ليلي با من است , فيلمنامه شاخص سينماي دفاع مقدس
نويسنده: امير قادري
رستگاري در خط مقدم جبهه
فيلمنامه اين فيلم باب تازه اي را در رويکرد به مسائل جنگ گشود و به اين مسائل تازه و تاکنون گفته نشده از زاويه ديد ديگري نگريست . همين تر و تازگي ، جلوه دلپذيري به فيلم مي بخشد . نويسنده هاي اين فيلمنامه علاقه اي به پيمودن راه هاي رفته نداشتند و تماشاگران هم از اين لحن و ديد تازه استقبال کردند . به عنوان مثال اگر اغلب فيلم هاي جنگي آن سال ها درباره رزمندگان جان بر کفي بود که نمي توانستند شوق خودشان را براي رفتن به جبهه پنهان کنند ، شخصيت اصلي اين فيلم کسي بود که اصلاً دلش نمي خواست با رفتن به جبهه جانش را به خطر بيندازد . اين فقط يک مثال کوچک بود و در بخش هاي بعدي اين مقاله سعي مي کنم به جنبه هاي مختلفي که به فيلمنامه ليلي با من است ، جلوه يک پديده هنري را مي بخشد ، اشاره کنم . با اين حال فکر مي کنم اشاره اي به اين ويژگي کلي فيلم ، در همين آغاز مطلب لازم باشد .
اشاره به اين ويژگي مهم وقتي حياتي تر به نظر مي رسد که فيلمنامه ساير آثار متعلق به سينماي دفاع مقدس را در آن سال ها به ياد آوريم . آثاري که در آنها انگار فقط جاي شخصيت هاي مشابهي مثل حاجي و برادر عوض مي شد و تماشاگران محدود اين فيلم ها به محض ديدن نخستين صحنه اين فيلم ها خيلي زود مي توانستند تمام ماجراهاي فيلمنامه و سرنوشت شخصيت هاي داستان را حدس بزنند . اما هنگام برخورد با اين فيلمنامه تر و تازه هيچ کدام از تماشاگرها نتوانستند تصور چندان درستي از ادامه قصه داشته باشند و حتي بخشي از تغييرات روحي شخصيت هاي داستان را پيش بيني کنند . مثلاً نگاه کنيد به تغيير و تحولات شخصيتي دو آدم اصلي داستان ، يعني صادق و آقاي کمالي . در مسير داستان هر دو به آدم هاي تازه اي بدل مي شوند و واکنش هاي پيش بيني نشده اي بروز مي دهند . صادق ترسو ، بدون اين که حتي فکرش را هم بکند ، به رزمنده مخلصي تبديل مي شود که حتي از خط مقدم هم مي گذرد و کمالي ، آدم رياکار به نظر مي رسد که تصويرش با آن چه مخاطب در آغاز ماجرا مي پندارد ، زمين تا آسمان فرق مي کند . به اين ترتيب هر چند نگاه فيلمنامه نويس هاي ليلي با من است ، تفاوت چنداني با نگاه رسمي و مجاز به محدوده جنگ ندارد ، اما ظرايف موجود در آن و اين که از زاويه تازه اي همين داستان تکراري را روايت مي کند ، فيلمنامه را نجات مي دهد . اين تر و تازگي در جزء جزء اين فيلمنامه به چشم مي خورد و اغلب نکاتي که از اين به بعد در اين مقاله به آنها اشاره مي کنم به نوعي به مثال هايي از اين خصلت فيلم تبديل مي شوند . از تصوير هميشگي جبهه و جنگ در برابر بيننده آشنايي زدايي کنند و حساسيت ذهن و فکر او را در مواجهه با اين تصاوير بار ديگر برانگيزند . آنها به دستمالي شدن چهار چوبي که اين متن در آن حوزه قرار مي گيرد ، واقف اند و هر وقت فرصتش را پيدا مي کنند ، به تکراري و کهنه بودن ماجراهاي اين داستان ها ، اشاره مي کنند و به هجو اين شباهت ها مي پردازند . اما فيلمنامه هاي اغلب آثار مربوط به دفاع مقدس ، چنين ويژگي هايي را کم داشتند . نويسندگان اين آثار ترجيح دادند همان حرف ها و ماجراهاي هميشگي را تکرار کنند و اين طوري شد که اين قواعد و ترفندها ، فيلم به فيلم رنگ باختند و کم اثر شدند تا اين که فقط شکل محوي از آنها باقي ماند . شايد اگر نويسنده هاي آن فيلم ها هم مثل مقصودي و تبريزي مي کوشيدند راه هاي تازه اي را تجربه کنند ، فرهنگ جنگ و جبهه ، تنومند تر و پربارتر مي شد و با قشر وسيع تري از مردم ارتباط برقرار مي کرد . فيلمنامه نويس هاي دنباله رو مي توانند هر گونه سينمايي را نابود کنند . حالا هر چقدر که آن گونه ، پشتوانه هاي فرهنگي و اجتماعي محکمي داشته باشد .
