فرانکشتاین جوان(3)

هيولا کنار ميله، با موسيقي شوپن که ايگور با پيانو مي نوازد تمرين باله مي کند. همچنين اينگا جلوي هيولا ايستاده تا شايد هيولا از او تقليد کند. فردي روي صندلي وسط اتاق نشسته است، با عصاي بلندش ضربات مکرر مي زند.
دوشنبه، 18 ارديبهشت 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
فرانکشتاین جوان(3)

 فرانکشتاین جوان(3)
فرانکشتاین جوان(3)


 





 

داخلي - اتاق تمرين باله - روز
 

آينه ها و ميله در رديفي به اندازه سه ديوار کشيده شده است.
در سرتاسر اين فصل، هيولا در جامه مخصوص رقص و شلوار چرمي ديده مي شود.

داخلي - اتاق تمرين باله
 

هيولا کنار ميله، با موسيقي شوپن که ايگور با پيانو مي نوازد تمرين باله مي کند. همچنين اينگا جلوي هيولا ايستاده تا شايد هيولا از او تقليد کند.
فردي روي صندلي وسط اتاق نشسته است، با عصاي بلندش ضربات مکرر مي زند.
فردي: يک و دو و سه و چهار و بالا - بالا و سه و چهار. با دلسوزي نگاه نکن؛ ما فقط براي دست به آب رفتن دست از تمرين مي کشيم. حالا بالا، سه و چهار. و سعي کن کف اتاق رو هم نشکني.
ديزالو به:

داخلي - اتاق تمرين باله
 

براي آن که متوجه تغيير زمان شويم، اينگا و فردي لباس ديگري پوشيده اند. اينگا فقط به ساعت نگاه مي کند. همان طور که هيولا به روش خودش در طول اتاق «مي چرخد»، ايگور شوپن مي نوازد.
فردي: و يک و دو سر پنجه و دو و دو پات رو بکش و سه و دو پا بالا و مواظب اخلاق سگيتم باش، لطفاً.
هيولا عصباني مي شود.
فردي: و يک و دو سر پنجه.
ايگور از آهنگ زدن دست برمي دارد، ولي با شماره ادامه مي دهد.
ايگور: اوه، اوه... چطوري راه مي ره.
دست هيولا دور گردن فردي است.
فردي: لطفاً بدون شتاب زدگي پات رو بکش و زانوت رو بده بالا.
هيولا بي اختيار، رقص پا را ادامه مي دهد. نزديک است فردي را خفه کند.
او ويولون را از زير صندلي برداشته و آهنگ شگفت انگيز ترنسيلونين را مي نوازد. شماره ها همگام با آهنگ پيش مي روند.
فردي: هر چند که رودررو هستيم، هميشه، هميشه سر پنجه هات، مشتت رو مثل هيولاها گره نکن، به آرامي و با ملايمت شيريني رو رد کن بياد، متشکر باش از کسي که اين شانس رو داره اگه بتونه برقصه هرگز کشته نمي شه، انگشتت رو از گردنم بردار و دو از سينه ام دورش کن و سه و دو لطفاً پيش برو، من نگفتم که الان وقت استراحته! روي پاهات نايست، سرپنجه هات، دستات رو مثل يه خنگ بي شعور آويزون نکن، اول ياد بگير که روي پنجه وايستي.
ايگور به زدن آهنگ شوپن ادامه مي دهد. هيولا تمرينات رو از سر مي گيرد.
فردي: يک و دو پات رو بکش و دو و دو زانوت رو بلند کن...

داخلي - اتاق تمرين باله
 

هيولا با تمرکز کامل آماده نواختن چنگ مي شود.
به آرامي تارها را مي لرزاند: صورتش نوراني مي شود.
براي بار دوم تارها را مي لرزاند: او هيجان زده است.
در لرزش سوم، تمام تارها داخل دست هايش جا مي گيرند، مثل يک توده اسپاگتي.
فردي، ايگور و اينگا سعي مي کنند به همديگر نگاه نکنند.
ديزالو به:

داخلي - اتاق تمرين باله
 

موزيک: صداي گرامافون آهنگي از چايکوفسکي پخش مي کند.
هيولا به کمک يک بالرين نسبتاً خوب مي رقصد.
فردي، ايگور و اينگا ناظر صحنه هستند.
هيولا، بالرين را دائماً وادار به تحرک مي کند.
حالا دست او را گرفته و آماده يک چرخش بزرگ است. سپس او را در هوا مي چرخاند.
بالرين معلق در هوا، از پنجره به بيرون پرت مي شود.
برش به:

خارجي - جاده بيرون شهر - روز
 

يک زوج ميانسال سوار بر کالسکه به طرف شهر مي رانند.
بالرين روي هوا از جلو چشم آنها رد مي شود.
ديزالو به:

داخلي - اتاق تمرين باله
 

فردي و هيولا بالاي دو تا زيلوفون (ساز موسيقي شبيه پيانو) ايستاده اند و هر کدام دوتا چکش چوبي دارند.
فردي پشت زيلوفون عاشقانه در حال نواختن آهنگ «پرواز زنبور عسل» ريميسکي کورساکف است.
هيولا در موقع مناسب روي آخرين نت ضربه اي مي زند. آواهاي دلنشين آنها يک پل مواج براي تکميل کردن نت هفتمي است که هيولا مي زند.
وقتي قطعه تمام مي شود، فردي، هيولا، ايگور و اينگا با پيروزي همديگر را در بر مي کشند.
مارش پيروزي.
ديزالو به:

داخلي - سالن تئاتر - شب
 

يک پوستر خوانده مي شود:
«سالن تئاتر بخارست» تنها امشب با دکتر فرانکنشتاين، بزرگ ترين کشفي که تا به حال انجام شده است به وسيله همکاران شرکت تي ان اس معرفي مي شود. (عصب شناسي جامعه ترنسيلونين)
دشنه اي که عبارت «بليت تمام شد» روي آن نوشته شده از سرتاسر پوستر گذشته است.
برش به:

