روشنی سرد

« بوی درخت ها را می داد توی گوشه تاریک بود ولی من پنجره را می دیدم. آنجا چندک زدم، دم پایی دستم بود، من آن را نمی دیدم، ولی دست هایم آن را می دیدند و صدای شب شدن را می شنیدم و دست هایم دم پایی را می دیدند؛ اما من خودم را نمی دیدم؛ اما دست هایم دم پایی را می دیدند و من آنجا چندک زده بودم و صدای تاریک شدن را می شنیدم» و گوش که بدهیم شاید صدای تاریک شدن را بشنویم . صدای تاریک شدن لابد همان صدای زنجره
چهارشنبه، 27 ارديبهشت 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
روشنی سرد

 روشنی سرد
روشنی سرد


 

نویسنده: سپینود ناجیان




 

فصل اول رمان خشم و هیاهو، از زبان بنجی است. شخصیت دیوانه ای که آدم را به دنیای مالیخولیایی اش پرتاب می کند
 

«زندگی داستانی است لبریز از خشم و هیاهو که از زبان ابلهی حکایت می شود و معنای آن هیچ است*»
ویلیام شکسپیر / نمایشنامه مکبث
« بوی درخت ها را می داد توی گوشه تاریک بود ولی من پنجره را می دیدم. آنجا چندک زدم، دم پایی دستم بود، من آن را نمی دیدم، ولی دست هایم آن را می دیدند و صدای شب شدن را می شنیدم و دست هایم دم پایی را می دیدند؛ اما من خودم را نمی دیدم؛ اما دست هایم دم پایی را می دیدند و من آنجا چندک زده بودم و صدای تاریک شدن را می شنیدم» و گوش که بدهیم شاید صدای تاریک شدن را بشنویم . صدای تاریک شدن لابد همان صدای زنجره هاست. صدای تاریک شدن صدای سکوت است و آرام گرفتن. صدای تاریک شدن در بی صدایی است و ما که عاقلیم این صدا را هرگز هیچ گاه نشنیدیم. دست های ما نه هیچ وقت دم پایی و نه هیچ چیز دیگری را ندیدند چون چشم های ما داشتند همیشه می دیدند آنچه را موقع جوشش عقل می بینیم.
«سایه هایمان روی علف ها بودند. پیش از ما به درخت ها رسیدند. مال من اول رسید. بعد خودمان رسیدیم و بعد سایه ها رفته بودند» یا «همراه سایه هایمان از خیابان داغ گذشتیم» هیچ گاه به سایه هایمان این طور نگاه نکردیم. سایه های ما مال ما هستند و نه مستقل از خودمان که زودتر از ما بخواهند به جایی بروند اما می روند چون هیچ وقت آنها را ندیدیم. ما کنار هیچ علفزاری با سایه مان راه نرفتیم. اینها تجربه کیست؟ مال بنجی است. مال خود خود بنجی. بنجی 33 ساله و سه ساله. بنجی پسر کند ذهن خانواده کامپسون است. ما می گوییم مجنون است اما من فکر می کنم شاعر است، معصوم است. مثل کودک سه ساله ای که تنها با حواسش زندگی می کند.
«کدی بوی درخت ها را می داد» و کدی، خواهر بنجی همیشه بوی درخت می داد و بنجی کدی را دوست داشت، درخت چه بویی دارد؟ توی جنگل یا توی حیاط خانه، چشم ها را باید بست و عطر درخت را فرو داد و درخت با عشق برابر می شود و درخت دیگر درخت نیست چون سایه دارد یا میوه می دهد، ریشه هایش در عمق خاکند، بلند است یا کوتاه یا سبز است. تعبیر بنجی معنا را از درخت می گیرد، معنای توی ذهن ما را و این یک درخت تازه است که بوی آن کدی و عشق را با هم احضار می کند. «روشنی گرم»، «روشنی سرد» . تنها یک دیوانه یا یک شاعر می تواند. سهل و ممتنع است. ظاهری ساده دارد بیان «از سرمای روشن به سرمای تاریک رفتیم». چیزی که از آن شاعرانگی در زبان ادبی یاد می شود.
فصل اول رمان خشم و هیاهو از زبان بنجی است. همیشه با خودم فکر کردم چرا اولین فصل بهترین رمان دنیا باید از زبان یک دیوانه باشد؟ چه خطر بزرگی کرده فالکنر. فصل اول خشم و هیاهو یک شعر است که دارد ورود آدم را به دنیای قصه جشن می گیرد. تا به حرف های بنجی گوش ندهی نمی توانی وارد دنیای یوکناپاتافایی فالکنر بشوی و جادو شوی. فصل اول خشم و هیاهو مثل غسل است؛ تطهیر و پاک شدن. اغراق می کنم؟ شاید اما همیشه و هر وقت خشم و هیاهو را تمام کردم وسوسه دوباره خواندن سراغم آمد فقط برای بنجی. برای کودک، نابینا یا دیوانه ای که همیشه از ادبیات کهن یونانی تا حالا شاهد بوده؛ بالغ ترین، بیناترین و عاقل ترین. شاهد، راوی، پیشگو و انگار بشارت می داده و امیدوار می کرده که همه چیز درست می شود.
جنون همیشه حالتی است خلسه آور. اصلا کدام یک از ما مجنون نیستیم.چه کسی می تواند بگوید ما از بنجی عاقل تریم؛ بنجی همیشه چیزهایی را می بیند که ما نمی بینیم. بنجی دارد یاد می دهد که باد هم می تواند بتابد. درخت بو دارد.
روشنایی می تواند سرد باشد. زمان برایش مفهوم ندارد. رفتن و آمدن بعد ندارد؛ توی خلأ میان کدی و چمنزار و آتش و سرما و تاریکی. بنجی قراردادهای رایج را می شکند؛ فقط همین.
داستان خشم و هیاهو داستان ویرانی و تباهی یک خانواده است، داستان برده های سیاه، داستان خیر و شر ، داستان یک ناکجاآباد که بر گرفته از داستان های کتاب مقدس است و بنجی بی تردید قهرمان این رمان است؛ «کدی مرا نگه داشت و من همه مان را و تاریکی را و یک چیزی که بویش به دماغم می خورد می شنیدم و بعد پنجره ها را می دیدم، آنجا که درخت ها وزوز می کردند. بعد تاریکی داشت می رفت توی شکل های صاف و روشن، همان طور که همیشه می رود؛ حتی وقتی کدی می گوید که من خواب بوده ام».
برای نوشتن درباره بنجی فصل اول خشم و هیاهو را چند باره خواندم. شاید فکر کنید جوگیرم! اما واقعا از خود بی خود شدم و همین طور«یک تیک» نوشتم . دوباره هم نمی خوانمش. برای نوشتن از بنجی باید عقل را کنار گذاشت. برای نوشتن از بنجی فقط تکرار دوباره حرف هایش کافی است که بفهمید چطور فکر می کند، می بیند، می بوید و عشق می ورزد. دلم می خواهد اگر خواندید و دوست داشتید خودتان هم سعی کنید چیزی از بنجی بنویسید. فکر کنم خیلی شبیه این نوشته بشود.

پي نوشت ها :
 

* از مقدمه خشم و هیاهو ترجمه بهمن شعله ور ص 12.
منبع: نشريه همشهري جوان شماره 311



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما