عاشورا را به چشم ديدم
شهيد
مسابقات كه تمام شد سفارت ايران مجلس جشني ترتيب داد ما هم رفتيم. وقتي وارد باغ شديم، ديدم ميزها را چيدهاند و رويشان پر است از شيشههاي شراب، رقاصهها هم آن بالا ميلوليدند، اينها را كه ديدم با يكي ديگر از كشتيگيرها باغ را ترك كرديم و برگشتيم هتل، شب بود كه سرپرست تيم و دو ـ سه ساواكي سر وقتم آمدند. درگير شديم و سرپرست تيم يك سيلي زد به صورتم. همانجا خيلي چيزها فهميدم.
قسم ميخورم كه مكرر در آن روز صداي مادرم را، همسرم را، دخترم را و پسرم را شنيدم كه ميگفتند: مواظب باش! آن روز من بارها تماشا كردم كه زمين به لرزه در آمده و ميلرزد، روز هفتم خيبر، من عاشورا را به چشم ديدم.
«هنوزهم باور نميكنم بابا شهيد شده، هر روز روبهروي قاب عكسش ميايستم و با او حرف ميزنم. منتظرم او از آن قاب عكس بيرون بيايد، مرا محكم فشار دهد و بگويد: «مرتضي مرد باش». هنوز هم تصوير روزها و شبهايي كه او مينشست و خاطراتش را برايم ميگفت يك آن رهايم نميكند، جاي او را كنار خودم خالي ميبينم. فكر ميكنم بابا سفر رفته و بهزودي برميگردد. خيلي نميگذرد سيزده سال پيش بود كه يك روز روي قلة كانيخداي كردستان نشسته بودم. بابا كنارم دراز كشيده بود. اتفاقاً حالا كه خوب دقت ميكنم ميبينم رو به قبله هم دراز كشيده بود. چفيهاش را روي صورتش انداخته بود. سردار مولوي آمد و گفت: بابانظر، نميآييد؟ فرمانده دارد توضيح ميدهد. بابا به آرامي جواب داد: آن چيزهايي را كه فرمانده ميگويد ما جنگيدهايم. چند دقيقه بعد يكدفعه دست بابا افتاد، نفسم بند آمد. سردار نجاتي، سردار مولوي و ديگران آمدند خواستند بابا را به بيمارستان برسانند، ولي بابا رفته بود، به همين سادگي. من جلوي چشمم بالبال زدن بابا را ديدم، ديدم كه هر روز حال بابا داشت بدتر ميشد، ديدم كه بابا داشت تبديل به اسطوره ميشد، ديدم كه بابا داشت آرامآرام از جمعمان فاصله ميگرفت و ميرفت، ميرفت پيش شريفي كه يك دنيا دوستش داشت. او داشت ميرفت و من همه اين اتفاقات را به چشم ديدم، اما باور نكردم؛ نخواستم كه باور كنم، هنوز هم باور نميكنم. خوشحالم كه بابا به آرزويش رسيده. اين برايم از هر چيز ديگري مهمتر است، اما چه ميشود كرد، من در طول اين سالها مدام فكر ميكنم بايد صبر كنم، فعلاً بايد خاطرات بابا را در ذهن مرور كنم. از او فقط همين خاطراتش برايم باقي مانده؛ بهخصوص خاطره قله چهارهزارمتري كانيخداي كردستان. براي من اسم كردستان با اسم بابا گره خورده. وقتي اين اسم را ميشنوم از اين دنيا كنده ميشوم و به دنيايي ديگر سفر ميكنم دنيايي كه مال باباست».