داخلي - تالار سخنراني - شب
 

تالار از دانشمندان ميانسال و زن هاي به ظاهر کنجکاوتر از بقيه اقشار جامعه پر شده است.
اينگا، ايگور و فردي خودشان را با لباس هاي فاخر آرشيوي استوديوي فيلم آراسته اند.
اينگا و ايگور با هيجان منتظر هستند.
فردي روي سن ايستاده، کت دنباله دار پوشيده است.
فردي: و اکنون، همکاران دانشمند من و جراحان عصب... من از شما مي خوام که فرضيه هاي قبليتون رو فراموش کنين. تاکنون شما نمايش ساده اي از فعاليت مکانيکي خلقت رو شاهد بوده اين. و آن آفرينش ذره اي از جهان ايستا بود و اين دقيقاً همان چيزي است که مي خواهم به وسيله آن راز زندگي رو به شما ارزاني بدارم، بله... با کمال افتخار قسمتي از مهارت خودم را نشان مي دهم. ولي آن را در مرحله بعد خواهيد ديد... ابتدا ما بايستي به آرامي به قلمرو نبوغ وارد بشيم. اينو از روي فروتني عرض مي کنم، از اين که من شخصاً مالک و مديون موهبتي هستم که بيشتر از ديگران نصيب برده ام، و به آنها فقط به عنوان يک وديعه نگاه مي کنم، سپاسگزارم. و حالا با دانش اندوخته شده از شيمي، الکتريسيته، جراحي عصب و... هنر، توده اي از بافت بي جان را که حتي يک بار وجود نداشته تقديم مي کنم (به فرانسه) خانم ها و آقايان (به آلماني) خانم ها و اقايان... آفريده من.
فردي جلوي پيانوي گران قيمتي مي نشيند و آهنگ کوتاهي را مي نوازد.
زاويه ديگر.
نورافکن بر او مي تابد.
و در بالاي سر فردي هيولا با کلاه و کت دنباله دار ايستاده است. گريم غليظي دارد.
فردي (در حال نواختن و خواندن): اگه خلقت گرفته و نمي دوني کجا بري، پس چرا تو...
هيولا به آرامي و «گام هاي سبک» او را همراهي مي کند.
فردي: ... جايي نمي ري که متنوع باشه؟
هيولا: مممممممممممممم.
فردي: برو آدم هاي مختلفي رو سياحت کن/که هر کدومشون يه جور لباس مي پوشن.
هيولا: ممممممممممممم.
فردي: يکي مثل ميليونرها، يکي هم مثل گاري کوپرا.
هيولا: ممممممممممممم.
تماشاگران با رنگ هاي پريده نگاه مي کنند. ايگور و اينگا ذوق زده هستند.
فردي: بيا خودمون رو با راکفلرها قاطي کنيم و عصا و چترها رو دستمون بگيريم.
هيولا: مممممممممممم.
يک گوجه فرنگي به صورت هيولا اصابت مي کند، او هاج و واج مي ايستد.
فردي: مثل ميليونرها لباس بپوش، مثل گاري کوپر باش، يک توقف برآشفته کننده.
فردي (به هيولا): الان نوبت توئه که بخوني، ادامه بده.
هيولا: ممممممممممممممم.
فردي (سعي دارد به روي خودش نياورد): هي گنده بک، بيا خودمون رو با راکفلرها قاطي کنيم و عصا و چترها رو دستمون بگيريم.
هيولا مي فهمد که نوبت اوست. فقط به فردي نيم نگاهي مي اندازد.
هيولا: ممممممممممممممممممم.
فردي: محض رضاي خدا، ادامه بده! داري منو مسخره مي کني؟آواز بخون، تازه کار! آواز بخون!
يک تخم مرغ خام به صورت هيولا اصابت مي کند.
تماشاگران: هووووووو! بذار بره گم شه. دغلکار، ديگه اين اسباب بازي چي بلده؟
فردي: دغلکار؟ احمق کودن... تو به آفريده من مي گي قلابي؟ تو درباره حقيقت چي مي دوني؟ تو دغلکاري، همه تون! نبايد با اين ميخچه پيش شما مي اومدم.
گوجه فرنگي ديگري به صورتش اصابت مي کند.
هيولا: ممممممممممممم.
فردي (به سمت او مي دود): صبر کن! بايست! رضايت خودت رو به اونها نشون نده. مي دونم که خيلي دشواره، ولي فکرش رو بکن که ما چه راه درازي رو طي کرديم تا به اينجا رسيديم! حالا مي خواي همه اونها رو از بين ببري؟
هيولا ضمن فرو افتادن گوجه از صورتش، به فکر فرو مي رود. گرچه تحت تأثير استدلال فردي قرار گرفته ولي همچنان دلخور است.
هيولا: ممممممممممممم.
فردي: فکر مي کني که متوجه نيستم؟ تو چه عدالتي رو مي خواي برقرار کني؟ بخارست؟! اينجا هميشه يه دهات بوده. اونها براي اومدن به اينجا نمي تونن حتي اتوبوس يا کاميون تهيه کنن. مي خواي به اين احمق ها اجازه بدي که بهتر از تو باشن؟ يا اين که مي خواي مثل يه مرد بايستي و به اونها نشون بدي تو شايستگي فراواني در دست هاي کوچيکت داري، نه اونها که در تموم زندگيشون مثل جسدهاي تو جوب آب پف کرده بودن؟
هيولا به اين نظر فکر مي کند و بعد يک سيلي آبدار به فردي مي زند و به طرف تماشاگران مي پرد.
تماشاچيان جيغ مي کشند و براي خروج متفرق مي شوند.
سالن به هم مي ريزد.
فردي (در حال بلند شدن از روي سن): يه آهنگ اشتباهي رو انتخاب کردم.
برش به:

خارجي - خيابان - شب
 

مردم به اين سو و آن سو مي دوند.
هيولا خشمناک و با دست هايي که اين سو و آن سو مي روند به خيابان مي جهد.
ديزالو به:

داخلي - اتاق ناهار خوري قصر - شب
 

فردي محزون نشسته، هنوز لباس تئاتر به تن دارد.
ايگور و اينگا نزديک او نشسته اند. خانم بلاچر در نزديکي ايستاده است.
فردي: من بازنده ام.
ايگور: سخت نگير، به تو چه ارتباطي داره.
اينگا: ببينين چقدر زحمت کشيديم.
ايگور: تو نبايد انتظار داشته باشي که يه شبه همه مشکلات رو حل کني.
اينگا: من فکر مي کنم که دکتر نابغه اس! تو اين طوري فکر نمي کني دکتر؟
ايگور: چرا مسلماً، تو چي، خانم بلاچر؟
خانم بلاچر: اون بازنده اس.
فردي به او نگاه سردي مي اندازد.
فردي: اينجا منتظر چي هستي؟
خانم بلاچر (يک تلگرام به او مي دهد): اين تلگرام زماني که شما رفته بودين به دستم رسيد، نامزدتون هر لحظه ممکنه برسه.
فردي: اليزابت؟! (تلگرام را مي خواند) نمي تونم بيشتر از اين صبر کنم. تا ساعت ده پيش تو خواهم بود.
اينگا: عاليه... فوق العاده اس دکتر.
فردي: فوق العاده؟ وحشتناکه، وحشتناکه، وحشتناک.
فردي با عصبانيت از اتاق خارج مي شود.
ايگور: بايد جذاب باشه.
برش به:

خارجي - کوچه کوبلستوند - شب
 

دختر بچه شش ساله اي معصوم و تنها در کوچه وهم انگيزي گام برمي دارد. نور ماه کوچه را روشن کرده است.
سايه اي او را دنبال مي کند.
زماني که سايه به بالاي سر او مي رسد، دختر بچه به طرف صورت تعقيب کننده اش مي نگرد.
او برادر عزيزش است، در دستانش بادکنک درازي ديده مي شود.
دختر شش ساله (به او چنگ مي اندازد): دنبالم بياف تو هميشه يه کور خواب آلودي.
به او نهيب مي زند و او را به دنبال خود مي کشد.
برش به:
ساعت پدربزرگ. ساعت ده است.

داخلي - اتاق پذيرش
 

در جلوي باز شده و اليزابت وارد مي شود.
خانم بلاچر و کالسکه چي در پس زمينه ديده مي شوند.
فردي با لباس شب و دستمال گردن آنجا ايستاده. اينگا و ايگور مودبانه پشت او ايستاده اند.
اليزابت: عزيزم.
فردي: عزيزم.
اليزابت: غافلگير شدي؟
فردي: آره.
اليزابت: دوست داري؟
فردي: دوستت دارم. خب پس چرا نمي ريم داخل؟
اليزابت: عزيزم؟
فردي: منظورم اينه که يه روز طولاني داشتي. من مطمئنم که تو هم به اندازه من خسته اي. اوه، اينها همکارام هستن: اينگا و ايگور.
اليزابت (گامي به طرف اينگا برمي دارد): حالتون چطوره؟
اينگا: خوبم از آشنايي شما خوشحالم.
اليزابت به طرف ايگور گامي برمي دارد.
ايگور: سلام.
اليزابت: سلام.
ايگور: غافلگير شديم.
اليزابت: خب... آره.
ايگور: خانم من؟
اليزابت: من...
فردي با دو چمدان اليزابت به آنها نزديک مي شود: يکي خيلي بزرگ و يکي خيلي کوچک.
فردي: حاضري عزيزم؟
اليزابت: بله. هر چي باشه، يه کمي خسته ام.
فردي (به ايگور): مي شه به من کمک کني آيگور؟
ايگور: حتماً ارباب.
ايگور چمدان کوچک تر را برمي دارد و اينگا، فردي و اليزابت را به طرف پله ها راهنمايي مي کند. فردي با چمدان بزرگ تر مشکل دارد. خانم بلاچر آنها را از پشت سر دنبال مي کند.
در راه پله ها.
اليزابت: چه همکارهاي عجيبي داري؟
فردي: بله، ايگور يه کمي... کج و کوله اس. به هر جهت آدم بي خطريه.
اليزابت: چرا تو رو ارباب صدا مي کنه؟
فردي به او نگاهي مي اندازد.
فردي: فکر مي کني من بايد اونو ارباب صدا کنم؟
اليزابت: نه، البته که نه. منظورم اينه که...
فردي: بسيار خب.
ديزالو به:

داخلي - رستوران مجلل - شب
 

هيولا با احتياط وارد رستوران مي شود. به نظر مي آيد که هيچ کس کوچک ترين توجهي به او ندارد.
او به سمت پيشخدمت مي رود و آهسته به پشتش مي زند.
سر پيشخدمت: بله، قربان، اسمتون لطفاً.
هيولا: غذا.
سر پيشخدمت: رزرو کردين؟
هيولا: غذا.
سر پيشخدمت: متاسفم، قربان. فقط براي اونهايي که جا رزرو کردن جا هست.
هيولا: نوشيدني.
سر پيشخدمت: متاسفم قربان. اگه ميزي رزرو نکردين، در اينجا فقط مي تونين از مستراح آقايان استفاده کنين.
هيولا به يقه سر پيشخدمت چنگ مي اندازد.
هيولا: غذااااااااااا.
سر پيشخدمت: فقط يه لحظه. لازم نيست که دست به يقه بشيم. تا حالا انعام دادين؟
هيولا: ممممممممممممم.
سر پيشخدمت: فرانز، لوناتيک، کمک.
زاويه اي ديگر.
هيولا سر پيشخدمت را به بالا بلند کرده و به سمت جمعيت پرتاب مي کند. او به طرف جمعيت حمله مي کند و زن ها و مردها و گارسون ها جيغ مي کشند. همه چيز به هم مي ريزد.
ديزالو به:

داخلي - اتاق اليزابت - شب
 

اليزابت با ربدوشامبري بلند بالاي سر فردي ايستاده و به آتش شومينه خيره شده است.
فردي: دلبروک بيچاره. بايستي يه راهي براي گرفتن و کنترل اون اندام وجود داشته باشه.
اليزابت: عزيزم. نبايد اينقدر ناراحت باشي.
فردي: ولي مغز يه نابغه توي اون بدنه. که عشق رو فرياد مي کنه و رابطه انسان ها رو درک مي کنه. من بايد يه راهي پيدا کنم که سيستم ارتباطي اونو بازسازي کنه.
اليزابت: ولي نمي توني اين کارو بکني.
فردي: دلبروک، دلبروک. ديگه اون از تو چي مي خواد؟
اليزابت: به لحاظ انساني هر کاري که مي شده، تو انجام دادي. عزيزم. خيلي نگرانتم، تو به استراحت احتياج داري.
فردي: فکر مي کنم که حق با تو باشه.
اليزابت: البته که حق با منه.
فردي: من بدون تو چه کار مي کردم؟
فردي: شب بخير.
اليزابت: شب بخير پسر خوب.
فردي مي رود بيرون.
ديزالو به:

داخلي - خانه شهردار - شب
 

روستاييان با چراغ قوه و سگ هاي همراهشان در خيابان و جلوي پله هاي خانه شهردار ايستاده اند.
روستايي اول: شهردار کرمپن.
روستايي دوم: شهردار کرمپن.
روستايي سوم (در حال کوبيدن در): شهردار کرمپن.
شهردار (در حال بازکردن در): چي شده؟ چه خبر شده؟
روستايي اول: هيولا قربان، هيولا آزاد شده.
شهردار: متوجه هستين ساعت از هشت گذشته؟
روستايي دوم: بله قربان، ولي هيولا فرار کرده.
روستايي سوم: در اطراف دهکده ديده شده. روستايي ها رو به وحشت انداخته. کسي در امان نيست.
شهردار: منظورت از هيولا چيه؟ يه جوري حرف مي زني که انگار يکشنبه ها اين اتفاق مي افته. منظورت يه ديوه.
روستايي چهارم: نخير، قربان،هيولا،هيولاي فرانکنشتاين.
شهردار: پرت و پلا مي گين.
دسته هاي روستاييان: خودشه فرانکنشتاين، هيولاي فرانکنشتاين.
شهردار: يه کم صبر کنين ببينم، صبر کنين.
آنها ساکت مي شوند.
شهردار: از موقعي که من شهردار اين دهکده ام مورد تهديد هيچ راهزني قرار نگرفتيم. اگر شرارتي ايجاد شده، بايد يه راهي براي مقابله پيدا کنم. اين بهترين راهه. در تمام اين مدت طولاني که شهردار دهکده شما هستم، همه سربلند زندگي کردن.
روستايي اول: درسته قربان. ولي آقاي فردي جوان، او از آمريکا اومده و همه يادداشت هاي مرموز پدربزرگش رو خونده. اونها کارشون رو دوباره از نو شروع کردن قربان.
شهردار: اون آشغال!
روستايي دوم: اين توي خون همه شونه، تمام خونواده اش خل هستن.
روستايي سوم: بايد انداختش زندان.
روستايي چهارم: هيولا بايد نابود بشه.
شهردار: قبل از اينکه بريم و مردم رو به کشتن بديم، بهتره که از اين يک مشت حقايق لعنتي باخبر شيم. اگه يکدفعه شروع کنين به خونريزي، ديگه نمي شه جلوش رو گرفت.
فرياد نارضايتي روستاييان.
شهردار: بنابراين اولين چيزي که ما انجام خواهيم داد اينه که بي سروصدا تا قصر فرانکنشتاين پيش بريم و با دکتر عزيزمون دوستانه حرف بزنيم. توجه کنين، کسي هست که چراغ قوه و سگ نداشته باشه؟... بسيار خب، دنبال من بياين.
روستاييان: مرگ بر فرانکنشتاين، هيولا را نابود کنين.
آنها جلوتر از شهردار به حرکت در مي آيند.
برش به:

داخلي - اتاق اليزابت - شب
 

اليزابت مسواک زدن را تمام کرده، زير لب آهنگي زمزمه مي کند. بلند شده و شمع نزديک آينه اش را خاموش مي کند.
به طرف بالکن مي رود. در شيشه اي را باز و نگاه مي کند به:
زاويه اي از ماه نوراني و قرص کامل.
برگشت تصوير به:
اليزابت نفسي تازه مي کند و بعد در را مي بندد. سپس به سمت تخت خواب مي رود. ناگهان صدايي مي شنود:
مممممممممممممممممممممم.
به طرف در برگشته و گوش مي کند. فکر مي کند چيزي نبوده و مي خوابد.
برش به:

داخلي - قصر - شب
 

شهردار و روستاييان جلوي قصر ايستاده اند. شهردار به در مي کوبد.
برگشت تصوير به:

اتاق اليزابت
 

اليزابت در تختش دراز کشيده است. آتش شومينه صورتش را روشن کرده. حرکت بسيار نرم پرده.
در باز شده و پرده بر اثر نسيم تکان تکان مي خورد.
برگشت تصوير به:

داخلي - قصر
 

شهردار بلند تر وبلند تر به در مي کوبد. سرانجام در باز شده و فردي با ربدوشامبر ظاهر مي شود.
شهردار: فردريک فرانکنشتاين؟
فردي: خونه رو اشتباه گرفتي.
شهردار: پس جنابعالي کي باشين؟
فردي: دکتر فران کن اشتين.
شهردار: نوه ويکتور فرانکنشتاين.
فردي: نه.
شهردار: اسم پدربزرگتون چي بوده؟
فردي: ويکتور فران کن اشتين.
مکث. شهردار سعي مي کند سردر بياورد که چه خبر است.
برگشت تصوير به:

اتاق اليزابت
 

لبخند رضايت مندي روي لب هايش ديده مي شود. چشمانش بسته است. يک سايه بزرگ به تدريج روي سرش بالا مي آيد.
سايه از روي صورتش رد شده و قسمتي از روشنايي شومينه را مي پوشاند. اليزابت چشم هايش را باز کرده و به روبه رو نگاه مي کند، صورتش از ترس سفيد مي شود.
برگشت تصوير به:

داخلي - قصر
 

شهردار: مي بخشيد که اين موقع شب مزاحمتون مي شم، آقاي بارون. ولي شايعه ناخوشايندي اينجا راه افتاده، مي گن که توي اين قصر اتفاقات عجيب و غريبي داره رخ مي ده. اين شهروندان خوب کاملاً آماده ان که بند از بند شما جدا کنن. مگه اين که شما توضيحي در مورد دليل ترسوندن اونها ارائه کنين؟
فردي: شايعه ناخوشايند؟
فريادي دهشت انگيز.
شهردار: چي بود؟ گوش کنين. شما شنيدين؟
فردي: هيچي بابا!
ايگور دوان دوان از داخل قصر بيرون مي آيد.
ايگور: هيولا برگشته، اون برگشته. هيولا برگشته.
همگي به فردي نگاه مي کنند.
فردي: هيولا چيه؟
ايگور: منظورتون چيه که مي گيد «هيولا چيه؟» يادتون نيس... هموني که تو سرداب درستش کردين.
همگي به فردي نگاه مي کنند.
فردي: فکر مي کنم همه ما به يه استراحت کامل احتياج داريم. چطوره هفته آينده همديگر رو ملاقات کنيم و با گفت و گو راه حلي پيدا کنيم.
شهردار: يه کم صبر کنين.
ايگور: متوجه نيستين، ارباب. اون گنده بک ما، وارد قصر شده و نامزد شما رو دزديده.
فردي: چي؟!
ايگور: اون الان داره نامزدتون رو به طرف جنگل مي بره.
فردي، ايگور و شهردار به سرعت به سمت بخشي ديگر از قصر مي دوند، روستاييان به دنبال آنها.
برش به:

خارجي - قسمتي از قصر
 

هيولا به سختي از دور ديده مي شود. در ميان جنگل ناپديد مي شود. اليزابت را روي پشتش انداخته.
روستاييان: اونجاست. اون هيولاست. بعد از اون، حساب اين مردک رو مي رسيم.
شهردار و روستاييان به دنبال هيولا مي دوند. ايگور و فردي در قصر تنها مانده اند.
ايگور: حالا چي مي شه رئيس؟ يه چيزي بخوريم و بعد به اونها ملحق بشيم؟
فردي: نه، فقط اميدوارم بتونم اونو برگردونم اينجا. اگه مي تونستم راهي براي کاهش فشار مغزش پيدا کنم...
ايگور: فکر خوبيه، رئيس.
فردي: و تعادلي در مايع نخاعش برقرار کنم...
ايگور: از روش شما خوشم مياد، رئيس. چطوري بکشيمش اينجا؟
فردي: تنها يه راه وجود داره.
ديزالو به:

خارجي - جنگل - شب
 

شهردار و روستاييان در تعقيب شکار هستند.
روستاييان از تپه هاي کوچک و صخره ها بالا مي روند. سگ ها وحشيانه پارس مي کنند.
شهردار: اونجاست.
روستايي اول: چي؟
شهردار: اونجاست.
روستايي اول: چي؟
شهردار يه قلوه سنگ به مرد گنده اي پرت مي کند که آنجا ايستاده و دارد زوزه مي کشد.
شهردار (با اشاره): گفتم اونجاست.
چند تن از روستايي ها به بالا نگاه مي کنند و به طرف روستايي قد بلندي قلوه سنگ پرتاب مي کنند که در فاصله دوري روي صخره بلندي در حال رفع حاجت است و پشتش را به آنها کرده است.
روستايي قد بلند (با وحشت برمي گردد): پرتاب نکنين. منم، منم.
برش به:

داخلي - غار - شب
 

هيولا وارد غار مي شود. نفسي تازه مي کند. اليزابت غش کرده را تکان مي دهد.
هيولا: مممممممممم.
دوباره تکانش مي دهد.
هيولا: ممممممممممم.
اليزابت به آرامي چشمانش را باز مي کند.
هيولا لبخندي مي زند.
او هم جوابش را مي دهد. براي لحظه اي اليزابت فراموش کرده که کجاست. سپس آن لبخند به ترس تبديل مي شود. او شروع به جيغ زدن مي کند. ولي هيولا به سرعت جلوي دهانش را مي گيرد.
بعد از چند لحظه، هيولا سعي مي کند با انگشت و دهانش صداي «هيس» ايجاد کند، لحظه اي که اليزابت متوجه مي شود دست هيولا جلوي دهانش نيست، دوباره بي وقفه فرياد مي کشد.
هيولا بار ديگر جلوي دهان او را با دست نگه داشته و تکانش مي دهد.
هيولا: مممممممممم.
به تدريج دستش را از روي دهان اليزابت برمي دارد. او ساکت است، ولي چشم هايش مملو از ترس است! ... ناگهان گوش هيولا با شنيدن صدايي تيز مي شود.
موزيک: لالايي اسرارآميز ترانسيلونين.
او نمي داند که صدا از کجا مي آيد.
اليزابت: چي شده؟
هيولا به شکلي رقت انگيز گريه مي کند.
هيولا: مممممممممم.
اليزابت: به خاطر اون آهنگه؟
هيولا: ممممممممم.
اليزابت: احتمالاً از طرف يکي از کلبه هاي اطرافه، جاي نگراني نيست.
هيولا مي ايستد و آماده خروج از غار است... نيروي کشش عجيبي که درکش نمي کند او را به سوي آهنگ مي کشد.
اليزابت: کجا ميري؟ اونها صداي راديو رو بلند کردن، چيز ديگه اي نيست.
او مي رود.
ديزالو به:

داخلي - پشت بام قصر - شب
 

فردي در هواي آزاد ايستاده و ويولون مي زند. دستمال گردني زير چانه اش قرار دارد. در جلويش يک ميکروفون بزرگ با دو تا بلندگوي بسيار بزرگ رو به سوي جنگل وجود دارد. ايگور روي صندلي، نزديک او مي نشيند، مانند کسي که در گروه موسيقي منتظر اشاره است تا شروع به نوازندگي کند. اکنون ايگور بلند مي شود، ترومپتش را روي لب مي گذارد و فوت مي کند و بعد از تمام شدن کارش مي نشيند و منتظر مي ماند.
برش به:

خارجي - جنگل - شب
 

هيولا قدم زنان و سرشار از احساس در جنگل شاخه ها را کنار مي زند تا زودتر به منبع موزيک برسد.
برش به:

خارجي - زاويه ديگر از جنگل - شب
 

شهردار و روستاييان مسير خود را به سوي صخره ها و تپه ها و موازي با نهر پيش مي گيرند. قايق هاي پارويي، روستاييان، چراغ قوه ها و سگ ها به سمت بالاي نهر حرکت مي کنند. صخره ها و تپه ها و نهر همه به طريقي ابهام آميز آشنا هستند.
برش به:

خارجي - پشت بام قصر - شب
 

هيولا از ديوار قصر بالا مي رود، او سعي دارد خود را به پشت بام برساند. فردي ضمن نواختن به همراه ايگور به سمت لبه بام مي روند.
فردي (به هيولا): تو مي توني.
هيولا اندکي نزديک تر مي شود.
فردي: تو مي توني.
هيولا باز هم کمي نزديک تر مي شود.
ايگور: بيا، گنده بک.
فردي (به ايگور): همه چيز آماده اس؟
ايگور: بله ارباب. شما مطمئن هستين که مي خواين با اون برين؟
فردي: اين تنها راهه.
ايگور: باشه رئيس. اميدوارم که بدوني داري چه کار مي کني.
برش به:

خارجي - جنگل - شب
 

شهردار تا کمر درون آب ايستاده، لباس هايش کاملاً خيس و پاره شده اند. يک مرد گنده در نزديکي او در حال شنا کردن است.
روستايي اول: يه دقيقه صبر کنين. شايد اون به قصر برگشته باشه.
روستايي دوم: درسته!
روستايي سوم: احتمالاً حق با اونه.
روستايي دوم: همه اينها کلک اون دکتر ديوونه بود.
روستايي سوم: بياين برگرديم اونجا و همه رو تکه تکه کنيم.
روستايي چهارم: بذارين ببينيم. ما در گذشته هميشه از شهردارمون پيروي کرديم. حالا بايد اين معرفت رو داشته باشيم که به خواست اون عمل کنيم.
روستايي اول: خب، تو چي مي گي شهردار؟
شهردار: همگي برگردين اونجا و اونها رو تکه تکه کنين.
ديزالو به:

داخلي - آزمايشگاه - شب
 

هيولا روي ميز جراحي با چشم هاي بسته دراز کشيده است.
بالاي سرش ده تا لوله باريک ديده مي شود که به يک لوله بزرگ تر وصل شده اند.
لوله بزرگي بالاي سرش مي بينيم، که به اندازه پنج يا شش متر در اطراف اتاق پيچ خورده و در انتها به جاي اولش رسيده است.
تصويري از فردي.
او هم روي ميز جراحي با چشمان بسته دراز کشيده است.
ايگور «دو درجه از مدخل لوله توليد انرژي» را به کار مي اندازد.
ايگور: چه طولاني، نمي تونم صبر کنم.

داخلي - کتابخانه
 

خانم بلاچر روي صندلي نشسته است.
به سبک نوعي مراسم مذهبي خودش را با دسته اي از شاخه هاي نازک مي زند. دعايي مرموز به زبان آلماني زمزمه مي کند. گه گاه به سمت شکاف در نگاه مي کند تا ببيند چه اتفاقي براي اليزابت، هيولا و فردي مي افتد.

داخلي - آزمايشگاه
 

ايگور: چطور متوجه مي شي که اونها چه وقت کارشون تموم مي شه؟
اينگا: دکتر هفت دقيقه زمان تعيين کرده، نه کمتر نه بيشتر. اگه کمتر باشه با کمال تاسف هر دوشون فلج مي شن.
برش به:
ساعت عظيم الجثه روي ديوار.
با حرکت ثانيه شمار، مي بينيم که چهار دقيقه از ده گذشته است.
برگشت تصوير به:
ايگور: تا حالا چقدر شده؟
اينگا: چهار.
ايگور: سه دقيقه ديگه داريم.
اينگا: بله.
ايگور: دکتر با وقت تلف کردن مي خواد چه کار کنه؟
اينگا: اوه، ايگور. خيلي مي ترسم. فقط اميدوارم همه چي به خوبي و خوشي تموم بشه.
ايگور به لنز دوربين نگاه مي کند.
برش به:

خارجي - جاده بيرون شهر - شب
 

شهردار و روستاييان تقريباً جلوي در رسيده اند.
برگشت تصوير به:

داخلي - آزمايشگاه
 

اينگا و ايگور به آن دو بدن نگاه مي کنند.
برش به:
ساعت، پنج دقيقه از ده گذشته است.
برش به:

داخلي - قصر - شب
 

روستاييان به در مي کوبند.
برش به:

داخلي - کتابخانه
 

خانم بلاچر در اوج اجراي مراسم است.
برش به:
ساعت، پنج دقيقه و سي ثانيه از هفت گذشته است.
برش به:

خارجي - قصر - شب
 

روستاييان با يک تيرک بسيار بزرگ در را مي شکنند.
برش به:
دو تا پيرزن روي صندلي جنبان.
برش به:

خارجي - قصر - شب
 

در جلويي فرو ريخته. شهردار و روستاييان به داخل قصر هجوم مي آورند.
برش به:

داخلي - اتاق پذيرش
 

روستاييان همه جا براي پيدا کردن دکتر و هيولا متفرق مي شوند.
برش به:
ساعت. ساعت شش دقيقه و سي ثانيه بعد از ده است.

داخلي - آزمايشگاه
 

اينگا (با نگاه به جست و جوي روستاييان): صداي چيه؟
ايگور: مثل اين که بازديد کننده هان، مسئله اي نيست. خانم بلاچر راه رو به اونها نشون مي ده.
برش به:

داخلي - کتابخانه شخصي
 

خانم بلاچر در اوج غليان احساسات، عرق از چهره اش فرو مي چکد.
خانم بلاچر: ويکتور، ويکتور، دارم ميام، دارم ميام، ويکتور.
برش به:

داخلي - آزمايشگاه
 

روستاييان به درون آزمايشگاه مي ريزند.
روستايي اول: اونها اونجان.
روستاييان: بکشيدشون. هيولا و دکتر رو بکشين. هر روي اونها رو تکه تکه کنين.
اينگا (مي شمارد): ايگور ساعت چنده؟
ايگور: بايستي حدود ده... ده و سي دقيقه باشه.
اينگا: ايگور. ساعت، عجله کن.
ايگور به ساعت نگاه مي کند:
ساعت شش دقيقه و سي ثانيه بعد از ده.
برگشت تصوير به:
ايگور: پانزده ثانيه ديگه مونده.
اينگا: يه کاري بکن. جلوي اونها رو بگير.
ايگور با شتاب به سمت روستاييان شورشي حرکت مي کند.
ايگور: معني اين کارها چيه؟
شهردار: ما دکتر رو مي خوايم.
ايگور: چي؟
شهردار: ما دکتر رو مي خوايم.
ايگور: چي؟
روستايي اول: بجنبين بچه ها.
آنها او را به طرفي مي کشند.
برش به:
ساعت. ساعت شش و پنجاه ثانيه بعد از ده است.
برگشت تصوير به:
روستايي دوم (مي بيند که فردي روي ميز دراز کشيده است): اين دکتر رواني اينجاست، اول اونو بگيريم.
چند روستايي فردي را گرفته و لوله ها را از سرش بيرون مي کشند.
ساعت. تصوير روي ساعت ثابت است. شش دقيقه و پنجاه و سه ثانيه از ده گذشته است.
زاويه اي ديگر.
اينگا: نه خواهش مي کنم.
اينگا کمي دورتر و نزديک هيولا مي ايستد و نمي تواند چشم از ساعت بردارد؛ او همچنان مي شمارد.
روستاييان فردي را بالا گرفته، جيغ مي کشند و فرياد مي زنند و حرکت مي کنند.
صدايي قوي: اون مرد رو بذار زمين.
همگي تقريباً ساکت مي شوند و به طرف صدا برمي گردند.
روي ميز جراحي، هيولا تمامي لوله ها را به دست گرفته و نشسته است.
يک زن پير: واي... اين هيولاست!
شهردار: نه، نمي تونه باشه.
روستايي سوم: بله، بايد خودش باشه.
هيولا (روي ميز مي ايستد): من گفتم اون مرد رو بذار زمين.
روستاييان وحشت زده فردي را روي ميز دراز مي کنند.
شهردار: آقا، تو کي هستي که داري به اين مردم دستور مي دي؟
هيولا: من نسبت خويشاوندي با دکتر دارم. چند هفته پيش براي ملاقاتش اومدم اينجا با اين اميد که اين عضو برجسته خانواده ما بتونه مشکلي که از روز تولد داشتم برطرف کنه... اين مشکل بيش از هر چيز ديگه اي قلب منو جريحه دار کرده.
روستاييان (در حال نجوا کردن): چي گفت؟ خويشاوند؟
هيولا: مي فهمين، به خاطر اين که من گنده ام و يک ويژگي غير عادي در مغزم دارم، وقتي که خانم ها منو مي بينن اولش جيغ مي کشن و بچه ها هم گريه مي کنن و بالا ميارن! و مردها دلشون مي خواد که بزنن توي سر من.
آزمايشگاه در سکوت فرو رفته است.
هيولا: من به اميد ديدن مردمي زندگي کردم که بتونن، از ظاهر من چشم پوشي کنن و به شايستگي هاي من احترام بذارن. اگه حتي يه نفر ذره اي محبت نشون مي داد، من به طرفش جذب مي شدم. فکر مي کنم حداقل يه قرني گذشته، و فقط به خاطر همون يه نفري که پيدا نشد... مي خوام تموم دنيا را يه لقمه چپ کنم. منظورم رو مي فهمين. هرگز يه صورت مهربون و خوشحال نديدم . پس شايد بتونين تصور کنين، که چه تلخي هايي رو تحمل کردم، تا اين که شکل ديگه اي از محبت و زندگي شروع شد. منم تصميم گرفتم که اگه نمي تونم عشق رو درک کنم، چيزي که بزرگ ترين آرزوي من بود... در عوض وحشت ايجاد کنم.
لرزشي آرام روستاييان را فرا مي گيرد.
هيولا: همه اين چيزها در زندگيم اتفاق افتاده. و من بهاي گناهانم رو دادم... خيلي هم سخت دادم. سرنوشت يا شانس بود که منو به اين دکتر مشهورمون رسوند. من متوجه شدم که اين مرد آدم بي ارزشيه. متوجه شدم که اون به جاه طلبي هاي شخصيش افتخار مي کنه و عطش قدرت داره، اين دانشمند خودخواه، نيمه ديوانه و با استعداد... هميشه... هميشه براي من تداعي زيبايي بود. اما بعدش فهميدم که چه آسون مي تونيم زنده بمونيم و توي خطر نيفتيم... اون مثل خوکچه هندي با من رفتار کرده، با اين هدف که به من يه مغز آروم و قدري شيوايي در صحبت کردن بده. «بله! من هيولا هستم»... گاهي اوقات مثل خودشم، گاهي هم مخلوق اون مي شم. ولي هر دوتاش يکي هستن. من همون غريبه قد بلند و جذاب هستم که مثل يه فاتح مي خنده. متوجه حرف هاي من شدين؟
روستاييان زمزمه کنان و بي قرار از آزمايشگاه خارج مي شوند.
اينگا: تو فوق العاده هستي. ولي من خيلي نگران دکترم.
اينگا و هيولا به طرف ايگور مي روند. او در حال گوش دادن به ضربان قلب دکتر است.
هر سه سر روي سينه فردي گذاشته و به ضربان قلب او گوش مي کنند.
لبخند مي زنند.
ديزالو به:
نوشته روي تصوير و صدايي که آن را مي خواند:
چند هفته بعد.

داخلي - اتاقي مدرن - شب
 

اليزابت جلوي ميز آرايش نشسته، دارد براي خواب حاضر مي شود.
اليزابت: عزيزم، اميدوارم از مهموني کوچيک پدرم خيلي خسته نشده باشي! اون فقط به خاطر تو اين کار رو کرد، قصد کمک داشت. بگو که بدت نيومده.
برش به:

در حمام
 

صدا: ممممممممممم.
صداي اليزابت: مي دونم که مادرم آدم حواس پرتيه و هيچ فکر جدي تو سرش نيست، ولي تو سعي کن کمي باهاش مهربون باشي، ممکنه!
صدا: ممممممممممم.
صداي اليزابت: دارم مي رم بخوابم، کارت تموم شد؟
در حمام باز مي شود و هيولا بيرون مي آيد. او لباس خوابي ابريشمي پوشيده است.
هيولا: ممممممممممم.
و الکترودها هنوز به دور گردنش پيچ و تاب مي خورند. ظاهر دامادهاي برازنده را دارد.
اليزابت: ديدي؟ من اونجا يه زنبيل مخصوص فقط براي پيرهن هاي تو گذاشتم.
بقيه براي جوراب ها و زيرپوش هاي کثيف خودمونه.
هيولا: مممممممممممم.
چراغ خواب روي ميز را خاموش مي کند.
اليزابت: هنوز از اينکه با من ازدواج کردي خوشحالي؟
هيولا: ممممممم.
اليزابت: خيلي، خيلي زياد دوستم داري؟
هيولا: مممممممممممممم.
اليزابت: پس به خاطر همينه که حسابي خوشحالي؟
هيولا: مممممممم.
برگشت تصوير به:

داخلي - اتاق قصر - شب
 

فردي لباس خواب به تن دارد و در حال خواندن روزنامه، روي صندلي راحتي نزديک شومينه نشسته است.
از داخل حمام صداي اينگا در حال زمزمه آهنگي شاد مي آيد.
صداي اينگا: امروز روز خوبي داشتي؟
فردي: طبق معمول؛ گلو درد، يه خورده سرماخوردگي، يه نفر هم فکر مي کرد گرگ شده و دوتا هم پيوند مثانه داشتم.
او همچنان به خواندن ادامه مي دهد.
صداي اينگا: متوجه پرده جديدي که توي اتاق آويزون کردم شدي؟
فردي (به بالا نگاه مي کند): بله، خيلي قشنگن.
صداي اينگا: خوشحالم.
بعد از يک سکوت کوتاه، اينگا تقريباً ناآگاهانه آهنگ شگفت انگيز لالايي ترنسيلونين را شروع مي کند.
صورت فردي پشت روزنامه پنهان است، ناگهان بي حرکت مي ماند.
صداي اينگا: اميدوار بودم که از پرده ها خوشت بياد.
اينگا به لالايي ادامه مي دهد.
فردي به سستي روزنامه را پايين مي آورد.
با نوک انگشت شقيقه اش را مي مالد. همان طور که نگاهش متمرکز است آنها را باز و بسته مي کند.
اينگا: ايرادي نداره اگه چراغ رو خاموش کنم، عزيزم؟
فردي (جواب مي دهد): همممممممم.
همراه با زمزمه آهنگ چراغ را خاموش مي کند. اتاق با نور ماه و شومينه روشن است.
اينگا (ضمن مرتب کردن بالش): مي تونم ساعت رو کوک کنم؟
فردي: ممممممممم.
هنگام کوک کردن ساعت باز هم زير لب آواز مي خواند. فردي با دست هاي آويزون، به سختي و لخ لخ کنان گام برمي دارد.
فردي: مممممممممم.
اينگا (به آلماني): بله عزيزم... شنيدم، من منتظرتم عشق من.
فردي کنار لبه تخت ايستاده است.
اينگا: تو منتظر مني؟
فردي: مممممممم.
اينگا: آره؟
فردي: ممممممممممممممم!
اينگا (به آلماني): وقتي هيجان زده هستي بيشتر دوستت دارم. بيا، کيک سيب من، بيا در کنار من.
فردي روي تخت زانو مي زند.
يک توقف طولاني.
اينگا: عزيزم... واقعاً خودتي؟!
فردي: مممممممممممممممممممممممممممممم!
برش به:
برج کوچک بالاي قصر.
ايگور روي پنجره اي نشسته و در ترومپت فوت مي کند.
زاويه اي ديگر.
دوربين به آرامي عقب مي کشد، تا اين که تمام قصر ديده مي شود.
تصوير به آرامي تاريک مي شود.
منبع: نشريه فيلم نگار شماره 37




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما
مجموعه اوقاف در سیما/ قصه گویی؛ 2.وقف زمین بازی
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ قصه گویی؛ 2.وقف زمین بازی
مجموعه اوقاف در سیما/ قصه گویی؛ 1.وقف چاه آب
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ قصه گویی؛ 1.وقف چاه آب
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 10.کمک به همدیگر (قایق بازی)
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 10.کمک به همدیگر (قایق بازی)
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 9.وقف کردن (نهال کاری)
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 9.وقف کردن (نهال کاری)
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 8.کار را تمام کنیم (پازل بازی)
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 8.کار را تمام کنیم (پازل بازی)
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 7.برنده شدن باهم (صندلی بازی)
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 7.برنده شدن باهم (صندلی بازی)
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 6.برطرف کردن موانع (بازی خوراک خوری)
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 6.برطرف کردن موانع (بازی خوراک خوری)
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 5.تقسیم دارایی (بازی خوراک خوری)
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 5.تقسیم دارایی (بازی خوراک خوری)
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 4.جواب خوبی و بدی (بازی خوب و بد)
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 4.جواب خوبی و بدی (بازی خوب و بد)
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 3.همکاری با دقت (تمیزبازی)
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 3.همکاری با دقت (تمیزبازی)
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 2.مشارکت در کمک رسانی (نقاشی)
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 2.مشارکت در کمک رسانی (نقاشی)
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 1.کمک پنهانی (گل یا پوچ)
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 1.کمک پنهانی (گل یا پوچ)
مجموعه اوقاف در سیما/ آقا معلم؛ 6.وقف کمک بدون منت
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ آقا معلم؛ 6.وقف کمک بدون منت
مجموعه اوقاف در سیما/ آقا معلم؛ 5.وقف کار خوب ماندگار
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ آقا معلم؛ 5.وقف کار خوب ماندگار
مجموعه اوقاف در سیما/ آقا معلم؛ 4.خودمان را جای نیازمند بگذاریم
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ آقا معلم؛ 4.خودمان را جای نیازمند بگذاریم