قلب سنگي
نويسنده: سيداحمد مدقق
آيا تا به حال اسم «جزيره ي سوماترا» را شنيده ايد؟ شايد هم به آن جا رفته ايد! جزيره ي سوماترا جزئي از كشور «اندونزي» است. در قسمت غربي اين جزيره، تخته سنگ بزرگي به شكل انسان است. انساني كه نااميد از همه جا به سمت دريا به حالت سجده افتاده است. افسانه اي ميان مردم اندونزي وجود دارد كه مي گويد: «زماني اين تخته سنگ يك انسان بوده است؛ انساني واقعي به نام مالين!»(1)
دوستم عرفان، كه خودش نيز اهل اندونزي است، اين افسانه را برايم تعريف كرد.
«ناخدا ينوار» كه تا آن روز فكر مي كرد، قايقش بزرگ ترين كشتي دنياست، هاج و واج با دهاني نيمه باز، به سمت دريا نگاه مي كرد. قايق ناخدا ينوار، گنجايش 30 نفر را داشت. «سوپارنو» جيغ كشيد: «اوه، خداي من! قايق ناخدا ينوار، پيش اين كشتي مثل يك جوجه گنجشك كنار يك فيل بزرگ است.»
اهالي دهكده سوت زدند و با صداي بلند خنديدند.
«مالين» از ميان جمعيت گردن مي كشيد تا كشتي را بهتر ببيند. جمعيت همين طور درهم مي لوليد و منتظر بود. مالين به زحمت از ميان جمعيت بيرون آمد و خودش را از تخته سنگي بزرگ، كنار ساحل بالا كشيد. بارها از اين تخته سنگ بالا رفته بود. دريا كمي بيقرار بود. جمعيت مثل مورچه درهم مي لوليد. كشتي به جزيره اي با شكوه مي ماند كه ناگهان از آب سربرآورده بود. مالين از بالا مادرش را ديد كه لاي جمعيت به اين طرف و آن طرف نگاه مي كرد. به نظر مي آمد دنبال كسي مي گردد.
كشتي كه جلوتر آمد. همه ي اهالي دهكده، دماغه ي بزرگ و زيباي كشتي را ديدند كه به شكل اژدهايي غول پيكر بود و مردي چاق و كوتاه قد، روي سكويي بلند، با حالتي تمسخرآميز به جمعيت نگاه مي كرد. «مالين» حدس زد صاحب كشتي همين مرد باشد، و براي اولين بار احساس كرد، چه قدر دوست دارد، صاحب يك كشتي، مثل همين كشتي مرد چاق باشد، و از تصور چنين خاطره اي به هيجان آمد.
آرزوهاي قبلي او يك جفت چكمه ي نو و صورتي بود كه وقتي باران مي باريد، توي گل و لاي راه برود، با اين كه يك روز پسر «ارباب جري» اجازه بدهد، سوار اسب خاكستري رنگش بشود. بارها صداي شيهه اش را كه نيمه هاي شب در دهكده پيچيده بود، شنيده بود و از خواب پريده بود و به جاي اين كه عصباني بشود، وسوسه شده بود توي تاريكي راه بيفتد و دزدكي سوار اسب بشود و روي يال هايش دست بكشد.
مالين دوباره مادرش را ديد كه اين طرف و آن طرف نگاه مي كرد و با صداي بلند مي گفت: «مالين، پسرم كجايي؟»
هيچ وقت حوصله ي شنيدن نصيحت هاي مادرش را نداشت؛ مخصوصاً آن موقع هيجان انگيز كه فقط دوست داشت به كشتي و حركتش توي آب نگاه كند.
كشتي نزديك تر آمد همهمه ي كارگران و ملوانانش هم به گوش مي رسيد كه با سر و صدا سعي در پايين آوردن بادبان كشتي داشتند و چند نفر هم لنگر بزرگش را به سمت پايين هدايت مي كردند.
بالاخره كشتي با ناز و كرشمه، كنار ساحل پهلو گرفت. مرد چاق به آرامي و بدون اين كه عجله داشته باشد، در ميان نوكرها و كارگرهايش از كشتي پايين مي آمد. مادر مالين دوباره صدا زد: «مالين! پسرم كجايي؟»
چند نفر با بي حوصلگي، با انگشت اشاره مالين را نشان مادرش دادند و از او خواستند ساكت باشد و بعد دوباره مشغول تماشاي كشتي شدند.
مادر فرياد زد: «مالين، بيا پسرم! بياپايين ... از آن بالا مي افتي دست و پايت مي شكند.» مالين با بداخلاقي گفت: «حوصله ندارم». و بعد دوباره مشغول تماشاي كشتي شد.
چند بار با خودش فكر كرده بود، چرا مادرش با مرد فقيري مثل «هري نجار» ازدواج كرده بود؛ پدري كه نمي توانست يك اسب سواري براي مالين بخرد و يا حتي يك جفت چكمه ي نو و صورتي؛ و يك بار هم كه با مادرش دعوا كرده بود همين سوال را از مادرش پرسيده بود. مادر جيغ زده بود: «اين فكر شيطان است مالين! اين فكر را از كله ات بيرون كن!» و مالين فكر كرده بود: «روي زمين فقط يك شيطان وجود دارد و آن هم «ارباب جري» است كه فكر مي كند، همه ي زمين هاي دهكده مال اوست.
