مي‌خواهم بجنگم، خميني تنهاست

تمام اين عالم كأنه دائماً از ابتداي خلقت دارد به ما مي‌گويد آقا نمي‌شود آسماني بود، بالاخره گرفتار دنيا خواهي شد، خواهي نشوي رسوا همرنگ جماعت شو! ولي وقتي مي‌آيند طلائيه مي‌بينند نه، شهدا به ما مي‌گويند پرواز آسان است يك قدم با خدا فاصله داري! پا بر روي خودت بگذار!
دوشنبه، 18 ارديبهشت 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مي‌خواهم بجنگم، خميني تنهاست

مي‌خواهم بجنگم، خميني تنهاست
مي‌خواهم بجنگم، خميني تنهاست


 






 

روايت منتشر نشده مرحوم حاج‌عبدالله ضابط در طلائيه
 

تمام اين عالم كأنه دائماً از ابتداي خلقت دارد به ما مي‌گويد آقا نمي‌شود آسماني بود، بالاخره گرفتار دنيا خواهي شد، خواهي نشوي رسوا همرنگ جماعت شو! ولي وقتي مي‌آيند طلائيه مي‌بينند نه، شهدا به ما مي‌گويند پرواز آسان است يك قدم با خدا فاصله داري! پا بر روي خودت بگذار!
محمدحسين وقتي خودش را به زير تانك انداخت مسئول آموزش و پرورش اصفهان به حاج آقاي مصلحي نماينده امام گفته بود: آقا ما آموزش و پروش‌مان با بحران مواجه شده است! بچه‌هاي دبيرستاني اصفهان ديگر كلاس نمي‌آيند! مي‌گويند ما مي‌خواهيم برويم جبهه! به آن‌ها مي‌گوييم شما بچه‌ايد! مي‌گويند مگر محمدحسين فهميده چند سالش بود؟! ما هم مي‌خواهيم برويم! يعني هزاران جوان با خود مي‌گفتند ما هم اهلش هستيم.
حاج حسين خرازي، دستش قطع شد و افتاد بر روي زمين! به مادرش گفت: مادر اين خاطره را پيش كسي نگو تا زنده هستم: گفت: وقتي دستم قطع شد درد نگرفت! يك حال خوشي به من دست داد. حال پرواز! صدايي از ملكوت به من گفت: حسين آقا، مي‌آيي يا مي‌ماني؟ با خودم گفتم مي‌خواهم هنوز بجنگم، خميني تنهاست.
رفقا ما كه زنده‌ايم نمي‌توانيم آدم‌ها را عوض كنيم، حالا اين شهداي جان داده چه مي‌كنند؟ چطور اين خاك كيميا شده است؟ اين خيلي عجيب است و اين است كه مي‌گويند شهدا رفتند و ماندند و ما مانديم و مُرديم! هر آنچه براي غير خدا مصرف شده در شد و هر آنچه براي خدا داده شد، ماند.
همسر حاج همت مي‌گويد: زندگي ما سه فروردين داشت. اما هيچ وقت فروردين عيد خانه نيامد! سال آخري بهش گفتم: يك عيد را بيا خانه! گفت: اين بچه‌هاي مردم توي اين بيابان‌ها هستند اگر همة اين‌ها آمدند من هم مي‌آيم!
شهيد بخشي، از بچه‌هاي تخريب بود. به ديدن پدرشان رفتيم. مشهدي بود. مي‌گفت: اين بچة ما يك كفتري بود كه ما پرش داديم طرف گنبد امام حسين(ع). اين مي‌رفت دور گنبد يك پري مي‌زد و بر‌مي‌گشت، ولي يك باري رفت و نشست روي گنبد آقا و ديگه برنگشت!

اينجا قطعه‌اي از بهشت است
 

به نام آنكه شهيدان در قهقهه مستانه‌شان و در شادي وصول‌شان نزد او روزي مي‌خورند. سلام بر شهيدان و خداي شهيدان و راه شهيدان و پاسداران خون شهيدان و عاشقان كوي شهيدان!
خدا را شاكر هستم كه ما در زماني زندگي مي‌كنيم كه مزار شهيدان ما و محل شهادت شهيدان ما مثل طلائيه، شلمچه، فكه و ... تبديل به مزار عارفان و عاشقان و دلسوختگان شده است. امسال هم مثل سال‌هاي قبل، توفيق داشتيم خدمت برادران كميته تفحص و در محضر زائران كربلاي ايران باشيم. واقعاً انسان وقتي با اين زائران همراه مي‌شود و به سرزمين هاي نور مي‌رود، بعد از اينكه تحولات دروني افراد و مردم را مي‌بيند، باورش مي‌شود كه اين سرزمين، قطعه‌اي از بهشت است و اين سرزمين تبديل به دارالشفايي براي آزادگان شده است.

راز و نياز با شهيد
 

امسال در طلائيه، عكس يكي از سرداران اسلام بود كه سري در بدن نداشت! سردار رسول حسني، فرمانده محور در عمليات خيبر. اين عكس را در حسينيه حضرت اباالفضل(ع) در طلائيه نصب كرده بودند و به مردم گفته بودند با اين شهيد حرف بزنيد! خدا مي‌داند چقدر مي‌آمدند و با اشك شوق و عشق و با اشك شرمندگي با اين شهيد نجوا مي‌كردند و مي‌نوشتند. يك خواهري كه شايد هم مادر شهيدي بود، نوشته بود: عزيز دلم چقدر تو زيبا شده‌اي! به من بگو آن لحظه آخر اين بدن قطعه‌قطعة تو را چه كسي در آغوش گرفت و سرت به زانوي كه بود كه اين همه جلال و جبروت براي تو به جا گذاشت؟ وقتي اين را خواندم با خودم گفتم مرحبا اين زائرها هم هر كدام يك معرفت و عرفاني دارند. چطور اين مادر شهيد در اين بدن جلال و جبروت را مي‌بيند، چه جور اين دل بصير او و اين دل عاشق و غمديده او مي‌بيند چيزي را كه خيلي‌ها نمي‌بينند؟ عزيز ديگري در سخن گفتن با اين شهيد اين‌طور نوشته بود:
اي كه رسيده‌اي به او با من خسته دل بگو
نقش خيال روي او ياد وصال كوي او
چيست مگر به‌سوي تو مستي و رنگ و بوي تو
واي كه نقش روي تو از نظرم نمي‌رود
اي تو همه نگار من، بود تو اعتبار من
پاك كن اين غبار من، تيرگي تبار من
اشك من و جلال تو، دست من و دعاي تو
عهد من و وفاي تو، درد من و دواي تو
عجيب بود يعني مردم واقعاً گمشده‌هاي‌شان را پيدا كردند. تمام اين عالم كأنه دائماً از ابتداي خلقت دارد به ما مي‌گويد آقا نمي‌شود آسماني بود، بالاخره گرفتار دنيا خواهي شد، خواهي نشوي رسوا همرنگ جماعت شو! ولي وقتي مي‌آيند طلائيه مي‌بينند نه، شهدا به ما مي‌گويند پرواز آسان است يك قدم با خدا فاصله داري! پا بر روي خودت بگذار! حافظ تو خود حجاب خودي، از ميان برخيز! مي‌بينند شهدا چه زيبا زندگي جديدي را ترسيم كردند. در زمين بودند، ولي آسماني شدند.

محل اتصال خاك با افلاك
 

هر كس دنبال نقطه انتهاي عالم مي‌گردد كه زمين و آسمان به هم وصل مي‌شود بيايد طلائيه و ببيند چطور خون دادن و جان دادن در راه معبود يك زمين را به كيميا تبديل مي‌كند و خاك را به افلاك وصل مي‌كند! واقعاً انسان لذت مي‌برد وقتي در اين كربلا زندگي مي‌كند، نفس مي‌كشد، راه مي‌رود. احساس مي‌كند از عمرش حساب نمي‌شود. اين صحنه‌ها را مي‌بيند و مردم مي‌آيند اينجا و مي‌بينند راه خدا كور شدني نيست. به فرمايش امام عزيزمان، راه و رسم شهادت كورشدني نيست. از خاطرات ديگري كه از آنجا قابل ذكر مي‌دانم، اگرچه كه همة آن لحظات خاطره است و قابليت مي‌خواهد كه اين‌ها را ببيند و در وجود خودش ضبط كند. چه انسان‌هايي كه مي‌آيند آنجا و تحولات‌شان را بروز نمي‌دهند. آن كس را كه خبر شد خبري باز نيامد! بهترين شاهد اين است كه اگر از همه زائرها بپرسي دوباره مي‌خواهند به اين مناطق بيايند، پاسخ‌شان مثبت است. به يك جواني كنار سه‌راه شهادت همان‌جايي كه دست حاج حسين خرازي افتاد، پرسيدم چندبار آمدي؟ گفت اين‌دفعه ششم‌ام است. گفتم خيلي زياده، بس نيست؟ دوباره هم مي‌خواهي بيايي؟ يك نگاهي كرد و گفت: اين خانم كه اينجا نشسته همسر من و ديگري خواهر من هستند. ما پدرمان در جزيره مجنون شهيد شده و هنوز استخوان‌هايش را هم براي‌مان نياورده‌اند. مي‌آييم اينجا و با پدرمان درددل مي‌كنيم. يك يتيم عارف و با وفا! «أَ لَمْ يَجِدْك يَتيمًا فَ‏آوي وَ وَجَدَك ضَالاّ فَهَدي»؟