رزمندگان خراسان، شهيد نظرنژاد را با نام «بابانظر» ميشناسند. لقب «بابا» را ابتدا بچههاي رزمنده خراسان به سردار شهيد محمد رستمي دادند. بعد از شهادت شهيد رستمي، اين عنوان به سردار نظرنژاد رسيد و او باباي رزمندههاي خراسان شد. بابانظر در خاطراتش ميگويد: «بچههاي خراساني، شهيد رستمي را خيلي دوست داشتند و بهش بابا ميگفتند. راستش بعد از شهيد شدن او اين لقب به من رسيد»(1)
اين روزها به خاطر چاپ كتاب «بابانظر» و استقبال مخاطبان از اين اثر، اسم بابانظر، اين سردار اسطورهاي خراسان زياد شنيده ميشود. من هم با آقا مرتضي فرزند كوچك بابانظر تماس گرفتم تا از او درباره زندگي پدرش بپرسم، آقا مرتضي يادداشت بالا را به همراه چند حلقه فيلم از زندگي پدرش برايم فرستاد و از من خواست از دريچة نگاه خودم زندگي بابانظر را ببينم و درباره او بنويسم. آنچه در ادامه ميخوانيد فصلهايي از زندگي باشكوه و سرشار از عشق و اخلاص بابانظر است.
بابانظر در سال 1325 در روستاي«بوته مرده» فريمان كه حالا به روستاي بابانظر معروف شده متولد شد. خانوادة او كشاورز و دامدار بودند، پدر و برادرانش كشتيگيران معروفي بودند و بهواسطة اخلاق پهلوانيشان در منطقة فريمان به پهلوان شهرت داشتند. بابانظر نيز چون اندام تنومند و ورزيدهاي داشت، به سرعت در كشتي رشد كرد و به شير فريمان و بعدها به شير خراسان معروف شد.
او در پانزده سالگي روستا را ترك و به شهر مقدس مشهد مهاجرت كرد. در مشهد نيز كشتي را ادامه داد. پيرمردان كوي طلاب مشهد هنوز هم كشتيهاي بابانظر را به ياد دارند. منطقة گلشور طلاب آن روزها شاهد برگزاري مسابقات كشتي با چوخه در سطح بسيار بالايي بود كه بعضاً كشتيگيران آن به تيم ملي كشتي ايران هم دعوت ميشدند. بابانظر در اين مكان كشتيهاي ديدنياي را برگزار كرد و نفر اول مسابقات شد و به رسم كشتي با چوخة خراسان، پهلوان ناميده شد؛ عنواني كه حتي در جنگ هم همراه او بود و در روزهاي نخست حضورش در نبرد سوسنگرد، دكتر مصطفي چمران او را با اين عنوان صدا ميكرد. «شهيد رستمي مرتب مرا پهلوان صدا ميزد، مثل بچههاي ديگر، دكتر چمران هم همين را ميگفت. هر وقت ميخواست صدايم بزند ميگفت: پهلوان».(2)
در فاصلة سالهاي40 تا 42 بابانظر ابتدا وارد مدرسة علمية عباسقليخان و سپس مدرسة علميه نواب مشهد شد. حوادث پانزدهم خرداد 42 پيش آمد. عدهاي از طلاب مدرسة نواب به شهادت رسيدند و بابانظر تصميم گرفت وارد مبارزات انقلاب شود. اين مبارزات در كنار اشتغال او به بافندگي ادامه داشت تا اينكه در سال 1349 نفر اول مسابقات كشتي با چوخة استان شد و به عضويت تيم كشتي آزاد خراسان درآمد و به تيم ملي دعوت شد. در مسابقات بينالمللي كشتي آزاد كه آن سال در كابل برگزار شد، بابانظر در وزن نود كيلو به مدال نقره دست يافت و تيم ايران در آن مسابقات با دو مدال نقره و يك برنز قهرمان مسابقات شد. اما در جشن قهرماني آن مسابقات اتفاقاتي افتاد كه باعث شد بابانظر قيد تيم ملي را بزند. «مسابقات كه تمام شد سفارت ايران مجلس جشني ترتيب داد ما هم رفتيم. وقتي وارد باغ شديم، ديدم ميزها را چيدهاند و رويشان پر است از شيشههاي شراب، رقاصهها هم آن بالا ميلوليدند، اينها را كه ديدم با يكي ديگر از كشتيگيرها باغ را ترك كرديم و برگشتيم هتل، شب بود كه سرپرست تيم و دو ـ سه ساواكي سر وقتم آمدند. درگير شديم و سرپرست تيم يك سيلي زد به صورتم. همانجا خيلي چيزها فهميدم. وقتي برگشتيم ديگر دنبال كشتي نرفتم. آن سيلي خيلي زور داشت»(3)
