در سوئيس لباسهايمان را آتش زدند
خاطرات خواندني جانباز شيميايي، محمدصادق روشني
كولهپشتي
زير هواپيما باز شد و دو كپسول بزرگ از ته هواپيما جدا شد. عين كپسولهاي اكسيژن بلند؛ حدود يكونيم متر بود. حدود ده متر كه از هواپيما دور شد، بين ما و هواپيما منفجر شد. ناگهان منطقه را دودي با رنگهاي خاص فرا گرفت. هنوز در تعجب بودم كه اين چيه؟ بمب كه نبود! خوشهاي هم نبود! راكت هم نبود! تا آنموقع هنوز شيميايي نزده بودند و ما هم نديده بوديم.
كمكم تنمان شروع كرد به تاول زدن. يك اتوبوس بدون صندلي گذاشته بودند. كف اتوبوس موكت پهن بود و يكسري ابر، مثل تخت گذاشته بودند. ما روي ابرها دراز كشيديم و رفتيم به نقاهتگاه اهواز. در نقاهتگاه اهواز به صف ايستاديم تا يك دكتر ما را ببيند. آن هم چه دكتري، دكتر عمومي اطفال! بچهها سرفه ميكردند، ميخنديدند و ولو ميشدن روي زمين!
يك مرد كه معلوم نبود دكتر است يا وردستش، گفت: «اين تخت اولي خيلي حالش وخيمه». من گوشم تيز شد به هم اتاقيهايم و رفقايم. گفتم: «هيس! ساكت! دارن راجع به من حرف ميزنن.» يكي از همبنديهام گفت: «حالا چي ميگن؟ نكنه رفتني هستي؟» گفتم: «دلت بخواد! دارن ميگن اين تخت اولي وخيمه».
خيلي كم فارسي ميفهميد. رزمنده يعني چي؟ شهادت، امام خميني و بمب شيميايي يعني چي؟ بر ما تكليفي بود به رساندن مظلوميت رزمندگان به خارج از مرزها. كمي كه بهتر شديم ميرفتيم داخل شهر و مردم دور ما جمع ميشدند كه تاولها چيست. و خيلي زود نيروهاي امنيتي خارجشدن از بيمارستان را ممنوع كردند.
پس از واژههاي از خط گذشتهام، كارم سرككشيدن به دالان خصوصي بچههاي جنگ است. كولهپشتي محمدصادق را گشتم. دستنوشتههايي بود. محرمانه... ماييم ديگه... متوجه شدم صادق بيش از دويستويازده روز از سال را روزه است. بيشتر كه ورق زدم. حيرت كردم... سخت و سنگين متوجه موضوع خيلي مهمي شدم. پس از شيمياييشدن محمدصادق، برادرش محسن روشني، در شب اربعين حسيني، گلوله ميخورد درست وسط حنجرهاش. گلوله دو زمانه كه منفجر شد، پري شد براي پرواز محسن. اكنون ما نيز منتظريم محمدصادق يكي از همين روزها كه خيلي دور نيست، وسط همهمه و شلوغي شهر، كي پروانه ميشود. شما چي؟
سه برادر بوديم: علياصغر، محمدصادق، محسن. علياصغر برادر بزرگ ما و عضو رسمي سپاه در جبههها بود. محسن هم كه سه سال از من كوچكتر بود. نوروز سال 60 به خاش، محل مأموريتم آمد و از من اجازه خواست به جبهه برود. رفت و 27 ماه در جبههها بود و در سحرگاه بيستويكم مهرماه 1366 مصادف با اربعين امام حسين(ع)، يك گلولة دو زمانه به حنجرهاش خورد. گلوله در حنجره منفجر شد و محسن به شهادت رسيد.
من هم بيستم خرداد 1340، در روستاي يساقي گرگان به دنيا آمدم و چه زود گذشت دوران كودكي و دبستان و تحصيل و... آدم خودش هم نميفهمد كي اين مسير پر فراز و نشيب را طي ميكند. توي كوچههاي كودكي دويدن، سُرخوردن پشت نيمكت دبستان و داري «بابا آب داد» را ورق ميزني، بعد ناگهان متوجه ميشوي كه روي سجادهاي و به نماز ايستادهاي و من داستان زندگيام از اينجا آغاز ميشود.
قسم خوردم من نبودم
مردم جلوي خانه پدربزرگم كه وسط محل بود، جمع شده بودند. همه فهميده بودند كه مأموران شاه دنبال صادق روشني، اين بچه دبستاني هفتساله ميگردند. از درز در نگاه ميكردم و هِق ميزدم. ناگهان مادرم وسط جمعيت جلوي سربازها با صداي بلند گفت: صادق چنين كاري نكرده و حاضرم قسم بخورم. مردم و بزرگترها هم دخالت كردند. دلم قرص شد. اشك چشمانم را پاك كردم و از در بيرون آمدم؛ دامن مادرم را چسبيدم و گفتم: مادر به اينها بگو من دزدي نكردم. اين ماجرا را هيچوقت فراموش نكردم. هميشه مواظب بودم تا مورد چنين تهمتهايي قرار نگيرم.
پدرم مقيد بود كه بايد بچهها نمازشان را در مسجد و به جماعت بخوانند. اول ابتدايي بودم كه پايم به مسجد و نمازجماعت و احكام ديني باز شد. روزها ميگذشت و بيشتر با مسجد اُنس ميگرفتم. كلاس سوم ابتدايي بودم، سال 1347، يكروز در مسجد كه شاگردهاي كلاس همه آمده بودند و مسجد شلوغ شده بود، معلم دستم را گرفت برد جايي كه پيشنماز مسجد، سجادهاش پهن بود و گفت: روشني اذان بگو! جاخوردم. چي آقا معلم؟ اذان بگم! حال خاصي پيدا كردم. هنوز نشده بود در مقابل جمع خوب حرف بزنم. از بزرگترها خجالت ميكشيدم. اذان گفتم؛ آن هم با صدايي خوش، بعد معلم جلو آمد، دستي روي سرم كشيد. مدتي گذشت و از طريق جلسات محرمانة برادر بزرگم، با شهيد علي پاسندي، وارد دنيايي جديدتر شدم و با نام امامخميني اُنس گرفتم. روزهاي نوجواني با بچههايي آشنا ميشدم كه بعداً خاطرات عجيبي در دفتر زندگيام ثبت شد. انقلاب پيروز شده بود و من در صف اول عاشقان حضرت امام خميني قرار گرفتم. بعد بسيج شكل گرفت و فرصت را از دست ندادم و بسيجي شدم. در همين بين يكي از برادران پاسدار بهنام اكبر پاسندي پيشنهاد داد كه به بلوچستان برويم؛ البته آنموقع هنوز جنگ شروع نشده بود. به بلوچستان رفتم. اوايل انقلاب بود و مرزها ثبات نداشت. در شرق كشور ميطلبيد كه يك خط پدافندي يا هجومي عليه ضدانقلابيون كه قرار است از آنجا تحركاتي كنند ايجاد گردد. همانجا لباس مقدس پاسداري پوشيدم.
گفته جنگ است نه مهماني
چند ماه از جنگ گذشته بود. شب عيد سال 60 را در جبهه ماندم، برنگشتم. از طرفي چون عضو شوراي سپاه بلوچستان بودم، مدام پيغام ميفرستادند كه برگردم. مجبور شدم چند روزي را بروم بلوچستان تا تكليف خودم را روشن كنم و يك نفر را جايگزين خود بگذارم و برگردم. دوباره با يك گروه شانزدهنفره پس از تجهيز با قطار بهسمت جنوب حركت كرديم. اولين مقصدمان پادگان منتظران قائم بود. پس از استقرار لباس سپاه را عوض كرديم و لباس بسيجي پوشيديم. صبح اولينروز به خط شديم براي سازماندهي و آنگاه دويدن براي آمادگي جسماني شروع شد. هفده كيلومتر دويديم. روز اول ما هم بود، گفتم، چه حكايتي بود، چه پذيرايياي گذاشتند، لااقل نگذاشتند يكي ـ دو شب مهمان باشيم. گفتند جنگ است اينجا، نه مهماني، پس بايد هر لحظه آمادگي براي هر نوع عملي و سختي را داشته باشيد. گرسنگي، تشنگي و شرايط بد آب و هوايي، بايد از هر لحاظ آمادگي داشته باشيد.