تحول جوان‌ها به دست شهدا
 

رفقا! رمز موفقيت در اين عالم اين است كه در اين عالم يتيمي كني! براي اين است كه مردم دست از اين خاك طلائيه برنمي‌دارند، چون مي‌بينند اين بچه‌هاي‌شان و اين پاره‌هاي تن‌شان آمدند اينجا و آن‌قدر خدا خدا گفتند كه شدند از نفوس مطمئنه‌اي كه مخاطب خطاب
«فَادْخُلي في عِبادي وَ ادْخُلي جَنّتي» گشتند. آي حاج‌همت تو چه كردي در جزيره مجنون؟ چه رقص جنوني كردي كه خداي تو به تو مشتاق شد؟
تا ندا آمد ز حق كه اي شاه عشق
اي حسين اي يكه تاز راه عشق
گر تو بر من عاشقي اي محترم
پرده بركش من به تو عاشق‌ترم
راستي راستي اين شهدا چه كردند كه اين همه جوان‌ها جذب‌شان مي‌شوند؟ يك دختر دانشجويي توي دل‌نوشته‌هايش نوشته بود: من رپم! من اهل نماز نيستم، من چادر را در اين سفر به سر كشيدم، ولي اي شهيد تو با دل من چه كردي كه ديگر نمي‌خوام اين‌ها باشم؟! اين‌ها پوچي است و همه چيز در راهي است كه تو رفتي! جوان ديگري نشسته بود كنار حاج‌آقا نائبي، پيش‌نماز حسينية طلائيه و گريه مي‌كرد و مي‌گفت: من مشهدي‌ام و مغازه‌دار هستم و آدم ميزاني هم نيستم. رفيقم به من زنگ زد و گفت: بيا يك كارواني هست، برويم و كمي خوش بگذرانيم و ما هم آمديم و توي راه و سفر همه را اذيت و مسخره كرديم و لودگي درآورديم! به شلمچه كه رسيديم توقف كردم! با خودم گفتم اينجا ديگر كجاست؟ ممد چرا اين‌قدر حرف مي‌زني؟ گوش بده يك كم! مي‌گويد: نگاه كردم ديدم يك خبرايي هست. همه روي خاك مي‌افتند! چرا به سر و سينه مي‌زنند؟ چرا اينجا اين‌قدر غربت داره؟ چرا مردم خاك برمي‌دارند؟ خدايا! اينجا كجاست؟ اين‌ها چه كساني بودند؟ با خودم گفتم ممد مثل اينكه توي اين عالم يك‌جور ديگر زندگي هم هست! مبهوت شدم و سرگشته به طلائيه رسيديم. پايم را كه بر زمين گذاشتم، نمي‌دانم اين خاك چه جذبه‌اي داشت كه فقط اشك‌ از چشمانم سرازير شد! من اهل گريه نبودم و از اين احوالات خودم تعجب كردم و از اين سرگشتگي عجيب. اين جوان اين‌ها را كه مي‌گفت، با تضرع ناله مي‌زد كه اي امام رضا! منو ببخش! اي شهدا منو ببخشيد! من ادب زوارهاي‌تان را رعايت نكردم!

مسلخ عشق انتخاب شده است
 

طلائيه تو چه هستي تو چقدر طلا بودي كه سال‌ها قبل به اين سرزمين مي‌گفتند طلائي و هيچ‌كس نمي‌فهميد رمزش چيست؟ همان‌طور كه امام باقر(ع) فرمودند كه در مسير حركت جنگ صفين اميرالمؤمنين(ع) يك جايي جدا شدند از مسير قافله و نشستند و شروع كردند به گريه‌كردن و گريه‌شان شديد شد؛ آن‌قدر كه اصحاب هم شروع به گريه كردند و گفتند اين چه حالي است بر شما مولاجان؟! حضرت با تضرع فرمودند: اين سرزميني است كه دويست پيغمبر بر روي اين خاك افتادند و به‌زودي اينجا به خون عشاق ديگري آغشته خواهد شد. اصحاب حساس شدند پرسيدند: اسم اين سرزمين چيست؟ گفتند: اينجا كربلاست! كرب است و بلاست. مي‌خواهم بگويم كه اين سرزمين‌ها از مدت‌ها قبل مشخص شده‌اند. مسلخ عشق هر جايي نيست و لذا واقعاً آدم بعضي وقت‌ها با خودش مي‌گويد رمز جاودانگي، همان است كه بچه‌هاي اين ملت آن را انتخاب كردند و شاگرد اول راه عشق شدند. اي محمدحسين فهميده تو چي را فهميدي كه ما نفهميديم؟ سيزده سالت بود و به اين زودي اوج گرفتي؟ رهبر شدي كه نائب امام زمان(عج) در مدح تو گفتند: رهبر ما آن طفل سيزده ساله‌اي است كه با قلب كوچك خود كه از صدها قلم و بيان برتر است خود را به زير تانك انداخت. رفقا اين خيلي معنا دارد. مي‌دانيد امام چرا مي‌گويد از صدها قلم و بيان برتر است، چون زمان، زمان بني‌صدر بود و ليبرال‌ها با بيان و قلم‌شان ترديد ايجاد مي‌كردند، ولي محمدحسين فهميده با خون خودش ترديدزدايي كرد.

بحران در آموزش و پرورش بعد از شهادت فهميده
 

هنر شهيد اين است. شهيد چون جان مي‌دهد پاي يك مكتب، اين مكتب را تثبيت مي‌كند. چون مردم وقتي ببينند يك كسي با جانش پاي يك مكتبي ايستاده به آن ايمان مي‌آورند. زير عَلَم امام حسين(ع) وقتي همه جور آدم كُرد، فارس، بلوچ، لر و عرب، همه و همه سينه مي‌زنند، اين ناخواسته باور مي‌زايد. محمدحسين وقتي خودش را به زير تانك انداخت مسئول آموزش و پرورش اصفهان به حاج آقاي مصلحي نماينده امام گفته بود: آقا ما آموزش و پروش‌مان با بحران مواجه شده است! بچه‌هاي دبيرستاني اصفهان ديگر كلاس نمي‌آيند! مي‌گويند ما مي‌خواهيم برويم جبهه! به آن‌ها مي‌گوييم شما بچه‌ايد! مي‌گويند مگر محمدحسين فهميده چند سالش بود؟! ما هم مي‌خواهيم برويم! يعني هزاران جوان با خود مي‌گفتند ما هم اهلش هستيم ما هم مي‌توانيم يا نه؟ محمدحسين كه آمد، گفت: هستيد! بدويد پرواز كند! همان‌طور كه وقتي شب عاشورا، اباعبدالله(ع) مكان و جايگاه هر يك را نشان دادند، قاسم آمد گفت: عموجان! منم هستم؟ آقا پرسيدند: مرگ، در نزد تو چگونه است يادگار حسنم؟ چه جمله عميقي گفت: «أحلي مِن العَسَل!»؛ عموجان در ركاب تو جان دادن از عسل هم شيرين‌تر است.