مالين همه ي بعد ازظهر آن روز را جيغ زده بود و گريه كرده بود. شايد با اين كار، پدر و مادرش يك جفت چكمه ي صورتي برايش مي خريدند؛ ولي مادر گفته بود: «تو ديگر بزرگ شده اي! آدم بزرگ كه گريه نمي كند.»
مرد چاق با دست به مردم اشاره كرد كه ساكت باشند. همه ي مردم مثل بچه هاي خوب ساكت شدند.
مردم چاق با صداي بلند گفت: «اهالي دهكده! اين كشتي بزرگ مال من است و اين افرادي را هم كه مي بينيد دركشتي من هستند، كارگران من هستند. من با اين كشتي براي تجارت به همه ي دنيا سفر مي كنم و به بندرهاي بزرگ جهان مي روم. مي دانم مي خواهيد بپرسيد پس چرا به دهكده ي شما آمده ام. مي خواهيد بپرسيد مي خواهم توي دهكده ي شما چه كاري انجام بدهم.»
هيچ كس اين سؤال به ذهنش نرسيده بود. تقريباً همه مطمئن بودند كه كشتي براي خريد از ماهي گيرها، به دهكده ي آنها آمده است؛ ولي هيچ كس حرفي نزد و مثل مترسك هاي بي آزار، بدون هيچ حركتي فقط گوش مي كردند.
مرد چاق ادامه داد: «كشتي من از بهترين الوارها ساخته شده است؛ ولي باز هم طوفان چند شب پيش كار خودش را كرد و ستون يكي از بادبان ها را دچار آسيب كرد. من هيچ كاري جز تعمير كشتي ام توي دهكده ي خراب شما ندارم. مطمئن هستم اگر دو سه روز بيشتر اين جا بمانم، از بوي گند اين جا مريض خواهم شد!»
چند نفر هو كردند و فرياد زدند: «درست حرف بزن!»
مرد چاق صدايش را بلندتر كرد و فرياد زد: «مي خواهم بدانم كسي بين شما هست كه به من كمك كند و پول خوبي نصيبش شود.»
دوباره ولوله اي ميان جمعيت افتاد. چندنفري هري نجار را به همديگر نشان مي دادند و در گوش هم پچ پچ مي كردند.
يك نفر از ميان جمعيت گفت: «هري نجار، كشتي را تعمير كن! بالاخره يك شب مي تواني غذاي سيربخوري!»
همه ي جمعيت با صداي قهقهه زدند. مالين از خجالت سرخ شد و براي چند لحظه صورتش را ميان دست هايش پنهان كرد.
مرد چاق نگاهي به هري نجار كرد و گفت: «امروز روز خوشبختي تو است! يالا دست به كار شود!»
هري نجار روي زمين تف كرد و بدون اين كه به كسي نگاه كند، گفت: «حاضرم از گرسنگي بميرم، ولي به اين مردك خودخواه كمك نمي كنم.» و بعد راهش را كشيد و رفت.
جمعيت كم كم متفرق مي شد. كشتي داشت جذابيت خودش را از دست مي داد. مرد چاق همين طور به كارگرانش دستور مي داد و با بداخلاقي آن ها را به اين طرف و آن طرف مي فرستاد. مالين با يك پرش، از روي تخته سنگ پايين پريد و كمي نزديك تر رفت. مرد چاق از اين كه كسي به او اهميت نداده بود، كمي عصباني به نظر مي رسيد. مالين از همان فاصله گفت: «هي آقا! سلام!»
مرد چاق پرسيد: «هي پسر! تو مي داني چه كسي توي دهكده، الوار خوب براي فروش دارد؟»
مالين به مغازه ي پدرش فكر كرد كه هيچ چوب به دردبخوري تويش پيدا نمي شد؛ ولي به زور خنده اي كرد و گفت: «همان مردي كه روي زمين برايت تف كرد!»
مرد چاق دست به كمر زد و گفت: «يک نفر غير از آن آشغال!»
مالين هم به تقليد از مرد چاق دست به کمر زد و همان طوري که در عرض ساحل راه مي رفت، گفت: «متأسفم، توي اين دهكده فقط دو نفر هستند كه نجاري بلدند و مي توانند به تو كمك كنند. يكي همان كه حاضر نشد به تو كمك كند و آن يكي هم پسرش مالين، كه دست كمي از پدرش توي نجاري ندارد.»
مرد چاق به مالين كه همين طور كم كم دور مي شد، گفت: «حالا داري كجا مي روي؟ بگو ببينم، از كجا مي توانم پسر نجار را پيدا كنم؟»
مالين، احساس لذتي تمام نشدني داشت. وقتش بود نقشه اش را عملي كند. به آرامي برگشت و گفت: «من خودم هستم، مالين.»
مرد چاق ناباورانه به مالين نگاه كرد. مالين مي خواست بدود پيش مرد چاق و بگويد: «اوه! خواهش مي كنم اجازه بدهيد در تعمير كشتي به شما كمك كنم. لازم نيست پول خيلي زيادي خرج كنيد. من آدم قانعي هستم. او آقا! خواهش مي كنم..»
ولي خيلي زود به خودش مسلّط شد و منتظر شد دعوت از سمت مرد چاق صورت بگيرد. مرد چاق گفت: «خيلي خب! به من كمك مي كني؟» مالين فقط نگاه كرد. مرد چاق پرسيد: «توي اين كار واردي، نه؟»
- من كارم نجاري است. از كودكي اسباب بازي ام چوب بوده است.
- من نمي دانستم آن مرد نجار پدرت است!
مالين به سمت كشتي مرد حركت كرد.
مالين سرش را خم كرد و از در كوتاه خانه ي شان وارد شد. بوي برنج دم كرده مي آمد. پدرش انتهاي اتاق نشسته بود و چاي سبز مي خورد. مادرش انگار كمي خوشحال بود. مالين كه انگار همه ي راه را دويده بود، نفس نفس مي زد.
دست كرد توي جيبش و با سرانگشتانش ول هاي توي جيبش را لمس كرد. انگار پول ها به مالين احساس قدرت مي دادند. براي اولين بار بود كه در مقابل كاري كه كرده بود، مزدي مي گرفت.
مادر گفت: «بيا مالين، بيا ببين پدرت چي برايت خريده است!»
و مانند شعبده بازي كه مي خواست چيز عجيبي را از غيب ظاهر كند، يك دفعه به جفت چكمه ي صورتي را از پشت سرش درآورد.
پدر، با چشم هايي نگران، منتظر عكس العمل مالين بود. مالين واقعاً نمي دانست چه كار كند. يك بار ديگر، با نوك انگشتانش پول هاي توي جيبش را لمس كرد و آن ها را در دستانش فشار داد. با خودش فكر كرد، با پول هايي كه دارد، چند تا چكمه مي تواند بخرد. مادرش با بي صبري گفت: «بيا بپوش مالين، با اين چكمه ها عاشق فصل باراني مي شوي!» مالين دل به دريا زد و گفت: «من مي خواهم بروم توي دريا كار كنم. توي همان كشتي اژدها نشان!»
پدر كه به پشتي تكيه داده بود سرجايش سيخ نشست. مادر خودش را به نشنيدن زد و از پدر پرسيد: «نگفتي چكمه ها را چند خريدي؟»
مالين ديگر طاقت نياورد. پول ها را از جيبش درآورد و روي هوا تكان داد.
- سر چند سال حسابي پول دار مي شويم.
پدر گفت: «پيش همان مردك خودخواه...»
- خودش گفت: مي تواني برايم كار كني.
- او اصلاً تو را آدم حساب نمي كند. كارش كه تمام شد، يك جايي توي دريا خفه ات مي كند.
- آن آقا گفت: تو پسر زرنگي هستي. حسابي به دردم مي خوري.
اخم هاي پدر توي هم رفت. با عصبانيت داد زد: «حرف مفت زده است. غلط كرده است.»
مادر همان طور كه چكمه ها را توي دستش گرفته بود، دوباره مالين را صدا زد و گفت: «بيا ببين چكمه ها اندازه ي پايت است.»
مالين پول ها را پرت كرد كف اتاق و با عصبانيت به سمت رختخوابش دويد. از پشش سرش صداي داد و فرياد پدر و مادرش مي آمد كه انگار با هم دعوا مي كردند. مالين خودش را توي رخت خواب پرتاب كرد. مي خواست گريه كند. به خودش زور آورد تا اشكش نريزد. بايد ثابت مي كرد كه ديگر بزرگ شده است. آدم بزرگ كه گريه نمي كند.
مادرش هم كه چند لحظه ي ديگر بالاي رخت خوابش آمد خودش را زد به خواب و آن قدر صبر كرد كه برود. مرد چاق گفته بود: «فردا صبح موقع طلوع آفتاب حركت خواهيم كرد. اگر مي خواهي براي من كار كني، همان موقع بيا؛ ولي مطمئنم پدرت مخالفت مي كند». مالين با خودش فكر كرده بود، پدرش پول ها را كه ببيند نظرش عوض مي شود.
از اين پهلو به آن پول غلطيد. احساس مي كرد رخت خوابش از سنگ شده است. از پنجره ي نيمه باز اتاق به بيرون نگاه كرد. مهتاب پيدا بود. سايه روشن شب پره اي ريز را روي پنجره مي ديد كه خودش را به شيشه مي زد تا راهي به بيرون پيدا كند. شب تمامي نداشت. متوجه نشد چه مدت زماني از شب گذشته است. گوش تيز كرد تا بفهمد پدر و مادرش خوابيده اند يا نه؟ صداي جيرجيركي از لاي علف هاي جلو خانه ي شان مي آمد. اسبي شيهه مي كشيد. صدايش توي دل شب پيچيد. پول دار كه مي شد؛ ارباب جري و پسرش هم منتش را مي كشيدند. حتماً چند تا اسب هم مي خريد. سرجايش نشست. آفتاب كه طلوع كرد كشتي هم مي رفت. معلوم نبود چند وقت ديگر بگذرد كه يك كشتي مثل همين دوباره به دهكده ي شان بيايد. شايد هيچ وقت! دوباره سرجايش دراز كشيد و سعي كرد بخوابد.
صبح زود بعد موقع طلوع آفتاب، صداي بوق كشتي، چند بار در دهكده پيچيد. كشتي مي خواست برود؛ ولي هيچ كس حوصله نداشت به تماشا برود. از آن روز به بعد، كسي از افراد دهكده، مالين را هم نديد.
سال ها بعد، وقتي صداي بوق كشتي، چند بار از ساحل شنيده شد، اين خبر هم در دهكده پيچيد: «كشتي اژدها نشان برگشته است.»
بيشتر افراد دهكده، غير از هري نجار، وقتي اين خبر را شنيدند، به سمت ساحل دويدند. ماهي گيرها و پيرزني كه يك جفت چكمه ي صورتي در دست داشت و غروب هر روز كنار ساحل مي آمد، زودتر از همه كشتي را ديده بودند.
ساحل پر از آدم شده بود. دماغه ي بزرگ و زيباي كشتي كه به شكل اژدهايي غول پيكر بود، توجه همه را به خودش جلب كرده بود. مردي جوان روي سكويي بلند از كنار دماغه ي كشتي به جمعيت نگاه مي كرد. پيرمردها زودتر از همه او را به جا آوردند.
- آن مرد مالين است!
- خود خودش است. مالين!
و جمعيت ناخواسته براي پيرزني كه يك جفت چكمه ي صورتي داشت، راه را باز كرد. كشتي با ناز و كرشمه، كنار ساحل پهلو گرفت. مالين جوان، بدون اين كه عجله اي داشته باشد، در ميان نوكرها و كارگرهايشان پايين آمد.
پيرزن به جلو دويد و صدا زد: «مالين پسرم!»
مالين جوان، طوري به جمعيت نگاه كرد كه انگار هيچ كس را نمي شناسد. بعد با دستش به مردم اشاره كرد كه ساكت باشند. همه ي مردم، مثل بچه هاي خوب ساكت شدند. مالين با صداي بلندي گفت: «صاحب اين كشتي منم؛ يعني مالين...»
پيرزن دوباره جلوتر رفت: «مالين، پسرم!»
مالين با صداي بلندتري گفت: «خيلي زود از اين جا خواهم رفت. يك ساعت بيشتر وقت نداريد تا ماهي هايتان را بياوريد تا از شما بخرم.»
ماهي گيرها با عجله به اين طرف و آن طرف مي دويدند. آسمان ابري شده بود و بادي كمي سرد، از دريا مي وزيد. پيرزن دوباره گفت: «مالين، من را يادت مي آيد؟ يادت مي آيد چه قدر چكمه دوست داشتي؟»
مالين بدون اين كه نگاهي به مادرش كند، گفت: «هري نجار كجاست؟ فكر مي كردم او هم دلش براي پسرش تنگ شده است. بايد مي ديد پسرش از كارگري كشتي به كجا رسيده است.»
پيرزن گل از گلش شكفت!
- پدرت پير و شكسته شده است. مالين، اگر بداني چه بلايي به سرمان آمد، وقتي كه رفتي.
نور برقي در آسمان جهيد. پيرزن گفت: «بيا برويم خانه. نمي داني پدرت چه قدر خوشحال مي شود.»
صداي رعد، آسمان را پر كرد.
مالين به آسمان نگاه كرد و گفت: «پيرزن به خانه ات برگرد. الان است كه باران بيايد، خيس مي شوي.»
ماهي گيرها سبدهاي بزرگ ماهي مي آوردند و تندتند پول مي شمردند.
پيرزن چكمه به دست همين طور دنبال مالين راه مي رفت. مالين بالاخره طاقت نياورد و فرياد زد: «محض رضاي خدا بس كن! اين قدر آبرويم را جلو كارگرهايم نبر!» و چكمه ها را از دست پيرزن گرفت و پرت كرد.
باران كم كم باريدن گرفت.
مالين فرياد زد: «حركت كنيم.» و كارگران هم فرياد زدند: «حركت مي كنيم.» و با عجله به سمت محل كارشان رفتند.
هيچ كس متوجه اشك پيرزن، زير باران نشد. كشتي چند بار بوق زد و از دودكش هايش به سمت آسمان سرفه كرد. ابري از دود سياه بالاي كشتي درست شد. بعد آرام آرام از ساحل دور شد. ماهي گيرها خوشحال از معامله اي رضايت بخش، براي كشتي دست تكان مي دادند.
باران كمي شدت گرفت. مردم پاتند مي كردند و سعي مي كردند از زير باران فرار كنند. ساحل داشت خلوت مي شد چيزي به تاريكي هوا نمانده بود؛ و اگر باران نمي باريد حتماً خفاش ها كم كم خودشان را براي پريدن توي تاريكي آماده مي كردند.
باران تمامي نداشت. ساحل خالي خالي شده بود؛ حتي پيرزن هم رفته بود. صداي رعد، آسمان را پر مي كرد و ساحل تاريك و روشن مي شد. نور و رعد و برق براي صخره ها و سايه هايي تاريك ايجاد مي كرد. آن شب كسي نگران نشد. همه ي مردم دهكده به باران هاي طولاني عادت داشتند.
موج ها، هياهوكنان به سمت ساحل يورش مي آوردند و بي رحمانه شلاق به صورت صخره هاي كنار ساحل مي زدند.
طوفان شروع شده بود. ساعتي بود، موج ها تخته هاي چوبي و الوارهاي پهن و شكسته اي براي ساحل سوغاتي مي آوردند.
هيچ كس آن شب، شبح مردي خيس و لرزان را نديد كه هم راه تخته هاي چوبي به ساحل برگردانده شده بود.
صبح روز بعد، روز خوبي براي ماهي گيرها و كساني كه نزديك ساحل زندگي مي كردند. بود. دريا، هزاران ماهي را كه قبلاً صيد شده بود و تاجران خريداري كرده بودند پس آورده بود.
براي كسي مهم نبود كه علت آمدن اين همه ماهي صيد شده را بداند. شايد هم هيچ كس دوست نداشت علتش را بداند يا بپرسد! اما با اين وجود، هيچ كس نمي توانست تعجبش را از ديدن سر اژدهايي بزرگ كه از جنس چوب ساخته شده بود، پنهان كند. كنار سر اژدها، پيرزني كه يك جفت چكمه ي گل آلود و صورتي به دست داشت، به تخت سنگي سياه و شبيه انسان تكيه داده بود و آرام آرام گريه مي كرد. تخته سنگي شبيه انسان كه نااميد از همه جا، به سمت دريا به حالت سجده افتاده بود.
دوستم عرفان، كه خودش نيز اهل اندونزي است، اين افسانه را برايم تعريف كرد.
«قلب سنگي»
«ناخدا ينوار» كه تا آن روز فكر مي كرد، قايقش بزرگ ترين كشتي دنياست، هاج و واج با دهاني نيمه باز، به سمت دريا نگاه مي كرد. قايق ناخدا ينوار، گنجايش 30 نفر را داشت. «سوپارنو» جيغ كشيد: «اوه، خداي من! قايق ناخدا ينوار، پيش اين كشتي مثل يك جوجه گنجشك كنار يك فيل بزرگ است.»
اهالي دهكده سوت زدند و با صداي بلند خنديدند.
«مالين» از ميان جمعيت گردن مي كشيد تا كشتي را بهتر ببيند. جمعيت همين طور درهم مي لوليد و منتظر بود. مالين به زحمت از ميان جمعيت بيرون آمد و خودش را از تخته سنگي بزرگ، كنار ساحل بالا كشيد. بارها از اين تخته سنگ بالا رفته بود. دريا كمي بيقرار بود. جمعيت مثل مورچه درهم مي لوليد. كشتي به جزيره اي با شكوه مي ماند كه ناگهان از آب سربرآورده بود. مالين از بالا مادرش را ديد كه لاي جمعيت به اين طرف و آن طرف نگاه مي كرد. به نظر مي آمد دنبال كسي مي گردد.
كشتي كه جلوتر آمد. همه ي اهالي دهكده، دماغه ي بزرگ و زيباي كشتي را ديدند كه به شكل اژدهايي غول پيكر بود و مردي چاق و كوتاه قد، روي سكويي بلند، با حالتي تمسخرآميز به جمعيت نگاه مي كرد. «مالين» حدس زد صاحب كشتي همين مرد باشد، و براي اولين بار احساس كرد، چه قدر دوست دارد، صاحب يك كشتي، مثل همين كشتي مرد چاق باشد، و از تصور چنين خاطره اي به هيجان آمد.
آرزوهاي قبلي او يك جفت چكمه ي نو و صورتي بود كه وقتي باران مي باريد، توي گل و لاي راه برود، با اين كه يك روز پسر «ارباب جري» اجازه بدهد، سوار اسب خاكستري رنگش بشود. بارها صداي شيهه اش را كه نيمه هاي شب در دهكده پيچيده بود، شنيده بود و از خواب پريده بود و به جاي اين كه عصباني بشود، وسوسه شده بود توي تاريكي راه بيفتد و دزدكي سوار اسب بشود و روي يال هايش دست بكشد.
مالين دوباره مادرش را ديد كه اين طرف و آن طرف نگاه مي كرد و با صداي بلند مي گفت: «مالين، پسرم كجايي؟»
هيچ وقت حوصله ي شنيدن نصيحت هاي مادرش را نداشت؛ مخصوصاً آن موقع هيجان انگيز كه فقط دوست داشت به كشتي و حركتش توي آب نگاه كند.
كشتي نزديك تر آمد همهمه ي كارگران و ملوانانش هم به گوش مي رسيد كه با سر و صدا سعي در پايين آوردن بادبان كشتي داشتند و چند نفر هم لنگر بزرگش را به سمت پايين هدايت مي كردند.
بالاخره كشتي با ناز و كرشمه، كنار ساحل پهلو گرفت. مرد چاق به آرامي و بدون اين كه عجله داشته باشد، در ميان نوكرها و كارگرهايش از كشتي پايين مي آمد. مادر مالين دوباره صدا زد: «مالين! پسرم كجايي؟»
چند نفر با بي حوصلگي، با انگشت اشاره مالين را نشان مادرش دادند و از او خواستند ساكت باشد و بعد دوباره مشغول تماشاي كشتي شدند.
مادر فرياد زد: «مالين، بيا پسرم! بياپايين ... از آن بالا مي افتي دست و پايت مي شكند.» مالين با بداخلاقي گفت: «حوصله ندارم». و بعد دوباره مشغول تماشاي كشتي شد.
چند بار با خودش فكر كرده بود، چرا مادرش با مرد فقيري مثل «هري نجار» ازدواج كرده بود؛ پدري كه نمي توانست يك اسب سواري براي مالين بخرد و يا حتي يك جفت چكمه ي نو و صورتي؛ و يك بار هم كه با مادرش دعوا كرده بود همين سوال را از مادرش پرسيده بود. مادر جيغ زده بود: «اين فكر شيطان است مالين! اين فكر را از كله ات بيرون كن!» و مالين فكر كرده بود: «روي زمين فقط يك شيطان وجود دارد و آن هم «ارباب جري» است كه فكر مي كند، همه ي زمين هاي دهكده مال اوست.
مالين همه ي بعد ازظهر آن روز را جيغ زده بود و گريه كرده بود. شايد با اين كار، پدر و مادرش يك جفت چكمه ي صورتي برايش مي خريدند؛ ولي مادر گفته بود: «تو ديگر بزرگ شده اي! آدم بزرگ كه گريه نمي كند.»
مرد چاق با دست به مردم اشاره كرد كه ساكت باشند. همه ي مردم مثل بچه هاي خوب ساكت شدند.
مردم چاق با صداي بلند گفت: «اهالي دهكده! اين كشتي بزرگ مال من است و اين افرادي را هم كه مي بينيد دركشتي من هستند، كارگران من هستند. من با اين كشتي براي تجارت به همه ي دنيا سفر مي كنم و به بندرهاي بزرگ جهان مي روم. مي دانم مي خواهيد بپرسيد پس چرا به دهكده ي شما آمده ام. مي خواهيد بپرسيد مي خواهم توي دهكده ي شما چه كاري انجام بدهم.»
هيچ كس اين سؤال به ذهنش نرسيده بود. تقريباً همه مطمئن بودند كه كشتي براي خريد از ماهي گيرها، به دهكده ي آنها آمده است؛ ولي هيچ كس حرفي نزد و مثل مترسك هاي بي آزار، بدون هيچ حركتي فقط گوش مي كردند.
مرد چاق ادامه داد: «كشتي من از بهترين الوارها ساخته شده است؛ ولي باز هم طوفان چند شب پيش كار خودش را كرد و ستون يكي از بادبان ها را دچار آسيب كرد. من هيچ كاري جز تعمير كشتي ام توي دهكده ي خراب شما ندارم. مطمئن هستم اگر دو سه روز بيشتر اين جا بمانم، از بوي گند اين جا مريض خواهم شد!»
چند نفر هو كردند و فرياد زدند: «درست حرف بزن!»
مرد چاق صدايش را بلندتر كرد و فرياد زد: «مي خواهم بدانم كسي بين شما هست كه به من كمك كند و پول خوبي نصيبش شود.»
دوباره ولوله اي ميان جمعيت افتاد. چندنفري هري نجار را به همديگر نشان مي دادند و در گوش هم پچ پچ مي كردند.
يك نفر از ميان جمعيت گفت: «هري نجار، كشتي را تعمير كن! بالاخره يك شب مي تواني غذاي سيربخوري!»
همه ي جمعيت با صداي قهقهه زدند. مالين از خجالت سرخ شد و براي چند لحظه صورتش را ميان دست هايش پنهان كرد.
مرد چاق نگاهي به هري نجار كرد و گفت: «امروز روز خوشبختي تو است! يالا دست به كار شود!»
هري نجار روي زمين تف كرد و بدون اين كه به كسي نگاه كند، گفت: «حاضرم از گرسنگي بميرم، ولي به اين مردك خودخواه كمك نمي كنم.» و بعد راهش را كشيد و رفت.
جمعيت كم كم متفرق مي شد. كشتي داشت جذابيت خودش را از دست مي داد. مرد چاق همين طور به كارگرانش دستور مي داد و با بداخلاقي آن ها را به اين طرف و آن طرف مي فرستاد. مالين با يك پرش، از روي تخته سنگ پايين پريد و كمي نزديك تر رفت. مرد چاق از اين كه كسي به او اهميت نداده بود، كمي عصباني به نظر مي رسيد. مالين از همان فاصله گفت: «هي آقا! سلام!»
مرد چاق پرسيد: «هي پسر! تو مي داني چه كسي توي دهكده، الوار خوب براي فروش دارد؟»
مالين به مغازه ي پدرش فكر كرد كه هيچ چوب به دردبخوري تويش پيدا نمي شد؛ ولي به زور خنده اي كرد و گفت: «همان مردي كه روي زمين برايت تف كرد!»
مرد چاق دست به كمر زد و گفت: «يک نفر غير از آن آشغال!»
مالين هم به تقليد از مرد چاق دست به کمر زد و همان طوري که در عرض ساحل راه مي رفت، گفت: «متأسفم، توي اين دهكده فقط دو نفر هستند كه نجاري بلدند و مي توانند به تو كمك كنند. يكي همان كه حاضر نشد به تو كمك كند و آن يكي هم پسرش مالين، كه دست كمي از پدرش توي نجاري ندارد.»
مرد چاق به مالين كه همين طور كم كم دور مي شد، گفت: «حالا داري كجا مي روي؟ بگو ببينم، از كجا مي توانم پسر نجار را پيدا كنم؟»
مالين، احساس لذتي تمام نشدني داشت. وقتش بود نقشه اش را عملي كند. به آرامي برگشت و گفت: «من خودم هستم، مالين.»
مرد چاق ناباورانه به مالين نگاه كرد. مالين مي خواست بدود پيش مرد چاق و بگويد: «اوه! خواهش مي كنم اجازه بدهيد در تعمير كشتي به شما كمك كنم. لازم نيست پول خيلي زيادي خرج كنيد. من آدم قانعي هستم. او آقا! خواهش مي كنم..»
ولي خيلي زود به خودش مسلّط شد و منتظر شد دعوت از سمت مرد چاق صورت بگيرد. مرد چاق گفت: «خيلي خب! به من كمك مي كني؟» مالين فقط نگاه كرد. مرد چاق پرسيد: «توي اين كار واردي، نه؟»
- من كارم نجاري است. از كودكي اسباب بازي ام چوب بوده است.
- من نمي دانستم آن مرد نجار پدرت است!
مالين به سمت كشتي مرد حركت كرد.
مالين سرش را خم كرد و از در كوتاه خانه ي شان وارد شد. بوي برنج دم كرده مي آمد. پدرش انتهاي اتاق نشسته بود و چاي سبز مي خورد. مادرش انگار كمي خوشحال بود. مالين كه انگار همه ي راه را دويده بود، نفس نفس مي زد.
دست كرد توي جيبش و با سرانگشتانش ول هاي توي جيبش را لمس كرد. انگار پول ها به مالين احساس قدرت مي دادند. براي اولين بار بود كه در مقابل كاري كه كرده بود، مزدي مي گرفت.
مادر گفت: «بيا مالين، بيا ببين پدرت چي برايت خريده است!»
و مانند شعبده بازي كه مي خواست چيز عجيبي را از غيب ظاهر كند، يك دفعه به جفت چكمه ي صورتي را از پشت سرش درآورد.
پدر، با چشم هايي نگران، منتظر عكس العمل مالين بود. مالين واقعاً نمي دانست چه كار كند. يك بار ديگر، با نوك انگشتانش پول هاي توي جيبش را لمس كرد و آن ها را در دستانش فشار داد. با خودش فكر كرد، با پول هايي كه دارد، چند تا چكمه مي تواند بخرد. مادرش با بي صبري گفت: «بيا بپوش مالين، با اين چكمه ها عاشق فصل باراني مي شوي!» مالين دل به دريا زد و گفت: «من مي خواهم بروم توي دريا كار كنم. توي همان كشتي اژدها نشان!»
پدر كه به پشتي تكيه داده بود سرجايش سيخ نشست. مادر خودش را به نشنيدن زد و از پدر پرسيد: «نگفتي چكمه ها را چند خريدي؟»
مالين ديگر طاقت نياورد. پول ها را از جيبش درآورد و روي هوا تكان داد.
- سر چند سال حسابي پول دار مي شويم.
پدر گفت: «پيش همان مردك خودخواه...»
- خودش گفت: مي تواني برايم كار كني.
- او اصلاً تو را آدم حساب نمي كند. كارش كه تمام شد، يك جايي توي دريا خفه ات مي كند.
- آن آقا گفت: تو پسر زرنگي هستي. حسابي به دردم مي خوري.
اخم هاي پدر توي هم رفت. با عصبانيت داد زد: «حرف مفت زده است. غلط كرده است.»
مادر همان طور كه چكمه ها را توي دستش گرفته بود، دوباره مالين را صدا زد و گفت: «بيا ببين چكمه ها اندازه ي پايت است.»
مالين پول ها را پرت كرد كف اتاق و با عصبانيت به سمت رختخوابش دويد. از پشش سرش صداي داد و فرياد پدر و مادرش مي آمد كه انگار با هم دعوا مي كردند. مالين خودش را توي رخت خواب پرتاب كرد. مي خواست گريه كند. به خودش زور آورد تا اشكش نريزد. بايد ثابت مي كرد كه ديگر بزرگ شده است. آدم بزرگ كه گريه نمي كند.
مادرش هم كه چند لحظه ي ديگر بالاي رخت خوابش آمد خودش را زد به خواب و آن قدر صبر كرد كه برود. مرد چاق گفته بود: «فردا صبح موقع طلوع آفتاب حركت خواهيم كرد. اگر مي خواهي براي من كار كني، همان موقع بيا؛ ولي مطمئنم پدرت مخالفت مي كند». مالين با خودش فكر كرده بود، پدرش پول ها را كه ببيند نظرش عوض مي شود.
از اين پهلو به آن پول غلطيد. احساس مي كرد رخت خوابش از سنگ شده است. از پنجره ي نيمه باز اتاق به بيرون نگاه كرد. مهتاب پيدا بود. سايه روشن شب پره اي ريز را روي پنجره مي ديد كه خودش را به شيشه مي زد تا راهي به بيرون پيدا كند. شب تمامي نداشت. متوجه نشد چه مدت زماني از شب گذشته است. گوش تيز كرد تا بفهمد پدر و مادرش خوابيده اند يا نه؟ صداي جيرجيركي از لاي علف هاي جلو خانه ي شان مي آمد. اسبي شيهه مي كشيد. صدايش توي دل شب پيچيد. پول دار كه مي شد؛ ارباب جري و پسرش هم منتش را مي كشيدند. حتماً چند تا اسب هم مي خريد. سرجايش نشست. آفتاب كه طلوع كرد كشتي هم مي رفت. معلوم نبود چند وقت ديگر بگذرد كه يك كشتي مثل همين دوباره به دهكده ي شان بيايد. شايد هيچ وقت! دوباره سرجايش دراز كشيد و سعي كرد بخوابد.
صبح زود بعد موقع طلوع آفتاب، صداي بوق كشتي، چند بار در دهكده پيچيد. كشتي مي خواست برود؛ ولي هيچ كس حوصله نداشت به تماشا برود. از آن روز به بعد، كسي از افراد دهكده، مالين را هم نديد.
سال ها بعد، وقتي صداي بوق كشتي، چند بار از ساحل شنيده شد، اين خبر هم در دهكده پيچيد: «كشتي اژدها نشان برگشته است.»
بيشتر افراد دهكده، غير از هري نجار، وقتي اين خبر را شنيدند، به سمت ساحل دويدند. ماهي گيرها و پيرزني كه يك جفت چكمه ي صورتي در دست داشت و غروب هر روز كنار ساحل مي آمد، زودتر از همه كشتي را ديده بودند.
ساحل پر از آدم شده بود. دماغه ي بزرگ و زيباي كشتي كه به شكل اژدهايي غول پيكر بود، توجه همه را به خودش جلب كرده بود. مردي جوان روي سكويي بلند از كنار دماغه ي كشتي به جمعيت نگاه مي كرد. پيرمردها زودتر از همه او را به جا آوردند.
- آن مرد مالين است!
- خود خودش است. مالين!
و جمعيت ناخواسته براي پيرزني كه يك جفت چكمه ي صورتي داشت، راه را باز كرد. كشتي با ناز و كرشمه، كنار ساحل پهلو گرفت. مالين جوان، بدون اين كه عجله اي داشته باشد، در ميان نوكرها و كارگرهايشان پايين آمد.
پيرزن به جلو دويد و صدا زد: «مالين پسرم!»
مالين جوان، طوري به جمعيت نگاه كرد كه انگار هيچ كس را نمي شناسد. بعد با دستش به مردم اشاره كرد كه ساكت باشند. همه ي مردم، مثل بچه هاي خوب ساكت شدند. مالين با صداي بلندي گفت: «صاحب اين كشتي منم؛ يعني مالين...»
پيرزن دوباره جلوتر رفت: «مالين، پسرم!»
مالين با صداي بلندتري گفت: «خيلي زود از اين جا خواهم رفت. يك ساعت بيشتر وقت نداريد تا ماهي هايتان را بياوريد تا از شما بخرم.»
ماهي گيرها با عجله به اين طرف و آن طرف مي دويدند. آسمان ابري شده بود و بادي كمي سرد، از دريا مي وزيد. پيرزن دوباره گفت: «مالين، من را يادت مي آيد؟ يادت مي آيد چه قدر چكمه دوست داشتي؟»
مالين بدون اين كه نگاهي به مادرش كند، گفت: «هري نجار كجاست؟ فكر مي كردم او هم دلش براي پسرش تنگ شده است. بايد مي ديد پسرش از كارگري كشتي به كجا رسيده است.»
پيرزن گل از گلش شكفت!
- پدرت پير و شكسته شده است. مالين، اگر بداني چه بلايي به سرمان آمد، وقتي كه رفتي.
نور برقي در آسمان جهيد. پيرزن گفت: «بيا برويم خانه. نمي داني پدرت چه قدر خوشحال مي شود.»
صداي رعد، آسمان را پر كرد.
مالين به آسمان نگاه كرد و گفت: «پيرزن به خانه ات برگرد. الان است كه باران بيايد، خيس مي شوي.»
ماهي گيرها سبدهاي بزرگ ماهي مي آوردند و تندتند پول مي شمردند.
پيرزن چكمه به دست همين طور دنبال مالين راه مي رفت. مالين بالاخره طاقت نياورد و فرياد زد: «محض رضاي خدا بس كن! اين قدر آبرويم را جلو كارگرهايم نبر!» و چكمه ها را از دست پيرزن گرفت و پرت كرد.
باران كم كم باريدن گرفت.
مالين فرياد زد: «حركت كنيم.» و كارگران هم فرياد زدند: «حركت مي كنيم.» و با عجله به سمت محل كارشان رفتند.
هيچ كس متوجه اشك پيرزن، زير باران نشد. كشتي چند بار بوق زد و از دودكش هايش به سمت آسمان سرفه كرد. ابري از دود سياه بالاي كشتي درست شد. بعد آرام آرام از ساحل دور شد. ماهي گيرها خوشحال از معامله اي رضايت بخش، براي كشتي دست تكان مي دادند.
باران كمي شدت گرفت. مردم پاتند مي كردند و سعي مي كردند از زير باران فرار كنند. ساحل داشت خلوت مي شد چيزي به تاريكي هوا نمانده بود؛ و اگر باران نمي باريد حتماً خفاش ها كم كم خودشان را براي پريدن توي تاريكي آماده مي كردند.
باران تمامي نداشت. ساحل خالي خالي شده بود؛ حتي پيرزن هم رفته بود. صداي رعد، آسمان را پر مي كرد و ساحل تاريك و روشن مي شد. نور و رعد و برق براي صخره ها و سايه هايي تاريك ايجاد مي كرد. آن شب كسي نگران نشد. همه ي مردم دهكده به باران هاي طولاني عادت داشتند.
موج ها، هياهوكنان به سمت ساحل يورش مي آوردند و بي رحمانه شلاق به صورت صخره هاي كنار ساحل مي زدند.
طوفان شروع شده بود. ساعتي بود، موج ها تخته هاي چوبي و الوارهاي پهن و شكسته اي براي ساحل سوغاتي مي آوردند.
هيچ كس آن شب، شبح مردي خيس و لرزان را نديد كه هم راه تخته هاي چوبي به ساحل برگردانده شده بود.
صبح روز بعد، روز خوبي براي ماهي گيرها و كساني كه نزديك ساحل زندگي مي كردند. بود. دريا، هزاران ماهي را كه قبلاً صيد شده بود و تاجران خريداري كرده بودند پس آورده بود.
براي كسي مهم نبود كه علت آمدن اين همه ماهي صيد شده را بداند. شايد هم هيچ كس دوست نداشت علتش را بداند يا بپرسد! اما با اين وجود، هيچ كس نمي توانست تعجبش را از ديدن سر اژدهايي بزرگ كه از جنس چوب ساخته شده بود، پنهان كند. كنار سر اژدها، پيرزني كه يك جفت چكمه ي گل آلود و صورتي به دست داشت، به تخت سنگي سياه و شبيه انسان تكيه داده بود و آرام آرام گريه مي كرد. تخته سنگي شبيه انسان كه نااميد از همه جا، به سمت دريا به حالت سجده افتاده بود.
پي نوشت ها :
1- مالين: نام كامل اين شخصيت مي باشد malin- kundang كه در ادبيات افسانه اي ملت هاي اندونزي و مالزي شخص مشهوري است.
منبع: نشريه سلام بچه ها، شماره 6.