شخصيت ها
اين پيچيدگي البته تمام شخصيت هاي داستان را در برنمي گيرد . اعضاي خانواده صادق همگي تيپ هاي آشنايي هستند . به خصوص زن که به شکل آگاهانه اي ، تکرار همان تيپ معروف زن آرام و ايثارگر ولي نق نقوي فيلم هاي ايراني است که با غرغرهاي دلسوازانه اش حوصله مرد را سر مي برد . رزمنده هاي جبهه هم همين طور . آنها انسان هاي ايثارگر و آماده به رزمي هستندکه تفاوت چنداني با تصويري که معمولاً از آنها در بقيه فيلم هاي جنگي ارائه شده ندارند . اما نويسنده هاي فيلمنامه هيچ کدام از اين شخصيت ها را نقطه مرکزي فيلمنامه شان قرار نداده اند . اين تيپ ها فقط عناصر حاشيه اي هستند که دو شخصيت اصلي داستان در تقابل با آنها شخصيت واقعيشان را بروز مي دهند . جالب است که اصلاً بسياري از شوخي هاي فيلم از ارتباط طنز آميز بين اين شخصيت ها با آن تيپ ها شکل مي گيرد . خصلت هاي معمول و مشترک آدم هاي هميشگي فيلم هاي متعلق به دفاع مقدس ، در اين فيلم به عاملي براي افزودن بر بار طنز فيلم تبديل شده اند .
اما ويژگي هاي شخصيتي دو شخصيت اصلي ، به يکي از مهم ترين عوامل موفقيت فيلمنامه ليلي با من است تبديل شده است . تا آن زمان قهرمان هاي آثار دفاع مقدس آدم هاي کاملي بودند که برخوردشان با عوامل خارجي و محيطي بزرگ ترين چالششان به شمار مي آمد . آنها تغيير نمي کردند چون نيازي به اين کار نمي ديدند و در طول قصه بيشتر تلاششان صرف اين مي شد که بر آن موانع خارجي غلبه کنند . در مواردي معدودي هم که با تغيير و تحولي مواجه بوديم ، روند اين تغيير خيلي تکراري و پيش پا افتاده به نظر مي رسيد . الگوي اين قبيل داستان ها به اين صورت بود که کسي که دنياپرستي و پول دوستي گرفتارش کرده بود ، کم کم تغيير عقيده مي داد و به اين نتيجه مي رسيد که همراهي با رزمنده هاي اسلام از هر کاري بهتر است . ليلي با من است هم البته به نوعي از همين الگو پيروي مي کند . شخصيت اصلي فيلم تصميم دارد که هر جور هست جانش را نجات بدهد و از جبهه و جنگ و اين قبيل چيزها فرار کند . اما در اينجا با تحول مذکور فقط در يک سوم نهايي داستان مواجه مي شويم که تازه آن هم از طريق ارائه نشانه هاي گذرا و کم رنگ به تماشاگر منتقل مي شود . بخش اصلي فيلمنامه داستان تلاش همان آدم يعني صادق مشکيني براي فرار از جبهه است و نکته اساسي اين است که در فيلمنامه طوري با اين دسته از اهداف قهرمان برخورد مي شود که اصلاً به نظر نمي رسد با محصول ناصحانه اي مواجه هستيم که غرايز و اهداف شخصيت اصلي را به عنوان رذايل اخلاقي محکوم مي کند و راه و روش ديگري را براي زندگي به او پيشنهاد مي کند و همين نکته بر پيچيدگي هاي شخصيتي آدم هاي داستان مي افزايد . هدف شخصيت اصلي داستان ، لااقل همان هدفي که در ظاهر به آن فکر مي کند و براي رسيدن به آن مي کوشد ، با آن چه بالاخره به آن مي رسد فرق مي کند . نويسنده هاي فيلمنامه به اين ترتيب گارد تماشاگر را مي گشايند و کاري مي کنند که داستان کم و بيش ناصحانه شان ، قابل قبول و باور از کار درآيد . درست به همين دليل است که تماشاگران ليلي با من است ، بر خلاف اغلب آثار متعلق به اين نوع سينما ، مي توانند با شخصيت اصلي اين فيلم يعني صادق مشکيني احساس همدلي کنند و او را جزئي از خودشان بدانند . اتفاقي که معمولاً در مواجهه تماشاگر با قهرمان هاي کامل بقيه فيلم هاي دفاع مقدس نمي افتاد و ضعف اصلي اين آثار درست از همين جا مي آمد . شخصيت اصلي ليلي با من است از مرگ مي ترسد ، غير خودش به همه دروغ مي گويد و ظاهراً هيچ کس غير خودش برايش مهم نيست . اين همان ويژگي هايي بود که ما به عنوان بخش عمده اي از تماشاگران فيلم نيز در وجود خودمان با آن درگير بوديم و همين نکته باعث مي شد که صادق مشکيني را درک کنيم .
اما نويسنده هاي ليلي با من است ، براي جذاب از کار درآوردن شخصيت هاي اصلي داستان ، برگ ديگري هم در آستينشان داشتند . آنها شخصيت کمالي را هم در داستان گنجانده بودند که روندي معکوس تحول شخصيت اصلي را دنبال مي کرد و در ابتدا انسان بسيار ظاهرالصلاحي به نظر مي رسيد . کسي از جنس قهرمان هاي معمول فيلم هاي دفاع مقدس ، اما در ميانه هاي ماجرا تو زرد از کار در مي آمد و برعکس صادق که ضعف هاي شخصيتي اش را به شکل آشکاري با تماشاگر در ميان مي گذاشت ، اين ضعف ها و کمبودها را پنهان مي کرد و بعد که اين ضعف ها آشکار مي شد ، به نظر مي رسيد که او درست مسير عکس حرکت قهرمان را طي کرده است . اين آلترناتيو ، باعث مي شد که تحول شخصيت اصلي داستان تعديل شود و غير واقعي جلوه نکند . به خصوص که آن بخش فيلمنامه که ماهيت اصلي شخصيت کمالي را براي بيننده آشکار مي کرد ، صاحب يکي از غافلگيرانه ترين پيچ هاي داستاني اين سال هاي سينماي ايران است که غناي قابل توجهي به آن بخش داستان مي بخشد و غير قابل پيش بيني بودنش در ساير فيلمنامه هاي سينماي دفاع مقدس ، کم نظير است . چون همان گونه که گفتيم در آن فيلمنامه ها بدهايي بودند که ايمان و پاکي و تغيير و تحول که هيچ ، حتي ذره اي هوش و فراست نيز در وجودشان پيدا نمي شد . آدم خوب هاي فيلم هم که کامل تر از آن بودند که چنين ضعف هايي به وجودشان راه داشته باشد .
نويسنده هاي فيلمنامه البته شخصيت کمالي را بعد از روشن شدن ماهيت وجودي اش به حال خود رها نمي کنند تا به سادگي در حلقه همان آدم بدهاي بي سر و پا قرار گيرد . او در انتهاي داستان برمي گردد و در جواب صادق براي بازگشت به جبهه ، دقيقاً همان واکنشي را نشان مي دهد که خود صادق در اوايل فيلم بروز داده بود . پس او هم مي تواند تغيير کند ، همان طور که شخصيت صادق در طول اين داستان تغيير کرد.