مادر، دلم آرام نيست!
 

پيش مادر شهيدي رفته بوديم مي‌گفت: پسر من پسر خوبي بود، اما گاهي من را اذيت مي‌كرد و مدام اصرار مي‌كرد كه مي‌خواهم بروم جبهه! مي‌گفتم آخه تو كه تازه برگشتي! مي‌گفت: مادر، دلم آرام نيست! مي‌خواهم بروم. من هم چيزي نمي‌گفتم، ولي صبح يك وقت ديدم آمده صورتش را گذاشته كف پاي من و گريه مي‌كند. گفتم مادر چه مي‌كني؟ با گريه گفت: صورتم را برنمي‌دارم از كف پايت تا رضايت بدهي من بروم! بروم تا امامم را ياري كنم.
دوستان واقعاً سرزمين طلائيه قابل تفكر است. بياييد ما هم يك عده تفحصي باشيم و در سيره و منش اين شهدا تفحص كنيم و ببينيم اين‌ها چه كردند كه خدايي شدند تا جايي كه خدا خواست اين‌ها را و حالا خاك‌شان و سرزمين‌شان اين همه جمعيت و زائر دارد؟!

شهدا! بيائيد ببينيد، خيلي‌ها برگشتند!
 

بياييد اينجا و به مادران شهدا بگوييد شما غريب نيستيد! ببينيد فرزندتان چقدر زائر دارد؟ آنجايي كه به زمين افتاد و رسم وفاداري به دين را نشان داد و فهماند اگر حرفي زديم پايش مي‌ايستيم، حالا اين‌همه زائر دارد. آن‌ هم چه موقع؟ در فروردين كه فصل مسافرت و خوشي است! خُب بلند بشويد برويد كيش و دوبي و تخت جمشيد و ييلاق! ولي دلسوخته‌ها مي‌آيند اينجا! درد دل آنجاها را مي‌كنند و مي‌گويند آي شهدا! بلند بشويد ببينيد خيلي‌ها برگشتند! خيلي‌ها كم آوردند! خيلي‌ها از مسير منحرف شدند، ولي ما برنگشتيم.

هر كه از تن بگذرد جانش دهند
 

در طلائيه ويتريني هست كه چيزهايي را كه در طلائيه از شهدا پيدا مي‌شود در اين ويترين مي‌گذارند. شما مي‌دانيد كه طلائيه محل عمليات خيبر و بدر و قتلگاهي از عشاق عشق بوده است. طلائيه، از همان جايي كه اتوبوس‌ها مي‌ايستند يعني در سه‌راه شهادت، چهارصد تا بدن تفحص شده و از كل اين منطقه خيبر دوهزار بدن پيدا شده است. اين‌ها غير از آن بدن‌هاي قطعه‌قطعه شده‌اي است كه هيچ‌وقت پيدا نشدند! اين‌ها غير از آن بدن‌هاي پودر شده‌اي است كه به زير خروارها خاك مدفون شدند. خانمي آمده بود و به اين ويترين نگاه مي‌كرد كه چشم‌اش به ساعتي افتاد كه برايش آشنا بود. آمد و به بچه‌هاي تفحص گفت: اين ساعت، ساعت همسر من است. خود شوهرم كجاست؟ بدنش كجاست؟ بچه‌هاي تفحص سرشان را پايين انداختند، نمي‌توانستند بگويند كه بعضي از اين بدن‌ها، پودر شد‌ه‌اند و اثري از آن‌ها باقي نمانده است! بعضي‌ها آمده بودند كه چيزي ازشان نمانده بود.
آن‌ها باور داشتند كه:
هر كه از تن بگذرد جانش دهند
چون كه جان را داد جانانش دهند
هر كه در سجن رياضت سر كند
يوسف آسا مصر عرفانش دهند
هركه نفس بت صفت را بشكند
در دل آتش گلستانش دهند
انسان واقعاً در اين سرزمين اين دو نكته را درمي‌يابد: يكي اينكه اين زمين الآن دارد به زمان درس مي‌دهد زمين زنده و ماندگار شده، دوم اينكه چرا اين‌جور شده؟ دنبال اين چرا بايد باشي تا به رمز اين سرزمين نوراني، طلائيه، پي ببري. خواهري آمده بود آنجا و خطاب به نُه شهيدي كه تازه كفن‌پوش شده و پيدا شده بودند نامه‌اي نوشته بود. اين كفن‌ها را هم اگر ديده باشيد در اندازه‌هاي مختلفي است. شايد هر كدام علي‌اكبري بودند و حال به علي‌اصغري تبديل شدند! خدا رحمتت كند شهيد جواد حيدري! مادرش مي‌گفت: پسرش آن‌قدر قدش بلند بوده كه به شوخي به ايشان گفته: مادر، وقتي تابوت‌ها را آوردند و تابوت مرا در دستان مردم گم كردي هر جنازه‌اي كه ديدي پاهايش از تابوت بيرون است، آن خود من‌ام! ولي جواد شهيد شد و هيجده ماه بعد استخوان‌هاي خرد شده‌اش برگشت كه ديگر آن‌قدر كوچك بود كه يك تابوت برايش بزرگ بود! مادرش وقتي زيرپوش پسرش را ديد، گفت اين زيرپوش را خودم تن پسرم كردم. اگر اين نشانه نبود من باور نمي‌كردم آن پسر رشيد من، اين باشد!

