شهيد نشديد، لااقل مرد باشيد

ستاره‌هاي پرفروغ و نوراني محلة مهدي‌آباد ساري، هميشه در آسمان اين شهر درخشيده‌اند. در جست‌وجوي يافتن يكي از اين ستاره‌ها وارد كوچه شهيد معلم كلايي مي‌شوي. نمي‌داني خانه مهدي كجاست. پاهايت بي‌اختيار تو را به سمت كوچه‌اي تنگ مي‌كشاند. نوشته‌اي كم‌رنگ روي ديوار و تصوير مهدي راهنمايت مي‌شود تا خانة او را پيدا كني. زنگ در را مي‌فشاري. پيرزني با چشم‌هاي كم‌سو در را باز مي‌كند و با رويي گشاده پذيرايت مي‌شود. وارد اتاق
سه‌شنبه، 19 ارديبهشت 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شهيد نشديد، لااقل مرد باشيد

شهيد نشديد، لااقل مرد باشيد
شهيد نشديد، لااقل مرد باشيد


 

نویسنده : معصومه حيدري




 
ستاره‌هاي پرفروغ و نوراني محلة مهدي‌آباد ساري، هميشه در آسمان اين شهر درخشيده‌اند. در جست‌وجوي يافتن يكي از اين ستاره‌ها وارد كوچه شهيد معلم كلايي مي‌شوي. نمي‌داني خانه مهدي كجاست. پاهايت بي‌اختيار تو را به سمت كوچه‌اي تنگ مي‌كشاند. نوشته‌اي كم‌رنگ روي ديوار و تصوير مهدي راهنمايت مي‌شود تا خانة او را پيدا كني. زنگ در را مي‌فشاري. پيرزني با چشم‌هاي كم‌سو در را باز مي‌كند و با رويي گشاده پذيرايت مي‌شود. وارد اتاق مي‌شوي. صفا و معنويت خانه تو را مجذوب مي‌كند؛ چرا كه اين همه را از حضور مهدي وام گرفته است. نسيم ملايمي از پنجره اتاق مي‌وزد. هنوز ننشسته‌اي كه پدر شهيد وارد مي‌شود. آن‌قدر صميمي و دلنشين حرف مي‌زند كه دوست داري تمام خاطرات مهدي را از زبان او بشنوي، اما اين توفيق نصيبت نمي‌شود. واكمن را روي ميز مي‌گذاري و از مادر مهدي مي‌خواهي از شهيدش بگويد.
دلم نيامد از او، از دل باصفايش، آن دم كه نور شهادت را در چهرة دوستانش مي‌نگريست و بشارتش را به آن‌ها مي‌داد برايتان ننويسم. شيطنت، مهرباني، اخلاص، تواضع، خلاقيت، ادب، توكل، علم، تلاش و اميد و... از او شخصيتي منحصر به فرد و دوست‌داشتني ساخته بود. دفترچة مشكي دست‌نوشته‌اش را كه ببيني، هرچه بيشتر ورق مي‌زني، بيشتر متعجب مي‌شوي. دفترچه پر است از ترجمة مناجات‌هاي امام سجاد(ع). گويا مهدي گم‌شده‌اش را ميان مناجات‌هاي امام سجاد(ع) جستجو مي‌كرد. و اينك خاطراتي كه از زبان مادر و برادر و دوستانش گرد آمده است.
لحظة تحويل سال كه مي‌شد، همه با لباس نو، دور سفرة هفت‌سين مي‌نشستيم، ولي مهدي با همان لباس‌هاي قديمي‌اش مي‌آمد. پدر و مادرمان ناراحت مي‌شدند و مي‌گفتند: «مهدي! چرا لباس‌هاي نو را نمي‌پوشي؟» سرش را پايين مي‌انداخت و به آرامي مي‌گفت: «همين لباس‌ها خوبه». بعد‌ها فهميديم لباس‌هاي نو را به نيازمندان هديه مي‌داد. اين كار هر سالش بود.
از همان كودكي، مهدي و برادرش، محمد كه يك سال از او كوچك‌تر بود، كنار پدرشان مي‌ايستادند و نماز مي‌خواندند. بعضي وقت‌ها هنگام خواندن نماز، زير چشمي به هم نگاه مي‌كردند و مي‌خنديدند. نماز كه تمام مي‌شد، پدرش با عصبانيت يك پس‌گردني به مهدي مي‌زد و يكي به محمد و مي‌گفت: «بچه‌جان! آدم كه موقع نماز نمي‌خنده.» بعد‌ها طوري شده بود كه همين آقا مهدي، اشكال ما را در نماز مي‌گرفت.
خيلي به تيراندازي علاقه داشت. براي خودش تفنگ بادي خريده بود. چندروزي كه گذشت ديدم پرتقال‌هاي درخت حياط پوسيده شده و به زمين افتاده است. به او گفتم: «مهدي جان! چرا اين كار رو كردي؟ اينا بركت خداست.» دستپاچه شد و گفت: «من نكردم.» من كه مي‌دانستم كار، كار اوست، گفتم: «به جز تو كسي تو خونه تفنگ بادي نداره!» خنديد و در رفت. ولي ديگر دست به چنين كاري نزد. بعد‌ها كه از دوستانش شنيدم تو جبهه تيرش خطا نمي‌رفت، به ياد اين شيطنتش در نوجواني مي‌افتادم.
شوخي‌هاي آقا مهدي هم بامزه بود، هم منحصربه‌فرد. از مجموعه نوار‌هاي استاد انصاريان، يك نوار گلچين از مصيبت‌ها، روايت‌ها و احاديث ضبط كرده بود. يك روز همة بچه‌ها را جمع كرد و گفت: «بياين اين نوار آقاي انصاريان رو گوش كنيم، بريم تو حال. اين ديگه آدم رو منفجر مي‌كنه.» تبليغاتش گرفت و خيلي از بچه‌ها جمع شدند تا نوار گلچين شده‌اش را گوش كنند. واقعا ًهم جالب بود و بيشتر بچه‌ها رو به فكر فرو برد. آقا مهدي وقتي ديد حواس همة بچه‌ها به صحبت‌هاي نوار است، شيطنتش گل كرد. يواشكي نوار را خاموش كرد و از چادر پريد بيرون. چون مي‌دانست اگر بماند، بچه‌ها حسابش را خواهند رسيد.
يك روز ديدم با مشتي از سنگ مرمر به خانه آمد. كنار چاهي كه در وسط حياط بود، نشست و يكي‌يكي آن‌ها را به داخل چاه انداخت و گفت: «اينا رو از بچه‌ها بردم.» با تعجب گفتم: «مهدي! تو هم؟ تو كه اهل بازي با سنگ مرمر نبودي؟» خنديد و گفت: «آخه صبح تا غروب كارشون شده تو كوچه با اينا بازي كردن! درس و مشق رو به كلي گذاشتن كنار. بايد به فكر درسشون باشن.»
يك‌بار آقا مهدي گفت: «بياين پول بذاريم، يك دوربين فيلمبرداري بخريم، نحوة شهادت بچه‌ها رو فيلمبرداري كنيم.» گفتيم: «كي مي‌خواد فيلمبرداري كنه؟» گفت: «من! هم مي‌جنگم، هم فيلم مي‌گيرم. اين فيلم‌ها بعداً ميليارد تومن مي‌ارزه!»
مجروح كه شد، آمد خانه مدتي استراحت كند. برايش تشك پهن كردم تا روي آن دراز بكشد. ولي هر بار كه از اتاق بيرون مي‌رفتم، تشك‌ها را جمع مي‌كرد و روي فرش مي‌خوابيد. مي‌گفتم: «مهدي جان! تو زخمي هستي، نبايد روي زمين بخوابي!» مي‌گفت: «مامان! دلم نمي‌ياد بچه‌ها تو جبهه رو زمين مي‌خوابن، من اينجا روي تشك بخوابم؟»
هربار كه به مرخصي مي‌آمد، از او مي‌خواستم درسش را بخواند. چون تا اول دبيرستان بيشتر درس نخوانده بود. خيلي دوست داشتم ديپلمش را بگيرد. آن وقت‌ها مدرك ديپلم خيلي ارزش داشت. هر وقت زياد اصرار مي‌كردم، مي‌گفت: «مامان! الان جبهه رفتن از درس خواندن واجب‌تره.» ولي من دست‌بردار نبودم. بالاخره قبول كرد. يادم مي‌آيد شب‌ها تا ديروقت بيدار مي‌ماند و در گوشه‌اي از اتاق زير نور چراغ خواب درس مي‌خواند. خيلي مواظب بود تا مزاحم ديگران نشود. دو ماه درس خواند ديپلمش را گرفت.
يك روز كه تو چادر نشسته بوديم، عظيم باقري(1) و ناصرسوادكوهي(2) وارد شدند. اولين‌بار بود به گردان مسلم‌بن‌عقيل(ع) مي‌آمدند. آقا مهدي نگاهي به آن‌ها كرد و آهسته به من گفت: «مرتضي! به چهرة اين بچه‌ها نگاه كن. چهره‌شون داد مي‌زنه موندني نيستن.» خنديدم و گفتم: «همه كه دارن مي‌رن، پس ما چي؟» گفت: «تو يكي مي‌موني و شهيد نمي‌شي! بايد خيلي از سختي‌ها و مشكلات رو تحمل كني؛ ولي سعي كن در همه حال مرد باشي.» همين‌طور هم شد. همة آن‌ها شهيد شدند و من ماندم.
گاهي اتفاق مي‌افتاد كه بچه‌ها سفره را پهن مي‌كردند و منتظر مي‌ماندند تا او نمازش تمام شود. يكي دو تا از بچه‌ها كه اهل مزاح بودند، داد و بيداد راه مي‌انداختند و مي‌گفتند: «آقا! بلند شو ديگه! خسته شديم. مي‌خوايم غذا بخوريم، داريم از گشنگي مي‌ميريم.» يك روز علت سجده‌‌هاي طولاني‌اش را پرسيدم. در جوابم گفت: « امام سجاد(ع) سجده‌هايي داشتندكه مردم فكر مي‌كردن امام خوابيده.»
هيچ وقت نديدم به كمبود‌هاي جبهه اعتراض كند. اگر چند روز متوالي، غذا و آب براي‌مان نمي‌رسيد، شكايتي نمي‌كرد. شب تا صبح اگر در خطرناك‌ترين نقطه او را براي نگهباني مي‌گذاشتند، اعتراضي نمي‌كرد. هميشه مي‌گفت: «بدترين نقطه تو جبهه، بهترين نقطه‌ است؛ چون احتمال شهادت برامون اونجا بيش تره.»
سال 64، پادگان لشكر 25 كربلا از جادة سوسنگرد به هفت‌تپه انتقال يافت و ما هم براي اولين‌بار به آنجا رفتيم. بعد از چند روز بچه‌هاي گردان مسلم‌بن‌عقيل(ع) به مرخصي رفتند. پادگان در سكوت دلگيري فرو رفت. يك روز به آقا مهدي گفتم: «اينجا كجاست ما رو آوردن؟ همة بچه‌ها رفتن كنار خانواده‌هاشون. من و تو مونديم اينجا كار عقرب و رتيل كه چي؟» برگشت و با ناراحتي گفت: «مرتضي! ديگه اين حرف رو نزن، اينجا قطعه‌اي از بهشته. قطعه‌اي از عرش خداست. اينجا قدمگاه شهداي ماست. آدمايي اينجا نفس كشيدند كه حالا تو بهشت همنشين خدا هستند.»
