جنگ و طعم چاي تلخ

يك‌بار كه در خيابان ديدمش و سوارم كرد، به او گفتم: ببخشيد حاج‌رضا، من خيلي كوچيكم، ولي فكر نمي‌كني براي شما كه اهل مسجد و شرع و اين حرف‌ها هستيد، خوب نيست كه برويد چهارراه استانبول و دلار خريد و فروش كنيد؟ مگر درآمد اداره و مسافركشي كم است؟
سه‌شنبه، 19 ارديبهشت 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
جنگ و طعم چاي تلخ

جنگ و طعم چاي تلخ
جنگ و طعم چاي تلخ


 






 

آن كه فهميد .... آنكه نفهميد
تعمیرگاه
 

يك روز پرسيدم: پيام... بابا جون چرا اين كار را مي‌كني؟ چرا چايي‌ات را تلخ مي‌خوري؟ تو كه چايي شيرين خيلي دوست داري!
گفت: بابا... من چايي‌ام را تلخ مي‌خورم، عوضش سهمية شكر خودم را جمع مي‌كنم، زياد كه شد، مي‌دم براي جبهه‌ها.
يك‌بار كه در خيابان ديدمش و سوارم كرد، به او گفتم: ببخشيد حاج‌رضا، من خيلي كوچيكم، ولي فكر نمي‌كني براي شما كه اهل مسجد و شرع و اين حرف‌ها هستيد، خوب نيست كه برويد چهارراه استانبول و دلار خريد و فروش كنيد؟ مگر درآمد اداره و مسافركشي كم است؟
خيلي بهش برخورد. براي همين هم كرايه را دو برابر از من گرفت.
آن‌كه فهميد:
از بس تر و تميز و خوش‌تيپ بود، ماها كه مثل «هَپَلي»ها مي‌گشتيم و يقة پيراهنمان از چرك شده بود عين چرم، به او كه هميشه موهايش شانه كرده و لباس‌هايش هم اتو كرده بود، مي‌گفتيم: «سوسول».
آن سال‌ها رسم نبود كه آن‌قدر خوش‌تيپ بيايند مسجد! پيام، اما بچة مؤدب، با تربيت، با شعور و در يك كلمه، ناز و دوست‌داشتني بود كه مي‌آمد مسجد. آن‌‌قدر به او گير داديم كه: حتي اسمت هم سوسولي‌يه... آخه «پيام» هم شد اسم؟ آخرش اسمش‌ را عوض كرد و گذاشت «حسين».
هميشه تبسمي نمكين به لب داشت؛ زيبا و دل‌نشين.

يكي ـ دو سال پيش، رفتم بقالي سر كوچه كه شكلات و پفك بخرم براي بچه‌ام. اصلاً نمي‌دانم چه شد كه حرفم با آقا مهدي، بقال محل، رفت روي خاطرات قديمي و بچه‌محل‌هايي كه ديگر نيستند. همين كه گفت با پيام رفيق بوده، گل از گلم شكفت و داغ دلم تازه شد. آن‌قدر كه انگار همين ديروز خبر شهادتش را داده‌اند. نه، انگار هنوز ايستاده پيش رويم و دارد مي‌خندد. نه نه، قشنگ‌تر از آن: انگار فروردين سال 67 و چند روز قبل از شهادتش در «اردوگاه آناهيتا» در اطراف كرمانشاه بوديم.
پيام، از خانه كه دور شده بود، زبان باز كرده بود. اصلاً مگر پيام، توي تهران و توي مسجد، اين‌جوري بود؟ آتش مي‌سوزاند، ولي قشنگ و دل‌نشين؛ بدون اينكه به كسي بد كند و يا كسي از دستش ناراحت شود.
نه، خداييش دروغ نگفته باشم، يك نفر بدجوري از دستش شاكي بود. آن‌قدر كه از دستش عصباني مي‌شد و سرش داد مي‌زد. كي بود؟ همين «مسعود ده‌نمكي».
پيام، راه مي‌افتاد توي راهروي ساختمان گردان سلمان و براي اينكه حال مسعود را بگيرد، به سبك نوحه‌خواني مداح‌هايي كه آن روزها مُد بود، شروع مي‌كرد با صداي بلند خواندن:
كنار نعش ده‌نمكي
گريه مي‌كنيم ما، الكي
گريه مي‌كنيم ما، الكي
واويلا واويلا واويلا
واويلا واويلا واويلا
جيغ مسعود درمي‌آمد. نمي‌دانم چرا پيام حال مي‌كرد كه حال مسعود را بگيرد! مسعود هم البته آن‌قدر بد اخم و زمخت بود كه برعكس پيام، گوشة لبانش هميشه پايين بود و اخم‌هايش توي هم. ولي پيام اين چيزها حالي‌اش نمي‌شد.
مطمئنم اگر الان هم مسعود اين را بخواند، باز قاط مي‌زند. خُب بزند. برود سر قبر پيام و عربده بزند. به من چه؟ من دارم خاطره پيام را بازگو مي‌كنم.
بله. آقامهدي، همان بقال سر كوچه‌مان، دو ـ سه تا خاطرة معمولي از پيام گفت، ولي هيچ‌كدام خاطره‌اي كه از قول تعريف كرد، نمي‌شد. آقامهدي گفت:
«باباي پيام چند روز پيش آمد اينجا خريد، كه حرف پيام آمد وسط. او كه داشت گريه‌اش مي‌گرفت، گفت: آن روزهاي جنگ، كه همه چيز كوپني بود، از جمله شكر، كه آزادش گير هيچ‌كسي نمي‌آمد، پيام هر روز صبح كه مي‌خواست برود مدرسه، چايش را تلخ مي‌خورد. يكي ـ دو روز دقت كردم ديدم يك كيسه پلاستيك آورد و چند قاشق شكري كه براي شيرين‌كردن چايش بود، ريخت توي آن و گذاشت توي كمد خودش.
يك روز پرسيدم:
ـ پيام... بابا جون چرا اين كار را مي‌كني؟ چرا چايي‌ات را تلخ مي‌خوري؟ تو كه چايي شيرين خيلي دوست داري!
گفت:
ـ بابا... من چايي‌ام را تلخ مي‌خورم، عوضش سهمية شكر خودم را جمع مي‌كنم، زياد كه شد، مي‌دم براي جبهه‌ها.
با تعجب گفتم:
ـ خُب باباجون تو چايي‌ات را شيرين بخور، من هر جوري شده چند كيلو شكر گير مي‌آرم و از طرف تو مي‌دم براي جبهه. اصلاً مي‌دم خودت برو بده براي رزمنده‌ها.
پيام با همان احترام هميشگي‌اش درآمده بود كه:
ـ نه باباجون. من فقط مي‌خوام سهم خودم را بدم براي جبهه.
«پيام (حسين) حاج‌بابايي» كه مي‌خواست با همان «مال» اندك خويش جهاد كند، در بيست‌وششم فروردين 1367 در ارتفاعات «شاخ شميران» غرب كشور، جانش را هم در راه خدا داد و جاودانه شد.
حالا اگر گذرتان به بهشت‌زهرا(س) افتاد، قطعه 27 كنار مزار شهيد «مجيد پازوكي»، مزار پيام را هم زيارت كنيد و از او بخواهيد براي «عاقبت به‌خير»ي‌مان دعا كند.
آن‌كه نفهميد:
«حاج‌رضا» از اهالي محل‌مان بود. نماز جماعتش توي «مسجد ليله‌القدر» تهران‌نو ترك نمي‌شد. شايد ده يا پانزده سالي از ما بزرگ‌تر بود. چون زن و بچه داشت. حقوق‌بگير اداره بود. يك ماشين پيكان نو هم داشت كه با آن مسافركشي مي‌كرد. اتفاقي يك‌بار كه رفته بودم «چهارراه استانبول»، ديدمش كه در پياده‌رو، كنار چندتاي ديگر ايستاده بود. نزديك كه شدم، اصلاً حواسش نبود. يك‌دفعه گفت:
ـ دلار... دلار بدم آق...
دهانش باز ماند. نتوانست بقيه‌اش را بگويد؛ ولي خودش را كنترل كرد و كم نياورد.
چندبار بچه‌ها به او گير داده بودند كه:
ـ حاج‌رضا، شكر خدا چهار ستون بدنت سالمه، پسرت هم كه ديگر براي خودش مردي شده، تو كه صف اول نماز جماعتت ترك نمي‌شه و هر هفته در نمازجمعه هم داد مي‌زني «جنگ‌جنگ تا پيروزي» خُب چرا نمي‌ري جبهه؟ حداقل يك سفر با بچه محل‌ها برو.
آن هم هميشه اخماش مي‌رفت توي هم و مي‌گفت:
ـ شما اصلاً حالي‌تون نيست؟ من زن و بچه دارم. جبهه براي شما بچه‌ها واجبه كه نون‌خور بابا ننه‌تون هستيد؛ نه من كه بايد نون چند نفر را دربيارم. خُب منم مثل خيلي‌هاي ديگه، توي همين مسجد خودمون، شعار مي‌دم. مگه هر كي هر شعاري داد، بايد بهش عمل كنه؟
يك‌بار كه در خيابان ديدمش و سوارم كرد، به او گفتم:
ـ ببخشيد حاج‌رضا، من خيلي كوچيكم، ولي فكر نمي‌كني براي شما كه اهل مسجد و شرع و اين حرف‌ها هستيد، خوب نيست كه برويد چهارراه استانبول و دلار خريد و فروش كنيد؟ مگر درآمد اداره و مسافركشي كم است؟
خيلي بهش برخورد. براي همين هم كرايه را دو برابر از من گرفت.
جنگ تمام شد و حاج‌رضا هم وضعش الحمدلله بد نشد. خانة دويست ـ سي‌صد متري‌اش را كوبيد و يك آپارتمان ده ـ دوازده واحدي از آن درآورد.
هنوز واحدهاي خانه‌اش را نفروخته بود كه حالش بد شد.
دكتر به او گفته بود بايد جراحي كند و درمانش هم صد هزار تومان خرج دارد.
حاج‌رضا عصباني، مي‌گفت:
ـ اين همه تلاش كردم پول روي پول جمع كردم، حالا بيام صد هزار تومن خرج مريضي كنم؟!
خيلي كه اذيت شد، شنيد كه توي قم، يك دكتر تجربي هست كه عمل مي‌كند. رفت و با هزار چانه زدن، راضي شد پنجاه‌هزار تومان خرج خودش كند.
يك هفته بعد، عفونت از پايين به قلبش زد. به همين سادگي! حاج‌رضا كه جبهه رفتن را فقط براي ماها واجب مي‌دانست و در همة تشييع جنازة جوان‌هاي محل از جمله «پيام» كلي گريه مي‌كرد و فرياد مي‌زد: «مي‌جنگيم، مي‌ميريم، سازش نمي‌پذيريم»، و با مسافركشي و دلارفروشي و... پول روي پول گذاشت، سرش را گذاشت زمين و مُرد.
بچه‌هايش هم كه تا چهلمش، سياه پوشيدند، بعد افتادند به جان خانه و همة واحدهاش را فروختند و پولش را زدند به بدن!
حالا اصلاً اهالي محل يادشان رفته كه يك روزي، حاج‌رضايي اينجا زندگي مي‌كرده است!
منبع: ماهنامه امتداد شماره 50.



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.