نخل‌هاي بي‌سر تجلي پيكرت بود
 

خواهري نامه‌اي را انداخته بود داخل ضريحي كه شهدا را گذاشته بودند، و رفته بود. نوشته بود برادرم، من آمدم و تو نبودي، اما طلائيه بود و آسمان شلمچه بود و نيزار جزيره بود و نخلستان بود و همه رنگ خاك بودند! رنگ لبان چاك چاكت! نخل‌هاي بي‌سر تجلي پيكر بي‌سرت، نيزار در نوا بود. گويا با تو زمزمه كميل را داشت و ساقه‌هايش ملتمسانه به خاك توسل مي‌جست. فانوس‌هاي سنگرت، چون خورشيد مي‌تابيد، اما نيافتم‌شان! افسوس كه مردمك‌هاي چشمم را وسوسه‌هاي زندگي دنيا آن‌قدر تنگ نموده بود كه نتوانست عكس‌هايت را به نظاره بنشيند و آن‌قدر آثار گناه در صورت سياهم هويدا بود كه شرمم شد به سپيدي پارچه‌اي كه مي‌گفتند تو در آن پيچيده شده‌اي بنگرم! مي‌روم و با خود مي‌گويم رسمش نبود، اما يك دعا از تو طلب مي‌كنم: اگر زنده ماندم و دوباره به اين سرزمين مقدس بازگشتم، از بوسه‌زدن به شيشة قاب عكست شرم نداشته باشم! باور كن خجالت كشيدم چفيه‌ام را به پارچة كفنت تبرك نمايم! آن‌را بيرون از جايگاه در حالي‌كه عرق شرم داشتم بر خاك بيابان كشيدم و با خود بردم.
دلم بت‌خانه شد يا رب خليلي
طريق عشق را پيري، دليري
كنون فرعون نفسم سخت ياقي است
خداوندا كليمي، رود نيلي

خميني تنها بود و ماندم!
 

در منطقة طلائيه، يكي از زيبايي‌هاي مشهود اين است كه جوان‌هاي ما وقتي دلشان تنگ مي‌شود براي محمدابراهيم همت بلند مي‌شوند و مي‌آيند طلائيه! به سه‌راه شهادت و جزيره مجنون رو كرده و به اين شهيد بزرگ سلام مي‌كنند! آن‌ها كه دل‌شان تنگ مي‌شود براي مهدي باكري مي‌آيند كنار سه‌راه طلائيه و رو به دجله مي‌كنند و به آقا مهدي سلام مي‌كنند! سه‌راه طلائيه همان‌جايي است كه اباالفضل لشكر امام حسين(ع)، حاج حسين خرازي، دستش قطع شد و افتاد بر روي زمين! به مادرش گفت: مادر اين خاطره را پيش كسي نگو تا زنده هستم: گفت: وقتي دستم قطع شد درد نگرفت! يك حال خوشي به من دست داد. حال پرواز! صدايي از ملكوت به من گفت: حسين آقا، مي‌آيي يا مي‌ماني؟ با خودم گفتم مي‌خواهم هنوز بجنگم، خميني تنهاست، من سرباز اويم و جنگ هنوز تمام نشده و در همين حالات بودم كه افتادم زمين! درد به تمام بدنم پيچيد و من را بردند. سال‌هاي سال اين مرد بزرگ ماند و سرلشكري براي لشكر امام‌زمان(عج) بود كه دشمن از ياد و نام او مي‌ترسيد. مرگ در دست اين‌ها بود. اين‌ها خودشان تصميم مي‌گرفتند كه كي چه بكنند. مرگ در نزد اينان بازيچه بود، مثل توپ كوچكي كه در دستان‌شان بازي مي‌كرد. يعني انسان واقعاً به مقامي مي‌رسد كه تصميم گيرندة ممات و حيات خودش مي‌شود.
او گودال فرود خويش را مي‌دانست
از ابتداي سخن پايان سرود خويش مي‌دانست
سرزمين طلائيه و سه‌راه شهادت، علقمه‌اي است كه مردم را به سوي خود مي‌كشاند به دنبال دست قطع شده! و از آن بالاتر، مگر نه اين است كه كنار علقمه، ابي‌عبدالله(ع) آمدند كنار آن بدن ارباً اربا شده؟ «خورشيد كنار علقمه خم شده بود و آن نخل به خون تپيده را مي‌بوسيد»!

مردم به دنبال قدمگاه ارباب مي‌آيند
 

مردم وقتي مي‌آيند طلائيه احساس مي‌كنند كه اين بچه‌هاي رشيدي كه آنجا بر روي خاك افتادند فرمانده‌شان هم يك سري بهشان زده و لذا دنبال قدم‌گاه‌اند. بامعرفت‌ها كه مي‌آيند طلائيه خاك را بو مي‌كشند. يكي از عشاير عراق مي‌گفت ما يك بدني را پيدا كرده بوديم و قرار بود فردا ببريم و به ايراني‌ها تحويل بدهيم. مي‌گويد من اين بدن را گذاشته بودم توي كپر و چادر خودم و وقتي شام‌مان را خورديم برادرم گفت اسمش را هم كه نمي‌دانيم چيست گفت اي آدم ابن آدم خدا تو را رحمت كند و بعد يك فاتحه‌اي خوانديم و خوابيديم! اين چادر نشين خودش سني است مي‌گويد من تا خوابم برد ديدم يك سيدي من را بيدار كرد انگار مي‌شناختمش ولي اسمش را نمي‌دانستم. گفتم آقا شما كي هستيد؟ گفت من خميني‌ام! گفتم آقا شما چرا آمديد كپر ما؟ اينجا كه قابل نداره! به من گفتند سربازم امشب مهمان توست آمدم بهش سر بزنم. آقا وضو گرفتند و دو ركعت نماز كنار اين استخوان‌هاي شهيد خواندند و نمازشان كه تمام شد ديدم رنگ رخسارشان تغيير كرد و دستپاچه‌اند و دارند كپر من را مرتب مي‌كنند گفتم آقا چي شده؟ چرا دور و بر را مرتب مي‌كنيد؟ آقا فرمودند: فرمانده‌اش دارد مي‌آيد: حجه‌ابن‌الحسن(عج) دارد مي‌آيد!
اگر مجنون دل شوريده‌اي داشت
دل ليلي از او شوريده‌تر بي
چقدر اين شهدا خواستني شدند كه مهدي فاطمه بالاي سرشان مي‌آمد و با آن‌ها نجوا مي‌كرد. يك روز برادري كه در داخل حسينية طلائيه مكبر و مسئول درست كردن مهر طلائيه است تعريف مي‌كرد: من داشتم مهر درست مي‌كردم، بعدش خوابيدم. خواب ديدم همين‌جور كه مهرهاي طلائيه را درست مي‌كنم، هر مهري بالايش كامل طلا مي‌شود و رويش نقش مي‌بندد: «يا اباعبدالله» مي‌گفت: يك دفعه ديدم از در يك نفر وارد شد. نگاه كردم ديدم فرمانده لشكر 27 محمد رسول‌الله(ص)، حاج ابراهيم همت است. سلام و احترام كردم لبخندي زد و خسته نباشيدي گفت و دست برد و يكي از مهرهاي شكسته را برداشت. گفتم: حاج‌همت، مهر سالم هم اينجا هست. گفت: اگر قدر اين‌ها را بدانيد اين‌ها قدمگاه و جاي پاي مادرم حضرت زهراست و رفت!
آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند
آيا شود كه گوشة چشمي به ما كنند
دردم نهفته به ز طبيبان مدعي
باشد كه از خزانه غيبم دوا كنند

كيمياي خاك براي دل‌هاي ما
 

سال 72 بود. با يك عده از خارجي‌ها به شلمچه رفتيم. آن زمان هنوز آن نماد و يادمان را درست نكرده بودند. ميدان ميني بود. وسط جاده نشستيم. دوستاني بودند از كشورهاي مختلف قاره‌هاي اروپا، آمريكا و آفريقا كه بعضي از برادارن تفحص آمدند و خاطراتي را گفتند. كم‌كم ضجه و فرياد و نالة اين‌ها به آسمان بلند شد كه يادم است آن برادر راوي‌مان گفت: مواظب باشيد اين‌ها نروند داخل ميدان مين! يكي از آن‌ها آفريقايي بود به نام محمد سيسيل ابراهيم از سنگال. آن‌چنان برافروخته شده بود و آن‌چنان متأثر شده بود كه دو ـ سه نفر ايشان را گرفته بودند! شهدا در لحظة جان دادن‌شان با خدا چه گفتند؟ چگونه «رضيً به رضائك تسليماً لأمرك» گفتند كه خاك‌شان كيميا شد؟ آيا جا ندارد ما تحقيق و پژوهش كنيم؟ به دل‌مان التماس كنيم تا بيدار شود و جست‌وجو كند ببيند اين‌ها چه كردند كه اين‌طور تأثيرگذار شدند و اين‌طور جاودانه شدند؟

ماييم كه مانديم و مُرديم!
 

يك عده از خواهران دانشگاه شهيد بهشتي تهران آمده بودند و با فرمانده تفحص طلائيه مي‌خواستند عكس بگيرند. ايشان گفت: چرا مي‌خواهند عكس بگيرند؟ مسئول‌شان گفت: پارسال كه آمديم اين‌ها همه‌شان مانتويي بودند! با خودشان گفتند ما چقدر در برابر شهدا شرمنده‌ايم! ما چه بكنيم كه اينان از ما راضي باشند؟ اين‌ها سوختند و قطعه قطعه شدند و دم نزدند، ولي ما اين همه طلبكاريم و اخلاق و رفتار درستي هم نداريم! با خودشان يك تصميمي گرفتند كه كمترين كار اين است كه چادر را از سر خود جدا نكنند و بعد از يك سال لذت‌بردن از زندگي با عفاف بيشتر، حالا آمدند در آنجايي كه نقطة عطف زندگي‌شان بود يك عكس يادگاري بگيرند!
رفقا ما كه زنده‌ايم نمي‌توانيم آدم‌ها را عوض كنيم، حالا اين شهداي جان داده چه مي‌كنند؟ چطور اين خاك كيميا شده است؟ اين خيلي عجيب است و اين است كه مي‌گويند شهدا رفتند و ماندند و ما مانديم و مُرديم! هر آنچه براي غير خدا مصرف شده در شد و هر آنچه براي خدا داده شد، ماند. برادري كنار عكس شهيد حسني فرمانده محور در عمليات خيبر كه سر در بدن نداشت ايستاده بود، بهش مي‌گفتند: آقا اينجا كاغذ هست، اگر مي‌خواهي يك چيزي بنويس. سرش را پايين مي‌انداخت و خجالت مي‌كشيد و مبهوت بود! بالاخره كاغذي برداشت و يك خط نوشت و كاغذ را گذاشت و گريان فرار كرد و رفت! بعد كه كاغذ را برداشتند ديدند نوشته: اي شهيد، از اينكه زنده‌ام شرمنده‌ام! رفقا شرمندگي خودش يك مقام سلوك است. انسان برسد به آنجايي كه احساس كند اشتباه كرده و كوتاهي كرده اين خيلي مقام است. اصلاً ذكر يونسيه همين است: «لا اله الا أنت سبحانك إني كُنتُ مِنَ الظالمين». اين يك قدم بزرگ به سوي تهذيب است و شهيد دارد اين كار را مي‌كند.