دبيرخانه هم بوي شهيد ميداد
عازم شدم و يكراست رفتم به فرماندهي لشكر ثارالله، حاجقاسم را ديدم. گفت: بايد در دبيرخانه بماني. يادت باشد، به سرت نزند كه شب عمليات دبيرخانه را رها كني. متوجه شدم كه چرا ميگويند «دبيرخانة شهيد حجت». اين برادر حجت كه مسئول دبيرخانه بود، شب عمليات دبيرخانه را رها ميكند و قاطي بچههاي گردان خطشكن به خط ميزند و شهيد ميشود. براي همين دكتر سبحاني و حاجقاسم تأكيد كردند كه شب عمليات، دبيرخانه را رها نكنم. فرداي آنروز موتوري دادند و نامههاي محرمانهاي كه بايد ميبردم به فرماندهان گردانها در خط اول جبهه تحويل ميدادم. فقط ميدانستم مناطقي كه بچههاي لشكر ثارالله(ع) مستقرند، در محدودة پاسگاه زيد هست. اصلاً نگفتم نميتوانم و بلد نيستم. از كجا بروم؟ پيش كي بروم؟ نگفتم نميدانم، نميتوانم. مسيرها را هم بلد نبودم. نميشناختم. همهجا زير آتش دشمن بود و اين منطقة وسيع را بايد از يك نقطه شروع ميكردم.
با توكل به خدا حركت كردم رفتم توي يكي از خطها، زير آتش سنگين دشمن گم شدم. واقعاً هم گم شده بودم. هوا تاريك بود. ايستادم كنار يك تانكر كه از خاك بيرون آوردند، وضو گرفتم. نماز كه خواندم به دلم افتاد همين مسير قبله را بگيرم و بروم. حالا هرچه بادا باد. آخرش ميروم توي دل عراقيها. از اين بيشتر كه نيست. بلند شدم، حركت كردم. چشم دوختم به اولين خاكريز و مستقيم رفتم توي محور. اصلاً هم به دلم راه ندادم كه شايد عراقيها باشند. يك بسيجي جلويم ايستاد. شب بود و خيلي راه رفته بودم. خسته و تشنه نگاهش كردم و گفتم: برادر، سنگر فرماندهي؟ او سلام كرد و گفت: خسته نباشيد. توي دلم گفتم: عجب سوتي دادم! بعد گفتم: مخلصيم برادر و به طرف سنگر فرماندهي رفتم. مأموريت انجام شد و پيش خودم گفتم حالا چطوري برگردم. بعد ادامه دادم: پسر اينكه چطور نداره، همانطور كه آمدي برگرد. پريدم روي موتور و بسمالله... سهماهي دبيرخانه را تجربه كردم. امر كردند برويد قرارگاه نجف كه پيك قرارگاه باشم. نميرم و نميتونم و براي چي برم نداشتيم. اطاعت از فرماندهي اصل اول بود. از قرارگاه ثارالله(ع) زدم بيرون و رفتم طرف قرارگاه نجف. وسطهاي راه نرسيده به يك پاسگاه نظامي ارتش، موتور قفل كرد. هِنهِنكنان كشيدمش تا دم پاسگاه. استراحت كوتاهي كردم و عقب يكي از ماشينها سوار شدم و به طرف قرارگاه نجف حركت كردم. سهماهي نيز آنجا بودم، برگشتم بلوچستان، چند روزي گذشت. گفتند: يك گروهان نيروي رزمنده را ببرم به قرارگاه ثارالله(ع)و بردم. بعد گفتند كه بروم به پادگان شهيد عبادت در كردستان و مريوان، كه بچههاي اطلاعات و شناسايي مستقر بودند و بايد به آنها ميپيوستم. برگة مأموريتم را مهر كردند و آنها نيز هدايتم كردند بهسمت مقر اصلي بچههاي اطلاعات شناسايي. زير تپههاي قوچ سلطان، حدود پنجاه نفري بودند از بچههاي بندرعباس و كرمان و بلوچستان و من مازندراني. خيلي زود با هم اُنس گرفتيم. شهيد يوسف الهي بود كه خيلي به دلم نشست، هم آشپزي ميكرد، واكس ميزد، آرايشگاه صلواتي و كلاس اخلاق. علاوه بر آن، فرمانده و مسئول اطلاعات شناسايي بود. دو ـ سه روزي گذشت. در يك نيمهشب براي شناسايي حركت كرديم و بنا شد نماز صبح را توي يكي از محورهاي ارتش بخوانيم و بعد برويم شناسايي.
پوشيدن كتاني براي فرار
آتش دشمن هم شروع شد. درهم ميزدند. آرپيچي، خمپارهشصت، تيربار؛ چون نزديكشان بوديم. ديگر مانده بود يك هواپيما بفرستند دنبال ما! تا جان داشتيم دويديم. رسيديم توي فرو رفتگي. نفسهايمان بنده آمده بود. روي زمين دراز كشيديم، بلند شديم و دوباره دويديم تا جايي كه ارتشيها بودند. كمي استراحت كرديم. چاي داغ توي اون سرما خيلي چسبيد. فرمانده پايگاه ارتش، خودش چاي آورده بود. يكي از نعمات دفاعمقدس همين بود كه فاصلهها از بين رفته بود، يعني آشپز فرمانده بود، فرمانده آبدارچي بود، آبدارچي شهردار بود، شهردار آرپيچيزن بود. همه چيز بوي اخلاص و يكرنگي داشت. برادري حرف اول بود. همه با هم برادر بودند. فرمانده ارتش گفت: «شما كه الان ميرويد. ولي جاي پاي شما را اين بعثيها اين قدر خمپاره ميزنند و ما را حسابي به مهماني خودشان دعوت ميكنند.»
حاجآقا پتو را برداشته بود
گفتم: خداجون نوكرتم
مدتي گذشت و رفتيم اهواز، پادگان كوتعبدالله. يك ماه آموزش فشرده تكميلي كالك و نقشهخواني و تخريب و انفجار را با توجيهات در حواشي اين امر آموختيم. حاجقاسم سليماني به بنده دستور داد همراه يكي از بچههاي رفسنجان بريم شناسايي.
هوا تاريك شده بود. نماز مغرب و عشا را خوانديم. فرمانده گفت: «حتماً بايد با چراغ خاموش بري». هوا ظلماني و تاريك بود. توكل كرديم به خداي سبحان و راه افتاديم. از طرفي چون منطقه زياد تردد شده بود؛ خاك زيادي جاده را پوشانده بود. ميدانستم كجا قرار است برويم. توي تاريكي مگر ميشد بدون چراغ موتورسواري كرد. ذهنم به سوي مضمون آيهاي از قرآن پرواز كرد. آنجا كه خداوند در قرآن به پيامبر(ص) ميفرمايند: «اين تو نيستي كه كارها را انجام ميدهي، بلكه من هستم». سر پيچها چند بار زمين خورديم. رو كردم به آسمان و گفتم: «خداجون! نوكرتم يك كمي مراعات حال ما را بكن. ميدونيم خداجون اين تويي! پس خودت هواي ما را داشته باش». رفتيم تا محوري كه بچههاي ما بودند كار شناسايي را انجام داديم. فرمانده محور را پيدا كرديم، سفارش و نامه را تحويل داديم. ساعت دو و نيم شب بود كه برگشتيم مقر. از بس سر و صورتمان خاكي شده بود، كسي ما را نميشناخت. لباسها را عوض كرديم و سر و صورتمان را آبي زديم و خوابيديم.
هواپيماها پيدايمان كردند
اول نَفَسهامون گرفت
گاز شيميايي توي فضا پخش شد. اول نفسهايمان گرفت. كمكم بچهها همه بيحس شدند. تنگي نفس، سرفه و سرگيجه. دويدم با همان حال خراب توي چادر، حوله، چفيه هرچه دم دست بود، برداشتم. يك تكه حوله بود، خيس كردم و دادم بچهها. گفتم: «روي صورت و دهانتان و بينيتان را ببنديد. خودم هم همين كار را كردم. ناگهان تشنگي شديدي به ما دست داد. مثل ماه رمضان كه شما يك ماه روزه يكسره گرفته باشي چنين تشنگي آمد سراغمان. هيچ وسيلهاي هم نبود كه بخواهيم خودمان را به جايي برسانيم. ساعاتي بعد، حال بچهها هم وخيم شد. توان راه رفتن نداشتيم. سرفه، سرگيجه و تشنگي شديد. هوار شده بود روي سرمان. شهيد مرادي مسئول اطلاعات لشكر41 ثارالله(ع) هم وضعي بهتر از ما نداشت. هيچ وسيلهاي هم نبود كه ما پانزده نفر را ببرند به مركز درماني. توان بچهها از دست رفته بود. مرادي به سختي خودش را حركت ميداد. اوضاع عجيبي بود، هر يك از بچهها يك گوشه افتاده بود و ذكر ميگفت و دعا و زيارت عاشورا ميخواند. همينطوري روي شيب خاكريز افتاده بوديم. منطقه كاملاً آلوده بود و هيچ اطلاع درستي از درمان اين مهمان شوم و تازهوارد نداشتيم. تشنگي، سرفه، بيحالي، تب و لرز، لرزش بدن، حالت تهوع، بعد كمكم بدنهايمان تاول زد. نيم ساعت بعد شهيد مرادي آمد. عجيب بود كه از كجا در آن شرايط ماشين تهيه كرده بود! كي رفته بود و كي ماشين را آورده بود؟! سوار شديم رفتيم بهداري لشكر41 ثارالله(ع)، بچههاي بهداري مات و حيران بودند. پانزده نفر با آن سر و وضع بههم ريخته و صورتهاي سرخ و تاولزده! همةبچههاي بهداري دورمان جمع شده بودند. مسئول بهداري گفت: «چيز خاصي خوردين؟» شهيد مرادي گفت: «آره! رفته بوديم هواخوري!» توي همان شرايط ميخنديد. نميدانستند با ما چه بكنند، هيچ درمان خاصي بلد نبودند. هر چه فكر كردند عقلشان به جايي نرسيد. چون اطلاعي از درمان شيميايي نداشتند، نميدانستند از چه دارويي بايد استفاده كنند. گفتند برويد به سر و صورتتون آب بزنيد. رفتيم صورت و سرمان را آب زديم.
پزشك اطفال ويزيتمان كرد
تا نزديك ظهر در بهداري لشكر ثارالله(ع) بوديم. خيلي از بچهها ميآمدند بهداري. كنجكاو شده بودند كه مجروحان جديد جنگ را ببينند و تجربهاي براي آينده خودشان بشود. مسئول بهداري ترسيده بود و نميگذاشت بچهها پا به بهداري بگذارند. روي يك مقوا نوشت: ملاقات شديداً ممنوع.
ما را منتقلكردند بهداري قرارگاه خاتم(ع). توي قرارگاه خاتم كه رفتيم، تمام لباسهاي ما را عوض كردند و آتشزدند. كاملاً قرنطينه شديم. يك يونيفرم بيمارستان به ما دادند و سرفهها كه همچنان باقي بود. لباسهايمان را عوض كرديم. كمكم تنمان شروع كرد به تاول زدن. يك اتوبوس بدون صندلي گذاشته بودند. كف اتوبوس موكت پهن بود و يكسري ابر، مثل تخت گذاشته بودند. ما روي ابرها دراز كشيديم و رفتيم به نقاهتگاه اهواز. در نقاهتگاه اهواز به صف ايستاديم تا يك دكتر ما را ببيند. آن هم چه دكتري، دكتر عمومي اطفال! بچهها سرفه ميكردند، ميخنديدند و ولو ميشدن روي زمين!
گفتم كجايي؛ گفت زير پات برادر
تمام دست، صورت و بدنم پر از تاول بود. چشمم هم كه اصلاً نميديد. توي همين نقاهتگاه با يكي از پرستارها كه بچة مازندران بود آشنا شدم. چون اسم و فاميلي او تو محدودة روستاي ما بود، به زبان محلي صدايش كردم. سريع آمد. ازش خواستم: تو رو خدا بگيد از اينجا پرتمون كنند بيرون. مرديم توي اين قفس.
فرداي همان روز، نماز ظهر خوانديم و صدايمان كردند و گفتند: هواپيما آمده، منتظرند شما را ببرند. رفتيم سوار هواپيما شديم. از صدايش ميفهميديم كه هواپيماست؛ ولي چشممان كه نميديد. يكي از بچهها گفت: «نكند ما را دوباره ميبرن خط!» خنديدم و گفتم: «بهتر». گفت: «اين تانكه يا هواپيما؟» گفتم: «با سر بزن به تنش معلوم ميشه». تو همان وضع، بچهها روحيهشان بالا بود. البته وقتي به نقاهتگاه آمديم، ديگر مجروحان هم به ما اضافه شده بودند و جمع ما حسابي جمع شده بود. تهران پياده شديم و گفتند اينجا تهران است؛ پايتخت ايران.