بابانظر بهخاطر اين اتفاق يك سال از كشتي فاصله گرفت، وزنش بالا رفت، اما دوباره كشتي را شروع كرد، باشگاه برق او را دوباره به تيم كشتي دعوت كرد تا در يك دوره مسابقات بينالمللي كه در استان برگزار ميشد شركت كند. ساواك كه به مبارزات سياسي بابانظر مشكوك شده بود، به دنبال بهانهاي براي اخراج او از تيم ملي ميگشت. «در آخرين روز اردو شام مفصلي ترتيب دادند. وسط شام يك پاسبان با دو نفر شخصي آمدند و يك دفتر گذاشتند جلويم. خيلي از كشتيگيرهاي معروف مثل: قدير قهوهچي، محمود قشنگ، حسن راستگو، و... بودند، ولي يكراست سراغ من آمدند. يكيشان گفت: اين دفتر حزب رستاخيز است. شخص اول مملكت در حزب ثبتنام كرده شما هم بايد ثبتنام كنيد. من درآمدم گفتم: شخص اول مملكت مرجعتقليد نيست كه هر چه بگويد پيروش باشيم، اينها مسائلي است. كه به خودمان مربوط است دوست داشتيم اسم مينويسيم، دوست نداشتيم نمينويسيم»(4)
اين اتفاق باعث شد بابانظر براي هميشه از تيم ملي كشتي ايران كنار گذاشته شود. ضمن اينكه اين ماجرا زمينة بازداشت و شكنجه او را فراهم كرد. او نُه روز را در ساختمان ساواك در ملكآباد مشهد تحت بازجويي و شكنجه قرار گرفت، سپس به پادگان لشكر 77 منتقل شد، دوازده روز هم آنجا بازجويي و شكنجه شد تا اينكه يك سرهنگ ارتشي بهنام علوي كه بابانظر را در باشگاه كشتي ميشناخت با زيركي پا در مياني كرد و بابانظر از زندان آزاد شد.
در اين سالها بابانظر در كنار سردار شهيد مهدي فرودي در سازماني بهنام «صف» عليه شاه مبارزه ميكردند.
سال پر حادثة 57 از راه رسيد، در ديماه آن سال، قيام خونين مردم مشهد روي داد. بابانظر براي آزادي زندانيان سياسي به خيابان كفايي رفت و خانوادهاش در تظاهرات شركت كردند. بچة يكسالهاش در آن تظاهرات در جوي آب افتاد و گم شد. سحر فردا صبح، بابانظر در راه بازگشت از تظاهرات خونين آن روز به طرز معجزهگونهاي فرزندش را جلوي منزل آيتالله مرعشي پيدا كرد و به خانه برد.
بابانظر پس از پيروزي انقلاب به عضويت كميته انقلاب اسلامي درآمد تا اينكه ناآراميهاي اشنويه آغاز شد و او بلافاصله خود را به اشنويه رساند. شهيد محمد رستمي (بابا رستمي) فرمانده خراسانيها در اشنويه و از دوستان نزديك دكتر چمران بود. او زمينة آشنايي بابانظر با دكتر چمران را فراهم كرد. بابانظر خاطرة اولين ديدار با گروه دكتر چمران را اينطور تعريف ميكند: «با رستمي و دكتر چمران و يك سرهنگ ارتشي و چند نفر ديگر داخل هليكوپتر بوديم. دكتر چمران گفت: سهراهي سنندج ـ بانه ـ مريوان دست ضد انقلاب افتاده و ارتشيها نتوانستند آن را پس بگيرند. امروز با كمك شما ميخواهيم اين مشكل را حل كنيم. آن سرهنگ ارتشي از من پرسيد: شما قبلاً ارتش بودهايد؟ گفتم: نه. پرسيد در لبنان و فلسطين جنگيدهايد؟ گفتم: نه. خلاصه هر چه سؤال كرد جوابش نه بود. بعد پرسيد: ميداني كجا ميروي؟ گفتم: بله پاسگاههايي را كه شما نتوانستهايد بگيريد بايد بگيريم. او ديگر چيزي نگفت. وقتي ما حمله كرديم و پاسگاه آزاد شد هليكوپتر دكتر چمران آمد و در پاسگاه نشست، همان كلاه سبز همراهش بود. پياده كه شد دست گذاشت روي شانهام و گفت: آقاي نظرنژاد شما ما را سر كار گذاشتي؟ گفتم: براي چه؟ گفت: شما بهترين آرايش كوهستان را گرفتيد و پاسگاه را به تصرف درآورديد، آن وقت ميگوييد جايي آموزش نديدهايد؟!