خون شهيد بيدارگر است
 

توي اتوبوس داشتيم از جنوب برمي‌گشتيم، به قم رسيديم و مي‌خواستيم پياده شويم يك پسر دانشجويي آمد پيش من و گفت: مي‌شود چند لحظه با هم صحبت كنيم؟ گفتم: بفرماييد! گفت: حاج آقا اين چه سفري بود ما رفتيم؟ اين سرزمين‌ها اين خاك اين رشادت‌ها اين شهادت‌ها، راستي راستي اين‌ها حقيقت بود؟! توي همين زمان و توي همين كشور اين اتفاق‌ها افتاده؟ بعد بغضش تركيد و گفت: اين‌ها جوان بودند و منم جوانم؟ من چي هستم؟ مدام مي‌گفت: حاج‌آقا احساس مي‌كنم من خيلي شرمنده‌ام! من از زندگي و از زنده بودن خودم شرمنده‌ام. كار شهيد اين است. به‌خاطر همين شهيد بهشتي مي‌گفتند: «ما شهدا را از دست نداده‌ايم، بلكه آن‌ها را به‌دست آورده‌ايم» اين شهيد بزرگوار سياستمدار بزرگي بود آن روزها يعني زمان بني‌صدر، از بس نفاق زياد شده بود مي‌گفت: انقلاب يك گيري پيدا كرده و يك خون غليظي مي‌خواهد تا اين گير را برطرف نمايد، اما كسي نمي‌دانست آن خون غليظ خون خود او بود. سيدالشهداي انقلاب شد و به همراه 72 تن، مظلومانه خون داد تا انقلاب به حركت خودش ادامه دهد. درخت آرمان‌ها با خون آبياري مي‌شود و ما هرگز از خون دادن خسته نخواهيم شد چون مرام‌نامه زندگي ما زيارت عاشوراست. با خون شروع مي‌شود با خون هم تمام مي‌شود. با اين جمله شروع مي‌شود:«السلام عليك يا ثارالله و ابن ثاره» و با جمله‌اي كه در سجده اين زيارت مي‌گوييم تمام مي‌شود: «الذين بذلوا مهجهم دون الحسين». مهج يعني قلب. مي‌گويد آن كساني كه قلب‌شان را در اين راه دادند. در راه امام حسين بايد قلب داد. بايد خون داد. اي پدر و مادر شهيد! اي همسر شهيد! قلب تو همان پارة تني بود كه در راه امام حسين راهي جبهه‌ها كردي. در زيارت عاشورا مي‌خوانيم: «بِاَبي أنتَ وَ اُمي» يعني نه تنها خودت بلكه پدر و مادرت را هم فداي اين راه بكني!
اي كه گفتي عشق را درمان به هجران مي‌كند
كاش مي‌گفتي كه هجران را چه درمان مي‌كند
هركه را در عشق چشمي باز شد
پاي كوبان آمد و جانباز شد

آن كس كه تو را شناخت جان را چه كند؟
 

وادي عشق و شوريدگي، وادي‌اي است كه آنجا كسي حرف نمي‌زند، عمل مي‌كند. كسي عمل هم نمي‌كند، اصلاً دل مي‌دهد به معشوق و معشوق او را مي‌برد.
آن كس كه تو را شناخت جان را چه كند
فرزند و عيال و خانمان را چه كند
ديوانه كني هر دو جهانش بخشي
ديوانه تو هر دو جهان را چه كند؟
همسر حاج همت مي‌گويد: زندگي ما سه فروردين داشت. اما هيچ وقت فروردين عيد خانه نيامد! سال آخري بهش گفتم: يك عيد را بيا خانه! گفت: اين بچه‌هاي مردم توي اين بيابان‌ها هستند اگر همة اين‌ها آمدند من هم مي‌آيم! اين فرمانده‌ها به بسيجي‌ها عشق مي‌ورزيدند و آن‌ها هم متقابلاً به فرمانده‌شان! حاج همت مي‌گويد كه نامة يكي از رزمنده‌ها را ديدم كه نوشته بود: «حاجي! 36 روز است كه در سنگر نشسته‌ام تا تو بيايي! به عشق ديدنت مانده‌ام» اين‌جور بچه‌ها به فرمانده‌شان عشق داشتند.
من به خال لبت اي دوست گرفتار شدم
چشم بيمار تو را ديدم و بيمار شدم
غم دلدار فكنده است به جانم شرري
كه به جان آمدم و شهره بازار شدم
و خود اين فرمانده‌ها هم به عشق امام مي‌ماندند. چقدر امام را دوست داشتند. همسر حاج همت مي‌گويد: من به ايشان گفتم خواسته‌اي ندارم براي ازدواج، ولي عقدمان را امام ببندد. فردا آمد بهم گفت: من هرچه فكر مي‌كنم مي‌بينم امام متعلق به يك ميليارد مسلمان و ميليون‌ها مستضعف عالم است، حق ندارم وقت ايشان را براي عقد خودم بگيرم! اين‌قدر اين‌ها رهبرمدار و ولايت محور بودند. ذوب در امام شده بودند. يادت گرامي شهيد محمدباقر صدر كه گفتي «همان‌طور كه امام خميني ذوب در اسلام شده، ما هم بايد ذوب در او شويم.»

مفقودالاثر يعني يك عمر انتظار!
 

همسر شهيدي در فكه به من مي‌گفت: حاج‌آقا من هيجده سال است شوهرم برنگشته و كسي هم چيزي نمي‌گويد كه كجاست و خبري ازش ندارند! اين هم دختر هفده ساله‌اش است! مفقودالاثر مي‌دانيد يعني چه؟ يعني هيجده سال چشم به در دوختن! «الإنتظار أشد من القتل» به اندازة عمر بعضي از ماها كه زندگي كرديم اين زن انتظار كشيده! اين همان است كه امام مي‌فرمود: «مفقودان عزيز كه محور درياي بيكران الهي‌اند و فقراي ذاتي دنياي دون در حسرت مقام آن‌ها متحيرند» كي مي‌تواند بفهمد مفقود يعني چه؟ فقط عشق است كه اين چيزها را به وجود مي‌آورد.
آيد آن روز كه خاك سر كويش باشم
جرعه نوش اسرار مگويش باشم

عشق، مشق خاك شدن مي‌كند
 

خاك شدن را عشق به ما مي‌آموزد. فدا شدن را عشق به ما مي‌آموزد. شهيد بخشي، از بچه‌هاي تخريب بود. به ديدن پدرشان رفتيم. مشهدي بود. مي‌گفت: اين بچة ما يك كفتري بود كه ما پرش داديم طرف گنبد امام حسين(ع). اين مي‌رفت دور گنبد يك پري مي‌زد و بر‌مي‌گشت، ولي يك باري رفت و نشست روي گنبد آقا و ديگه برنگشت!
برگه كاهم در كَفَت اي تندباد
من چه دانم تا كجا خواهم فتاد
سرزمين طلائيه يك طور سينا شد. كاروان‌ها مي‌آيند اينجا و از اين خاك الهام و پيام مي‌گيرند و مي‌آيند اينجا تجسم آيات قرآن را ببينند. كدام آيه؟ «إِنّ الّذينَ قالُوا رَبّنَا اللّهُ ثُمّ اسْتَقامُوا» بعدش كه اسقامت كردند چه مي‌شود؟ «تَتَنَزّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلائِكةُ أَلاّ تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنّةِ الّتي كنْتُمْ» راننده لودري از بچه‌هاي تفحص مي‌گفت: يك روز بيل مكانيكي را زدم، يك‌باره ديدم يك شني تانك آمد بالا و بعد ديدم يك چيز عجيبي از اين شني آويزان است. دقت بيشتري كه كردم ديدم يك زنجير پلاك دارد برق مي‌زند و همان‌طور كه تكان مي‌خورد انگار داشت با من حرف مي‌زد كه اي فلاني من! را آرام تكان بده! تمام استخوان‌هاي من زير اين شني تانك خرد شده است و بقاياي بدن من لاي اين شني است!
عشق يعني استخوان و يك پلاك
سال‌هاي سال تنهاي تنها زير خاك

اينجا كوي حقيقت است و گمشده مردم هم حقيقت
 

طلائيه چرا طلا شده است؟ چرا اينقدر اين خاك غربت دارد؟ شايد به خاطر اين است كه اولين‌بار بمب‌شيميايي را آنجا زدند و بچه‌هاي ما غافلگير شدند. صورت‌هاي تاول‌زده، چشم‌هاي نابينا شده، گازهاي اعصاب و سيانور و يا آن نيزارهايي كه آنجا بود و بچه‌هاي شيميايي ما با اين بدن‌هاي تاول‌زده چندين روز لاي اين نيزارها بودند و جان دادند! اين مظلوميت، اين سرزمين را طلا كرده است. دوستان! كي وقت داريم به اين چيزها بينديشيم؟ علامه محمدتقي جعفري، كسي كه پرمطالعه‌ترين انسان معاصر بود، وقتي آمد اين مناطق و آلبوم عكس شهدا را ديد، دو خط شعر نوشت از قول ملاصدرا، آن عارف و فيلسوف بزرگ:
آنان كه ره دوست گزيدند همه
در كوي حقيقت آرميدند همه
در معركة دو كون فتح از عشق است
هرچند سپاه او شهيدند همه
مي‌بينيد كه هر سال تعداد زائرهاي اين مناطق بيشتر مي‌شود، چرا؟ چون اينجا شده «كوي حقيقت» و مردم هم گمشده‌شان حقيقت است.
منبع: ماهنامه امتداد شماره 50.



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما