ماهي بزرگ(4)

اواسط دهه 1970؛ ساندرا مشغول آب دادن به باغچه است و ويل پنج ساله کنارش بازي مي کند. با شنيدن صداي اتومبيل ادوارد هر دو به طرف نرده ها ي سفيد چوبي خانه مي دوند؛ او از سفر ديگري برگشته است.
پنجشنبه، 28 ارديبهشت 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ماهي بزرگ(4)

ماهي بزرگ(4)
ماهي بزرگ(4)


 





 

94- روز - خارجي - منزل بلوم
 

اواسط دهه 1970؛ ساندرا مشغول آب دادن به باغچه است و ويل پنج ساله کنارش بازي مي کند. با شنيدن صداي اتومبيل ادوارد هر دو به طرف نرده ها ي سفيد چوبي خانه مي دوند؛ او از سفر ديگري برگشته است.
ادوارد (صداي روي تصوير): ده هزار دلار براي بيشتر آدم ها ثروتي به حساب نمياد، اما براي من کافي بود تا باهاش يه خونه مناسب با نرده هاي سفيد چوبي براي همسرم بخرم؛ و اين يعني بزرگ ترين ثروتي که هر مردي مي تونه داشته باشه.
ساندرا شيلنگ آب را رها مي کند و به طرف ورودي خانه مي دود.

95. روز- داخلي- حمام منزل بلوم
 

زمان حال؛ ادوارد با لباس و در حالي که که دست هايش را روي شکمش گذاشته، در وان حمام زير آب خوابيده است. از داخل آب و نماي نقطه نظر ادوارد که تازه چشمش را باز کرده، ساندرا را مي بينيم که بالاي وان ايستاده و دارد او را تماشا مي کند، جوري که انگار اين کار ادوارد عادي است. ساندرا لبه وان مي نشيند و ادوارد سر از آب بيرون مي آورد.
ادوارد: داشتم مي خشکيدم.
ساندرا: مي دونم. بايد ببريمت پيش يه متخصص گياه شناسي . بايد مثل نهال بهت آب بديم.
ادوارد لبخند مي زند و پاهايش را جمع مي کند تا جا براي ساندرا باز باشد. ساندرا به خيس شدن لباس هايش توجهي ندارد و دارد اشک هايش را پاک مي کند.
ادوارد: چيزي نشده که.
ساندرا: من فکر نمي کنم اون قدر بمونم که بخشکم.

96. روز- داخلي- انبار زير زمين
 

ويل مشغول بررسي کاغذها و پوشه هاي قديمي است، اما اغلبشان به درد نمي خورد و بايد به سطل زباله برگردد. توجهش به يکي از همين کاغذها جلب مي شود و آن را دوباره از سطل بر مي دارد؛ انگار در مرتبه قبل نکته مهمي را نفهميده است.

97. روز- داخلي- حياط منزل بلوم
 

ويل سر راه مادرش را مي گيرد که دارد سبد لباس هاي خيس را براي پهن کردن مي برد.
ويل: پدر بيدار شده؟
ساندرا: داره استراحت مي کنه. ژوزفين هم پيششه.
مادر از کنار ويل رد مي شود و او دنبالش مي رود.
ويل: مادر؟
ساندرا: چيه؟
ويل: تو و پدر هيچ وقت ملک و املاک شخصي داشتين؟
ساندرا (فکر مي کند): گمون کنم فقط خنه مادر بزرگت بود که ارث رسيد به ما. اما سريع فروختيمش به پسر عموت.
ويل: پس هيچ وقت زمين نخريدين.
ساندرا: نه. به اندازه کافي براي رهن همين جا مشکل داشتيم.
ويل سري تکان مي دهد و کنجکاو مي شود. بعد لباس عوض مي کند و با اتومبيل کرايه به سمت جاده مي رود. پس از مدتي رانندگي در جاده به شهر اسپکتر و نشاني نوشته شده روي يکي از کاغذهاي پدر مي رسد.

98. روز- خارجي - منزلي متروک
 

ويل شماره خانه را کنترل مي کند؛ خودش است. خانه با نرده هاي چوبي سفيدي احاطه شده، درست مثل خانه پدر ويل. اين موضوع توجه ويل را جلب مي کند. وقتي به ايوان ورودي مي رسد، صداي نواختن ناشيانه پيانو به گوشش مي خورد. ويل در مي زند و صداي پيانو خاموش مي شود.
صداي زن (خارج از قاب): ادامه بده، فقط با دست راستت.
پيانو دوباره شروع مي شود. در که باز مي شود، زن بلوم حدوداً پنجاه ساله اي پشت آن ايستاده که جيني هيل نام دارد. جيني و ويل از ديدن هم جا خورده اند.
ويل: سلام.
جيني: انتظار ديدن شما رو نداشتم.
ويل با سردرگمي اسم را از روي کاغذ تکرار مي کند.
ويل: شما خانم جيني هيل هستين؟
جيني: خودم هستم. شما بايد ويل باشيد. عکستون رو ديده بودم، از اونجا شناختمتون.
داخل خانه پسر بچه سياهپوشي نشسته و تعليم پيانو مي گيرد.
جيني (به پسرک): گوش کن کني. مي تونيم تمرين امروز رو تمومش کنيم.
دوباره هفته بعد ادامه ش مي ديم.
جيني پنج دلار به پسرک مي دهد.
شاگرد: بايد اين پول رو به مادرم پس بدم؟
جيني: اگه بخواي مي تونم به مادرت چيزي نگم.
پسرک پول را مي گيرد و مثل برق از خانه دور مي شود.

99. روز- داخلي- آشپزخانه منزل جيني
 

ويل: شما پدر منو از چه طريقي مي شناختين؟
جيني: او براي رسيدن به محل کارش هميشه از اينجا رد مي شد. همه اهالي شهر مي شناختنش.
ويل: شما و پدرم با هم ارتباطي داشتين؟
جيني: اوه، اوه. زود سر بحث رو باز کردي. فکر مي کردم يه نيم ساعتي حرفت رو کش بدي تا اينو بگي.
جيني: مي شه يه سوالي ازت بکنم؟ چرا امروز اومدي اينجا؟ حالا که اين مدرک رو پيدا کردي ، چرا از خود ادي چيزي نپرسيدي؟
ويل: آخه اون داره مي ميره.
سکوتي طولاني برقرار مي شود. جيني سعي مي کند بر احساساتش غلبه کند و به روي خودش نياورد.
جيني: ببين. درست نمي دونم چقدر دلت مي خواد از اين ماجرا سر دربياري. تو يه تصويري از پدرت توي ذهنته که تغيير دادنش توسط من کار درستي نيست، مخصوصاً که ديگه خيلي دير شده.
ويل: پدرم درباره خيل از کارهايي که توي عمرش نکرده برامون حرف زده، ولي من مطمئنم کلي کارها کرده که ازش هيچي به ما نگفته. من فقط دارم سعي مي کنم اين دو تا موضوع رو با هم تطبيق بدم.
جيني: اولين قضيه اينه که پدرت هرگز نمي خواست اينجا موندگار بشه .ولي دو مرتبه اينجا موند؛ بار اول که اومد زود بود، بار دوم خيلي دير شده بود.

100. شب - داخلي- اتومبيل ادوارد
 

دير وقت است و ادوارد پشت فرمان به فکر فرو رفته.
جيني (صداي روي تصوير): اون روزها پدرت براي خودش کار مي کرد. اگه يه درباره ادوارد بلوم وجود داشته باشه، اينه که اون يه آدم اجتماعي بود و مردم بهش علاقه داشتن. يه شب بعد از سه هفته کار بر مي گشت، گرفتار توفاني شد که نظيرش رو به عمرش نديده بود.

101. شب- داخلي- اتومبيل ادوارد
 

با اولين قطره باراني که به شيشه اتومبيل مي خورد، ادوارد برف پاک کن را روشن مي کند... ناگهان انگار سيل از آسمان مي آيد. چنين باراني تا به حال ديده نشده است. بين قطره هاي باران فضاي خالي نيست؛ جوري که انگار اتومبيل زير آبشاري گرفتار شده باشد. ادوارد به ناچار متوقف مي کند و ترمز دستي را مي کشد .ناگهان صداي گوشخراش سيل به شلپ شلپ مطبوعي تبديل مي شود. انگار که دنيا متوقف شده باشد...
قطع به:
اتومبيل ادوارد کاملاً زير آب است. گرچه لاستيک هاي اتومبيل روي جاده است، اما در اطراف به جاي هوا آب است. سه تا گربه ماهي از مقابل چراغ جلوي اتومبيل عبور مي کنند. ادوارد مي فهمد که چه درگيري افتاده و سعي مي کند آرامشش را حفظ کند. آب دارد قطره قطره از شکاف در و پنجره اتومبيل به داخل مي ريزد، اما حال ادوارد خوب است... در همين لحظه دختري را مي بيند که قبلاً در رودخانه ديده بود. او کنار اتومبيل شنا مي کند و چهره اش براي اولين بار ديده مي شود؛ زيبا و کماکان مرموز ، درست مثل بار اولي که در رودخانه ديده بودش. دختر دستش را روي شيشه اتومبيل مي گذارد. ادوارد هم همين کار را مي کند و لبخند مي زند.
قطع به:

102. روز- خارجي- زميني با جاده گلي
 

صبح شده. خورشيد در آسمان مي درخشيد و صداي پرندگان به گوش مي رسد. از درختان آب مي چکد و سبزه ها برق مي زنند؛ به خاطر باران ديشب همه چيز خيس و با طراوت است. ادوارد وسط زمين ايستاده و بالا را نگاه مي کند؛ اتومبيلش بالاي شاخه هاي درخت نارون بلندي گير کرده است. وقتي بر مي گردد که برود، برق فلزي روي زمين توجهش را جلب مي کند. آن را از ميان گل و شل در مي آورد و تميزش مي کند؛ کليد طلايي آشتون است که سال ها قبل گم کرده بود.
جيني (صداي روي تصوير): اين دست تقدير بود که بازي شگفت انگيزي رو با او شروع کرد.
ادوارد خسته در حال عبور از جاده است که در مسير عبورش به تابلويي فرسوده بر مي خورد: «به اسپکتر خوش آمديد».

103. روز- خارجي- خيابان اصلي شهر
 

ادوارد ناباور و شگفت زده وارد شهري مي شود که در آن پرنده پر نمي زند. بالاي سرش را نگاه مي کند و کفش هايش را مي بيند که هنوز از کابل برق آويزان است.
جيني (صداي روي تصوير): مردها در دوره هاي مختلف زندگي، نگاهشون به چيزها فرق مي کنه. اين شهر هيچ ارتباطي به جايي که ادوارد در جواني ديده بود نداشت.
ادوارد در شهر متروک و کثيف قدم مي زند و تابلوهاي «براي فروش» زيادي را پشت شيشه ها مي بيند.
جيني: جاده جديد، دنياي خارج از اسپکتر رو به اونجا آورده بود و اين به معناي بانک و بدهکاري و رهن و وام بود. تقريباً همه مردم اسپکتر ور شکست شده بودن.

104. روز- خارجي - شهر اسپکتر
 

در ميان شرکت کنندگان در حراج شهر، ادوارد هم ديده مي شود.
جيني (صداي روي تصوري): دو تا شرکت از همه بيشتر مصر بودن که اسپکتر رو بخرن. يکي از اين شرکت ها مي خواست اونجا رو براي انبار زباله هاي شهرداري مي خواستن. در هر دو صورت اسپکتر تخريب مي شد.
ادوارد از ميان جمعيت دست بلند مي کند. رقم اوليه حراج ده هزار دلار بوده است.
ادوارد: پنجاه هزار دلار!
همه به طرف اين مشتري تازه مي چرخند.
جيني (صداي روي تصوير): ادوارد تصميم گرفت شهر رو بخره تا بتونه نجاتش بده.