خلاصه ، تغييراتي که نويسنده هاي فيلمنامه در شکل کلي اين داستان ها ايجاد کرده اند ، باعث نمايشي شدن کل کار شده است . داستان کسي که تغيير مي کند و به شکل تراژيکي به هدفي که مي خواهد نمي رسد و در عين حال سر از اوضاع و احوال تازه اي در مي آورد که در نهايت به نفعش تمام مي شود ، از قصه شخصيت هاي کاملي که مي دانيم قطعاً به هدفشان خواهند رسيد و آن قدر کامل اند که هيچ تغييري به ساحت وجودشان راه ندارد ، جذاب تر است و قابليت هاي دراماتيک بسيار بيشتري دارد .
يک فيلمنامه پر مايه
تغيير لحن
اين نکته به خصوص در سکانس هاي نهايي فيلم خودش را نشان مي دهد . پيش از آن البته با تغيير لحن هاي گوناگوني رو به رو بوده ايم از جمله صحنه اي که براي اولين بار و در آينه آرايشگاه صلواتي جبهه ، صادق با چهره دگرگون شده خودش رو به رو مي شود . چنين مانورهايي حتي در بعضي از تک سکانس هاي فيلم هم وجود دارد ، از جمله در صحنه اي که صادق در آمبولانس با خودش دعوا مي کند ، پيش خدا التماس مي کند و سرانجام اشک مي ريزد . يا صحنه ديگري که صادق وآرپي جي زن پير ، در برابر تانک هاي دشمن مي ايستند و تمام صحنه در آميزه اي از حس هيجان و خنده و اشک شکل مي گيرد . اما اوج تغيير لحن فيلم از لحظه رسيدن صادق به خط مقدم شکل مي گيرد . درست از آن صحنه اي که شب مي شود و صادق در مهلکه جنگ ، خودش را تنهاي تنها در برابر مرگ مي بيند . تماشاگر تا حالا به موش و گربه بازي هاي کمالي و صادق خنديده و حالا انگار براي اولين بار با واقعيت مرگ و حضور خدا رو به رو مي شود . اين درست همان لحظه اي است که فيلمنامه بيشتر به سمت ملودرام حرکت مي کند . با اين حال واکنش هاي بامزه صادق در مواجهه با تانک عراقي ، تعادل لحن را در فيلم حفظ مي کنند و باعث مي شود که نويسنده هاي فيلمنامه از اين مرحله انتقالي ، به شکل مناسبي گذر کنند .
البته بقيه فيلمسازها هم از اين توالي ميان صحنه هاي کمدي و ملودرام و سکانس هاي حادثه اي در فيلم هاي دفاع مقدس ، استفاده کرده اند . نکته اما اينجاست که در فيلم هاي ديگر ، صحنه هاي کمدي بسيار کمي وجود دارند و حتي دامنه و شکل و موضوع همين شوخي ها ( که معمولاً منحصر به شوخي هاي کلامي بين رزمنده ها مي شود ) بسيار محدود است . ضمن اين که حجم غالب اين قبيل فيلم ها را صحنه هاي حادثه اي و ملودرام تشکيل مي دهد . اما مقصودي و تبريزي در نوشتن و طراحي اين صحنه ها ، به موضوع هاي تازه و گسترده اي فکر کردند و همين ديدگاه باعث شد که مانورهاي لحني فيلم تاثيرگذارتر از کار درآيد .