هر دو ـ سه نفر را سوار آمبولانس ميكردند و به بيمارستان ميبردند. من دقيقاً يادم هست نميديدم، اما صدايشان را ميشنيدم. قدري كه گذشت ديدم كسي سراغم را نگرفت. صدا زدم: «آهاي برادرا منو فراموش كردين، من اينجا ته هواپيما هستم». بعد محبت كرد و يك تشر محكم زد كه چرا تا حالا نيومدي جلو؟ گفتم: آخه اخوي، من اصلاً نميبينم و نميدانم اين جلو كدام طرفي هست! آمد جلو و دست من را گرفت و گفت: «از اين طرف. تو كه پسر خوبي بودي چطور جاموندي؟ برادر عزيز! آخه همة بچهها اعزام شدن، تو جا موندي». گفتم: «از اصل ما جامونديم، ديگه حالا اينجا هم روش». من را سوار آمبولانس كرد و گفت: «شما سهمية بيمارستان لبافينژاد هستيد».
حدود ساعت يازده شب بود كه به بيمارستان رسيديم. بلافاصله لباسهايمان را دوباره بيرون آوردند و گفتند: «آلوده است، بايد بسوزانيم». فكر كردم سوختن چقدر خوب است. گفتيم: «چقدر لباسها را آتش ميزنند؟» خنديدند و لباس بيمارستاني دادند. فكر كردم اين حكماً لباس دامادي است. ما را بردند حمام، با آب ولرم و گرم شستوشومان دادند. توي حمام اتفاقي افتاد كه يادم نرفته است. پرستاري آمد و گفت: «بايد موهايت را تيغ بزنيم». گفتم: «هرگز، اگه بذارم تيغ به سر و صورتم بكشي». گفت: «آخه بايد بتراشيم». متقاعد شدم، ولي يك درد جانانهاي نوشجان كردم. چون تمام سرم تاول زده بود و او انگار داشت وسط سرم را با پوتين لگد ميزد. بعد از استحمام و كلي جيغكشيدن و دادنزدن، ما را انتقال دادند به يكي از بخشها، وضع خيلي بدي داشتيم. نيمهشب بود و شروع كردم روي تخت نماز خواندن.
اين آخرِ نامردي بود
پرستار كه رفت دكترها آمدند. چند پرستار هم با آنها بود. من تخت اول بودم، نزديك در اتاق. بقيه هم رديف به رديف خوابيده بودند. دكترها كه ما را ويزيت كردند و برگشتند جلوي در، با هم داشتند حرف ميزدند. انگار از من ميگفتند. يك مرد كه معلوم نبود دكتر است يا وردستش، گفت: «اين تخت اولي خيلي حالش وخيمه». من گوشم تيز شد به هم اتاقيهايم و رفقايم. گفتم: «هيس! ساكت! دارن راجع به من حرف ميزنن.» يكي از همبنديهام گفت: «حالا چي ميگن؟ نكنه رفتني هستي؟» گفتم: «دلت بخواد! دارن ميگن اين تخت اولي وخيمه».
دستپخت صدام ديدني بود
صبح پرستارها آمدند ملافهها را عوض كنند و بعد تختها. گفتم: تخت ديگر براي چي؟ گفتند: سفراي خارجي ميخواهند بيايند. از بچهها خواستم كه به آنها اجازه ندهيم كه چنين كاري را بكنند مگر تا به حال اين تشكها و تختها و ملافهها چه اشكالي داشتند كه حالا قرار است چند تا سفير كه خودشان به نوعي حامي اين جنايت هستند، بيايند، ميخواهيد عوض كنيد. ما نگذاشتيم. نمايندة بنياد شهيد آمد و گفت: روشني، چرا نميذاري پرستارا كارشون رو بكنند. گفتم آقاي نمايندة بنياد شهيد، چرا تا به حال به فكرش نبوديد؟ الان كه شما ميخواهيد جلوي چند تا سفير وابسته به غرب خودشيريني كنيد، ما نميگذاريم. ما روي همين تختها راحتيم. تازه الان بچههاي ما توي منطقه، روي خاكها سِرُم به دستهايشان وصل ميكنند. نه اخوي، ما راضي نيستيم. بعد از كلي بحث، نماينده بنياد شهيد با ناراحتي و اخم رفت. ساعتي بعد چند سفير با جمعي از خبرنگارها وارد اتاق شدند. لحظاتي مات و متحير زُل زده بودند به ما و به تاولها. انگار ايست قلبي گرفته بودند. از رفقاي همبندي خواستم كه از طرفشان دو دقيقه با سفرا حرف بزنم. بچهها هم اجازه دادند. كمي بهبود پيدا كرده بودم و ميتوانستم كمسويي هم ببينم.
گفتم: خُب آمديد ببينيد كه ما چگونه مجروح شديم و صدام چه شاهكاري كرده، بعد اين سلاح جديدتان چه تأثيري روي رزمندگان اسلام داره؟! آقاي سفير، ميخواهيد نمونة كارتون را مشاهده كنيد؟ خوبه، آزمايشهاي شيمياييتون حرف نداره.
يكمرتبه سفير شوروي يك چيزي روسي گفت و با ناراحتي از اتاق بيرون رفت. سفراي ديگر هم بدون خداحافظي از اتاق رفتند، انگار پريده باشند روي مين والمري و پرت شده باشند وسط آتش.
هنوز خانوادة ما مطلع نبودند، اما برادرم كه توي جبهه بود، متوجه شد كه بچههاي لشكر ثاراالله شيميايي شدند. ميرود و خانواده را از روستا ميآورد. كلي جمع شده بودند. بيمارستان راهشان نميداد. مادرم جلوي يك آمبولانس كه ميخواسته از بيمارستان بيرون برود، مينشيند و مجبورشان ميكند كه راهشان را باز كنند و بيايند داخل.
آتشبازي شروع شد
بعد همراه چند پرستار، سوار آمبولانس شديم و به طرف بيمارستاني در لوزانِ سوئيس حركت كرديم.
پس از بستري در بيمارستان، هر روزه بايد حمام ميكرديم و پرستاري با قيچي به جان تاولها ميافتاد. درد و رنجي بيپايان توي دلم بود، اما بروز نميدادم كه در برابرشان كم بياورم. سخت بود، خيلي سخت. ذكر «يامهدي» بود و «ياعلي». ذكر بود و صلوات و نماز كه ما را به آرامش ميرساند.
توي دلم ميگفتم ما سرباز حضرت امام خميني هستيم. نبايد سرباز امام در اين شرايط سخت، روحيهاش را از دست بدهد. كمكم پرستارها بهواسطة شرايط رفتاري ما و تحمل دردها و نماز، به ما نزديك شدند.
براي دختر اروپايي از شهادت نوشتم
ميگفت: از جنگ بگوييد. خيلي كم فارسي ميفهميد. رزمنده يعني چي؟ شهادت، امام خميني و بمب شيميايي يعني چي؟ بر ما تكليفي بود به رساندن مظلوميت رزمندگان به خارج از مرزها. كمي كه بهتر شديم ميرفتيم داخل شهر و مردم دور ما جمع ميشدند كه تاولها چيست. و خيلي زود نيروهاي امنيتي خارجشدن از بيمارستان را ممنوع كردند.
روز اول فروردين آنجا بوديم كه يكي از پرستارها از منزلش براي ما شيريني خانگي درست كرده بود و يكبار هم دختري جوان دفترچهاي را آورد و گفت: چند كلمهاي يادگاري بنويسم و من از شهادت برايش نوشتم.
روز آخري، سفير و بچههاي سفارت و هلالاحمر هم آمده بودند و بچههاي بنياد شهيد همراه خبرنگاران و عكاسها به جمع ما پيوستند. از ما خواستند كه مصاحبه كنيم. درخواست يك مصاحبة راديويي بود. پس از تهية گزارش و عكس و فيلم به استوديو راديو رفتيم. گزارش نيز بهطور زنده بود. بيشتر دغدغة خبرنگار، در كاربرد سلاح شيميايي بود. يك سؤال ديگر اين بود كه چرا رزمندگان ميگويند «راه كربلا از قدس ميگذرد». من گفتم اسرائيل متجاوز است. هر جا ظلم باشد، براي ما همانجا كربلاست. نگذاشتند ادامه بدهم. بيشتر هدفشان روش درماني بود كه ما را راضي جلوه بدهند و ما از مصاحبه امتناع كرديم.
به فرودگاه رفتيم و آنجا نيز خبرنگارها منتظر بودند، اما سفير به دليل وارونه جلوهدادن خبر، نگذاشت مصاحبهاي انجام شود. به سرعت سوار هواپيما شديم. ساعاتي بعد در فرودگاه تهران بوديم و يك راست به بيمارستان لبافينژاد رفتيم.
همچنان حكايت سرفهها و تاولها باقيست. تا كي سايه در رسد و آفتاب رخ نهان كند. و باز در عالمي ديگر با همرزمان گردهم آييم. منتظريم.
منبع: ماهنامه امتداد شماره 50.