فکش که باز شد دندانها کف دستم ريخت

فکش سرانجام باز شد با صدا. دقیق شدم دیدم چندتا از دندان‌هايش افتاد کف دستام. لازم نبود بیشتر فشار بیاوریم. با دستمال لبهایش را خیس کردم.
جمعه، 22 ارديبهشت 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
فکش که باز شد دندانها کف دستم ريخت

فکش که باز شد دندانها کف دستم ريخت
فکش که باز شد دندانها کف دستم ريخت


 





 
فکش سرانجام باز شد با صدا. دقیق شدم دیدم چندتا از دندان‌هايش افتاد کف دستام. لازم نبود بیشتر فشار بیاوریم. با دستمال لبهایش را خیس کردم.
ظرف‌های آب آماده شد. گذاشتیمشان تو هلی‌کوپتر دویست و چهارده. زدیم به آسمان. دو لشگر از عراقی‌ها سر راهمان بودند. از بالای سرشان گذشتیم رفتیم رسیدیم به صحرای فکه. وقتی دیدند آمده‌ایم آنجا، مسیرمان را بستند به گلوله.
تا دوردست‌ها چیزی دیده نمی‌شد. همه جا ماسه بود فقط. آمدیم پایین‌تر، برای پیدا کردن ردی از آنها که گم شده بودند. از نظر ایمنی، پرواز ممتد تو صحرای شنی خلاف مقررات بود، اما ما باید تلاشمان را می‌کردیم. یک گروهان از بچه‌ها منتظرمان بودند. چیزی پیدا نبود. آمدیم پایین، آمدیم پایین‌تر، نشستیم زمین. پیاده شدیم. هرکداممان رفتیم سمتی، من و استوار زحمتکش و سروان مجیدی.

فکش که باز شد دندانها کف دستم ريخت

تپه‌های رملی مدام جابه‌جا می‌شدند، می‌آمدند زیر پامان، مثل موجی از دریا. از نگاه کردن به رملها خسته شده بودیم. تصمیم گرفتیم برگردیم. در آن دورهای دور چیزی آمد جلوی نظرم. نقطه سیاهی روی شنها بود و نبود. با دست اشاره کردم به آن طرف. رفتیم نزدیکتر. سیاهی بیشتر نمایان شد. دقیق شدم. حدسم درست بود. کسی تا کمر فرو رفته بود تو رملها، داشت با آخرین رمقش دست تکان می‌داد طرفمان.
هلی‌کوپتر را آوردم پایین. از سروان مجید خواستم فرامین هلی‌کوپتر را داشته باشد. پریدم از هلی‌کوپتر پایین. رملها تشنه‌تر از آنی بودند که فکرش را می‌کردم. پام که به زمین رسید، تا زانو فرو رفتم تو رمل. به خودم تکانی دادم، پا کشیدم طرفش، با عجله. هرچه تقلا کردم، چند قدم بیشتر نتوانستم بروم جلو. انگار فرو رفته باشم تو باتلاق. نفس نفس می‌زدم. عرقم درآمده بود. چند قدم دیگر رفتم جلوتر، با سختی.
عراقیها با دیدن محل فرودمان بستندمان به توپ و خمپاره. با هر خمپاره‌ای که می‌خورد زمین، کوهی از رمل پاشیده می‌شد به اطراف. نمی‌شد ایستاد نگاه کرد. تمام توانم را جمع کردم رفتم جلوتر. نگاه به آن سیاهی کردم. به نظر نمی‌آمد زنده باشد. بی حرکت مانده بود. تا بالای سینه‌اش فرو رفته بود تو رمل. رمق نداشت. رسیدم بالای سرش، تکانش دادم.
پلک‌هایش را باز کرد، به زور لب‌های خشکش را تکان داد. لب‌هايش بدجوری ترک برداشته بود، با صورتی سیاه و کبود.
نمی‌توانستم فکر به چيزی کنم. نه فکر خمپاره‌ها بودم نه فکر اینکه ممکن است هلیکوپتر فرو برود تو رمل، نشود درش آورد.
خم شدم، زیر شانه‌هايش را گرفتم، کشیدمش بیرون. درآمد از رملها، افتاد رو شنها. لبهايش تکان می‌خورد. نگاهم می‌کرد، با حیرت. بیست ساله می نمود تکیده و لاغر. رفتم بلندش کردم. وزنی نداشت. رفتیم رسیدیم پای هلیکوپتر سوارش کردم.
زحمتکش دستمالی را خیس کرد گذاشت روی لب‌های خشکیده‌اش. رفتم نشستم پشت فرامین. پایه‌های هلیکوپتر فرو رفته بود تو رملها. اگر دیر می‌جنبیدیم ملخ هلیکوپترمان می خورد زمین. به سروان مجید گفتم آنچه را که فکر می‌کردم.
گفت: خدا رحم کرد. چندبار بلندش کردم از زمین. داشت می رفت فرو.
حالم گرفته بود. تشكر کردم ازش با اشاره سر.
عراق هنوز هم دست بردار نبود. مسیر پروازمان را می زد با توپ و خمپاره. باید هرچه زودتر بچه‌های دیگر گروهمان را هم پیدا می‌کردیم.
مجید اشاره کرد به عقربه سوخت. از نیمه کمتر را نشان می‌داد. حواسم بیشتر به اطراف بود تا به عقربک‌های تو کابین. باید برمی‌گشتیم پایگاه. مجید اشاره کرد به جایی، سیاهی دیگری را از دور دیدم. رفتم طرفش، با سرعت. حدسم درست بود. یکی دیگر از بچه‌های سپاه گرفتار رملها شده بود. رفتیم پایین‌تر. این دفعه زحمتکش پرید پایین. رفت آوردش تو هلیکوپتر.
حالش بدتر از اولی بود. دستمالی خیس کردم گذاشتم روی لب های ترک خورده‌اش. خواستم دهانش را باز کنم چند قطره آب بریزم تو حلقش. فکش قفل شده بود. کمک خواستم از زحمتکش. فکش سرانجام باز شد با صدا. دقیق شدم دیدم چندتا از دندان‌هايش افتاد کف دستم. لازم نبود بیشتر فشار بیاوریم. با دستمال لبهایش را خیس کردم.
عقربه سوخت داشت نگرانمان می‌کرد. مجبور بودیم برگردیم پایگاه.
گفتم: چی کار کنیم؟
زحمتکش گفت: می بینی که.
عقربکها را نشان داد و آن دو تشنه را: نمیشه وایساد.
مجید گفت: شاید باز هم بچه‌ها باشند اینجا.
نگاه به ظرف های آب کرد گفتم: یه کار برمی آد از دستمون.
- چی؟
- چطور؟
- اون هم با این وضع؟
رفتم ظرفها را برداشتم بردم بیرون گذاشتمش زمین. نگاه به دور و برم کردم همه جا شن بود گفتم: اینجا آب هست اگه تشنه تونه.
نمی‌دانم به کی گفتم ولی حتم داشتم کسی صدام را شنیده باشه. کسی که من نمی دیدمش و او مرا می دید. رفتم سوار شدم.
مجید گفت: چی شد؟
گفتم: بچه‌ها نباید تشنه بمونند.
نگاه به ظرفها کرد که هر لحظه کوچک و کوچکتر می شدند گفت: کاش بتونند پیداش کنند!
گفتم: پیداش می کنند. من مطمئنم.
-راوی؛ منصور.پ

منبع:فارس
ارسال توسط کاربر محترم سایت :hasantaleb




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.