طريقه انتقال اطلاعات
ليلي با من است از ابتداي کنش اصلي و درگير کننده داستان شروع مي شود . از جايي که صادق و کمالي به نزديکي هاي جبهه رسيده اند . يعني درست در نقطه اي که حوادث قصه به اوج خودش مي رسد . اين همان بخشي از فيلمنامه است که سيستم خطي روايت شکسته مي شود و چند فلاش بک در مسير داستان قرار مي گيرد . اين تصميم نويسنده ها چند فايده دارد ؛ يکي اين که زمينه چيني هاي فيلم خيلي مختصر و بجاست . از صحنه هاي خسته کننده و نماهاي لايي بي دليل در آن خبري نيست . ديگر اين که به اين ترتيب ريتم فيلم زنده شده است . وقتي از وسط قصه شروع مي کنيم و به وسيله فلاش بک به گذشته ها بر مي گرديم ، تماشاگر از همان آغاز به درون داستان پرتاب مي شود . و بالاخره اين که صحنه هاي مربوط به گذشته را به شکل مناسبي با واکنش هاي صادق در زمان حال ربط مي دهد و لحظه هاي طنز آميز موفقي مي سازد .
نويسنده هاي فيلمنامه همان طور که انتظار مي رود ، بيشتر داستان را از زاويه ديد شخصيت اصلي داستان يعني صادق مشکيني روايت مي کنند . انتخاب اين روش باعث مي شود که تماشاگر احساس همدلي و هم ذات پنداري بيشتري با اين شخصيت پيدا کند . تعليق داستان هم با استفاده از اين روش لو نمي رود . با صادق همراه مي شويم و اغلب اتفاق هاي فيلم را با او تجربه مي کنيم . اين که کي جلوي ماشينش را مي گيرند و کي اجازه مي دهند برود . کي به خط مقدم نزديک مي شود و چه وقتي از آن فاصله مي گيرد . با اين حال کمدي بودن فيلم باعث مي شود که نسبت به کل ماجراهاي داستان احاطه خاصي حس کنيم . انگار انتظار داريم که تلاش هاي صادق براي دور شدن از جبهه بي فايده بماند . با اين حال مواردي هم وجود دارد که اين قاعده نقض مي شود و ما از زاويه ديد داناي کل يا سوم شخص ماجرا را دنبال مي کنيم . به خصوص از زماني که با دودوزه بازي هاي کمالي آشنا مي شويم و مي فهميم که او آن شخصيتي که صادق مي پندارد نيست . ساختار فيلمنامه هم به گونه اي است که تماشاگر را پس از مدتي به نتايجي مي رساند که در خود فيلم به صراحت عنوان نمي شود و شخصيت اصلي فيلم هم از آن بي خبر است . اين که به دليل وقوع اين همه اتفاق عجيب و غريب به نظر مي رسد ، دستي از غيب در کار است که همه اين ماجراها را طراحي مي کند . و صادق هم انگار از سوي اين اراده غيبي برگزيده شده و به تعبير شعري که اسم فيلم هم از آن گرفته شده ، ليلي ظرف او را براي شکستن انتخاب کرده است ، اين همان احاطه اي است که تماشاگر به شکل غير مستقيم و حتي ناخودآگاه نسبت به داستان پيدا مي کند و باعث مي شود که از زاويه ديد اول شخص معمول قصه فراتر رود .
اما در اغلب فيلمنامه هاي جنگي ديگر چنين ظرافت هايي به چشم مي خورد . به خصوص که در آن داستان ها به دليل نگاه از بالاي فيلمساز به تماشاگري که به زعم او چيزي از حال و هواي جبهه درک نمي کند ، چنين همدلي بين شخصيت اصلي داستان و مخاطب شکل نمي گيرد .
گفت و گوها
اما اين تمام ماجرا نيست . گفت وگوهاي ليلي با من است ، ويژگي ديگري هم دارند ؛ اين که در بسياري از موارد در چند سطح جريان پيدا مي کنند و در بافت هاي زباني مختلف ، معاني متفاوتي مي يابند . که البته همين ويژگي هم به يکي از تمهيدهاي نويسنده هاي فيلمنامه براي خلق لحظات طنز آميز مبدل مي شود . مثلاً توجه کنيد به اين گفت وگوي فيلم که صادق از سر بيچارگي و ترس از مرگ با توجه به کاربرد معناي معمول چنين کلماتي مي نالد : « من ديگه طاقت ندارم » و کمالي با توجه به معناي اين کلمات در قاموس جبهه ، از اين گفت وگو برداشت ديگري مي کند وجواب مي دهد : « کمي اين ميل پرزدن را در خودتون مهار کنيد . » در چنين لحظاتي است که ليلي با من است به يک جور پارودي نسبت به ديگر فيلم هاي فاقد ظرافت دفاع مقدس بدل مي شود . اوج اين سوءتفاهم در فهم گفته هاي همديگر در صحنه اي شکل مي گيرد که صادق و کمالي با توجه به تفاوت معاني کلمات در بافت هاي زباني مربوط به خودشان ، با هم حرف مي زنند و نظرهاي همديگر را تاييد مي کنند ، در حالي که هر دو حرف طرف مقابلشان را برعکس فهميده اند .
سطوح مختلف
اما اين ساختار چند وجهي به نتايج ديگري هم منجر مي شود ، از جمله اين که پيام فيلم را به شکل قابل ستايشي ، به صورت غير مستقيم منتقل مي کند . وقتي هدف قهرمان قابل لمس فيلم با آن چه در انتها برايش اتفاق مي افتد يکي نيست ، اين باعث مي شود که تماشاگر با او همراه شود و با ديدن آن هدف متعالي پس نزند و بالاخره رسيدن قهرمان به اين هدف غيره منتظره را باور کند . او قهرماني است که به قول خودش فکر مي کند به هيچ وجه قد آن چيزي که قرار است به آن نائل شود نيست . از طرف ديگر وجود همين نکات پنهان در فيلمنامه ، به يکي از اساسي ترين دلايل موفقيت فيلمنامه تبديل مي شود . در شخصيت صادق و کمالي نکات پنهاني وجود دارد که تا آخر داستان به شکل صريحي افشا نمي شود و همين نکته جذابيت بيشتري به شخصيت آنها مي بخشد . مثلاً که در وجود صادق با همه ترسي که از رسيدن به خط مقدم دارد ؛ يک جور کشش براي پيش رفتن در جبهه حس مي شود چيزي که انگار در ناخودآگاه جريان دارد و در سايه عقل عاقبت انديشش گم مي شود اما اين پيچيدگي هاي فيلمنامه اي و انتقال غير مستقيم ولذت بخش پيام ، در ديگر فيلم هاي جنگي کيميا بود . صراحتي که در آن فيلم ها در انتقال پيام وجود داشت ، پيامي که نويسنده هايش لابد فکر مي کردند آن قدر منطبق با حقيقت است که بيننده چاره و وظيفه اي جز پذيرفتن آن ندارد ، تمام زحمات نويسنده هايش را باطل مي کرد و در حالي که پس از گذشت سال ها از جنگ تحميلي ، تماشاي ليلي با من است هنوز لذت بخش است ، ديدن دوباره آن آثار با فيلمنامه هاي تک بعدي و فاقد ظرافتشان ، کار خيلي سختي به نظر مي رسد .
جلب اعتماد
اين که گفتم فيلمنامه با وجود اين ويژگي ها در ورطه رياکاري نمي افتد ، موضوع خيلي مهمي است . در اينجا بر خلاف آثار مشابه ( از جمله مجموعه تلويزيوني خوش رکاب که عيد سال 1382 پخش شد ) همه رفتار و سکنات قهرمان قبل از تولد دوباره و تحول ناگهاني اش نفي نمي شود . آن روش معمول و امتحان پس داده که طبق آن در فيلمنامه هايمان از جذابيت نمايش رفتارهايي استفاده کنيم که قرار است بعداً سر فرصت نفيشان کنيم . در ليلي با من است اما از اين کلک رياکارانه قديمي استفاده نشده است . نکته اصلي در اينجا اين است که کمبودها و ضعف هاي صادق تا انتهاي داستان وجود دارند و طبيعي به نظر مي رسند و در چهار چوب فيلمنامه ، تمام اين رفتارها جزئي از مراحل سلوک شخصيت اصلي محسوب مي شوند .
عرفان پنهان
... و بالاخره
منبع: ماهنامه فيلم نگار 25.