105. روز- داخلي- دفتر مجلل نوردر وينسلو در منهتن
 

ادوارد مشغول تشريح نقشه اش براي وينسلو است.
جيني (صداي روي تصوير): اون هيچ وقت پولدار نبود، اما آدم هاي زيادي رو به نون و نوايي رسونده بود و حالا ازشون توقع داشت که حماتيش کنن. ادوارد را مي بينيم که در نماهاي مختلف دارد براي پينگ و جينگ- که حالا موقعيت خوبي در حرفه نمايش دارند- و آموس کالووي مدير سيرک درباره اسپکتر توضيح مي دهد.
جيني (صداي روي تصوير): خيلي از اونها
به عمرشون اسپکتر رو نديده بودن و فقط توصيف هاي براشون کافي بود؛ اون بهشون رويا مي فروخت.
به اين ترتيب اول مزارع رو خريد، بعد خونه ها رو و دست آخر هم مغازه ها.
ادوارد در خانه بيمن و دخترش دارد نقشه هايش را توضيح مي دهد.
جيني (صداي روي تصوير): هر جا رو که مي خريد، مردم رو بيرون نمي کرد و ازشون اجازه اي چيزي هم نمي گرفت. فقط از اونها خواست که به کار قبليشون ادامه بدن . فقط اين جوري مي تونست مطمئن باشه که شهر از بين نمي ره.

106. روز- خارجي- جاده کنار باتلاق
 

ادوارد با اتومبيل به سوي مقصد نامشخصي مي راند.
جيني (صداي روي تصوير): در عرض شش ماه همه شهر مال اون شده بود، الا يه جا.
کلبه اي متروک و قديمي از دور ديده مي شود که هر لحظه در آستانه فرو ريختن است. از داخل کلبه صداي نواختن پيانو مي آيد. ادوارد در نيمه آويزان کلبه را مي زند در خود به خود باز مي شود.
 

107. روز- داخلي- کلبه متروک
 

اين سوي در زيباتر از آن است که فکر مي کردند؛ يک خانه واقعي . بخاري روشن است که پرده ها آويخته اند. جيني هيل پشت به تصوير نشسته و دارد پيانو مي نوازد. ادوارد طبعاً دختر کوچولويي را که سال ها قبل ديده بود ، به جا نمي آورد. جيني بدون اين که برگردد...
جيني: تو بايد ادوارد بلوم باشي.
ادوارد: از کجا فهميدي؟
جيني پيانو زدن را ادامه مي دهد.
جيني:کسي گذارش به اين طرف ها نمي افته، مگه کاري داشته باشه . غير از تو هم کسي با من کاري نداره. تو داري تموم شهر رو مي خري.
ادوارد: ظاهراً اين قسمت از چشمم دور مونده بوده . حالا اينجا رو هم درست کنم. براي سر پا موندن شهر، همه جا بايد در تملک شرکت باشه.
جيني: يه همچين چيزي شنيدم.
ادوارد : قيمت پيشنهادي من بيشتر از ارزش اينجاست. نيازي هم نيست که خالي کنين. قول مي دم غير از يه اسم توي سند، هيچ چي دست نخوره.
جيني دست از پيانو زدن بر مي دارد، در حالي ک قطعه اش هنوز تمام نشده .به طرف ادوارد بر مي گردد، اما او هنوز جيني را نشناخته است.
جيني: حالا رک و راست بهم بگين. اين باتلاق رو ازم مي خرين، ولي من همين جا مي مونم . اين کلبه مال شماست ، ولي به من تعلق داره. يعني مثل بقيه جاها، هر وقت خواستين مياين اينجا و من هم هستم. دارم درست مي گم؟
ادوارد: تا حدودي همين طوره .
جيني: اما من چنين فکري نمي کنم جناب بلوم. اگه قراره چيزي عوض نشه، پس بذارين همه چي مثل قبل باقي بمونه.
ادوارد: چيزي رو از دست نمي دين. مي تونين اينو از همه اهالي شهر بپرسين.
جيني: چرا دارين اينجا رو مي خرين آقاي بلوم؟ يه جور دغدغه ماليه؟ چرا عوض اوراق بهادار دارين يه شهر رو معامله مي کنين؟
ادوارد متعجب و مبهوت نگاهش مي کند. تا به حال کسي از او چنين سوالي نکرده بود.
ادوارد: خب، کمک به بقيه منو خوشحال مي کنه.
جيني: من با اين دليل قانع نمي شم.
ادوارد: ببخشين. شما رو اذيت کردم؟
جيني بلاخره به طرف صورت ادوارد مي چرخد.
جيني: نه، شما به قولتون عمل کردين ... تو بالاخره برگشتي . زودتر از اين منتظرت بودم.
ادوارد توجهش به پاهاي بدون کفش جيني جلب مي شود.
بازگشت به گذشته:
جيني کوچولو پابرهنه دارد رفتن ادوارد از اسپکتر را تماشا مي کند.
برگشت به زمان حال:
ادوارد تازه فهميده که اين زن کيست.
ادوارد: تو دختر بيمن هستي. پس چرا فاميليت فرق کرده. ازدواج کردي.
جيني: من هجده سالم بود، اون 28 سالش ، ولي آخرش خيلي متفاوت بود.
پيش از اين که ادوارد حرفي بزند...
جيني (ادامه): من اينجا رو به شما نمي فروشم آقاي بلوم.
ادوارد: درک مي کنم. ممنونم که وقتتون رو در اختيار من گذاشتين.
پس از يک لحظه سکوت معنادار، ادوارد بر مي گردد که از کلبه بيرون برود.

108. روز- داخلي/ خارجي- کلبه باتلاقي
 

ادوارد دستگيره در را مي کشد، اما در مي شکند و روي وسايل داخل کلبه مي افتد؛ بيرون رفتن مرد به آن مرتبي که اميدوار بود برگزار نشد. جيني رنجيده و متعجب در گوشه اي ايستاده است. ادوارد سعي مي کند در را روي لولا سوار کند، اما لولاها شکسته اند. چهارچوب در از حالت اوليه در آمده و از در و ديوار کلبه صداي غژغژ مي آيد.
ادوارد: شرمنده ام.
دوباره سعي مي کند در را به چهارچوب تکيه مي دهد، اما در دوباره مي لغزد و مي افتد.
جيني: مسئله اي نيست. فقط از اينجا برو.
ادوارد: درستش مي کنم. مي تونم رديفش کنم.
افتادن در، اين بار باعث شکسته شدن ميز کوچک مقابل کلبه مي شود.
ادوارد: اوه خداي من. ببخشين که اين طور...
جيني: لطفاً از اينجا برو. فقط برو.
ادوارد: من مي تونم...
جيني: گفتم از اينجا برو.
جيني ساکن و خيلي جدي است و دارد رفتن ادوارد را تماشا مي کند. با اين که هنوز عصبي است، اما در احساسش نسبت به ادوارد
چيز ديگري هم هست؛ چيزي ملايم تر و مهربانانه تر.
جيني (صداي روي تصوير، ادامه): اکثر آدم ها در اين جور مواقع شکست رو مي پذيرد و مي رن، ولي ادوارد با بقيه فرق داشت.

109. روز- خارجي- بيرون کلبه
 

ادوارد به کمک نيروي غير عادي کارل سعي مي کند کلبه را به حالت اول در آورد .کارل کنار کلبه ايستاده و با فرمان ادوارد خانه را به سمت ديگر هل مي دهد تا صاف شود. نماهاي مختلفي از ادوارد که کلبه را تميز و نونوار مي کند و همه را رنگ مي زند. جيني در اين مدت به خاطرات او گوش مي کند و برايش غذا و نوشيدني هاي خنک مي آورد.
جيني (صداي روي تصوير): چند ماه گذشت و خيلي چيزهاي کلبه تعمير شد، جوري که چندان شباهتي به قبل نداشت.
کار تعمير کلبه تمام مي شود، بيشتر به قصري اعياني شبيه شده است. جيني حسابي سر ذوق آمده و خوشحال است.

111. روز- خارجي- شهر اسپکتر
 

ادوارد نگاه آخر را به شهر کوچک بي عيب و نقص مي اندازد.
جيني (صداي روي تصوير):يه روز ادوارد بلوم رفت و ديگه هيچ وقت به شهري که نجاتش داده بود برنگشت.
ادوارد سوار اتومبيلش مي شود، موتور را روشن مي کند و از ميان شهر زيباي اسپکتر مي گذرد.

112. روز به شب- خارجي- خانه جيني هيل
 

نگاه که مي کني، فضاي باتلاقي دارد بر فضا چيره مي شود و تاک و خزه دارد خانه را در خود فرو مي برد. خانه رفته رفته متروکه مي شود و مارها در باتلاق مي خزند؛ روز به شب تبديل مي شود.
جيني (صداي روي تصوير، ادامه): و درباره اون دختر؛ عقيده عمومي اين بود که اون تبديل به يه جادوگر شده؛ يه جادوگر ديوونه .
جيني (صداي روي تصوير، ادامه):و اين داستان همون جايي که شروع شده بود ، به پايان رسيد.

113. روز- داخلي- آشپزخانه منزل جيني
 

زمان حال. ويل و جيني همان جا نشسته اند.
ويل: از لحاظ منطقي، اون جادوگر تو نبودي .چون وقتي اون پير بوده، پدرم سن کمي داشته.
جيني:اين ماجرا زماني منطقي مي شه که مثل پدرت فکر کني. ببين، واسه او دو جور زن وجود داره. مادرت و زن هاي ديگه. يه روز بالاخره فهميدم که مردي رو دوست داشتم که هرگز نمي تونست دوستم داشته باشه. من توي روياي افسانه پريان زندگي مي کردم.
ويل لبخندي از روي تاييد مي زند.
جيني: مطمئن نيستم که بايد اينها رو بهت مي گفتم يا نه.
آرامش و خونسردي جيني در حال شکستن است.
ويل: نه، بايد مي دونستم. حالا خوشحالم که مي دونم.
جيني: خيلي وقت بود که مي خواستم ببينمت. (لبخندي مي زند) راستش خيلي بهت حسوديم مي شد. وقتي که جايزه اي گرفته بودي يا وقتي توي خبرگزاري کار پيدا کردي. هميشه کلي بهت افتخار مي کرد. موضوع اين بود که اون در تموم لحظه ها عاشقتون بود.
جيني خيلي سعي مي کند جلوي ريزش اشک هايش را بگيرد.
جيني (ادامه): مي خواستم جاي شماها رو بگيرم و برايش همون قدر مهم باشم، اما هرگز موفق نشدم. من خيالي و ساختگي بودم، اما اون يکي زندگيش ، يعني شماها، واقعي بودين.

114. روز- داخلي- اتومبيل ويل
 

ويل در حال رانندگي کردن مي خواهد راديو گوش دهد و مدام موج هاي راديو را عوض مي کند، اما بالاخره منصرف مي شود و سعي مي کند کمي درباره چيزهايي که شنيده، فکر کند.

115. غروب- خارجي- منزل بلوم
 

ويل از پله هاي جلوي منزل بالا مي رود. تغيير کاملاً در چهره اش نمايان است و ابرهاي سياه کينه و ترديد کنار رفته اند. در خانه را باز مي کند و داخل مي شود. خانه نيمه تاريک و ساکت است؛ نه صداي حرف زدن مي آيد و نه تلوزيون روشن است. ويل سري به آشپزخانه مي زند؛ آنجا هم خالي است.
ويل (با صداي بلند): سلام؟ مادر؟ ژوزفين؟ پدر؟
به سمت طبقه بالا مي رود و اتاق خودش و ژوزفين را نگاه مي کند، همين طور اتاق نشيمن را. از نگاه او تختخواب خالي و به هم ريخته پدر را مي بينيم. ملافه ها در هم و بر هم روي زمين ريخته است .ويل به سرعت از پله ها پايين مي رود و سوييچ اتومبيل را بر مي دارد. در همين لحظه چشمش به چراغ چشمک زن پيغام گير تلفن مي افتد.

116. شب- داخلي- راهروي بيمارستان
 

ژوزفين مشغول شماره گرفتن است که ويل سراسيمه وارد مي شود.
ژوزفين: ويل!
به طرف ويل بر مي گردد و گوشي را مي گذارد . انگار قصد داشته با ويل تماس بگيرد.
ويل: چي شده؟
ژوزفين: يکدفعه حمله بهش دست داد. الان طبقه بالا بستريه. مادر و دکتر بنت بالاي سرشن.
ويل: يعني حالش خوب مي شه؟
ژوزفين چه مي تواند بگويد؟ ويل از اين سوال احمقانه اي کرده، لبخند تلخ و محوي روي لبش مي نشيند؛ البته که پدر ديگه خوب نخواهد شد.

117. شب - داخلي- اتاق بيمارستان
 

ساندرا و دکتر بنت جلوي در اتاق بيمار مشغول صحبت اند.
ساندرا: گمون کنم لازم باشه يکي از ما پيشش بمونه. منظورم اينه که... (لحظه اي تامل مي کند) منظورم اينه که وقتي از خواب بيدار شد يکي بايد بالا سرش باشه.
ويل: من مي مونم. شما و ژوزفين برين خونه، من امشب اينجا مي مونم.
ساندرا (به دکتر بنت): اين جوري خوبه؟
دکتر: آره خوبه.
ساندرا (به ويل): حتماً بهمون تلفن تلفن کن، اگه...
ويل: باشه، زنگ مي زنم.
لحظه اي بعد.
ويل: مادر، نمي خواي قبل از رفتن يه بار ديگه ببينيش؟
ساندرا: چرا، ممنون که گفتي.
ژوزفين و دکتر بنت کنار مي کشند تا ساندرا با شوهرش در اتاق تنها باشد.
ادوارد در کمال آرامش روي تخت بيمارستان خوابيده و فقط لوله اکسيژن زير بيني اش وصل شده است. ساندرا با چشم هاي اشکبار موهاي شوهرش را مرتب مي کند و دستش را مي گيرد. انگشت هايش را مي بوسد و شصت ادوارد را روي چانه اش مي گذارد و لبخند مي زند؛ انگار اين حرکت رمز ميان آنها بوده است.

118. شب- داخلي- راهروي بيمارستان
 

ساندرا سعي مي کند غم چهره اش را پنهان کند. در واقع دلش نمي خواهد اين ناراحتي و علتش را بپذيرد.
ژوزفين: ببخشين. فکر کنم موقعش شده که...
ساندرا: مي دونم. من هم وقتي ويل رو حامله بودم همين جوري بود. عين ساعت کوکي.
دو زن بي شتاب راه مي افتند.
ساندرا: حاملگي رو دوست داري؟
ژوزفين: آره.
ساندرا: من عاشقش بودم. يه جورايي عجيب بود، اما هر ثانيه ش رو دوست داشتم. ادي اون وقت ها زياد سفر مي رفت، اما هميشه حس مي کردم يه بخشي از اون همراه منه. يه تيکه کوچيک از روحش در من نفس مي کشيد و مي تونستم حسش کنم. زنده بود و لگد مي زد.
ساندرا ناگهان در هجوم توفاني از احساسات قرار مي گيرد و سعي مي کند کنترلش کند. تقريباً به نجوا...
ساندرا: واقعاً دلم براش تنگ مي شه.
نفس عميقي مي کشد که بغضش را فرو بخورد، اما بالاخره بغضش مي ترکد و ژوزفين او را در آغوش مي گيرد.

119. شب - داخلي- اتاق بيمارستان
 

ويل کنار تخت پدر روي صندلي نشسته و مشغول جدول حل کردن است که دکتر بنت با همان لباس هاي سر شب وارد مي شود.
دکتر بنت: خوشحالم که مي بينم سعي نمي کني حرف هاي صميمانه بزني. يه گرفتاري بزرگ ما اينجا همينه که آدم ها مي خوان با کسي حرف بزنن که صداشون رو نمي شنوه.
ويل: خب من و پدر اين امتياز رو داريم که هيچ وقت با هم حرف نمي زنيم.
دکتر بنت لبخند مي زند و شرح حال بيمار را چک مي کند.
ويل: شما چند ساله پدرم رو مي شناسين؟
دکتر: سي سال. شايدم بيشتر.
ويل: چطور توصيفش مي کنين؟
دکتر (دوباره بگه شرح حال را بر مي دارد): يازده روي هشت. فشار خونش تنظيمه! مهم اينه که پسرش اونو چطور توصيف مي کنه؟
ويل جابه جامي شود و دنبال جوابي مي گردد، اما چيزي ندارد که بگويد. دکتر برگه شرح حال سر جايش مي گذارد.
دکتر بنت: پدرت تا حالا درباره روزي که به دنيا اومدي چيزي برات گفته؟
ويل: هزار دفعه؛ روزي که اون ماهي رو گرفته .
دکتر: منظورم اين نبود. مي خواستم بدونم ماجراي واقعي دنيا اومدنت رو تعريف کرده؟
ويل (ناگهان به موضوع علاقه مند مي شود): نه، چيزي نگفته.
دکتر: مادرت ساعت سه بعد از ظهر اومد اينجا. همسايه شون اونو آورد چون پدرت براي کارش رفته بود ويچيتا. تو يه هفته زودتر دنيا اومدي، اما خوشبختانه عوارض بدي نداشت. يه زايمان خوب و بي دردسر بود. پدرت از اين که نتونست خودش رو به موقع برسونه ناراحت بود. اون وقت ها مرسوم نبود که مردها بيان توي اتاق زايمان، واسه همين اگه هم اينجا بود فرقي نمي کرد. اين همه قصه واقعي تولد تو بود.
بعد از سکوتي طولاني.
دکتر(ادامه): خيلي بي هيجان بود، مگه نه؟ گمون کنم اگه مي خواستم بين اين ماجراي واقعي و اون حکايت گرفتن ماهي و حلقه ازدواج يکي رو انتخاب کنم، حتماً ماجراي خيلي رو انتخاب مي کردم. البته اين نظر منه.
دکتر مي رود و ما دوباره براي مدتي طولاني با ويل و پدرش تنها مي شويم.

120. طلوع آفتاب- داخلي- اتاق بيمارستان
 

نزديک صبح است و نور صبگاهي از لاي کرکره به داخل اتاق مي تابد. ويل روي همان صندلي ديشب از خواب مي پرد. گردنش را صاف مي کند و رويش را بر مي گر داند. پدر با چشم هاي باز به بالا خيره شده است.
ويل: پدر؟
پدر آرام نفس مي کشد، اما نگاهش گيج و ترسيده است.
ويل: پدر؟ مي خواين پرستار رو خبر کنم؟
ادوارد سرش را به علامت منفي تکان مي دهد. انگشت ويل از روي زنگ پرستار برداشته مي شود و آن را به صدا در نمي آورد.
ويل: چي مي خواي پدر؟ چي کار کنم برات؟ چيزي مي خواي؟ آب بيارم؟ ادوارد با سر تاييد مي کند . ويل ليواني آب مي ريزد و نزديک لب هاي پدر مي برد، اما ادوارد نمي نوشد. انگار چيز ديگري مي خواهد.
ادوارد: (به نجوا): رود خونه.
ويل: رودخونه؟
ادوارد: بهم بگو چه جوري اتفاق مي افته.
ويل: چي چه جوري اتفاق مي افته؟
ادوارد: من چطوري مي ميرم.
ويل هنوز چيزي دستگيرش نشده...
ويل: منظورت چيزيه که توي چشم اون جادو گره ديدي؟
ادوارد با سر تاييد مي کند.
ويل: اين قصه رو نمي دونم. هيچ وقت اينو برام نگفتي.
ويل دست پدر را مي گيرد، چون کار ديگري از دستش بر نمي آيد . دوروبر را نگاه مي کند و مدام آشفته تر مي شود. مي خواهد پرستار را صدا بزند، اما منصرف مي شود. مي داند لحظه هاي آخر نزديک است، ولي نمي داند چطور پيش مي آيد؛ بدون قصه دستش حسابي خالي و خلع سلاح شده.
ويل: مي تونم سعي کنم پدر، اگه کمکم کني. فقط بهم بگو شرعش چه جوري بود.
ادوارد: اين جوري.
ويل: باشه ، باشه.
ادوارد منتظر است که ويل قصه را شروع کند.
ويل: باشه .صبح شده و من و تو توي بيمارستانيم. من روي صندلي از خواب مي پرم و تو رو مي بينم که...
قطع به:

121. روز- داخلي- اتاق بيمارستان
 

ويل روي صندلي از خواب مي پرد و به پدر نگاه مي کند.
ويل (مصمم و با اشتياق): پدر؟
آفتاب طلوع کرده و نخستين بارقه هاي خورشيد روي صورت پدر مي درخشد.
ادوارد خندان و چالاک از جايش بلند مي شود و لوله اکسيژن را از صورتش جدا مي کند.
ادوارد: پاشو از اينجا بريم بيرون.
ويل (صداي روي تصوير): آماده رفتني و حالت خيلي فرق کرده .کلاً يه جور ديگه شدي. بعد من مي گم...
ويل: حالت براي رفتن مساعد نيست.
ادوارد: اون صندلي چرخدار رو بيار جلو.
ويل صندلي چرخدار را نزديک تخت مي برد.
ادوارد: عجله کن. وقت زيادي نداريم.

122. روز- داخلي- راهروي بيمارستان
 

ادوارد روي صندلي چرخدار نشسته و ويل به سرعت آن را جلو مي برد.
ادوارد: تندتر، تندتر.
از مقابل پرستار چاقي رد مي شوند و سر پيچ نزديک است با دکتر بنت برخورد کنند.
دکتر بنت: ويل... چي کار داري مي کني؟
قبل از اين که جوابي بشنود، ادوارد صندلي چرخدار را جلو مي برد و ويل که از پدرش جا مانده ، به طرفش مي دود.
پرستار چاق: نگهبان ! نذارين در برن!
ساندرا و ژوزفين جلوي در آسانسور ايستاده اند . با ديدن پدر و پسر خودشان را کنار مي کشند تا آنها بتوانند وارد آسانسور شوند.
ادوارد (به ساندرا): وقت توضيح دادن نيست، فقط يه جوري جلوشون رو بگير.
نگهبان ها که نزديک مي شوند ، ساندرا يک ميز چرخدار بيمارستاني را به طرفشان سر مي دهد و همه زمين مي خورند.
ادوارد و ويل از آسانسور بيرون مي آيند و به سرعت از در بيمارستان خارج مي شوند.

123. روز- خارجي- بيرون بيمارستان
 

آنها مي رسند کنار اتومبيل قرمز قديمي ادوارد که نو و تميز شده است. ويل پدرش را از روي صندلي بلند مي کند و داخل اتومبيل مي نشاند.
ويل (صداي روي تصوير): از روي صندلي چرخدار بلندت مي کنم. هر جور هست سنگينيت رو تحمل مي کنم. نمي تونم توضيح بدم که چطوري اين کار رو مي کنم.
ويل مي خواهد صندلي چرخدار را همراه بياورد.
ادوارد: ولش کن. ديگه لازمش نداريم.
ويل به سرعت پشت فرمان مي نشيند.
ادوارد: آب. من به آب احتياج دارم.
ويل از صندلي عقب يک بطري آب به او مي دهد. ادوارد بطري را باز مي کند و به جاي نوشيدن، سرو صورت و لباسش را خيس مي کند.
قطع به اتاق بيمارستان:
ويل در حال حرف زدن سعي مي کند جلوي ريزش اشک هايش را بگيرد.
ويل: براي اين که توي ترافيک گير نيفتيم از جلوي کليسا نرفتيم، چون اونهايي که مي رن کليسا خيلي يواش رانندگي مي کنن.
چهره ادوارد از شنيدن اين جزئيات شادمان است. او کاملاً غرق داستان ويل شده.
ويل: بعد من مي پرسم...
برگشت به داخل اتومبيل:
ويل: کجا بايد بريم؟
ادوارد: رود خونه!
ويل به خاطر شلوغي روز يکشنبه با سرعت خيلي زيادي از لابه لاي اتومبيل هاي ديگر مي گذرد؛ درست مثل مسابقه اسکي مارپيچ!
آنها به نقطه اي مي رسند که ديگر خيابان بند آمده و راهي براي عبور نيست.
درست در همين لحظه اتومبيل هاي سر راه با کمک يک دست غول آساکنار زده مي شوند و راه عبور باز مي شود . او کارل است که از قدرتش براي کنار زدن اتومبيل ها استفاده مي کند. ادوارد براي کارل دست تکان مي دهد و کارل هم جواب مي دهد.
 

124. روز- خارجي - رودخانه آشتون
 

اطراف رودخانه آدم هاي زيادي ايستاده اند؛ چيزي حدود صد نفر.
ويل (صداي روي تصوير): نزديک رودخنه که مي رسيم، مي بينيم همه زودتر رسيدن اونجا.
آموس کالووي و اعضاي سيرکش همراه با آقاي سوگي باتوم آنجا هستند . همين طور پدر و مادر ادوارد و شهردار آشتون و خيلي هاي ديگر که در مسير عبور ادوارد ايستاده اند . سن و سال هيچ کدام با دفعه پيش تفاوتي نکرده است. پينگ آواز مي خواند و جينگ هم همراه دوستش نوردر وينسلو آمده است. پينگ اولين کسي است که اتومبيل ادوارد را مي بيند.
پينگ: اوناهاش، اومد.
جمعيت فرياد شادماني مي کشند و گروه مارش آشتون قطعه اي مي نوازد. جيني هيل لبخند مي زند.
قطع به بيمارستان:
ويل (با چشم هاي خيس): من همه شون رو مي شناسم. باورکردني نيست.
ادوارد: داستان زندگي منه.
بازگشت به کنار رودخانه :
ويل از اتومبيل پياده مي شود واز ديدن اين همه آدم دستپاچه شده. پدر را به آساني بغل مي گيرد و از بين جمعيت به طرف رودخانه مي رود. ژوزفين، دکتر بنت و کارل هم دست تکان مي دهند. ادوارد کفش هايش را در مي آورد، بندهايش را به هم گره مي زند و به ژوزفين مي دهد. او کفش ها را بالاي سرش پرتاب مي کند و آويزان مي شوند. جمعيت هلهله مي کشند و تشويق مي کنند.
قطع به بيمارستان:
ويل: نکته عجيب اينه که توي چهره هيچ کدومشون غصه اي ديده نمي شه. همه از ديدنت خوشحالن و به شادي بدرقه ات مي کنن.
بازگشت به کنار رودخانه:
ادوارد روي دست هاي ويل به سمت رود پيش مي رود.
ادوارد (به طرف جمعيت بر مي گردد): خداحافظ همگي.به خدا مي سپرمتون.
جمعيت: خدانگهدار ادوارد. به اميد ديدار. دلمون برات تنگ مي شه.
فقط جاي يک نفر در ميان جمعيت خالي است و چهره اش را نمي بينيم؛ ساندرا. ويل به رودخانه نگاه مي کند و ساندرا را مي بيند که زودتر از آنها وسط رود منتظر ايستاده است. بازتاب نورخورشيد در رودخانه به چهره ساندرا درخشش غريبي بخشيده .او آسوده تر و زيباتر از هميشه است.
ادوارد: دختر محبوب من توي رودخونه.
ادوارد روي دست ويل وارد رودخانه مي شود و با انگشت شصت چانه ساندرا را نوازش مي کند .جمعيت براي کار ادوارد فرياد شادي مي کشند، اما اين لحظه براي اين دونفر طرز غريبي خصوصي و محرمانه مي ماند. فقط ويل شاهد اين لحظه است. ادوارد انگشتش را در دهان مي کند و حلقه ازدواجش را بيرون مي آورد و به ساندرا مي سپرد.
ادوارد وسط رودخانه دست هايش را روي سينه مي گذارد و از ميان بازوهاي هاي ويل درون رودخانه مي رود و مثل ماهي بزرگ شنا کنان دور مي شود. ماهي بزرگ را مي بينيم که زير آب چرخي مي زند و در اعماق رودخانه ناپديد مي شود. ساندرا و ويل وسط رود ايستاده اند و شنا کردن او را در پرتو خورشيد نگاه مي کنند. در نقطه اي دور، ماهي بزرگ در آب بيرون مي پرد و در نور خورشيد هلال زيبايي مي سازد و دوباره به اعماق رودخانه بر مي گردد.

125. روز- داخلي- اتاق بيمارستان
 

اشک هاي ويل از گوشه چشمش سرازير مي شود.
ويل: تو تبديل به چيزي مي شي که هميشه بودي؛ يه ماهي خيلي بزرگ . (لبخند مي زند) ماجرا اين جوري اتفاق مي افته.
ادوارد (به نجوا): دقيقاً .
ادوارد با غرور لبخند مي زند. چشم هايش کم رنگ و بازتر از چيزي است که هميشه بوده، اما از عمق و جود راضي و خوشنود است. او اين گونه از دنيا مي رود.
ويل اشک هايش را پاک مي کند و از اتاق بيرون مي آيد. در راهروي بيمارستان گوشي تلفن را بر مي دارد و شماره اي مي گيرد.
ويل: مادر؟

126. روز- داخلي- منزل ادوارد بلوم
 

ويل و مادرش از بين کراوات هاي ادوارد يکي را براي شرکت ويل در مراسم تدفين انتخاب مي کنند. ويل دنبال دگمه سرآستين مناسبي براي لباسش مي گردد. در کشوي لباس هاي پدر دنبال دگمه هماهنگ با لباس است، اما چيز ديگري پيدا مي کند که برايش باورکردني نيست: کليد طلايي شهر؛ اين يک چيز واقعي است.

127. روز- خارجي- گورستان شهر
 

ويل کمک مي کند تا مادرش از اتومبيل سياه رنگ عزا بيرون بيايد. ژوزفين هم همراه دکتر بنت است و ساير جمعيت حاضر در مراسم حدود دويست نفرند؛ بيش از تعدادي که انتظار داريم. ويل به سوي ديگري نگاه مي کند. از اتومبيل سياه رنگ بعدي مردي پياده مي شود که پشت در مقابل رويت نيست. نزديک تر که مي آيد او را به جا مي آوريم؛ آموس کالووي هفتاد ساله که البته ويل او را نمي شناسد. راننده اتومبيل هم پياده مي شود؛ رو به بالا نگاه مي کنيم تا اين مرد عظيم الجثه را ببينيم؛ او کارل 55 ساله است. ويل از اين از اين که مي بيند مردي به اين بلند قدي واقعاً وجود دارد، شگفت زده شده است.
خدمه براي اجراي مراسم تدفين آماده اند. ويل مادرش را راهنمايي مي کند که کنار بنشيند. ژوزفين کنار ويل نشسته و اطراف را نگاه مي کند که يکباره زن پنجاه ساله آسيايي جذابي را ميان جمعيت تشخيص مي دهد. چند لحظه بعد در کنار او توجهش به زن ديگر جلب مي شود که کاملاً شبيه قبلي است؛ آنها دو خواهر دوقلو هستند، پينگ و جينگ. ژوزفين با آرنج به ويل اشاره مي کند که آن طرف را نگاه مي کند. از آن زاويه ابتدا به نظر مي رسد که آنها به هم چسبيده اند، اما جينگ کمي دورتر ايستاده است. آنها دو خواهر دوقلوي به هم نچسبيده اند! ساير حاضران هم انبوهي از چهره هاي آشنا هستند که همگي سن و سالي ازشان گذشته: بيمن، نوردر وينسلو، شهردار و زاکي پرايس.
مراسم تدفين تمام مي شود و جمعيت به دسته هاي کوچکي تبديل شده اند.
از خنده ها و حرکات دستشان پيداست که دارند براي هم داستان هاي مختلفي تعريف مي کنند؛ داستان هاي ادوارد را. فقط وقتي خوب به حرکاتش دقت مي کنيم، اين را متوجه مي شويم.
ويل (صداي روي تصوير): تا حالا براتون پيش اومده که يه جوک رو چند بار شنيده باشين و يادتون نياد که چي اش بامزه بوده؟ اما بعد که باز اونو مي شنوين ، يکهو براتون تازگي پيدا مي کنه. اينجاست که يادتون مياد چرا بار اول اين قدر جالب بوده.
ويل هم به جمعيت ملحق مي شود و شروع به خنديدن مي کند. آرام آرام دور مقبره چرخي مي زنيم و دوربين از ميان جمعيت به سوي آسمان مي رود.
128. روز- خارجي- استخر منزل بلوم
ويل در کنار ژوزفين و ساندرا مقابل ورودي منزل نشسته و مشغول تماشاي آب بازي پسر کوچکش با بچه هاي همسايه است.
پسر (به بچه هاي ديگر): اون گفت با غول پونزده پايي مي جنگند.
بچه: نه بابا.
پسر: مگه اين طوري نيست پدر؟
ويل: يه چيزي تو همين مايه ها.
پسر: ديدي گفتم. آخه اون راستي راستي غول بوده، اما بابا بزرگم رفته به جنگش، چون از هيچي نمي ترسيده. آخه مرگش رو توي چشم يه پيرزن ديده بوده...
ويل (صداي روي تصوير):گمون کنم که اين آخرين جوک پدرم بود. کسي که بارها داستان هاش رو نقل کنه، به خود اين داستان ها تبديل مي شه. اين داستان ها بعد از اون باقي مي مونه.

129. روز- خارجي- اعماق رودخانه
 

يک ماهي بزرگ با خوشحالي به طرف ما شنا مي کند.
ويل (صداي روي تصوير): و بدين ترتيب، او به جاودانگي رسيد.
ماهي بزرگ از مقابل ما مي گذرد و آب رودخانه را به اطراف را به اطراف مي پاشد.
قطع به سياهي.
منبع: ماهنامه فيلم نگار 26




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 10.کمک به همدیگر (قایق بازی)
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 10.کمک به همدیگر (قایق بازی)
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 9.وقف کردن (نهال کاری)
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 9.وقف کردن (نهال کاری)
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 8.کار را تمام کنیم (پازل بازی)
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 8.کار را تمام کنیم (پازل بازی)
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 7.برنده شدن باهم (صندلی بازی)
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 7.برنده شدن باهم (صندلی بازی)
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 6.برطرف کردن موانع (بازی خوراک خوری)
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 6.برطرف کردن موانع (بازی خوراک خوری)
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 5.تقسیم دارایی (بازی خوراک خوری)
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 5.تقسیم دارایی (بازی خوراک خوری)
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 4.جواب خوبی و بدی (بازی خوب و بد)
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 4.جواب خوبی و بدی (بازی خوب و بد)
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 3.همکاری با دقت (تمیزبازی)
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 3.همکاری با دقت (تمیزبازی)
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 2.مشارکت در کمک رسانی (نقاشی)
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 2.مشارکت در کمک رسانی (نقاشی)
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 1.کمک پنهانی (گل یا پوچ)
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 1.کمک پنهانی (گل یا پوچ)
مجموعه اوقاف در سیما/ آقا معلم؛ 6.وقف کمک بدون منت
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ آقا معلم؛ 6.وقف کمک بدون منت
مجموعه اوقاف در سیما/ آقا معلم؛ 5.وقف کار خوب ماندگار
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ آقا معلم؛ 5.وقف کار خوب ماندگار
مجموعه اوقاف در سیما/ آقا معلم؛ 4.خودمان را جای نیازمند بگذاریم
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ آقا معلم؛ 4.خودمان را جای نیازمند بگذاریم
همه چیز راجع به ذکر یونسیه
همه چیز راجع به ذکر یونسیه
مجموعه اوقاف در سیما/ آقا معلم؛ 3.فداکاری در وقف کردن
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ آقا معلم؛ 3.فداکاری در وقف کردن