و جين اس. کانتامسا) و بهترين فيلمنامه اقتباسي.
نامزد جايزه بهترين فيلمنامه اقتباسي کمدي به انتخاب انجمن نويسندگان آمريکا برنده جايزه بهترين فيلمنامه دراماتيک از سوي نويسندگان آثار افسانه علمي و فانتزي آمريکا.

فرانکنشتاين جوان YOUNG Frankenstein
 

قسمت اول
تصوير روشن مي شود.

قصرفرانکنشتاين
 

رعد و برق مي زند.
صداي غرش رعد.
در فاصله اي دور، روي تپه اي خيس از باران، قصر قديمي فرانکنشتاين در رعد و برقي ديگر پديدار مي شود؛ هماني است که مي شناسيمش و به آن علاقه منديم.
موسيقي: لالايي اسرارآميز ترنسيلونين (محلي در مرکز کشور روماني) در زمينه فيلم شروع شده و به گوش مي رسد.
زاويه اي ديگر:
به آرامي به قصر نزديک مي شويم. هوا کاملاً تاريک است، به جز اتاقي در گوشه اي از قصر که يک شمعدان آن را روشن کرده است.
اکنون جايي آن سوتر از باراني که به پنجره مي خورد ايستاده ايم و به داخل نگاه مي کنيم و مي بينيم:

داخلي - شب
 

بقاياي يک تابوت روي ميز است که محتويات آن را نمي بينيم. دوربين براي ديد بهتر با حرکت به سوي مرکز تصوير به آرامي به تابوت نزديک مي شود. ساعت شروع به نواختن مي کند: «يک، دو، سه، چهار... » تقريباً روبه روي تابوت هستيم. «پنج، شش، هفت، هشت...» دوربين توقف مي کند. دوربين رو به بالا و به سمت تابوت حرکت مي کند. «نه، ده، يازده، دوازده.»
برش به:
سر موميايي شده بيوفرت فرانکنشتاين.
مرهم مومي هنوز به نيمي از سر چسبيده و بقيه فاسد شده و تنها جمجمه مانده است. در زير آن اسکلت قرار دارد، انگشتان اسکلت همچنان يک جعبه فلزي را محکم نگه داشته است.
دستي جعبه فلزي را محکم مي گيرد. انگشتان اسکلت همراه جعبه بلند مي شوند و تا نيمه راه بالا مي آيند.
سپس به نظر مي رسد انگشتان اسکلت با قدرت جعبه را پس مي گيرد و آن را به جايي که بايد باشد، برمي گرداند. اکنون دست ديگر، جعبه را از انگشتان اسکلت مي قاپد. اسکلت هيچ مقاومتي نمي کند.
کرنليوس والدمن
حالا همان دستي که جعبه را گرفته است، آن را به سوي ميز کوچکي حمل مي کند. صاحب اين دست ها کليد باريکي را از جيب جليقه اش بيرون مي آورد و شروع به باز کردن جعبه فلزي مي کند.
9 نفر با دقت نگاهش مي کنند. آنها روي صندلي هايي نزديک جعبه فلزي نشسته اند و منتظر شنيدن مضمون وصيت نامه بيوفرت فرانکنشتاين هستند. لباس هايشان نشان مي دهد آنها اهل ترنسيلونين هستند.
کرنليوس والدمن روي ساعت دستي مي کشد و در حين باز کردن وصيت نامه خرخري مي کند. با هر خرخر او بر چهره مدعيان وراثت دستپاچگي، درماندگي و عصبانيت نمايان مي شود.
اولين روستايي (والتر): احمق! به خاطر شندرغاز جعبه رو از چنگش در ميارم.
ايلس (همسرش): هيس..!
روستايي 90 ساله (هاينريش): عجله کن ابله!
آگاتا (همسرش): آرام هاينريش! ما 70 سال صبر کرده ايم. سه يه چهار ثانيه بيشتر مسئله اي نيست.
روستايي 90 ساله: سه يا چهار ثانيه؟ حتماً تا اون موقع من مرده ام.
آگاتا: هيس..!
روستايي پنجم (مرد): چه کار مي کني اگه ارثي برات نذاره؟
هلن (دوست دخترش): بذار سعي شو بکنه... من هواشو دارم.
آناستازيا (زني ميانسال): آه مامي... اصلاً يادم نيست، آيا موقعي که بچه بودم بارون واقعاً منو دوست داشت؟
مرلين (مادرش): درست مثل يه پدر.
روستايي نهم (ولفگانگ - زير لب به زبان آلماني حرف مي زند): اگه اين مرد احمق عجله نکنه ديوونه مي شم. داره چه کار مي کنه؟
مرلين: هيس..!
بالاخره کرنليوس والدمن قفل را باز مي کند. يک طومار قديمي را بيرون مي آورد. عينکش را مي گذارد، بعد از يک سرفه و اندکي معطل کردن شروع به خواندن مي کند.
کرنليوس والدمن: من، بيوفرت فرانکنشتاين در سن هشتاد و سه سالگي ام آخرين وصاياي حقوقي خود را بدين طريق اعلام مي کنم. من در اجراي مستقيم آن دخالت خواهم داشت. به وسيله کرنليوس والدمن اشخاصي در اين جلسه حاضر شده اند که ممکن است «با نداي خود من» آگاه شده باشند «براي آخرين رسيدگي به دارايي هاي شخصي من».
با عبارت «با نداي خود من» نگاه هاي 9 نفر مدعي وراثت کنجکاوتر مي شود.
کرنليوس والدمن (همچنان مي خواند): و اين رسيدگي در ساعت دوازده صدمين سالروز عمرم انجام خواهد شد. اگر تمام شرايطي که تاکنون پيش بيني شده مهيا شده باشد، توجه کنيد؛ چيز ديگري هم وجود دارد و براي آخرين بار... «و آن چيز اصالتي است که در کلام من وجود دارد.»
کرنليوس والدمن به دفتردار، آقاي فالکشتاين، که در همان نزديکي ايستاده اشاره مي کند.
آقاي فالکشتاين سوزن گرامافون را روي صفحه اي مي گذارد که بعد از خش خشي شروع به کار مي کند.
صداي بيوفرت فرانکنشتاين: شما چطور اين کار را انجام مي دهيد؟کجا؟در اينجا؟به اين موضوع درست مي پردازيد؟بسيار خوب. به اندازه کافي واضح گفتم؟بسيار خوب. بسيار خوب. بگذريم. (صدايش را صاف مي کند و بعد با لحني شاهانه و محکم ادامه مي دهد) نام فرانکنشتاين که زماني با افتخار آورده مي شد، توسط تنها پسرم ويکتور پايمال شده. زماني تنها اسم فرانکنشتاين کافي بود که روياهايي نظير فضيلت، شرافت و وفاداري را تداعي کند. ولي اکنون هيچ احساس گناه، بد خواهي و رنجي نمي تواند با احساس من برابري پيدا کند. از آن موقع که پسر فداکار من براي يک بار هم نخواست زخم هايم را که سرباز کرده بود التيام بخشد - مگر مرگ اين زخم هاي چرکين را مرهم باشد - بنابراين عقوبت تلاش يک انسان براي دست درازي به مکانيزم شگفت انگيز آفريدگار دنيا، بسيار هراس انگيز است. آيا متوجه همه چيز شديد؟آيا مطمئن هستيد که معني چرک روي زخم هايم را فهميده ايد؟من همه شما را هلاک خواهم کرد اگر که کار خراب کنيد. بسيار خوب. بسيار خوب. حالا زمان رسيدگي به سرمايه ام فرا رسيده است.
همگي در اتاق گوش به زنگ نشسته اند.
صداي بيوفرت فرانکنشتاين: به عموزاده هايم هاينريش و آگاتا...
برش به: روستايي 90 ساله و همسرش.
صداي بيوفرت فرانکنشتاين: ... و به پسر عمويم والتر و همسرش ايلس ...
برش به: والتر وايلس
صداي بيوفرت فرانکنشتاين: ... و به خواهر زاده ام هلن...
برش به: هلن (با دوستش نشسته است. ).
صداي بيوفرت فرانکنشتاين: ... و برادر زاده عزيزم ولفگانگ...
برش به: ولفگانگ (تنها نشسته است) .
صداي بيوفرت فرانکنشتاين: ... و سرانجام، به دوست قديمي بسيار گراميم، مرلين و دختر جذابش آناستازيا...
برش به: آناستازيا و مادرش.
صداي بيوفرت فرانکنشتاين: ... براي همه شما از طريق اين وصيت نامه، بدون هيچ تبعيضي، از کل دارايي هاي ذکر شده ام، اعم از منقول و غير منقول سهمي مساوي به ارث مي گذارم.
هاينريش و آگاتا، والتر و ايلس و هلن و آناستازيا دو به دو همديگر را در برگرفته اند.
ولفگانگ خودش را در بر گرفته است.
صداي بيوفرت فرانکنشتاين: مگر اين که..!
نماي عمومي.
آنها ناگهان حواسشان را جمع مي کنند.
زاويه اي ديگر.
خش. خش. خش... سوزن به انتهاي يک روي صفحه رسيده است.
آقاي فالکنشتاين صفحه را جابجا مي کند.
آقاي فالکشتاين (با استيصال): صفحه اش هفتاد و هشت دوره.
او سوزن را روي گرامافون قرار مي دهد.
صداي بيوفرت فرانکنشتاين: ... اما... تنها وارث مذکر من، نتيجه ام فردريک، کسي که من هرگز او را نديده ام (که در موقع ثبت اين وصيت نامه به همراه نوه ام کاترين مقيم آمريکاست) و به اراده خود رشته پزشکي را به عنوان حرفه اش انتخاب کرد و بدين سبب توانست تا حدودي ارزش و اعتبار به دست آورد. بنابراين همه چيز را به او واگذار مي کنم.
9 نفر مدعي وراثت وارفته اند.
صداي بيوفرت فرانکنشتاين: قصر من با آزمايشگاهش براي استفاده عموم آزاد است. همچنين کتابخانه شخصي ام، به همراه همه يادداشت ها و دفترچه خاطراتم که شامل آن مي شود و تمام چند جريب زميني که دور و بر مايملک من وجود دارد به همراه درآمد عمده اي که از آن به دست مي آيد... آرزومندم که باز هم فرانکنشتاين ديگري اسم خانوادگي ما را به بلنداي قله شهرت و خرد برساند تا يک بار ديگر از احترام برخوردار شويم. همين طور بهتر است براي دوستان و بستگان عزيزم اين امر بعيد اتفاق بيفتد... مي دانم که شناخت کامل روي شما دارم. براي رسيدن به جاده رستگاري و توبه بايستي خيابان هاي روحم را سنگفرش کنم و اين نه به خاطر شماست و اين نه بخاطر شماست و اين نه بخاطر شماست...
آقاي فالکشتاين سوزن را از روي صفحه تمام شده گرامافون برمي دارد.
کرنليوس والدمن: آقاي فالکشتاين!آيا شما فردريک فرانکنشتاين رو از زمان و مکان جلسه امروز با همه حساسيتش آگاه کردين؟
آقاي فالکشتاين: بله، قربان.
يک تلگرام از جيب کتش بيرون مي آورد.
آقاي فالکشتاين: ولي امروز تلگرامي دريافت کردم که نوشته نمي تونه بياد.
کرنليوس والدمن: آيا او از اين رويداد مهم باخبر بود؟
آقاي فالکشتاين: بله قربان. اما گفته که ناگزير به ايراد سخنراني در دانشگاه جان هاپکينزه.
کرنليوس والدمن: چه سخنراني اي مي تونه مهم تر از وصيت نامه بيوفرت فرانکنشتاين باشه؟
آقاي فالکشتاين: سخنراني درباره فضاهاي کاري مغز که با جمجمه نسبت دارند.
روستايي 90 ساله غش مي کند.
آناستازيا (بسيار دلربانه): عذر مي خوام آقاي والدمن، ببخشين که حرف شما رو قطع مي کنم. آيا واقعاً فردريک يک پزشکه؟
کرنليوس والدمن: درسته عزيزم.
آناستازيا: مدرک تحصيلي عالي هم گرفته؟
کرنليوس والدمن: اون يکي از پنج نفريه که در حيطه کاري خودش حرف اول رو مي زنه.
آناستازيا: اوه. لعنتي.
سرش را بين دست هايش مي گيرد.
کرنليوس والدمن: آقاي فالکشتاين، شما بايستي فوراً برين و ميراث دکترفرانکنشتاين رو تمام و کمال تقديم کنين هزينه سفرتون فراهم خواهد شد.
هلن: من اعتراض دارم. آقاي فالکشتاين!اين مسخره اس، اگه اين نوه نتيجه عزيز اهميتي براي املاک فرانکنشتاين قائل بود، بايد مي اومد اينجا و به ماها که هنوز احترامي داريم، اينو نشون ميداد. من که مي گم نبايد حرف هاي يک آدم خيلي پيرپاتال رو جدي بگيريم.
کرنليوس والدمن: خانم، تمدن نظم خودش رو با تبعيت از قانون حفظ مي کنه. قانون، قانونه.
دوباره آلماني آن جمله را تکرار مي کند.
ولفگانگ، تنها کسي که به زبان آلماني زير لب حرف مي زند، پشت سرش را به ديوار مي مالد و مي خواراند.
کرنليوس والدمن: آقاي فالکشتاين، شما توجيه شدين!؟
آقاي فالکشتاين: بله، قربان.
کرنليوس والدمن: من قسم مي خورم که کلمه به کلمه اين وصيت نامه اجرا خواهد شد... با کمک پروردگار، انجام خواهد شد.
در تابوت بيوفرت فرانکنشتاين، خود به خود با ضربه اي محکم بسته مي شود.
ديزالو همراه با صدايي که شنيده مي شود:
بيمارستان جان هاپکينز، بالتيمور، مريلند.

سالن سخنراني - روز
 

آقاي فالکشتاين به آرامي وارد جمع دانشجويان پزشکي مي شود. سخنراني جريان دارد.
صداي سخنران: اگر به پايه مغز، جايي که درست در جمجمه جدا شده نگاه کنيم، در حقيقت يک مغز مياني بسيار کوچک را مي توانيم ببينيم.
آقاي فالکشتاين جلو مي رود، پاورچين پاورچين از راهروي ميان صندلي هاي خالي مي گذرد، او کيف دستي و يک جعبه فلزي را حمل مي کند.
صداي سخنران: همان طور که در سخنراني هفته گذشته ام اثبات کردم، اگر در زير چهره و به مکاني وابسته به گيج گاه نگاه کنيم، بخشي از عضله مغز به آرامي به کنار کشيده و کمي بالاتر از آن ساقه مغز را مي توانيم ببينيم.
همان طور که آقاي فالکشتاين از برابر صورت هاي دانشجويان مشتاق و متمرکز عبور مي کند، انعکاس صداي گام هايش بر کف سنگي سالن به گوش مي رسد.
صداي سخنران: بنابراين اين ساقه مغز ناميده مي شود که شامل مغز مياني و يک برآمدگي در اطراف آن است که اصطلاحاً نان ذرت نام دارد و يک ساقه باريک به سوي پايين مي رود که بصل النخاع است. چيزي که از جمجمه خارج مي شود و به طرف مجراي نخاع مي رود که البته به نخاع تبديل مي شود.
آقاي فالکشتاين يک صندلي خالي پيدا مي کند و مي نشيند.
صداي سخنران: و اين مستقيماً ما را به بحث امروز مي رساند. آيا قبل از اين که ادامه بدم سوالي هست؟
دانشجوي پزشکي (دستش را بلند مي کند): من يه سوال دارم، دکترفرانکنشتاين.
برش به زاويه اي ديگر:
اولين بار است که ما اين مدرس سرشناس را مي بينيم.
فردي: اسمم فران کن اشتين است.
دانشجوي پزشکي: ببخشين نفهميدم چي گفتين؟
فردي: اسم من فران کن اشتين تلفظ مي شه.
دانشجوي پزشکي: اوه!من فکر مي کردم که فرانکنشتاين است.
فردي: نخير!من دکتر فران کن اشتين هستم.
دانشجوي پزشکي: ولي مگه شما نوه دکتر فرانکنشتاين مشهور نيستين؟کسي که آزمايش هاي جالبي در مورد الکتريسيته و معالجه با جريان برق انجام داد.
فردي: درسته!اما پدربزرگ من يعني ويکتور... چطوري بگم... مؤدبانه اش اينه که خل بود. (مودبانه مي خندد)
فردي: ترجيح مي دم از سهم کوچکي که در علم دارم بگذريم و به سوال شما بپردازيم.
دانشجوي پزشکي: خب قربان... من مطمئن نيستم که فرق بين واکنش و حرکت ارادي ضربه هاي عصبي رو فهميده باشم؟
فردي: بسيار خب!ما امروز از زمان شروع کار در آزمايشگاه به دنبال اثبات همين ناهمگوني هستيم... چه بهتر که ادامه بديم.
پشت سر فردي يک بيمار روي ميز جراحي دراز کشيده. کارلسون دستيار، نزديک بيمار کنار ميز ابزار ايستاده است.
فردي: واقعاً درباره چي حرف مي زنيم وقتي که از اصطلاح «ساقه مغز» اسم مي بريم؟ما داريم درباره... گل کلم صحبت مي کنيم!
به طرف کارلسون برمي گردد.
فردي: ممکنه که يه گل کلم به من بدين؟
کارلسون يک گل کلم بسيار بزرگ به فردي مي دهد.
فردي: اگه يه شکاف کوچک از سمت مرکز اين گل کلم به سمت پايين ايجاد کنيم...
به طرف کارلسون برمي گردد. او يک چاقوي جراحي به فردي مي دهد. فردي يک شکاف کوچک از سمت مرکز به پايين گل کلم ايجاد مي کند.
فردي: ... و سپس هرچه آرام تر... به يک طرف بکشيم ...
او با زحمت گل کلم را به طرفي مي کشد. کلم، کم کم تکه تکه مي شود، ولي او با مهارت ادامه مي دهد.
فردي: ... ما بايد قطعاً يه ساقه از کرفس پيدا کنيم!
هيچ کرفسي داخل گل کلم وجود ندارد. فردي از عصبانيت سرخ مي شود.
فردي: اين گل کلم رو از کجا آوردي؟
کارلسون: از دفتر شما. قربان.
فردي: تو قبل از سخنراني من توي اون کرفس جاسازي نکردي؟
کارلسون: چرا، قربان. حتماً موقع اومدن يک کلم اشتباهي رو برداشته ام.
فردي (خونسردي خود را حفظ مي کند): تو فکر مي کني که من احمقم؟
کارلسون: نخير، قربان. ديگه هرگز اتفاق نمي افته.
فردي (گل کلم را به او مي دهد): حالا!اين گل کلم ديگر به دردم نمي خوره.
به سمت تماشاچيان خود برمي گردد.
فردي: در هر گل کلم معمولي مي تونيم يه ساقه کرفس پيدا کنيم... «همان ريشه مغز» که مربوط به درس امروز ماست.
او به طرف پشت بيمار که روي ميز است، حرکت مي کند.
فردي: آقاي هيل تاپ بفرمايين، کسي که من هرگز در مورد ساختار کار خود با ايشون صحبت نکرده م. با بزرگواري پيشنهاد کرده ن تا خدمتي در مورد درس امروز عصر ما انجام بدن. آقاي هيل تاپ!
هيل تاپ: بله، قربان.
فردي: آيا تا قبل از امروز بعدازظهر هرگز همديگر رو ديده ايم؟
هيل تاپ: نخير، قربان.
فردي: به آنها بگوييد.
هيل تاپ (به طرف دانشجويان پزشکي برمي گردد): نخير ما هرگز همديگر رو نديده ايم.
فردي (به تماشاچيانش): پس من دارم راست مي گم؟ (به آقاي هيل تاپ) بسيار به ما لطف خواهيد کرد اگه لي لي کنان بياييد و کنار اين ميز بايستيد.
آقاي هيل تاپ به سمت ميز مي رود و راست مي ايستد.
فردي: آقاي هيل تاپ!ممکنه زانوي چپتون رو خم کنيد!
او زانوي چپش را خم مي کند.
فردي: شما دقيقاً شاهد يک انگيزش عصبي «اختياري» هستيد. اين عمل به عنوان يک انگيزش از کرتکس مغزي شروع مي شه و از ريشه مغز عبور مي کنه و سپس وارد ماهيچه مخصوص مي شه. آقاي هيل تاپ مي تونيد پاتون رو پايين بياريد.
او پايش را پايين مي آورد.
فردي: حرکات واکنشي رفتارهايي هستن که هر کدوم بدون اراده عمل مي کنن و براي تکميل کردن عمل خودشون از محيط اطراف و سيستم عصبي مرکزي عبور مي کنن. هر چند که کثيف، گنديده، زرد و بي پدر و مادر باشه!
با پايش به پشت آقاي هيل تاپ ضربه اي مي زند، آقاي هيل تاپ طبعاً عکس العمل نشان مي دهد.
فردي: ما از اين محرک ها آگاه نيستيم و قصد نداريم اونها رو در تضاد با کارکرد ماهيچه هامون قرار بديم. با اين حال مي تونين ببينين که اونها براي خودشون کار مي کنن.
در اين هنگام، آقاي هيل تاپ پايش را با عصبانيت کمي پايين مي آورد.
فردي: و حالا تحقيقات جديد به ما نشان مي ده که به سادگي با به کار بردن فشار موضعي روي يک رشته عصبي راه مجرا مسدود مي شه... و اين کار به کمک هر نوع گيره فلزي امکان پذيره.
فردي دستش را دراز مي کند. کارلسون يک بست دوچرخه به او مي دهد. او سر آقاي هيل تاپ را مي گيرد و گيره را در پشت گوشش مي گذارد.
فردي: درست روي ريشه عصب پشتي داره متورم مي شه... تا پنج يا شش ثانيه بشمار...
يک توقف کوتاه، به ساعتش نگاه مي کند.
فردي: چرا اين لعنتي کار نمي کنه؟
فردي دوباره با پا تند و سريع به پشت آقاي هيل تاپ مي زند. او حرکت نمي کند. تقريباً دارد غش مي کند.
فردي: تمام ارتباطات قطع شده. آسيب رساندن به رشته عصبي اين معني رو مي ده که هيچ محرکي نمي تونه عبور کنه و ضعف ماهيچه وجود داره...
آقاي هيل تاپ روي کف اتاق ولو مي شود. فردي به پايين نگاه نمي کند.
فردي: يا گروهي از ماهيچه ها مقداري از حس لامسه رو در منطقه تجهيز شده با رشته عصبي از دست مي دن. اگه چنين جريان پيوسته اي از ضربات ماهيچه وجود نداشته باشه ما مانند يه بوته گل کلم متلاشي مي شيم.
صداي کف زدن هاي مودبانه. فردي خم مي شود و گيره را از پشت گوش آقاي هيل تاپ برمي دارد.
فردي (به کارلسون): چند دلار به اون بدين.
کارلسون: بله، قربان.
کارلسون آقاي هيل تاپ را بلند مي کند و او را روي ميز جراحي مي گذارد.
فردي: در بخش آخر... بهتره ذکر بشه که صدمات بيش از اندازه، هميشه براي ريشه عصبي يک خطر محسوب مي شه. به خاطر اين که اگه يه بار يه تار عصبي به شدت آسيب ببينه... راهي براي احياي زندگي دوبازه اون وجود نخواهد داشت. آيا قبل از ترک کلاس سوال ديگه اي نيست؟
دانشجوي پزشکي: دکتر فرانکنشتاين!
فردي: بله.
دانشجوي پزشکي: حقيقت نداره که داروين مقداري رشته فرنگي رو در درون يه محفظه شيشه اي نگه داشته و با روش هاي نامعلول کاري کرده که اون به حرکت در بياد؟
فردي: مقداري چي؟
دانشجوي پزشکي: رشته فرنگي.
فردي: تو داري از چي حرف مي زني؟کرم يا اسپاگتي؟
دانشجوي پزشکي: کرم آقا؟
فردي: آهان. شما در علم بايد خيلي دقيق باشين. مرگ و زندگي فرق زيادي با هم دارن. (به کارلسون) اين مرديکه رو در نيم سال تحصيلي بعدي نمي خوام.
کارلسون: بله، قربان.
فردي: اون زياد حرف مي زنه (به دانشجوي پزشکي) بله!به نظرم مياد که زمان دانشجويي اتفاقاً درباره اون مسئله چيزي خوندم. ولي تو به خاطر داشته باش که کرم، با اندکي استثنا قائل شدن، بشر نيست.
دانشجوي پزشکي: ولي مگه اون نظريه، اساس کار پدربزرگتون نبود، قربان؟دوباره جان بخشيدن به اشياء؟
فردي: جدم بيمار بود.
دانشجوي پزشکي: يعني شما حتي يه ذره هم کنجکاو نيستين، دکتر؟راز تصرف زندگي براي شما جذاب نيست؟
فردي: شما درباره چرنديات و هذيانات يک فکر بيمار صحبت مي کنين.
دانشجوي پزشکي: ولي قربان، اگه اين کار انجام شدني بود، فکر نمي کنين که مي تونست بيماري رو از زندگي انسان حذف بکنه و انسان در برابر هر مرگ سختي آسيب ناپذير بشه؟
فردي: چند سالته مرد جوان؟
دانشجوي پزشکي: نوزده سال قربان.
فردي: نوزده سال!جوان عزيز... زماني که ارگانيزم بدن انسان از کار مي افتد، به طور طبيعي مي گن که اون موجود مرده.
دانشجوي پزشکي: ولي به کارهايي که قلب و کليه ها انجام مي دن نگاه کنين!
فردي: قلب و کليه اسباب بازي وصله و پينه هستن. من درباره سيستم عصبي مرکزي صحبت مي کنم.
دانشجوي پزشکي: اما قربان...
فردي: من يه دانشمند هستم... نه يه فيلسوف.
او چاقوي جراحي را در دستش مي گيرد.
فردي: شانس شما براي جان بخشيدن به اين چاقو بيشتر از راست و ريس کردن يه سيستم عصبي از هم پاشيده اس.
دانشجوي پزشکي: ولي کار پدربزرگتون...
فردي: کار پدربزرگم بيهوده بوده!مرگ مرگه. فقط يه چيز وجود داره که مورد علاقه منه؛ حفاظت از زندگي.
صداي تشويق. موقع اداي کلمه «زندگي» فردي چاقو را اشتباهي در رانش فرو مي کند. هيچ کس به جز فردي و تماشاچيان فيلم متوجه نمي شوند.
فردي: بچه ها... مرخص هستين!
دانشجويان شروع به ترک کلاس مي کنند.
فردي: کارلسون!
کارلسون: بله قربان!
فردي: مقداري گاز جراحي و باند به همراه ماده ضدعفوني کننده برام بيار.
کارلسون: بله قربان. گل کلم ديگري هم مي خواين؟
فردي: نه!...
آقاي فالکشتاين با جعبه فلزي مي رسد.
آقاي فالکشتاين: دکتر فرانکنشتاين؟
فردي (با حرکت لب هايش): فران کن اشتين.
آقاي فالکشتاين: من گرهارد فالکشتاين هستم.
ديزالو به:

خيابان شهر - روز
 

آقاي فالکشتاين و فردي در طول پياده رو در حال قدم زدن هستند. کمي آن طرف تر يک ويولونيست پير با کلاه اتريشي، يک آهنگ شاد را مي نوازد. دفتر نت روي زمين کنار او باز است.
فردي: صد هزار دلار؟!
آقاي فالکشتاين: دست کم قربان. زمينش فقط اين قدر مي ارزه.
فردي: من نمي تونم همه چيز رو بذارم و اينجا رو ترک کنم. من يه وظايفي دارم.
آقاي فالکشتاين: شما صد هزار دلار دارين قربان؟
فردي به آقاي فالکشتاين نگاه مي کند. ويولونيست پير آهنگ شاد خود را تمام مي کند. او حالا شروع به نواختن لالايي اسرارآميز رومانيايي مي کند که در شروع فيلم شنيده ايم.
فردي: اين کار چقدر وقت مي گيره؟
آقاي فالکشتاين: يه هفته. حداکثر 10 روز.
فردي: درباره ش فکر مي کنم. خيلي هم آسون نيست که يه روز برداري و...
مي ايستد. آهنگ در گوشه اي تاريک از ذهنش نفوذ مي کند.
فردي: موسيقي غريبيه!شکارچي... اين طور نيس؟
فردي: آقاي فالکشتاين را دنبال مي کند، چند قدم عقب مي رود و نزديک پيرمرد ويولونيست که در حال نواختن است مي ايستد.
فردي: چه آهنگي رو مي زني؟
ويولونيست پير: زيس، قديمي ترين لالايي روماني.
فردي: چقدر قشنگه!آهنگ بسيار شگفت انگيزيه.
چند لحظه اي با انگشتانش شقيقه اش را مي مالد.
فردي: مي تونم ويولونت رو ببينم؟
ويولونيست پير (ويولون را به دست فردي مي دهد): باعث افتخار منه قربان، مي خواهين آهنگ بزنين؟
فردي: اوه، يک کمي.
ويولون را امتحان مي کند.
فردي: زيباست، خوش دسته.
ويولونيست پير: بله، بله.
او بدون هيچ احساسي ويولون را روي زانويش خرد مي کند و سپس دو نيمه خرد شده را به پيرمرد برمي گرداند.
فردي: خيلي متشکرم.
ويولونيست پير با دهان باز، دو تکه را مي گيرد.
فردي (به آقاي فالکشتاين): خب... اگه تو مطمئني که من مي تونم در عرض يه هفته، ترتيب همه کارها رو بدم، تصور مي کنم از عهده اش بربيام.
آقاي فالکشتاين: چرا اون کار رو کردي؟
فردي: چي؟
آقاي فالکشتاين: ويولون اون پيرمرد رو شکستي.
فردي: من چنين کاري نکردم.
آقاي فالکشتاين: اون ويولونيست پير، شما ويولونش رو روي زانوتون خرد کردين.
فردي: من همچين کاري نکردم. چرا بايد چنين کاري بکنم... ؟مگه عقلت رو از دست دادي؟
نوشته اي بر صفحه تصوير و صدايي که آن را مي خواند.
«آيا اين اولين علامت از شکاف در شخصيت نيست؟»
به صحنه برمي گرديم.
حالا فردي و آقاي فالکشتاين در گوشه خيابان ايستاده اند.
فردي: بسيار خب، من فکر مي کنم که خيلي مديون خانواده هستم. موقعي که برسم تو همه چيز رو واسه من آماده مي کني؟
آقاي فالکشتاين: بله، قربان.
فردي: نهايتاً در يه هفته؟
آقاي فالکشتاين: يه هفته. شما رو اونجا خواهم ديد قربان.
فردي: ممنون به خاطر همه زحماتي که کشيدي.
آقاي فالکشتاين: خواهش مي کنم، اين افتخار بزرگيه برام دکتر.
فردي: پس شنبه شب!من سوار قطار نيويورک مي شم و از اونجا پرواز مي کنم.
آقاي فالکشتاين: شنبه شب، بله، قربان. سفر خوبي داشته باشين!
فردي برمي گردد. آقاي فالکشتاين به پشت سر و به ويولونيست پير نگاه مي کند که با آن دو نيمه ويولون در حال نواختن لالايي است.
ديزالو به:

ايستگاه قطار - شب
 

فردي با يک چمدان بزرگ و کيف دستي کوچک ميان توده بخارها ايستاده است. پشت سر او قطاري را مي بينيم که آماده حرکت است. چسبيده به فردي نامزد زيبايش اليزابت ايستاده است.
اليزابت: عزيزم!مراقب خودت که هستي!
فردي: البته.
اليزابت: بليتت رو همراهت آوردي؟
فردي: بله.
اليزابت: و پاسپورتت؟
فردي: بله، نگران نباش.
اليزابت: قبل از اين که نيويورک رو ترک کني به من زنگ بزن.
فردي: حتماً.
اليزابت: قول بده.
فردي: قول مي دم.
اليزابت: اوه عزيزم، تمام لحظاتي رو که از من دوري مي شمرم.
فردي: اوه عزيزم، من هم همين طور.
کنترلچي: سوار شين!همگي سوار شين.
فردي: بهتره ديگه سوار شم.
اليزابت: دلت برام تنگ مي شه.
فردي: خيلي زياد.
اليزابت: مادر مي خواد براي دعوت از مهمون ها به من کمک کنه.
فردي: عاليه.
اليزابت: اميدوارم که از مراسم عروسي مجلل خوشت بياد.
فردي: من هر چيزي که تو رو خوشحال کنه دوست دارم.
اليزابت: من يه فهرست از دوستان خيلي نزديکم آماده کردم، ولي به سه هزار نفر رسيده.
فردي: تو درست شدني نيستي.
اليزابت: منظورت اينه که عاشق مني؟
فردي: حتم داشته باش که اردنگي هاي تو کار خودشون رو مي کنن.
کنترلچي: همگي سوار شين!
اليزابت: عجله کن، قبل از اين که ديوونه بشم.
فردي: خداحافظ عزيزم.
فردي در ميان بخار ناپديد مي شود.
اليزابت: خداحافظ فردي، زود پيشم برگرد.
فردي (از داخل بخار): حتماً. خداحافظ عزيزم.
اليزابت: خداحافظ عزيزم.
يک مکث طولاني. اليزابت به بخارهاي درهم چشم دوخته و اشک چشمش را پاک مي کند.
اليزابت (با خودش حرف مي زند): خداحافظ عزيزم.
فردي (از داخل بخار): خداحافظ عزيزم.
صداي سوت قطار شنيده مي شود.
نمايي از قطار.
قطار راه مي افتد.
ديزالو به:

قطار - شب
 

فردي در کابين مسافران نشسته و در حال خواندن کتاب است. چندتايي مسافر نزديک او نشسته اند.
کنترلچي وارد راهروي داخلي قطار مي شود.
کنترلچي: نيويورک ايستگاه بعديه!اونهايي که مي خوان پياده شن.
فردي به بيرون پنجره نگاه مي کند.
ديزالو به:

قطار - شب
 

صداي غيژ غيژ قطار در دل شب.
برش به:

قطار - غروب
 

فردي در کابين مسافران نشسته و در حال خواندن کتاب است. چند مسافر اروپايي نزديک او نشسته اند.
نوشته و صدا روي تصوير:
«جايي در اروپا»
کنترلچي کلاه تيرولين گذاشته و وارد راهروي داخل قطار مي شود.
کنترلچي (به زبان آلماني): ترنسيلونين!ايستگاه بعديه.
فردي باز هم به بيرون پنجره نگاه مي کند. دستش را براي برداشتن چمدان و کيف دستي اش به سمت بالاي سرش دراز مي کند. براي تماشاي بيرون، پنجره را بالا مي برد.
يک پسر بچه آلماني ده ساله را با شلوار چرمي، کلاه و جعبه واکس که روي شانه انداخته مي بينيم.
فردي (او را صدا مي زند): ببخشين آقا پسر!ايستگاه ترنسيلونينه؟
پسر آلماني: بله، اينجا ايستگاه بيست ونه.
او به راه مي افتد.
پسر آلماني: مي خواهين کفش هاتون رو واکس بزنم؟
فردي: نه، متشکرم.
ديزالو به:

ايستگاه قطار - شب
 

فردي از اين قطار عهد بوق پياده مي شود و به دنبال يک فرد آشنا مي گردد. چمدان و کيفش را پايين مي گذارد.
زاويه اي ديگر:
ايگور با قوزي در پشتش از تاريکي بيرون آمده و به طرف او مي آيد، پشت سر او زني ايستاده است. نام او اينگا است.
ايگور: فردريک فرانکنشتاين؟
فردي: فران کن اشتين.
ايگور: داري سر به سرم مي ذاري؟
فردي: نه، اسم من اين طوري تلفظ مي شه فران کن اشتين.
ايگور: بهت فرودريک هم مي گن؟
فردي: نه، فرودرک.
ايگور: اسمت فرودريک فرانکنشتاين نيست؟
فردي: نه، نيست. اسمم فردريک فران کن اشتينه.
ايگور: که اين طور.
فردي: تو بايد ايگور باشي.
براي يک لحظه ايگور به فکر فرو مي رود.
ايگور: نه، من آيگور هستم.
فردي: ولي اونها به من ايگور گفتن.
ايگور: خب، اونها اشتباه گفتن، مگه نه؟
فردي: شما از طرف آقاي فالکشتاين اومدين، درسته؟
ايگور: بله درسته. پدربزرگ من و شما خيلي با هم رفيق بودن. حتماً اون روزا خيلي به ماها خوش گذشته.
فردي: مطمئنم که اينطوره.
ايگور (به زني درشت هيکل که پشت سر او ايستاده اشاره مي کند): اين اينگاست. اونها گفتن شايد شما موقتاً به يه دستيار نياز داشته باشين.
فردي: حالتون چطوره؟
اينگا: خيلي خوب.
فردي: چه خوب.
ايگور: اينها اثاثيه شماست؟
فردي: بله همين دوتا.
ايگور کيف دستي کوچک را برمي دارد و مي رود. فردي چمدان را برمي دارد و به دنبال اينگا حرکت مي کند.
اينگا: سفر خوبي داشتين؟
فردي: بله، متشکرم. بد نبود.
آنها به دنبال ايگور از کنار دو مرد يکي دراکولا و ديگري مرد گرگ نما که با آرامش روي نيمکت سکوي قطار نشسته اند مي گذرند. يکي از آنها شنل سياه بلندي پوشيده و دندان هاي نيش بزرگي دارد و ديگري صورت و دست هايش پوشيده از مو است.
ايگور (براي خودش آواز مي خواند): طلوع... غروب... !دي دووم - دي دووم.
فردي با تقلا چمدانش را مي آورد، او با حالت ترس ولي مؤدبانه به آنها زل مي زند. او و اينگا و ايگور از جلوي آنها رد مي شوند.
فردي: عصر بخير.
دراکولا: عصر بخير.
مرد گرگي: عصر بخير.
فردي و اينگا به راهشان تا زير تابلوي آويزان «ايستگاه ترنسيلونين» ادامه مي دهند.
ديزالو به:

خارجي - جاده بيرون شهر - چند دقيقه بعد - شب
 

يک درشکه دو اسبه جاده خلوت را طي مي کند. افسار به دست ايگور است. اينگا و فردي عقب درشکه و روي علوفه هاي خشک نشسته اند.
اينگا: آيا تا حالا روي علف هاي خشک غلت زدين؟
فردي (اندکي عصباني است): مطمئن نيستم که منظورتون رو فهميده باشم.
اينگا شروع به غلتيدن روي علوفه ها مي کند.
اينگا: بايد سعي کنين، جالبه.
فردي با اندکي خجالت به طرف ايگور خم مي شود.
فردي: من اصلاً نمي خوام ناراحتت کنم، من جراح سرشناسي هستم. شايد بتونم يه کاري براي اون قوز بکنم.
ايگور: کدوم قوز؟
فردي: سعي دارد موضوع را جمع و جور کند.
فردي: خب... بهتره که بعداً درباره ش صحبت کنيم.
براي آرامش خاطر پيش اينگا برمي گردد. درست همان موقع رعد و برق مي زند. اينگا خود را به فردي نزديک مي کند.
اينگا: گاهي از رعد و برق مي ترسم.
فردي: فقط تخليه هواست. چيزي براي ترس وجود نداره.
صداي زوزه وحشت انگيز گرگ شنيده مي شود.
فردي (با شوخي): گرگ بود؟
ايگور: آره.
فردي: ببخشين چي گفتين؟
ايگور (به جنگل اشاره مي کند): اونجا گرگ داره. (به جاده اشاره مي کند) قصر اونجاست.
فردي: چرا اين طوري حرف مي زني؟
ايگور: فکر کردم شما اين طور مي خواين.
فردي: نه.
ايگور (با حالت شوخي و نيمه عصباني): خود داني... براي من فرقي نمي کنه. (محترمانه به اينگا اشاره مي کند) بهتره اينجا مراقب باشين.
فردي: مراقب چي؟!
ايگور: ديوار و موش هاش.
فردي: ديوار و موش هاش؟!
ايگور: اداي لال ها رو در بيارين!و گرنه کلاهتون پس معرکه اس.
صداي غرش تندر.
ايگور (به بالاي تپه اشاره مي کند): خب اونجاست...
برش به:

قصر - شب
که درخشش رعد وبرق آن را روشن مي کند.
ايگور (خارج از صحنه): خانه.
فردي (به خودش): خانه.
ديزالو به:
 

خارجي - قصر
 

هم زمان با رسيدن آنها به جلوي در غول آساي قصر، خانم بلاچر در کوچکي را ميان آن در بزرگ باز مي کند و براي خوشامدگويي به آنها روي پله هاي جلويي مي ايستد. يک شمعدان چند شاخه اي در دستش قرار دارد.
خانم بلاچر: خوش آمدين!من خانم بلاچر هستم.
به محض شنيدن اسم او اسب ها روي دوپا بلند مي شوند.
ايگور: پايين! پايين! آرام!!
فردي چمدانش را برمي دارد و به اينگا در پايين آمدن کمک مي کند. به خانم بلاچر نزديک مي شود.
فردي: حالتون چطوره؟ من دکتر فران کن اشتين هستم. اين همکارمه. اينگا ممکنه منو به خانم بلاچر معرفي کني.
اسب ها باز هم روي دوپا بلند مي شوند.
ايگور: پايين! بيارين پايين، جانورها.
فردي: نمي دونم چه اتفاقي براشون افتاده؟
خانم بلاچر: اتاقتون آماده اس دکتر. اگر مايلين خواهش مي کنم دنبالم بيايين.
او به در کوچک اشاره مي کند.
فردي (ايگور را صدا مي کند): آيگور!ما داخل منتظرت هستيم. لطفاً عجله کن.
او به طرف در برمي گردد.
فردي: اول شما بفرمايين خانم بلاچر.
اسب ها روي دوپا بلند مي شوند. اينگا و خانم بلاچر از در کوچک وارد مي شوند. ايگور با اسب ها که روي دوپا بلند شده اند، درگير است.
ايگور: آروم آروم. چيزي به نعلتون چسبيده؟
اسب ها آرام مي شوند.
ايگور: بهتر شد.
ايگور کيف دستي فردي را برمي دارد و به سمت در مي رود.
ايگور (به اسب ها): زود برمي گردم. به هواپيماي مدل فکر کنين.
ايگور رو مي کند به در کوچک تر و دستگيره در بزرگ را مي کشد و در باز مي شود . او وارد قصر مي شود.
برش به:

داخلي - اتاق پذيرايي
 

خانم بلاچر به همراه فردي و اينگا روي پلکاني بزرگ منتظر ايستاده اند. ايگور به آنها ملحق مي شود.
خانم بلاچر: ممکنه جلوتر بريم؟
آنها رايحه شمع هاي شمعدان خانم بلاچر را دنبال مي کنند. خارج قصر صداي خفيفي از غرش رعد شنيده مي شود. هنگامي که به بالاي پله ها مي رسند، خانم بلاچر وارد راهرويي مي شود. ايگور قدم زنان به طرف کليد روشنايي مي رود و آن را روشن مي کند.
زاويه اي ديگر.
وقتي که همه چراغ ها روشن مي شوند، ايگور دوباره آنها را خاموش مي کند و به فردي مي فهماند که چيزي نگويد. شايد خانم بلاچر همان موشي باشد که توي ديوار است. اينگا، فردي و ايگور به طرف راهرو مي روند و از نظر ناپديد مي شوند.
ديزالو به:

داخلي - اتاق خواب فردي
 

شومينه روشن است. شمع ها روي شمعداني ديواري روشن هستند. يک ديوار هم به کتاب ها اختصاص دارد.
خانم بلاچر: اميدوارم اينجا احساس راحتي کنين. اينجا اتاق بارون ويکتور بود.
فردي: به نظر عالي مياد.
خانم بلاچر: شما همه کليدهاي اتاق هاي قصر منو... همه کليدهاي اتاق هاي قصرتون رو مي تونين در اين دسته کليد پيدا کنين. دسته کليد رو اينجا روي ميز مي گذارم.
فردي: آيا کليد آزمايشگاه هم توي دسته کليدها هست؟
خانم بلاچر: منظورتون... آزمايشگاهه؟
فردي: بله! آزمايشگاه.
خانم بلاچر: نخير، دکتر فرانکنشتاين هميشه آن را جداگانه نگه مي داشت.
فردي: مي تونم اونو داشته باشم؟
يک مکث پر معني.
خانم بلاچر: البته.
او زنجيري را از دور گردنش برمي دارد، در انتهاي آن کليدي است. آن را بيرون مي آورد. سريع مي بوسد و روي ميز مي گذارد.
فردي (در حال بررسي قفسه کتاب هاست): مثل اين که کتاب ها خيلي کم شده ان.
خانم بلاچر: اين کتابخونه ويکتور... کتابخونه دارو درماني بارون بود.
فردي: مي فهمم. کتابخونه شخصي پدربزرگم کجاست؟
خانم بلاچر: نمي دونم منظورتون چيه دکتر؟
فردي: خب، يه کتابخونه عمومي و يکي هم شخصي وجود داشت، در وصيت نامه اشاره شده بود. اين کتاب ها خيلي جامع هستن، هر پزشکي بايد اونها رو داشته باشه.
خانم بلاچر: اين تنها کتابخونه ايه که من ازش اطلاع دارم.
فردي: حتماً يادداشت هاش رو يه جايي نگه مي داشته، کاغذها و يادداشت هاي شخصي يه جاي ديگه اي هستن؟
خانم بلاچر؟فکر مي کنم شما اشتباه مي کنين. قربان.
فردي: بسيار خب... خواهيم ديد.
خانم بلاچر: امر ديگه اي هم هست؟
فردي: فکر نمي کنم. از دستيار من به خوبي پذيرايي مي شه؟
خانم بلاچر: من ايشون رو در اتاق مهمان ها جا دادم، درست همين پايين.
فردي: خوبه.
او آنجا را ترک مي کند. فردي برمي گردد سراغ قفسه کتاب ها و يکي را بيرون مي کشد.
زاويه اي ديگر.
در باز شده و اينگا وارد مي شود.
اينگا: سرتون شلوغه؟
فردي: نه همه چيز مرتبه. چي شده عزيزم؟
اينگا: مي تونم براي مدتي روي تختتون دراز بکشم؟الان خوابم نمياد.
فردي: ما که همين چند دقيقه پيش رسيديم.
اينگا: بله، مي دونم. ولي اغلب فوراً خوابم مي بره. اون اتاق جاي عجيبيه.
فردي: خب...
اينگا: خواهش مي کنم فقط بذارين يه کمي بخوابم. بعد مي تونين مجبورم کنين که به اتاقم برگردم.
فردي: خب... تصور مي کنم براي يه مدت کوتاه ايرادي نداشته باشه.
اينگا وارد تخت فردي مي شود.
فردي: ساندويچ مي خوري؟
اينگا: نه متشکرم. مي خوام بخوابم.
فردي: باشه... من هم لباس هايم رو از چمدان در ميارم.
همان طور که فردي مشغول جمع و جور کردن لباس هايش است، صداي وزش عجيبي از بيرون به گوش مي رسد.
برش به:

برج کوچک بالاي قصر
 

ايگور در زير پنجره نشسته و دارد سعي مي کند به درون يک شاخ قوچ فوت کند. با تلاش بسيار باز نمي تواند براي يک بار ديگر نفسش را حبس کند.
شاخ قوچ را کناري انداخته و ترومپتي برمي دارد. اين بار بهتر فوت مي کند.
برش به:
فردي روي صندلي راحتي لم داده و در حال مطالعه است. ربدوشامبر را روي لباسش پوشيده. فردي به اينگا به ظاهر در خواب نگاهي مي اندازد. حالا آخرين قطره از آبميوه ليوانش را خالي مي کند و آن را روي ميز مي گذارد (دوربين در فضاي اتاق به سمت پنجره حرکت افقي مي کند.) در همين مسير چند قطره آبميوه ديده مي شود که درون ليوان فردي ريخته مي شوند.
زاويه اي به سمت پنجره اتاق.
ابرها از جلوي قرص ماه عبور مي کنند.
ديزالو به:

کمي بعد - همان شب
 

سکوت مرگبار. همان طور که دوربين به سمت ابرها حرکت مي کند. به آرامي به درون اتاق برمي گردد. ناگهان از اعماق قصر صداي نواختن ويولون «آهنگ لالايي ترنسيلونين» شنيده مي شود. دوربين به فردي نزديک مي شود. او با ناراحتي در خواب غلت مي زند.
فردي: بس است. بس است. نمي خوام کامل باشم!نمي تونيد بفهميد!نمي خوام کامل باشم!
با تکاني از خواب بيدار مي شود. مي نشيند و به آهنگ گوش مي دهد، سپس بلند شده و به طرف تخت مي رود.
فردي: اينگا.
اينگا (در خواب است): بله، مي شه شما... سر و صدا نکنين.
فردي (او را تکان مي دهد): اينگا، بيدار شو.
اينگا (به آرامي بيدار مي شود): چي شده؟اتفاق بدي افتاده دکتر؟
فردي: گوش کن!تو اين آهنگ عجيب رو نمي شنوي؟
اينگا (گوش مي کند): بله!اين وقت شب چي مي تونه باشه؟
فردي: نمي دونم. فقط باعث شد بيدار شم.
به طرف قفسه کتاب ها مي رود، اينگا به دنبالش.
فردي: به نظرم صدا از پشت اين قفسه مياد.
او گوشش را مقابل کتاب ها مي گذارد و به دنبال دستگيره يا دگمه مخفي مي گردد.
فردي: يکي از اون شمع ها رو بده به من.
اينگا شمع را از روي ديوار برمي دارد وبه دستش مي دهد. او به کتاب ها نزديک تر مي شود، بعضي از عنوان ها را بررسي مي کند، روي يکي از آنها نوشته شده: جنسيت و رويش موها: «به شما بستگي دارد».
فردي با ناباوري کتاب را از طاقچه به طرف خود مي کشد.
زاويه اي ديگر.
يک در کوچک در بين قفسه کتاب ها باز مي شود.
اينگا: دکتر فران کن اشتين... نگاه کنين!
فردي (به سمت در باز شده گوش مي خواباند): هر چي که هست از اون پايين مياد. مي رم پايين ببينم چيه.
اينگا: بذارين من هم همراهتون بيام. خواهش مي کنم!نمي خوام تنها اينجا بمونم.
فردي: بسيار خب، پس آروم باش!و درست پشت سر من بيا. سر و صدايي هم نکن.
آنها وارد دالان مخفي مي شوند.
منبع: نشريه فيلم نگار شماره 37




 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما
مجموعه اوقاف در سیما/ قصه گویی؛ 2.وقف زمین بازی
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ قصه گویی؛ 2.وقف زمین بازی
مجموعه اوقاف در سیما/ قصه گویی؛ 1.وقف چاه آب
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ قصه گویی؛ 1.وقف چاه آب
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 10.کمک به همدیگر (قایق بازی)
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 10.کمک به همدیگر (قایق بازی)
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 9.وقف کردن (نهال کاری)
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 9.وقف کردن (نهال کاری)
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 8.کار را تمام کنیم (پازل بازی)
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 8.کار را تمام کنیم (پازل بازی)
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 7.برنده شدن باهم (صندلی بازی)
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 7.برنده شدن باهم (صندلی بازی)
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 6.برطرف کردن موانع (بازی خوراک خوری)
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 6.برطرف کردن موانع (بازی خوراک خوری)
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 5.تقسیم دارایی (بازی خوراک خوری)
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 5.تقسیم دارایی (بازی خوراک خوری)
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 4.جواب خوبی و بدی (بازی خوب و بد)
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 4.جواب خوبی و بدی (بازی خوب و بد)
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 3.همکاری با دقت (تمیزبازی)
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 3.همکاری با دقت (تمیزبازی)
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 2.مشارکت در کمک رسانی (نقاشی)
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 2.مشارکت در کمک رسانی (نقاشی)
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 1.کمک پنهانی (گل یا پوچ)
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 1.کمک پنهانی (گل یا پوچ)
مجموعه اوقاف در سیما/ آقا معلم؛ 6.وقف کمک بدون منت
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ آقا معلم؛ 6.وقف کمک بدون منت
مجموعه اوقاف در سیما/ آقا معلم؛ 5.وقف کار خوب ماندگار
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ آقا معلم؛ 5.وقف کار خوب ماندگار
مجموعه اوقاف در سیما/ آقا معلم؛ 4.خودمان را جای نیازمند بگذاریم
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ آقا معلم؛ 4.خودمان را جای نیازمند بگذاریم