زمين کنار جاده
نويسنده: مايکل شي بان
مترجم: فزشيد عطايي
مترجم: فزشيد عطايي
مايکل شي بانMichael Chabon (متولد 1963) يکي از مطرح ترين نويسندگان حال حاضر ادبيات داستاني آمريکاست. اين نويسنده که علاوه بر داستان کوتاه و رمان، فيلمنامه نيز مي نويسند، در سال 2001 به خاطر نوشتن کتاب ماجراهاي کاواليه و کلي برنده جايزه معتبر پوليتزر شد. شي بان بر اساس اين رمان خود فيلمنامه اي نوشته که فيلمي بر اساس آن در حال ساخته شدن است. براساس يک رمان ديگر شي بان به نام Wonder Boys فيلم موفقي به همين نام ساخته شد. شي بان فيلمنامه مرد عنکبوتي 2 را نيز بازنويسي کرد. او قرار بود فيلمنامه مردان ايکس را هم بنويسد که با تغيير در عوامل فيلم، اين قضيه منتقي شد. تاکنون هيچ داستاني از اين نويسنده در ايران منتشر نشده بود. داستان کوتاه پيش رو در مجله نيويورکر به چاپ رسيده است.
يادم نمي آيد ما در بچگي براي خريد کدو حلوايي به کجا مي رفتيم. من در حومه شهر «مريلند» بزرگ شدم؛ حومه اي که در آن روزها داشت زمين زراعي «پييه دومون» را محاصره مي کرد و به گمانم ما با ماشين به باغ ميوه يا مزرعه کس ديگري رفتيم و اين يکي از مکان هايي بود که ما تابستان ها براي تهيه ذرت و تمشک و زمستان ها براي تهيه سيب و شربت سيب به آنجا مي رفتيم. ولي خوب يادم هست که وقتي کدو حلوايي ها را به خانه مي آورديم، پدرم چگونه با بزرگ ترين چاقوي توي کشوي آشپزخانه به طرفشان مي رفت. او مردي وسواسي بود که بدش مي آمد دستش کثيف شود، مخصوصاً با غذا ، ولي او از طرفي دکتر هم بود، به همين دليل مثل دکترها جمجمه پرتقال را خالي مي کرد، گوشت هاي ريش ريش پرتقال را از پوست جدا مي کرد و بعد با لبه يک قاشق فلزي بزرگ قسمت داخلي پوست پرتقال را مي تراشيد. يادم هست چطور حين کار لبانش را بر روي هم چفت مي کرد و چگونه نفسش را به طرز ناخوشايندي از توي دماغ هن و هن کنان بيرون مي داد.
ماه قبل پسر خودم را به يک قطعه زمين خالي بين بزرگراه ميان ايالتي و ساحل گلي «برکلي» بردم. معمولاً کسي حاضر نيست به چنين جايي برود. چيزي در اين زمين وجود ندارد جز شن و علف هرز و از آن نوع زباله هاي کوچک و غافلگير کننده که براي پرندگان آبزي آنجا مثل خطري خفه کننده است. اين تکه زميني است که آنچنان خالي از زندگي و چيزهاي جالب است که مطمئنم از اول تا آخر سال کسي اصلاً آن را نمي بيند؛ گويي اصلاً وجود ندارد. ولي تقريباً اواخر هر سال، با نظمي که تقريباً مثل نظم هميشگي چرخش گردونه فصول است، آدم ها با تريلر و فنس و بسته هاي مکعب شکل کاه و پرچم هاي کوچک آذين بندي در هم و بر هم و در رنگ هاي نارنجي- سياه يا سرخ - سبز ، به آنجا مي آيند. اول از همه اسکلت هاي پلاستيکي و جادوگراني را که با باتري کار مي کنند راه مي اندازد و سپس چند هفته بعد هم نوبت مي رسد به ريسه لامپ هاي رنگي و آذين هايي که با برگ درختان هميشه سبز درست مي شوند. به نظرم همين کارها را انجام مي دهند. حقيقتش من نمي دانم روال چنين کارهايي چگونه است. شايد يک گروه از مردان هالويين که بلدند چگونه کدو حلوايي را به شکل آدمک هالويين ببرند و بعد هم يکي از آدم هاي کريسمسي يک کاميونت درخت صنوبر مي آورند. آدم هاي هالوييني اکثرشان احتمالاً ايراني هستند و آدم هاي کريسمسي اکثرشان تايواني. اين را هم نمي دانم که آيا اين قطعه زمين صاحب دارد يا نه و اين که علي رغم مورد نفرت و عيان و آشکار بودن، آيا بر روي همه باز است، يک مالکيت مطلق براي چپاولگري آدم هاي جسور. ولي من نمي خواهم پاييزهاي طلايي و خوش و خرم دوران جواني ام در شهر مريلند را با هياهويي بزرگراه ها و اسکلت هاي پلاستيکي و موسيقي ايراني که پاييز را در سالنامه شهري و بدون انسجام پسر چهار ساله ام هجي مي کنند، مقايسه کنم. من اصلاً نمي خواهم در مورد کدو حلوايي صحبت کنم، يا درباره هالويين، يا چه مي دانم، درباره اين که برايم چه دردناک است هر بار پسر کوچولويم را تصور کنم که به جايي من در يک بعد از ظهر سرد ماه اکتبر در گذشته ، مثلاً سال 1973 و با يک کت مخمل کبريتي بر تن، در سايه هاي عميق کدوهاي حلوايي حيران و سرگردان پرسه بزند. نمي خواهم به طور تلويحي بگويم که ما يک جورهايي دنيا را براي بچه هايمان بي ارزش کرده ايم، آن قدر که ديگر به آن نه اعتماد مي کنند و نه توجه .من به چنين چيزي اعتقاد ندارم، هر چند البته بعضي وقت ها احساس مي کنم که اين فکر مثل تکيه اي يخ گلي در قلبم فرو مي رود.
بگذريم، «نيکي» از اين مکان خوشش مي آيد. شايد در منظره اين زمين باير خاکستري که باد در آن مي وزد و فوران غير معمول رنگ نارنجي چهره آن را شکوفا کرده، چيزي جادويي مي بيند. سال هاي گذشته، دستان جادوگر پلاستيکي و جمجمه هاي لبخند به لب او را مي ترساندند، ولي اين ترس آن قدر نبود که باعث مي شود او از من بخواهد از آنجا برويم، بلکه مي گفت مدت بيشتري در آنجا بمانيم تا آن حد که حوصله ام سر مي رفت و ديگر نمي توانستم همان دردي را که پيشتر در موردش صحبت کردم، تحمل کنم.
مي گفت: «بابا.نگاه کن. نگاه کن، بابا. توي چشم هاي اون جمجمه ، مار هست.»
تازه داشتيم از ماشين پياده مي شديم. پارکينگ شن ريزي شده تقريباً خالي بود؛ ساعت چهار بعد از ظهر دوشنبه روزي بود و هنوز سه هفته به روز «هالويين» مانده بود. بنابراين به نظرم کمي زودتر اينجا آمده بوديم . ولي ماهر دويمان دلمان مي خواست از خانه بيرون برويم، جايي که صداهاي معمول و هميشگي، مثل صداي خوردن چنگال بشقاب ، يا صداي جير جير پلکان چوبي مانند علائم هشدار بودند و از طرفي نمي توانستي از بوي گل ها که به طور انبوه در همه جا وجود داشتند (طوري که انگار يک تبهکار محترم مرده باشد)، فرار کني. در واقع، متوفي، يک دختر هفده ماهه بود ، دختري در حد لفظ که در تاريکي و گرماي بدن مادرش، از هجوم يک توده هواي سرد و تلالو نوري کشنده، دچار شوک شده بود. به نظرم همسرم بود که پيشنهاد کرده بود کدو حلوايي هاي آن سال را ما تهيه کنيم.
فقط يک ماشين ديگر در پارکينگ بود، يک «فاير- برد» مدل قديمي . در سمت راننده باز بود. در صندلي قسمت شاگرد ، پسر بچه سياهپوستي را ديدم که از نيکي خيلي بزرگتر نبود. راديوي ماشين روشن بود و سوييچ هم روي ماشين بود: يکي از آهنگ هاي «کلايد استابلفيليد» که با صداي بوق هشدار که به دليل باز بودن در ، بيب بيب مي کرد، در رقابت بود. پسرک داشت بيرون را نگاه مي کرد؛ نگاهش به طرف يک ساختمان کوچک قهوه اي رنگ بود که در آن سوي فنس قرار داشت؛ من در طول سه سالي که به اين مکان مترو که مي آمدم متوجه وجود آن ساختمان نشده بودم. بر روي تابلوي ساختمان تصوير يک ماهي بود که داشت با چوب پنبه و قلاب يک ماهيگير کلنجار مي رفت و کلمه «طعمه» هم بر روي آن تابلو نوشته شده بود. از آن ماشين عضلاني و مغازه طعمه فروشي و نفرتي که از لگد پراندن آن پسرک تنها آشکار بود، فهميدم که او منتظر پدرش است.
نيکي به جمجمه اي که بر روي دسته اي کاه قرار داشت اشاره کرد و گفت: «اگه اون مار واقعي بود چي مي شد؟» آن جمجمه تو خالي بود و يک آدم باهوشي مار پلاستيکي را درون آن گذاشته بود، طوري که از حدقه چشم و آرواره ها بيرون زده بود. نيکي در حالي که با يک دست پشت خود را مي خاراند، جسورانه به آن جمجمه نزديک شد.
گفتم:«خيلي جالبه.»
«ولي او فقط پلاستيکه.»
«خداي من.»
«مي شه ما هم يه جمجمه ور داريم توش مار بذاريم؟»
«تو خانواده هاي ما کدو حلوايي مده.»
بعد من با يک سقلمه حواسش را به سمت مسير کدو حلوايي ها جلب کردم و گفتم: «بيا نيک. خريد رو شروع کن.»
کدو حلوايي ها مثل تيله هاي نصف شده، دور تا دور غرفه فروشنده و پلا بودند؛ غرفه خيلي کوچکي بود، يک اتاقک چوبي ابتدايي که رنگ سرخ و سفيد به آن زده شده بود تا کسي را- شايد هم فقط من را- به ياد طويله بيندازند. دسته هاي مکعب شکل کاه، اينجا و آنجا با دست و پاچلفتگي ايستاده بودند و بوي علف بريده شده از آنها ساطع بود، اين بو اين حس را در من تشديد مي کرد که بچه خودم را وارد دنيايي پست و حقير کرده ام. روي زمين هم کاه ريخته بودند، شايد براي اين که روي خرده سنگ هاي کف پارکينگ را بپوشانند. يک مترسک هم آنجا بود، مترسک از يک پيراهن فلانل و شلوار جين درست شده بود که درونش را عجولانه با کاغذ روزنامه پر کرده بودند، دسته هاي کاه نيز از قسمت مچ و گردن پيراهن بيرون زده بود. شلوار مترسک از زانو به پايين خالي بود، مثل شلوار معمولي که هر دو پايش قطع شده باشد.
نيکي در ميان رديف کدو حلوايي ها قدم مي زد و با نوک کفش کتاني اش آنها را ورانداز مي کرد. او الزاماً به دنبال بزرگ ترين و گردترين و نارنجي ترين کدو حلوايي نبود. قرباني هاي خوش شانس قبلي، نمونه هاي مستطيلي شکل و کج و لوچ و غر شده و زگيل دار بودند که خويشاوندي خود را نسبت به کدو قلياني آشکار مي کردند؛ از آن سيمان هاي پر از سنگ ريزه که بعضي وقت ها بر روي پوست کدوها خط مي اندازند.
پوست کدوهاي مزبور را خراش داده بودند. کدوهاي پارسال اصلاً نارنجي نبودند. بلکه استخواني بودند و ظاهراً کدو هاي رنگ استخواني تازگي ها، حداقل در محله روشنفکر نشين مادر کاليفرنيا، مد شده بود. من اصلاً نمي دانستم ملاک هاي نيکي براي انتخاب کدو ممکن است چه باشد، ولي قبلاً در مورد شباهت هايي بين پسرم و شخصيت داستاني «لينوس» صحبت کرده بودم، به همين دليل گمان مي کردم که دنبال اصيل ترين کدو باشد.
مرد کدو فروش يک بار ديگر گفت: «پسر باهوشيه.» البته من با او موافق بودم که پسرم بچه باهوشي است، ولي او اين صفت را چندان با شور و شوق به کار نبرده نبود، به همين دليل صحبت در اين مورد ادامه پيدا نکرد. صداي بسته شدن دري آمد و من آن سوي پارکينگ را نگاه کردم. مردي از مغازه درب و داغان طعمه فروشي بيرون آمد و به طرف زمين کنار جاده رفت. بلند قد بود و پوست روشني داشت و سينه اي تامپاني مانند و شکمي چاق که يک جورهايي سفت به نظر مي رسيد. کفش هايش آن قدر بزرگ بودند که مثل سطل به نظر مي رسيدند. يک کلاه لبه دار را هم برعکس روي سرش گذاشته بود. يک ريش بزي هم داشت . فنس را دور زد و از زمين کنار جاده گذشت و به طرف ماشين يک ريش بزي هم داشت. مرد فقط در حد يک کلمه جواب داد. بعد دستش را به زير صندلي خود برد و آنجا را گشت. لحظه اي بعد دست خود را بالا آورد و من ديدم که يک کيف زيپ دار لوله شده در دست دارد. بعد مرد ايستاده و پسرک يک بار ديگر از او سوال پرسيد ، ولي من نتوانستم بفهمم چه پرسيد.
مرد جواب داد: «هر وقت من گفتم.» بعد دوباره از همان راهي که آمده بود برگشت و وارد مغازه آلونک مانند طعمه فروشي شد. پسرک رويش را برگرداند و طوري که انگار احساس کرده بود من دارم نگاهش مي کنم، به من نگاه کرد . شايد حدود شش هفت متر با هم فاصله داشتيم. در صورتش هيچ حالتي ديده نمي شد. در حالي که تمايل پيدا کرده بودم نگاهم را از او به سمت ديگري منحرف کنم، جلوي خودم را گرفتم و همچنان نگاهش کردم، هر چند نگاه خيره او مرا دستپاچه مي کرد. در عوض، سرم را تکان دادم و لبخند زدم. او هم بلافاصله لبخند زدم.او هم بلافاصله لبخند زد، لبخند کشيده اي که تمام پهنا و اجزاي صورتش را در بر مي گرفت.
گفت:«پسرته؟»
سرم را تکان دادم.
«اومده کدو انتخاب کنه؟»
«آره.»
پسرک سپس نگاهي به مغازه طعمه فروشي انداخت .بعد از سمت راننده از ماشين پياده شد. پسربچه خوش قيافه اي بود؛ سياه و ترکه اي، با سري کچل و چشماني درشت و خواب آلود. لباسش تميز و از مد افتاده بود، شلوار لي محکمي که پاچه اش تا زانو بالا زده شده بود و پليوري که روي پيراهن يقه سفيدي پوشيده بود. دوباره نگاهي به مغازه طعمه فروشي انداخت و بعد به سمت جايي که من ايستاده بودم قدم زد.
«واسه هالويين، خودش رو مي خواد به چه شکلي در بياره؟»
گفتم: «هنوز تصميم نگرفته. شايد کابوي.»
با تعجب گفت:«کابوي؟» اين که يک پسر بچه بخواهد کابوي باشد اصلاً قابل قبول نبود. شايد بايد مي گفتم که نيکي ممکن است تصميم ديگري بگيرد.
گفتم: «شايد هم خودش رو به شکل گربه در بياره.»
در اين لحظه احساس کردم چيزي محکم به پاييم خورد؛ نيکي بود. صورتش را محکم به ران پايم فشار داده بود. پايين را نگاه مي کرد و ديدم يک کدوي خيلي کوچک را قرمز رنگ و اندازه يک گريپ فروت بود در دست دارد. «هي نيک، چه خبر؟»
هيچ جوابي نداد.
«چي شده؟»
«اين که داري باهاش صحبت مي کني کيه؟»
گفتم: «نمي دونم.» بعد دوباره به پسرک لبخند زدم .نمي دانم چرا من هميشه وقتي با يک آدم سياهپوست حرف مي زنم يادم مي آيد سفيد پوستم. «اسمت چيه؟»
گفت: «آندره. چرا کدو به اين کوچکي انتخاب کرد؟»
«نمي دونم.»
«چطوري مي خواد توي کدو به اين کوچکي شمع بذاره؟»
گفتم: «سوال خيلي خوبي پرسيدي. چرا کدو به اين کوچکي رو انتخاب کردي، نيکي؟»
نيکي شبانه بالا انداخت.
به آندره گفتم: «تو کدوت رو انتخاب کردي ديگه، آره؟»
سرش را تکان داد و گفت: «يه بزرگش رو.»
گفتم: «نيک، برو يه کدوي بزرگ بردار. آندره راست مي گه؛ چطوري مي خواي توي اين کدو شمع بذاري؟»
«من کدوي بزرگ نمي خوام. نمي خوام توش شمع بذارم. نمي خوام با چاقو ببريش.»
به من نگاه کرد، چشمانش برق مي زد. اشک در چشمش حلقه بسته بود .انگار از او خواسته بودم به درون لانه مرغي برود و مرغي را بياورد تا من براي شام سرش را ببرم. او قبلاً هرگز براي قرباني کردن ساليانه کدوها اين قدر نگراني از خود نشان نداده بود. ولي تازگي ها اصلاً نمي شد فهميد چه چيزي ممکن است او را به گريه بندازد.
گفت: «مي خوام به مامان زنگ بزنم، با موبايل. مامان بهت مي گه که نبايد کدوي من رو ببري.»
آندره گفت: «ولي اين کدو که زنده نيست.» او به کدوي خانوادگي ما چنان علاقه اي نشان مي داد که مطمئن شدم لاف قبلي اش يک دروغ بوده. آندره در خانه هيچ کدويي نداشت. پدرش توزيع کننده مواد مخدر بود و اصلاً هم زحمت اين را به خودش نمي داد که پسرش را براي خريد کدو به چنين جايي بياورد. اين گفت و گو براي آندره مثل خريد واقعي کدو بود. البته قول دارم که اين فکر من بيشتر جنبه فرض دارد تا حقيقت، ولي چه جور پدري پسر خود را در يک ماشين در باز آن هم کنار جاده در چنين جايي پرت و متروکه اي تک و تنها رها مي کند؟ چه جور آدمي چنين کاري مي کند؟ «کدو رو اگه ببري دردش نمي گيره.»
نيکي گفت: «ولي من نمي خوام کسي اين کدو را ببره. اسمش رو هم مي خوام بذارم کيت.»
سرم را تکان دادم.
گفتم: «ولي نمي توني اين کار رو بکني.»
«خواهش مي کنم.»
گفتم: «نه، عزيزم. تو خانواده ما رسم نيست براي کدو اسم بذارن.»
«مابايد به يه همچين کاري اعتقاد نداريم؟»
«درسته، يه همچين اعتقادي تو خانواده ما وجود نداره.» نمي خواستم او اسمي را که مايکي دو ماه پيش در خانه در موردش صحبت مي کرديم، به هر کسي که از در خانه وارد مي شد بگويد؛ ما در خانه با چنان ساده لوحي اي در مورد آن اسم صحبت مي کرديم که الان وقتي فکرش را مي کنم به من احساس حماقت دست مي دهد. من همسرم در آن مورد هيچ حق انتخاب واقعي اي نداشتيم و با اين حال هر دفعه که به زانوان نيکي که از توي شلوارش بيرون زده نگاه مي کنم و يا بوي کره بادام زميني از نفسش به مشامم مي خورد و يا به سخنراني هاي شبانه اش از مانيتور توي اتاق خوابش (ما هيچ وقت زحمت اين را به خودمان نداديم که اين مانيتور را از اتاق خوابش برداريم) توجه مي کنم، نمي توانم اين حس را از خودم دور کنم که وقتي به واسطه آمار و واقعيات صرف متقاعد شديم در واقع چه اشتباه غير قابل بخششي مرتکب شديم، ناگهان ديدم در اتاق اورژانس ايستاده ام و دکترها و پرستارها پسرم را که تکان تکان مي خورد و به يک تخت بسته اند تا شکافي را که در پيشاني اش ايجاد شده بود بخيه بزنند. مي توانستم خيلي واضح تصور کنم وقتي بچه ات را به دست غريبه ها مي دهي چگونه نگاهت مي کند.
«آندره!»
پدر آندره داشت به طرف ما مي آمد، کند و طبق ريتم مشخصي راه مي رفت. وقتي نگاهش کردم فهميدم آندره چطور ياد گرفته چهره خود را بي حالت جلوه دهد. مرد با لحني آرام ولي بدون ملاطفت گفت: «بهت گفتم چي کار کني؟» او به من و نيکي و ده هزار کدويي که در اطراف ما قرار داشتند توجهي نکرد. «برگرد توي ماشين، پسر.»
آندره چيزي گفت ولي صدايش آن قدر پايين بود که من نشنيدم چه گفت.
«چي گفتي؟»
آندره حرف خود را تکرار کرد: «مي تونم يه کدو بردارم؟»
اين سوال ظاهراً آن قدر نابجا بو که اصلاً قابل جواب دادن نبود. پدر آندره کلاه لبه دار روي سر خود رامحکم تر پايين کشيد، شلوار خود را بالا کشيد و روي کاه هاي زير پايش تف کرد. ظاهراً اين ژست ها معني اش اين بود که اگر آندر فوراً توي ماشين برنگردد خودش مي داند چه مي شود. آندره چهره خود را تا حد ممکن بي حالت کرده بود .برگشت ، به طرف ماشين رفت و سوار شد. اين بار به طرف در قرمز بزرگ سمت خود رفت و آن را به زحمت باز کرد.
گفتم: «پسر خوبي داري.»
گفت:«هوم م.خيلي خب.»
من براي او کدويي بودم در ميان آن کدوها، کدويي ابله که در ميان دسته هاي کاه لميده بود، در وسط مکاني که ناکجا بود. رفت توي ماشين، سوار شد و در را بست. با بسته شدن در صداي بيب بيب بوغ هشدار هم قطع شد. ماشين با غرشي روشن شد. ماشين را از پارکينگ خارج کرد و به زمين کنار جاده برگشت. من و نيکي رفتنشان را تماشا کرديم. آندره را ديدم که سرش را برگرداند، چشمانش گشاد شده بود، چهره اش گر گرفته بود و از وجود يک احساس خاص(که من چاره اي نداشتم جز اين که آن را ملامت تعبير کنم) تو خالي شده بود. من او را رها کرده بودم و به دست سرنوشتي ناخوشايند سپرده بودم، سرنوشت ناخوشايندي که اگر خودم بودم شايد حداقل تلاش کردم جلوي وقوعش را بگيرم. ولي کاري از من ساخته نبود. هيچ تصويري در اين زمينه نداشتم. لباس تن پسرم کردم، به او غذا دادم، بدنش را شستم، به اندازه کافي هم خوابيده بود. به زانوانش زانو بند بسته بودم، بيست و هشت استخوان جمجه اش را توي کلاهي پلاستيکي گذاشته بودم، بعد سوار دوچرخه اش شد و در امتداد خيابان محله مان رکاب زد. ولي سرانجام وقتي دنيايي که ما خلقش کرده ايم او را به يک تخت بست، من فقط مي توانستم پشت سر دکترها بايستم و نگاه کنم.
کدوي قرمز رشد نکرده نيکي را گرفتم و آن را در حالت متعادل کف دستم نگه داشتم.
گفتم: «هي نيک، اگه دوست داري مي توني اسمش رو بزاري کيت.»
نيکي گفت: «من او رو نمي خوام .يه بزرگ ترش رو مي خوام .»
«خيلي خب.»
«اون باشه مال کيت.»
«خيلي خب.»
«چون کيت نتونست کدو داشته باشه، آخه کيت مرد.»
گفتم: «فکر خوبيه.»
«ولي باز هم نمي خوام ببريش.» بعد هم به دنياي کدوها برگشت، او دنبال کدويي مي گشت که به بهترين شکل ممکن با اهداف نامعلومش منطبق باشد.
منبع: ماهنامه فيلم نگار 26
يادم نمي آيد ما در بچگي براي خريد کدو حلوايي به کجا مي رفتيم. من در حومه شهر «مريلند» بزرگ شدم؛ حومه اي که در آن روزها داشت زمين زراعي «پييه دومون» را محاصره مي کرد و به گمانم ما با ماشين به باغ ميوه يا مزرعه کس ديگري رفتيم و اين يکي از مکان هايي بود که ما تابستان ها براي تهيه ذرت و تمشک و زمستان ها براي تهيه سيب و شربت سيب به آنجا مي رفتيم. ولي خوب يادم هست که وقتي کدو حلوايي ها را به خانه مي آورديم، پدرم چگونه با بزرگ ترين چاقوي توي کشوي آشپزخانه به طرفشان مي رفت. او مردي وسواسي بود که بدش مي آمد دستش کثيف شود، مخصوصاً با غذا ، ولي او از طرفي دکتر هم بود، به همين دليل مثل دکترها جمجمه پرتقال را خالي مي کرد، گوشت هاي ريش ريش پرتقال را از پوست جدا مي کرد و بعد با لبه يک قاشق فلزي بزرگ قسمت داخلي پوست پرتقال را مي تراشيد. يادم هست چطور حين کار لبانش را بر روي هم چفت مي کرد و چگونه نفسش را به طرز ناخوشايندي از توي دماغ هن و هن کنان بيرون مي داد.
ماه قبل پسر خودم را به يک قطعه زمين خالي بين بزرگراه ميان ايالتي و ساحل گلي «برکلي» بردم. معمولاً کسي حاضر نيست به چنين جايي برود. چيزي در اين زمين وجود ندارد جز شن و علف هرز و از آن نوع زباله هاي کوچک و غافلگير کننده که براي پرندگان آبزي آنجا مثل خطري خفه کننده است. اين تکه زميني است که آنچنان خالي از زندگي و چيزهاي جالب است که مطمئنم از اول تا آخر سال کسي اصلاً آن را نمي بيند؛ گويي اصلاً وجود ندارد. ولي تقريباً اواخر هر سال، با نظمي که تقريباً مثل نظم هميشگي چرخش گردونه فصول است، آدم ها با تريلر و فنس و بسته هاي مکعب شکل کاه و پرچم هاي کوچک آذين بندي در هم و بر هم و در رنگ هاي نارنجي- سياه يا سرخ - سبز ، به آنجا مي آيند. اول از همه اسکلت هاي پلاستيکي و جادوگراني را که با باتري کار مي کنند راه مي اندازد و سپس چند هفته بعد هم نوبت مي رسد به ريسه لامپ هاي رنگي و آذين هايي که با برگ درختان هميشه سبز درست مي شوند. به نظرم همين کارها را انجام مي دهند. حقيقتش من نمي دانم روال چنين کارهايي چگونه است. شايد يک گروه از مردان هالويين که بلدند چگونه کدو حلوايي را به شکل آدمک هالويين ببرند و بعد هم يکي از آدم هاي کريسمسي يک کاميونت درخت صنوبر مي آورند. آدم هاي هالوييني اکثرشان احتمالاً ايراني هستند و آدم هاي کريسمسي اکثرشان تايواني. اين را هم نمي دانم که آيا اين قطعه زمين صاحب دارد يا نه و اين که علي رغم مورد نفرت و عيان و آشکار بودن، آيا بر روي همه باز است، يک مالکيت مطلق براي چپاولگري آدم هاي جسور. ولي من نمي خواهم پاييزهاي طلايي و خوش و خرم دوران جواني ام در شهر مريلند را با هياهويي بزرگراه ها و اسکلت هاي پلاستيکي و موسيقي ايراني که پاييز را در سالنامه شهري و بدون انسجام پسر چهار ساله ام هجي مي کنند، مقايسه کنم. من اصلاً نمي خواهم در مورد کدو حلوايي صحبت کنم، يا درباره هالويين، يا چه مي دانم، درباره اين که برايم چه دردناک است هر بار پسر کوچولويم را تصور کنم که به جايي من در يک بعد از ظهر سرد ماه اکتبر در گذشته ، مثلاً سال 1973 و با يک کت مخمل کبريتي بر تن، در سايه هاي عميق کدوهاي حلوايي حيران و سرگردان پرسه بزند. نمي خواهم به طور تلويحي بگويم که ما يک جورهايي دنيا را براي بچه هايمان بي ارزش کرده ايم، آن قدر که ديگر به آن نه اعتماد مي کنند و نه توجه .من به چنين چيزي اعتقاد ندارم، هر چند البته بعضي وقت ها احساس مي کنم که اين فکر مثل تکيه اي يخ گلي در قلبم فرو مي رود.
بگذريم، «نيکي» از اين مکان خوشش مي آيد. شايد در منظره اين زمين باير خاکستري که باد در آن مي وزد و فوران غير معمول رنگ نارنجي چهره آن را شکوفا کرده، چيزي جادويي مي بيند. سال هاي گذشته، دستان جادوگر پلاستيکي و جمجمه هاي لبخند به لب او را مي ترساندند، ولي اين ترس آن قدر نبود که باعث مي شود او از من بخواهد از آنجا برويم، بلکه مي گفت مدت بيشتري در آنجا بمانيم تا آن حد که حوصله ام سر مي رفت و ديگر نمي توانستم همان دردي را که پيشتر در موردش صحبت کردم، تحمل کنم.
مي گفت: «بابا.نگاه کن. نگاه کن، بابا. توي چشم هاي اون جمجمه ، مار هست.»
تازه داشتيم از ماشين پياده مي شديم. پارکينگ شن ريزي شده تقريباً خالي بود؛ ساعت چهار بعد از ظهر دوشنبه روزي بود و هنوز سه هفته به روز «هالويين» مانده بود. بنابراين به نظرم کمي زودتر اينجا آمده بوديم . ولي ماهر دويمان دلمان مي خواست از خانه بيرون برويم، جايي که صداهاي معمول و هميشگي، مثل صداي خوردن چنگال بشقاب ، يا صداي جير جير پلکان چوبي مانند علائم هشدار بودند و از طرفي نمي توانستي از بوي گل ها که به طور انبوه در همه جا وجود داشتند (طوري که انگار يک تبهکار محترم مرده باشد)، فرار کني. در واقع، متوفي، يک دختر هفده ماهه بود ، دختري در حد لفظ که در تاريکي و گرماي بدن مادرش، از هجوم يک توده هواي سرد و تلالو نوري کشنده، دچار شوک شده بود. به نظرم همسرم بود که پيشنهاد کرده بود کدو حلوايي هاي آن سال را ما تهيه کنيم.
فقط يک ماشين ديگر در پارکينگ بود، يک «فاير- برد» مدل قديمي . در سمت راننده باز بود. در صندلي قسمت شاگرد ، پسر بچه سياهپوستي را ديدم که از نيکي خيلي بزرگتر نبود. راديوي ماشين روشن بود و سوييچ هم روي ماشين بود: يکي از آهنگ هاي «کلايد استابلفيليد» که با صداي بوق هشدار که به دليل باز بودن در ، بيب بيب مي کرد، در رقابت بود. پسرک داشت بيرون را نگاه مي کرد؛ نگاهش به طرف يک ساختمان کوچک قهوه اي رنگ بود که در آن سوي فنس قرار داشت؛ من در طول سه سالي که به اين مکان مترو که مي آمدم متوجه وجود آن ساختمان نشده بودم. بر روي تابلوي ساختمان تصوير يک ماهي بود که داشت با چوب پنبه و قلاب يک ماهيگير کلنجار مي رفت و کلمه «طعمه» هم بر روي آن تابلو نوشته شده بود. از آن ماشين عضلاني و مغازه طعمه فروشي و نفرتي که از لگد پراندن آن پسرک تنها آشکار بود، فهميدم که او منتظر پدرش است.
نيکي به جمجمه اي که بر روي دسته اي کاه قرار داشت اشاره کرد و گفت: «اگه اون مار واقعي بود چي مي شد؟» آن جمجمه تو خالي بود و يک آدم باهوشي مار پلاستيکي را درون آن گذاشته بود، طوري که از حدقه چشم و آرواره ها بيرون زده بود. نيکي در حالي که با يک دست پشت خود را مي خاراند، جسورانه به آن جمجمه نزديک شد.
گفتم:«خيلي جالبه.»
«ولي او فقط پلاستيکه.»
«خداي من.»
«مي شه ما هم يه جمجمه ور داريم توش مار بذاريم؟»
«تو خانواده هاي ما کدو حلوايي مده.»
بعد من با يک سقلمه حواسش را به سمت مسير کدو حلوايي ها جلب کردم و گفتم: «بيا نيک. خريد رو شروع کن.»
کدو حلوايي ها مثل تيله هاي نصف شده، دور تا دور غرفه فروشنده و پلا بودند؛ غرفه خيلي کوچکي بود، يک اتاقک چوبي ابتدايي که رنگ سرخ و سفيد به آن زده شده بود تا کسي را- شايد هم فقط من را- به ياد طويله بيندازند. دسته هاي مکعب شکل کاه، اينجا و آنجا با دست و پاچلفتگي ايستاده بودند و بوي علف بريده شده از آنها ساطع بود، اين بو اين حس را در من تشديد مي کرد که بچه خودم را وارد دنيايي پست و حقير کرده ام. روي زمين هم کاه ريخته بودند، شايد براي اين که روي خرده سنگ هاي کف پارکينگ را بپوشانند. يک مترسک هم آنجا بود، مترسک از يک پيراهن فلانل و شلوار جين درست شده بود که درونش را عجولانه با کاغذ روزنامه پر کرده بودند، دسته هاي کاه نيز از قسمت مچ و گردن پيراهن بيرون زده بود. شلوار مترسک از زانو به پايين خالي بود، مثل شلوار معمولي که هر دو پايش قطع شده باشد.
نيکي در ميان رديف کدو حلوايي ها قدم مي زد و با نوک کفش کتاني اش آنها را ورانداز مي کرد. او الزاماً به دنبال بزرگ ترين و گردترين و نارنجي ترين کدو حلوايي نبود. قرباني هاي خوش شانس قبلي، نمونه هاي مستطيلي شکل و کج و لوچ و غر شده و زگيل دار بودند که خويشاوندي خود را نسبت به کدو قلياني آشکار مي کردند؛ از آن سيمان هاي پر از سنگ ريزه که بعضي وقت ها بر روي پوست کدوها خط مي اندازند.
پوست کدوهاي مزبور را خراش داده بودند. کدوهاي پارسال اصلاً نارنجي نبودند. بلکه استخواني بودند و ظاهراً کدو هاي رنگ استخواني تازگي ها، حداقل در محله روشنفکر نشين مادر کاليفرنيا، مد شده بود. من اصلاً نمي دانستم ملاک هاي نيکي براي انتخاب کدو ممکن است چه باشد، ولي قبلاً در مورد شباهت هايي بين پسرم و شخصيت داستاني «لينوس» صحبت کرده بودم، به همين دليل گمان مي کردم که دنبال اصيل ترين کدو باشد.
مرد کدو فروش گفت: «پسر باهوشيه.» مرد معلوم نبود از چه قومي است؛ عرب ، مکزيکي ارمني يا ازبک. ميان سال بود و سبيل جو گندمي و عينک مدل خلباني داشت. پشت يک ميز نشسته بود، بر روي ميزيک جعبه فلزي براي گذاشتن پول قرار داشت به علاوه يک کارت اعتباري، يک موبايل و پنج مدل براي نمونه و قيمتشان هم بر حسب اندازه از ده تا بيست و دو دلار بود. «چند سالشه؟»
گفتم: «چهار سال.»مرد کدو فروش يک بار ديگر گفت: «پسر باهوشيه.» البته من با او موافق بودم که پسرم بچه باهوشي است، ولي او اين صفت را چندان با شور و شوق به کار نبرده نبود، به همين دليل صحبت در اين مورد ادامه پيدا نکرد. صداي بسته شدن دري آمد و من آن سوي پارکينگ را نگاه کردم. مردي از مغازه درب و داغان طعمه فروشي بيرون آمد و به طرف زمين کنار جاده رفت. بلند قد بود و پوست روشني داشت و سينه اي تامپاني مانند و شکمي چاق که يک جورهايي سفت به نظر مي رسيد. کفش هايش آن قدر بزرگ بودند که مثل سطل به نظر مي رسيدند. يک کلاه لبه دار را هم برعکس روي سرش گذاشته بود. يک ريش بزي هم داشت . فنس را دور زد و از زمين کنار جاده گذشت و به طرف ماشين يک ريش بزي هم داشت. مرد فقط در حد يک کلمه جواب داد. بعد دستش را به زير صندلي خود برد و آنجا را گشت. لحظه اي بعد دست خود را بالا آورد و من ديدم که يک کيف زيپ دار لوله شده در دست دارد. بعد مرد ايستاده و پسرک يک بار ديگر از او سوال پرسيد ، ولي من نتوانستم بفهمم چه پرسيد.
مرد جواب داد: «هر وقت من گفتم.» بعد دوباره از همان راهي که آمده بود برگشت و وارد مغازه آلونک مانند طعمه فروشي شد. پسرک رويش را برگرداند و طوري که انگار احساس کرده بود من دارم نگاهش مي کنم، به من نگاه کرد . شايد حدود شش هفت متر با هم فاصله داشتيم. در صورتش هيچ حالتي ديده نمي شد. در حالي که تمايل پيدا کرده بودم نگاهم را از او به سمت ديگري منحرف کنم، جلوي خودم را گرفتم و همچنان نگاهش کردم، هر چند نگاه خيره او مرا دستپاچه مي کرد. در عوض، سرم را تکان دادم و لبخند زدم. او هم بلافاصله لبخند زدم.او هم بلافاصله لبخند زد، لبخند کشيده اي که تمام پهنا و اجزاي صورتش را در بر مي گرفت.
گفت:«پسرته؟»
سرم را تکان دادم.
«اومده کدو انتخاب کنه؟»
«آره.»
پسرک سپس نگاهي به مغازه طعمه فروشي انداخت .بعد از سمت راننده از ماشين پياده شد. پسربچه خوش قيافه اي بود؛ سياه و ترکه اي، با سري کچل و چشماني درشت و خواب آلود. لباسش تميز و از مد افتاده بود، شلوار لي محکمي که پاچه اش تا زانو بالا زده شده بود و پليوري که روي پيراهن يقه سفيدي پوشيده بود. دوباره نگاهي به مغازه طعمه فروشي انداخت و بعد به سمت جايي که من ايستاده بودم قدم زد.
«واسه هالويين، خودش رو مي خواد به چه شکلي در بياره؟»
گفتم: «هنوز تصميم نگرفته. شايد کابوي.»
با تعجب گفت:«کابوي؟» اين که يک پسر بچه بخواهد کابوي باشد اصلاً قابل قبول نبود. شايد بايد مي گفتم که نيکي ممکن است تصميم ديگري بگيرد.
گفتم: «شايد هم خودش رو به شکل گربه در بياره.»
در اين لحظه احساس کردم چيزي محکم به پاييم خورد؛ نيکي بود. صورتش را محکم به ران پايم فشار داده بود. پايين را نگاه مي کرد و ديدم يک کدوي خيلي کوچک را قرمز رنگ و اندازه يک گريپ فروت بود در دست دارد. «هي نيک، چه خبر؟»
هيچ جوابي نداد.
«چي شده؟»
«اين که داري باهاش صحبت مي کني کيه؟»
گفتم: «نمي دونم.» بعد دوباره به پسرک لبخند زدم .نمي دانم چرا من هميشه وقتي با يک آدم سياهپوست حرف مي زنم يادم مي آيد سفيد پوستم. «اسمت چيه؟»
گفت: «آندره. چرا کدو به اين کوچکي انتخاب کرد؟»
«نمي دونم.»
«چطوري مي خواد توي کدو به اين کوچکي شمع بذاره؟»
گفتم: «سوال خيلي خوبي پرسيدي. چرا کدو به اين کوچکي رو انتخاب کردي، نيکي؟»
نيکي شبانه بالا انداخت.
به آندره گفتم: «تو کدوت رو انتخاب کردي ديگه، آره؟»
سرش را تکان داد و گفت: «يه بزرگش رو.»
گفتم: «نيک، برو يه کدوي بزرگ بردار. آندره راست مي گه؛ چطوري مي خواي توي اين کدو شمع بذاري؟»
«من کدوي بزرگ نمي خوام. نمي خوام توش شمع بذارم. نمي خوام با چاقو ببريش.»
به من نگاه کرد، چشمانش برق مي زد. اشک در چشمش حلقه بسته بود .انگار از او خواسته بودم به درون لانه مرغي برود و مرغي را بياورد تا من براي شام سرش را ببرم. او قبلاً هرگز براي قرباني کردن ساليانه کدوها اين قدر نگراني از خود نشان نداده بود. ولي تازگي ها اصلاً نمي شد فهميد چه چيزي ممکن است او را به گريه بندازد.
گفت: «مي خوام به مامان زنگ بزنم، با موبايل. مامان بهت مي گه که نبايد کدوي من رو ببري.»
آندره گفت: «ولي اين کدو که زنده نيست.» او به کدوي خانوادگي ما چنان علاقه اي نشان مي داد که مطمئن شدم لاف قبلي اش يک دروغ بوده. آندره در خانه هيچ کدويي نداشت. پدرش توزيع کننده مواد مخدر بود و اصلاً هم زحمت اين را به خودش نمي داد که پسرش را براي خريد کدو به چنين جايي بياورد. اين گفت و گو براي آندره مثل خريد واقعي کدو بود. البته قول دارم که اين فکر من بيشتر جنبه فرض دارد تا حقيقت، ولي چه جور پدري پسر خود را در يک ماشين در باز آن هم کنار جاده در چنين جايي پرت و متروکه اي تک و تنها رها مي کند؟ چه جور آدمي چنين کاري مي کند؟ «کدو رو اگه ببري دردش نمي گيره.»
نيکي گفت: «ولي من نمي خوام کسي اين کدو را ببره. اسمش رو هم مي خوام بذارم کيت.»
سرم را تکان دادم.
گفتم: «ولي نمي توني اين کار رو بکني.»
«خواهش مي کنم.»
گفتم: «نه، عزيزم. تو خانواده ما رسم نيست براي کدو اسم بذارن.»
«مابايد به يه همچين کاري اعتقاد نداريم؟»
«درسته، يه همچين اعتقادي تو خانواده ما وجود نداره.» نمي خواستم او اسمي را که مايکي دو ماه پيش در خانه در موردش صحبت مي کرديم، به هر کسي که از در خانه وارد مي شد بگويد؛ ما در خانه با چنان ساده لوحي اي در مورد آن اسم صحبت مي کرديم که الان وقتي فکرش را مي کنم به من احساس حماقت دست مي دهد. من همسرم در آن مورد هيچ حق انتخاب واقعي اي نداشتيم و با اين حال هر دفعه که به زانوان نيکي که از توي شلوارش بيرون زده نگاه مي کنم و يا بوي کره بادام زميني از نفسش به مشامم مي خورد و يا به سخنراني هاي شبانه اش از مانيتور توي اتاق خوابش (ما هيچ وقت زحمت اين را به خودمان نداديم که اين مانيتور را از اتاق خوابش برداريم) توجه مي کنم، نمي توانم اين حس را از خودم دور کنم که وقتي به واسطه آمار و واقعيات صرف متقاعد شديم در واقع چه اشتباه غير قابل بخششي مرتکب شديم، ناگهان ديدم در اتاق اورژانس ايستاده ام و دکترها و پرستارها پسرم را که تکان تکان مي خورد و به يک تخت بسته اند تا شکافي را که در پيشاني اش ايجاد شده بود بخيه بزنند. مي توانستم خيلي واضح تصور کنم وقتي بچه ات را به دست غريبه ها مي دهي چگونه نگاهت مي کند.
«آندره!»
پدر آندره داشت به طرف ما مي آمد، کند و طبق ريتم مشخصي راه مي رفت. وقتي نگاهش کردم فهميدم آندره چطور ياد گرفته چهره خود را بي حالت جلوه دهد. مرد با لحني آرام ولي بدون ملاطفت گفت: «بهت گفتم چي کار کني؟» او به من و نيکي و ده هزار کدويي که در اطراف ما قرار داشتند توجهي نکرد. «برگرد توي ماشين، پسر.»
آندره چيزي گفت ولي صدايش آن قدر پايين بود که من نشنيدم چه گفت.
«چي گفتي؟»
آندره حرف خود را تکرار کرد: «مي تونم يه کدو بردارم؟»
اين سوال ظاهراً آن قدر نابجا بو که اصلاً قابل جواب دادن نبود. پدر آندره کلاه لبه دار روي سر خود رامحکم تر پايين کشيد، شلوار خود را بالا کشيد و روي کاه هاي زير پايش تف کرد. ظاهراً اين ژست ها معني اش اين بود که اگر آندر فوراً توي ماشين برنگردد خودش مي داند چه مي شود. آندره چهره خود را تا حد ممکن بي حالت کرده بود .برگشت ، به طرف ماشين رفت و سوار شد. اين بار به طرف در قرمز بزرگ سمت خود رفت و آن را به زحمت باز کرد.
گفتم: «پسر خوبي داري.»
گفت:«هوم م.خيلي خب.»
من براي او کدويي بودم در ميان آن کدوها، کدويي ابله که در ميان دسته هاي کاه لميده بود، در وسط مکاني که ناکجا بود. رفت توي ماشين، سوار شد و در را بست. با بسته شدن در صداي بيب بيب بوغ هشدار هم قطع شد. ماشين با غرشي روشن شد. ماشين را از پارکينگ خارج کرد و به زمين کنار جاده برگشت. من و نيکي رفتنشان را تماشا کرديم. آندره را ديدم که سرش را برگرداند، چشمانش گشاد شده بود، چهره اش گر گرفته بود و از وجود يک احساس خاص(که من چاره اي نداشتم جز اين که آن را ملامت تعبير کنم) تو خالي شده بود. من او را رها کرده بودم و به دست سرنوشتي ناخوشايند سپرده بودم، سرنوشت ناخوشايندي که اگر خودم بودم شايد حداقل تلاش کردم جلوي وقوعش را بگيرم. ولي کاري از من ساخته نبود. هيچ تصويري در اين زمينه نداشتم. لباس تن پسرم کردم، به او غذا دادم، بدنش را شستم، به اندازه کافي هم خوابيده بود. به زانوانش زانو بند بسته بودم، بيست و هشت استخوان جمجه اش را توي کلاهي پلاستيکي گذاشته بودم، بعد سوار دوچرخه اش شد و در امتداد خيابان محله مان رکاب زد. ولي سرانجام وقتي دنيايي که ما خلقش کرده ايم او را به يک تخت بست، من فقط مي توانستم پشت سر دکترها بايستم و نگاه کنم.
کدوي قرمز رشد نکرده نيکي را گرفتم و آن را در حالت متعادل کف دستم نگه داشتم.
گفتم: «هي نيک، اگه دوست داري مي توني اسمش رو بزاري کيت.»
نيکي گفت: «من او رو نمي خوام .يه بزرگ ترش رو مي خوام .»
«خيلي خب.»
«اون باشه مال کيت.»
«خيلي خب.»
«چون کيت نتونست کدو داشته باشه، آخه کيت مرد.»
گفتم: «فکر خوبيه.»
«ولي باز هم نمي خوام ببريش.» بعد هم به دنياي کدوها برگشت، او دنبال کدويي مي گشت که به بهترين شکل ممکن با اهداف نامعلومش منطبق باشد.
منبع: ماهنامه فيلم نگار 26
/ج