تازه از جبهه آمده بود. خيلي خوشحال بودم. مدت‌ها بود كه او را نديده بودم. ساكش را گوشة آشپزخانه گذاشت. هنوز چند روزي از مرخصي‌اش نگذشته بود كه با عجله به منزل آمد و مشغول بستن ساكش شد. گفتم: «مهدي چه خبره؟ مي‌خواي برگردي؟» لبخندي زد وگفت: «آره! مگر نشنيدي؟ امام فرمان حمله داده، بايد برم.»
بعد از عمليلت والفجر 8 بود. در خانه استراحت مي‌كردم كه به عيادتم آمد. غروب كه خانه خلوت شد، گفت: «مرتضي! مي‌خوام يه يادگاري بهت بدم ناراحت نمي‌شي؟» خنديدم و گفتم: «مگه از مهدي معلم‌كلايي، يادگاري گرفتن نارحتي داره؟ تازه خيلي هم خوشحال مي‌شم.» از جيبش عكسي درآورد و داد به من. عكس خودش بود. گفت: «اينو از من يادگار داشته باش. احتمالاً فردا با بچه‌ها مي‌ريم خط، قراره تو جاده شني عمليات كنيم. اگه فردا رفتم كه هيچ، اگه نرفتم، بازم مي‌آم ديدنت.» نگاهي كردم و گفتم: «التماس دعا.»
خندة زيبايي كرد و گفت: «رفتن من اين‌دفعه برگشت نداره.» خدا مي‌داند آن روز اصلاً به حرفش توجه نكردم، فقط گفتم: «بس كن مهدي، مگه قراره همه بريم؟ يه عده هم بايد بمونن.»
باورم نمي‌شد آقا مهدي شهيد شده باشد. ياد روز آخري افتادم كه آمد پيشم. حرف‌هايش در ذهنم مرور مي‌شد. پرس‌وجو كردم، فهميدم آقا بهروز(3) در آن عمليات بود. از او دربارة مهدي پرسيدم، گفت: «مرتضي! تير به گردن مهدي خورد. خون زيادي ازش رفته بود، خيلي دست‌وپا مي‌زد. نمي‌تونستم تحمل كنم، زير اون آتيش امكان عقب آوردنش نبود، رفتم جلو، اما تير به دستم خورد، مهدي حدود سي دقيقه دست‌وپا زد تا شهيد شد.
بسيجي شهيد مهدي معلم‌كلايي در سال 1342 در شهرستان ساري ديده به جهان گشود و در عمليات ايذايي( فاو ـ جاده شني) در 29 ارديبهشت 1365 به شهادت رسيد و پيكر مطهرش در گلزار شهداي ساري آرميده است.
معتقدم امروز سير و سلوك در حيات آسماني شهدا راه را براي رسيدن به مقصد نهايي هموارتر مي‌كند و آن‌گاه كه در زير آتش هجمه‌هاي دشمن درون، زندگي دشوار مي‌شود، كافي‌ست با توسل به دامان پاك شهدا، نسيمي از آن سوي عالم به جان خسته‌مان دميده شود كه اين همان دم مسيحاست و مرد‌ه‌اي را زنده مي‌كند.
خدا كند شهدا را به دست روزمرگي‌ها نسپاريم!

پي نوشت ها :
 

1. شهيد بزرگوار عظيم باقري، در عمليات كربلاي 8 در هجدهم فروردين 1366 در شلمچه به شهادت رسيد و پيكر مطهرش در گلزار شهداي شهرستان ساري آرميده است.
2. شهيد بزرگوار ناصر سوادكوهي در عمليات كربلاي 8 به شهادت رسيد و پيكر مطهرش در گلزار شهداي شهرستان ساري آرميده است.
3. شهيد بزرگوار بهروز مستشرق در منطقه عملياتي شلمچه، در چهارم خرداد 67 به شهادت رسيد و پيكر مطهرش در گلزار شهداي ساري آرميده است.
 

منبع:ماهنامه امتداد شماره 49.



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.