واقعيت اين است كه من حتي آرايش چيدن نيرو در اطراف پاسگاه را هم بلد نبودم، با كمك كسي كه سربازي رفته بود توانستيم دور تا دور سنگر بگيريم و از خود دفاع كنيم»(5)
اسلحه كلاش دكتر چمران را بابانظر از آن عمليات به غنيمت گرفت «آنموقع اسلحه كلاش خيلي كم بود. در بين اسلحههايي كه به غنيمت گرفتيم سه تا كلاش هم بود. دكتر چمران به من گفت: من يكي از اين كلاشها را ميخواهم. به من ميدهي؟ من هم رفتم و يك كلاش قنداق تا شو كه بعدها در همة عكسها همراه اوست، براي او آوردم و يكي را هم دادم به رستمي».(6)
پس از آغاز جنگ ايران و عراق، بابانظر از جبهههاي غرب به سوي جبهههاي جنگ جنوب مهاجرت كرد و در كنار كساني چون وليالله چراغچي، محمدباقر قاليباف، اسماعيل قاآني، و... ردههاي مختلف فرماندهي را تجربه و در بيشتر عملياتهاي منطقه حضور يافت.
نبرد خيبر يكي از آن عملياتها بود،كه بابانظر حتي تا لحظة شهادت هم سختيهاي آن عمليات، بهويژه در روز هفتم را فراموش نكرد. او در فيلم خاطراتش دربارة روز هفتم خيبر ميگويد: «چه كسي ميداند روز هفتم خيبر يعني چه؟ در روز هفتم نبرد خيبر، جنگي شروع شد كه تا چشم نبيند نميتواند آن را درك كند كه آن روز چگونه روزي بود. آن روز، قبل از اينكه هوا روشن شود، به همة بچهها گفتم: خودتان را براي جنگ خيبري آماده كنيد. ما شدهايم شبيه مسلماناني كه به اسپانيا حمله ميكنند. قايقهايمان از بين رفته و دستمان خالي است. يا امروز به شهادت ميرسيم يا تا شب مقاومت ميكنيم.
خدابيامرز ابراهيم شريفي، وقتي ميخواست شدت جنگ روز هفتم خيبر را بگويد، ميگفت: قسم ميخورم كه در روز هفتم خيبر صداي نالة بچهام را از شكم مادرش ميشنيدم كه به من ميگفت: بابا جان برگرد كشته ميشوي! خودم هم قسم ميخورم كه مكرر در آن روز صداي مادرم را، همسرم را، دخترم را و پسرم را شنيدم كه ميگفتند: مواظب باش! آن روز من بارها تماشا كردم كه زمين به لرزه در آمده و ميلرزد، روز هفتم خيبر، من عاشورا را به چشم ديدم.
جوان رانندهاي را آنجا ديدم كه آن روز خيلي زحمت ميكشيد و زير باران آتش مهمات ميآورد. شب او را ديدم و گفتم: جوان، فكر نكردي يكي از آن تيرها به تو بخورد كه اينجوري ميرفتي و ميآمدي؟ گفت: بابا، صبح كه پشت فرمان نشستم گفتم امروز من از حالا جزء شهدا هستم و هر چه بيشتر رانندگي كنم و مهمات به خط برسانم اضافهزندگي من است».(7)
كربلايپنج يكي ديگر از عملياتهاي بابانظر است كه در خاطرات او جايگاه ويژه دارد. او در اين عمليات دو يارديرينش، ابراهيم شريفي و سيدعلي ابراهيمي را از دست ميدهد. بابانظر به دليل ارتباط عميق عاطفي و روحي با اين دو، از شهادتشان بهشدت محزون ميشود. ابراهيمي و شريفي خواب ميبينند در عمليات كربلايپنج شهيد ميشوند. آنها خوابشان را براي بابانظر تعريف ميكنند. بابانظر در خاطراتش از شهادت شريفي و ابراهيمي با اندوه فراوان اينطور ياد ميكند: «در بحبوحة كربلايپنج، بعد از چند شب بيخوابي قرار شد من و ابراهيمي به عقب برگرديم و شريفي در خط بماند. خداحافظي كرديم و با ابراهيمي راه افتاديم. هنوز چند قدم دور نشده بوديم كه ديدم يكي توي تاريكي پشت سرم ميآيد. برگشتم ديدم شريفي است. گفت: بيا خداحافظي كنيم. من صورتش را بوسيدم و گفتم: خداحافظ. شريفي گفت: بايد از هم حلاليت بطلبيم. گفتم: من كه شهيد نميشوم كه حلاليت بخواهم. شريفي گفت: ولي من كه شهيد ميشوم. خداحافظي كرديم و راه افتاديم. هنوز چند قدم نرفته بوديم كه ديدم از پشت سر صدا ميآيد. ديدم شريفي است. بدو بدو ميآمد و اشك ميريخت. گفتم: چرا دوباره راه افتادي؟ گفت: نميدانم، دلم نميخواهد از شما جدا شوم. بيا دوباره خداحافظي كنيم. گفتم: باباجان، من فردا صبح دوباره برميگردم خط. گفت: فردا صبح كه ميآيي من نيستم. ديگر هيچ كداممان طاقت نياورديم. سهتايي دست در گردن هم انداختيم و در همان بيابان شروع كرديم به گريه كردن. اين حالت دو ـ سه بار ديگر هم تكرار شد. آخرش طوري شد كه گفتم: من امشب برنميگردم عقب، حالي برايم نمانده. شريفي گفت: نه تو برو استراحت كن، بعد از من كار سختي در پيش داري. راه افتاديم چهل ـ پنجاه قدم كه رفتيم، ديدم باز صداي پا ميآيد. ايستاديم. ديدم بيسيمچي شريفي هي ميگويد: بابانظر، بابانظر، و بدو بدو ميآيد. وقتي رسيد، گفتم: چي شده؟ گفت: حاجي شهيد شد. علي ابراهيمي گفت: من امشب خط ميمانم تو برو عقب. ديگر نفهميدم چطور برگشتم پشت خط. حاجاسماعيل قآاني را كه ديدم هر دو فقط گريه كرديم. همانجا جلوي در، روي كفشها كه نشسته بودم خوابم برد. در عالم خواب شريفي را ديدم. گفت: من كه شهيد شدم علي ابراهيمي هم صبح شهيد ميشود. سفارش كن جنازه مرا خاك نكنند تا او هم برسد. بگو هر دوي ما را كنار هم خاك كنند. ما هر دو سالها كنار هم بوديم، بگذار اينجا هم كنار هم باشيم. بيدار شدم اذان صبح بود. خوابم را براي حاجاسماعيل تعريف كردم. گفت: چشم، الان تماس ميگيرم ميگويم جنازة شريفي را بفرستند مشهد، ولي خاكش نكنند. در همين حين علي ابراهيمي آمد پشت خط، با هادي سعادتي، بيسيمچي، صحبت كرد. هادي گوشي را دراز كرد طرفم و گفت: با تو كار دارد. گوشي را گرفتم. ابراهيمي گفت: خودت را برسان، من خسته شدهام. عراقيها هم دارند پاتك ميكنند. گفتم: بگذار نماز بخوانم ميآيم. نمازم را خواندم كه ديدم هادي سعادتي دارد گريه ميكند. پرسيدم چي شده؟ گفت: علي ابراهيمي شهيد شد. آخ كه علي چه سيد مظلومي بود. اصلاً باورم نميشد كه اينطور اين دو با هم شهيد شوند. سريع خودم را رساندم خط. چند دقيقه بعد پشت خاكريز، كنار جنازة علي ابراهيمي بودم. يكي را مأمور كردم جنازه را برساند معراج و از آنجا هم طبق قراري كه با شريفي گذاشته بوديم قرار شد جنازه را زودتر بفرستند مشهد كه شريفي معطل نشود. حالا شريفي و ابراهيمي كنار هم در بهشترضاي مشهد دفن شدهاند».(8)
بابانظر را همچنين ناجي شهرك دوئيجي لقب دادهاند. او در عمليات آزادسازي شهرك دوئيجي در عرض چند دقيقه با سرعت عمل بالاي خود «محمدرضا جعفر عباس» معروف به «جشعمي» سرهنگ مخصوص عراقي را كه مستقيم از طرف صدام مأموريت داشت دوئيجي را حفظ كند، به اسارت گرفت.
اما از ويژگيهاي برجستة اخلاقي اين سردار بزرگ، صبوريهاي اوست. بابانظر بارها بهشدت مجروح ميشود. يك گوش، يك چشم و بيست سانتيمتر از رودهاش را در عملياتهاي مختلف دوران جنگ از دست ميدهد. مهرههاي كمر، ستون فقرات و قفسة سينهاش ميشكند، شيميايي ميشود و با 95درصد مجروحيت و 160 تركشي كه در بدنش وجود داشته، به مرد صد تركشي دفاعمقدس معروف ميشود. دوستان بابانظر هنوز هم به ياد دارند كه وقتي ميخواستند بابانظر را بخندانند، آهنربا به او نزديك ميكردند و بدن او به خاطر كثرت تركشها آهنربا را جذب ميكرده!
فرازي از زندگي سراسر خاطره و بهشدت مظلومانة بابانظر، فيلم «از كرخه تا راين» ساختة ابراهيم حاتميكيا را در خاطرهها زنده ميكند. جايي كه سعيد براي درمان مجروحيت شيميايياش به آلمان سفر ميكند و اتفاقاً در همان ايام، امام هم از دنيا ميرود. سعيد در فراق هجران امام بهشدت محزون و جسم بيمارش از اين خبر ناتوانتر و رنجورتر ميشود. چنين اتفاقي براي بابانظر هم ميافتد. او كه در ارديبهشت سال 68 به آلمان سفر ميكند تا مجروحيتشهايش را درمان كند، در ايام درمان بيماري، خبر رحلت امام را دريافت ميكند، حالش بدتر ميشود. درمان را نيمهتمام گذاشته و به ايران باز ميگردد تا در مراسم ارتحال امام شركت كند.
سرانجام هفتم مردادماه 1375 از راه رسيد. چند سالي از پايان جنگ گذشته. مجروحيت بابانظر هم شدت گرفته است. او كه براي بازديد از نيروهايش به كردستان رفته، در حال بالا رفتن از كوه به دليل جراحت شيميايي نفس كم ميآورد و نبضش خوب نميزند. بالاي قله حالش بدتر ميشود. ناگهان مرتضي، پسر كوچك بابانظر، متوجه ميشود دست بابا افتاد. همه سراسيمه ميآيند، اما ديگر دير شده و باباي مرتضي و مصطفي، باباي قاآني و باباي همة رزمندههاي خراسان، سفر آسمانياش را آغاز و با شهادت از اين دنيا خداحافظي ميكند.
او درست در نقطهاي به شهادت ميرسد كه براي اولينبار سال 59 به آنجا رفته بود تا در كنار شهيد چمران، رستمي، عليمرداني و ديگران بجنگد.
حالا در بهشترضاي مشهد، درست همانجايي كه ابراهيمي و شريفي، دو بال بابانظر دفن شدهاند، او را هم به خاك سپردهاند؛ در قبري كه سالها خالي مانده بود...
پي نوشت ها :
1تا8. فيلم خاطرات بابانظر.