فيلم نامه كامل تاون( شهر) قسمت دوم

زنگ بالاي در به صدا درمي آيد. داگ با ساكي پر از لباس نشسته وارد مي شود. نگاهي به كلر مي اندازد كه يكي از دستگاه هاي شست و شو را با لباس هايش پر مي كند.
سه‌شنبه، 2 خرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
فيلم نامه كامل تاون( شهر) قسمت دوم

فيلم نامه كامل تاون( شهر) قسمت دوم
فيلم نامه كامل تاون( شهر) قسمت دوم


 






 

30. داخلي- فروشگاه لباس شويي- چند دقيقه بعد
 

زنگ بالاي در به صدا درمي آيد. داگ با ساكي پر از لباس نشسته وارد مي شود. نگاهي به كلر مي اندازد كه يكي از دستگاه هاي شست و شو را با لباس هايش پر مي كند.

همان جا - اندكي بعد
 

داگ روزنامه مي خواند، زيرچشمي كلر را مي پايد. تنها مشتريان لباس شويي در خلوت آن دو هستند. كلر مي كوشد با ريختن سكه دستگاه لباس شويي خود را روشن نگه دارد.
داگ مشتي سكه از جيب بيرون مي كشد و دستگاه كناري را به راه مي اندازد. نفس عميقي مي كشد و شهامتش را جمع مي كند.
داگ: ببخشين؟
كلر برمي گردد و نگاهي به او مي اندازد. چشم هايش پر از اشك است، سعي مي كند لبخندي بزند.
داگ: حالتون خوبه؟
كلر: من خوبم.
داگ نگاه مي كند. كلر آخرين دسته لباس ها را بيرون مي آورد. داخل سبدش مي ريزد و راه بيرون را در پيش مي گيرد.
خشك كن
داگ روي يك سطل مي نشيند. كلر مقابلش ايستاده است.
كلر: ببخشين. سلام.
داگ: اوه، سلام. حالتون چطوره؟
كلر: راستش خرابم. مي خواستم عذرخواهي كنم...
داگ: نه، نه. كاري نكردين كه عذرخواهي كنين.
كلر: يك ماه اخير خيلي بهم سخت گذشته. همش دردسر داشتم.
داگ: مسئله اي نيست( كنار او مي ايستد) شايد اجازه بدي برات يه نوشيدني بخرم. من حتي نمي دونم معنيش چيه ولي مردم مي گن...
كلر نگاهي به او مي اندازد. انتظار اين را نداشت. چيزي نمي گويد.
داگ( ادامه مي دهد): الان نه، ساعت 10:5 صبحه. باشه يه وقت بهتر.
سكوت. كلر باز هم چيزي نمي گويد.
داگ( ادامه مي دهد): راستش خودمم زياد اهلش نيستم. شايد بهتر باشه بريم غذايي بخوريم.
كلر: آه.
داگ: براي همينه كه هيچ وقت از كسي دعوت نمي كنم.
كلر: نه، انتظار اينو نداشتم. شام؟
داگ: منظورم همين بود... شايدم بهتر باشه چند تا سكه تو ماشين بندازم و سرم به كار خودم باشه.

31. خارجي- زمين بيس بال، چارلز تاون- غروب
 

داگ، جم، گلونزي و دز روي سكوهاي خالي نشسته اند.
جم: وقتي يه كاري انجام مي دي، اون شغلته. يعني مي خواي فردا سر كار نري؟
دز: جز من هيچ كدومتون سر كار نمي رين.
داگ: من بايد به دو چيز دقت كنم. محله نيوتن و دو مايل فاصله ش با اينجا.
گلونزي: نيوتن خيلي جاي ناجوريه.
داگ: وانتمون تو اون محله تابلو مي شه.
جم: اهميتي نمي دم. بياين يكي شون رو آتيش بزنيم.
داگ: تا حالا پولي تو زندگيت پس انداز كردي؟( نگاهي به گلونزي مي اندازد) بازي هاي تو هم كه خارج از حسابه.

32. داخلي- آپارتمان كلر- روز
 

صداي زنگ در مي آيد. كلر در را باز مي كند. فرولي است.
فرولي: مي شه بيام تو؟
قطع به: يك دقيقه بعد
از پله ها بالا مي روند. كلر تندتند صحبت مي كند.
كلر: باهاش كنار اومدم. بالاخره درست شد. همين جوري كه شما گفتين. زمين خوردم و حالا از جا بلند شدم.
فرولي: خوبه. حالا آسون تر مي شه.
كلر: خب. هيچ پيشرفتي كردين؟
فرولي: فكر كنم بله.
فرولي با مهرباني او را روي نيمكت مي نشاند.
فرولي: درباره فروشگاه لباس شويي بگو.
كلر صبر مي كند تا آرام شود.
كلر: يه پسره اونجا بود، خيلي مهربون بود و حالم رو جويا شد. گفتم بله، خيلي سريع اتفاق افتاد. اون تو كار اسباب كشي يا يه همچين چيزيه. نمي دونم. مطمئن نيستم سر قرار برم.
فرولي: اوه... خوبه.
موضوعي نيست كه دنبالش است.

33. داخلي- رستوران نورث لند- كمي بعد
 

كلر و داگ شام مي خورند. كمي معذب اند.
داگ: خب، حالا بگو اهل كجايي؟
كلر: تو كانتون بزرگ شدم.
داگ: كانتون. جاي باحاليه.
كلر: آره.
پيشخدمت با شام آنها سر مي رسد.
كلر: تو به چه كاري مشغولي؟
داگ: تخريب. يه شركتي هست به اسم اسكاي ميكرز. ما ساختمون هاي كهنه رو تخريب مي كنيم. اما واقعيتش اينه كه من با بلوك هاي كوچيك بلوك هاي بزرگ درست مي كنم. و بعدش آخر وقت كارت مي زنم و مثل بارني فلينتستن سوار دايناسورم مي شم و مي رم خونه...اينجا بيشتر خاك به پا مي كنيم تا آسمون رو بسازيم.
كلر: حالا ديگه ماست ماليش نكن.
داگ مي خندد.
داگ: تو چي؟
كلر: تو يه بانك مدير داخلي ام.
داگ: راستي؟ شغل خوبيه... دوستش نداري؟
كلر: داشتم.
داگ: ديگه نداري؟
داگ آرزو مي كند كه كاش اين سؤال را نمي پرسيد.
كلر: بهمون دستبرد زدن. هفته پيش. اونها اون تو منتظرمون بودن. مجبورمون كردن كفش هامون رو دربياريم.
نمي دونم چرا اين قدر برام مهم شد. اما از اون به بعد تو تمام روياهام پابرهنه هستم.
داگ: اما تو آسيبي نديدي.
كلر: من نه، اما ديويد چرا. دستيارم . زنگ خطر مخفي فعال شد و اونها زدنش.
داگ: به خاطر يه زنگ خطر مخفي اين كارو كردن؟
كلر از جواب دادن طفره مي رود. بعد به آرامي شروع مي كند.
كلر: اونها منو با خودشون بردن. فكر كردم مي ميرم. منو بردن به ساحل شرق بوستون. جايي كه هواپيماها از بالاش رد مي شن... مأمور اف بي آي مي گفت انگار تو مراسم عزاداري هستم.
داگ: پس با اف بي آي همكاري مي كني؟
كلر: يه افسره هست. خيلي مؤدب و مهربونه.
داگ: چي كار مي كنه؟ تماس مي گيره، مراقبته؟
كلر: آره.
داگ: از وضعيت راضي هستي؟ تحقيقات؟ مظنونين؟
كلر: فكر نكنم صحبت درباره اين موضوع برام جالب باشه.
داگ: اونها باهات صحبت نكردن؟
كلر: فقط گفتن هر تحقيقاتي درباره اين پرونده از محله چارلز تاون شروع مي شه.
داگ: اف بي آي اينو گفت؟
كلر: آره.
داگ: اونها به تو به عنوان يه مظنون نگاه نمي كنن. مگه نه؟
كلر: نه. چرا بايد اين كارو بكنن.
داگ: تو گفتي اونها دستيارت رو زدن و تو رو رها كردن.
كلر: نه، من نگفتم چيزي بين من و افسره هست.
داگ: فقط مواظب باش... وكيل داري؟
كلر: نه.
به نظر مي رسد همه چيز بستگي به سكوت كلر دارد.
داگ: مي دوني چيه؟ حتي نبايد درباره ش صحبت كنيم.
كلر: متأسفم. نمي خواستم ناراحتت كنم.
داگ: نه، نه تقصير من شد. بايد دهنم رو ببندم. حتي نمي دونستم موضوع چيه.
لحظاتي بين آن دو به سكوت مي گذرد.
كلر: به هر حال، براي همين توي لباس شويي گريه مي كردم. براي همين اين روزها ديگه كارم رو دوست ندارم.
(مكث) بيمه عمومي هم حال به هم زن شده.
لبخندي مي زند.

34. خارجي- پل چارلز تاون- شب
 

داگ و كلر از پل مي گذرند تا به چارلز تاون برگردند.
كلر: تموم اين مدت فكر مي كردم بهترين آپارتمان رو پيدا كردم. ارزون، نزديك محل كارم. تو يه محله اي كه قبلاً زندان بوده و خانواده زنداني ها اونجا ساكن شدن. پس درواقع من تو يه جامعه زنداني زندگي مي كنم كه اغلبشون درگير پرونده هاي بسته نشده قتل و سرقت مسلحانه هستن.
داگ: آره. اين جوريه. اما من ... كي اينها رو بهت گفت؟
كلر: اف بي آي.
داگ: اف بي آي اينها رو بهت گفته؟
آيا او را ترسانده است؟
كلر: مي خواستن بدونن من چرا ساكن اين محله شدم. جايي كه توش همه دزد و قاتلن. در حالي كه به نظرم همسايه هام آدم هاي بدي نيستن.
در سكوت راه مي روند. داگ بدون آن كه نگاهي به كلر بيندازد شروع به حرف زدن مي كند.
داگ: وقتي بچه بودم مي رفتيم بستني بخريم. تو مغازه ويزارد بعد از بارجي جيز. جايي كه آدم هاي مسلح ولو بودن. اونها اينجا مثل ستاره هاي راك بودن. تنها چيزي كه براشون مهم بود، ماشين ها و دخترها بود. همه ش درباره خلاف هاشون حرف مي زدن. بچه هاي زيادي به اون بستني فروشي مي اومدن. صورت هاشون رو به شيشه مي چسبوندن. نمي تونستيم صبر كنيم تا بزرگ شيم. از اين گردن كلفت ها خوشمون مي اومد. بعضي ها اين كاره شدن، بعضي ها هم راه ديگه اي رفتن. از اون آدم ها مي ترسيدم. دوست داشتم هاكي بازي كنم. اما همه آپارتمان هاي كوچك محله الان اينجان.
كلر: همه ما از شهرهاي اطراف اومديم.
داگ: اغلب بچه هاي محل به ماري جوانا رو آوردن.
كلر: آدم هاي ساده لوح.

35. خارجي- آپارتمان كلر، ميدان مانيومنت- كمي بعد
 

با هم خداحافظي مي كنند. داگ، كلر را تماشا مي كند كه كليد مي اندازد و داخل مي شود. كلر برمي گردد و نگاهي به داگ مي اندازد. داگ هم دستي تكان مي دهد. لحظاتي مبهوت مي ايستد.
داگ: من چه غلطي دارم مي كنم؟

36. داخلي- نوشگاه وارن- عصر
 

قراري ديگر با آدمي ديگر. كلر و فرولي كنار پنجره نشسته اند.
كلر: مي دوني، يكي بهم هشدار داده نبايد بدون وكلايم با شما صحبت كنم.
فرولي: يكي از اهالي چارلز تاون. آره؟
كلر: از كجا مي دوني؟
فرولي به جوابي كه مي خواهد بدهد فكر مي كند.
فرولي: خلاصه ش اينه كه اين ذات محله اس. بدبين، مشكوك، عصبي و بي ادب. هروقت تو اين محله راه مي رم، همه جوري نگاه مي كنن كه انگار من آدم بده هستم. شايد اين خيلي حرف درستي نباشه. اما تنها گناهكارها به وكيل نياز دارن. دوستت هر كي كه مي خواد باشه، لابد يه كاري كرده.
تلفن همراه فرولي به صدا درمي آيد. فرولي نگاهي به آن مي اندازد. نفسي عميق مي كشد.
كلر: چي شده؟
فرولي: پيداش كرديم. چلسي كرديت يونيون.
تصوير گوشي تلفنش را به كلر نشان مي دهد. تصويري از دوربين امنيتي. مردي جلوي پيشخوان با يك اسلحه.
فرولي: بدون چلسي چي كار بايد مي كرديم.
كلر: مي تونم يه سؤال حرفه اي ازت بپرسم و تو هم راستش رو بگي؟
فرولي: بستگي به سؤالت داره.
كلر: من متهمم؟
فرولي( تعجب كرده): متهم؟ اگه فكر مي كردم متهمي باهات اين جوري حرف مي زدم؟
كلر: نمي دونم، اين جوري حرف مي زدي؟
فرولي: نه اگه بخواهم بهت اتهام بزنم.
كلر: تازگي با كسي آشنا شدم.
فرولي: همون كه پيانو جابه جا مي كرد؟ همون كه تو لباس شويي بود؟
با ديدن واكنش كلر، فرولي لبخندي مي زند.
كلر: كجاش مسخره اس؟ اون..
فرولي: نه، خوبه. خوبه.
كلر: اون پيانو جا به جا نمي كنه. به هر حال اف بي آي قانوني در اين باره نداره؟
فرولي: در برابر ملاقات با قربانيان تبهكاري؟ يه قانوني هست اين جوري نيست اما... اين كارو نكن.

37. داخلي- دفتر اف بي آي- روز
 

فرولي پشت ميزش نشسته. رديفي از عكس هاي به دست آمده از دوربين امنيتي جلويش است.
دينو ( خارج از كادر): نگاشون كن.
دينو سر ميز فرولي ايستاده است. تكه كاغذي به طرف او مي گيرد. فرولي آن را مي گيرد.
فرولي (مي خواند) : دزموند الدن.
دينو: تو اداره مخابرات كار مي كنه. تا حالا زندون نرفته.
فرولي: عاليه. بايد براش هديه بفرستيم؟
دينو: اين آدم ها كار درست و حسابي ندارن. درسته؟ ... خب وقتي به يه بانك دستبرد مي زنن. وقتي سراغشون مي ري مي گن آره ديروز اينجا بود و كارت ساعت زنيش رو نشون مي دن. اما نمي تونن تو مخابرات اين بازي رو دربيارن. چون يه اداره دولتيه. اونها قوانين جدي دارن. اگه سر كار نرن ثبت مي شه و دزموند روزهاي زيادي مريض بوده.
نام بانك هايي را كه مورد سرقت قرار گرفته مي آورد. روزهاي سرقت دقيقاً همان روزهايي بوده كه دز مريض شده.
دينو: بانك بوستون تا دندان مسلح، آرلينگتن برنيكز و كن مور.
فرولي نمي تواند باور كند.
فرولي: خداي من.

38. داخلي- زيرزمين كليسا- زمان نامشخص
 

يك گروه اعتراف كننده. يك نفر داستان زندگي اش را بازگو مي كند.
وقتي صحبت مي كند، به سراغ حاضران مي رويم تا به داگ مي رسيم. سخنران به زني در رديف جلو اشاره مي كند.
سخنران: اون جنيه. همسرم. همين جا نشسته. به هر حال، من داشتم مي مردم. اما كله شق بودم و فكر نمي كردم چيزي عوض شه. مثل اون مرده توي بار. اون يه كشيش رو ديد كه نشسته. به كشيش گفت: متأسفم كه اين كارو مي كنم، اما تو وقتت رو تلف كردي. مي دوني كه خدايي وجود نداره. كشيش گفت: از كجا به اين نتيجه رسيدي؟ يارو گفت: من تو قطب شمال گم شدم. توفان بود. داشتم كور مي شدم و يخ مي زدم. شروع كردم به دعا خوندن. اگه خدايي هست، زندگيم رو نجات بده. اما خدا نيومد. كشيش نگاهي گيج به اون انداخت و گفت: اما تو زنده موندي. خدا نجاتت داد. مرده گفت: خدا؟ خدا اصلاً نيومد... يه اسكيمو اومد و منو به خونه خودش برد. اين اتفاقي بود كه افتاد. با جانيس آشنا شدم. اون اسكيموي منه.
تصوير داگ.

39. خارجي- آپارتمان كلر- روز
 

خودروي داگ توقف مي كند و دوبله مي ايستد. به سمت در مي رود كه كلر از در بيرون مي آيد و شگفت زده مي شود.
داگ: هي. فقط اومدم يه سري بهت بزنم.
كلر اندكي عقب مي رود. اين اتفاق برنامه ريزي شده نبوده، اما خيلي هم ناراحت نيست.
كلر: هي. كجا مي خوايم بريم؟
داگ: نه. من مي خواستم اينجا بمونم. فكر كردم شايد بعدش بريم بيرون و يه كاري بكنيم. وقت بگذرونيم يا هرچي.
كلر: اوه من داشتم مي رفتم بيرون.
داگ: اگه بخواي مي تونم باهات بيام. نمي دونم چي كار مي خواي بكني، اما مي تونم برسونمت. روز خوبيه، منم كاري ندارم.
لبخندي مي زند. كلر نگاهي به او مي اندازد.
كلر: باشه.

40. داخلي- خودروي داگ- لحظه اي بعد
 

آنها سوار مي شوند.
كلر: اوه!... خيلي شبيه ماشين هاي كاري نيست.
داگ: تميز نگهش مي دارم. شايد بخوام بفروشمش.
كلر: ماشين من حسوديش مي شه.
داگ: هميشه دلم مي خواست يه تويوتاي پريوس داشته باشم.
كلر: از كجا مي دوني من تويوتا پريوس دارم؟
چند لحظه طول مي كشد تا داگ جوابي پيدا كند.
داگ: اون تويوتا پريوس كه جلوي خونه ت پارك شده مگه مال تو نيست؟
كلر: فكر كنم... به نظرم تو زاغ منو چوب مي زني.
داگ: كجا بريم؟
كلر: وسط هاي شهر.
داگ مي داند كه اين كار مي تواند او را به دردسر بيندازد.

41. داخلي- راهروي بيمارستان- روز
 

راهروي يك بيمارستان، كلر جلو مي رود. داگ متوجه عصبي بودن كلر شده است.
داگ: به نظر مي رسه يه چيزي نگرانت كرده.
كلر: از بيمارستان ها خوشم نمياد. برادرم تو بيمارستان مرد.
داگ: كِي؟
كلر: جوون بودم. اون بچه بود. غده داشت.
پيش از آن كه داگ حرفي براي گفتن پيدا كند، چشمش به پليسي مي افتد كه بيرون از يك اتاق روي صندلي نشسته است.
داگ پا سُست مي كند.
كلر: زياد طول نمي كشه، قول مي دم.
داگ: اشكالي نداره. همين جا منتظر مي مونم.
كلر: نه، تو هم بيا.

42. داخلي- اتاق ريكاوري بيمارستان- لحظه اي بعد
 

ديويد برنز روي تخت خوابيده و صورتش باندپيچي شده است. داگ دم در مي ايستد و كلر نزد ديويد مي رود.
كلر: اميدوار بودم اجازه بدي يه چيزهايي برات بيارم.
ديويد: مردم فقط كلي سر و صدا با خودشون ميارن اينجا.
كلر(صندلي را جلو مي كشد): خب اونها اميدوارن.
ديويد: خب، اميدواري يعني اين كه شايد پنجاه درصد بينايي ام برگرده. من فقط مي خوام برگردم سر كار.
كلر: واقعاً ؟ برگردي سر كار؟
ديويد: خدايا، آره. بهتر از سودوكو حل كردنه.
كلر: آخرين جايي كه مي خوام برم.
ديويد: خب تو حافظه ت رو داري عزيزم. مال من يه كم به هم ريخته.
داگ: من شما رو تنها مي ذارم.
داگ دستي تكان مي دهد و به سمت در خروجي مي رود.
ديويد: زياد معطلش نمي كنم. درباره تو هم حرف مي زنيم.

43. داخلي- راهروي بيمارستان- لحظه اي بعد
 

كلر از اتاق خارج مي شود و به داگ مي پيوندد. راه مي افتند.
داگ: بدبلايي سر دوستت اومده.
كلر چيزي زير لب زمزمه مي كند كه داگ نمي فهمد. داگ متوجه مي شود كه كلر ايستاده است. به سمت او باز مي گردد.
داگ: چي؟
كلر: تقصير من بود. من زنگ خطرو به صدا درآوردم. اون حتي يادش نيست... قواعد اف بي آي خيلي روشنه.
به ما گفتن زنگ خطرو وقتي به صدا دربياريم كه سارق ها هنوز توي بانك باشن. اين كاري بود كه كردم( احساساتي مي شود) مي تونستم بهشون بگم كار من بوده. اما ترسيده بودم.
داگ: به صدا درآوردن زنگ خطر موقع يه سرقت مسلحانه شجاعانه اس. عده كمي اين كارو مي كنن.(آرام تر) در ضمن تو نمي تونستي كاري براي دوستت انجام بدي.
كلر: بايد به اف بي آي بگم؟
داگ: نه. نه. پليس ها هم آدمن. اونها مي خوان آدم بدها رو پيدا كنن و شب برن خونه شامشون رو بخورن. چيز ديگه اي براشون اهميت نداره.
كلر: بايد يه وكيل بگيرم.
داگ: فكر كنم بايد همه چي رو فراموش كني كلر.
كلر: مجبورم. مي دونم.
كلر نگاهي به او مي اندازد و لبخندي مي زند.
كلر: ممنون.
داگ: وارد شدن به سيستم قضايي بزرگ ترين دردسر ما تو چارلز تاونه.

44. داخلي- رستوران- شب
 

شام مي خورند. داگ آب مي خورد.
كلر( به نوشيدني اش اشاره مي كند): مطمئني اين اذيتت نمي كنه؟
داگ: نه مشكلي نيست.
كلر: اما تو نمي خوري.
داگ: نه.
كلر: دوست نداري در اين مورد حرف بزني؟
داگ: راستش نه.
كلر: اگه نگراني تأثير بدي بذاره... من ماشينت رو ديدم. چقدر مي تونه بد باشه؟
داگ لبخندي مي زند.
كلر(ادامه مي دهد): زندگي با الكل خوب پيش نمي ره. اينجور مي شه گفت.
داگ نفسي عميق مي كشد.
داگ: برام مهم نيست كه بهت بگم زندگي من با كوكايين خراب شد... اما مي تونم در مورد چيزهاي ديگه اي هم صحبت كنم... و واقعاً نمي دونم تو مشكلت با وانت من چيه.
كلر (مي خندد): باشه... خونواده ت چي؟ نمي شه كه هيچي ازشون نگي.
داگ: چي مي گي؟ من يه كتابِ بازم.
لبخندي مي زند.
داگ( ادامه مي دهد): شش ساله بودم كه مادرم ما رو ترك كرد. پدرم... آه، ما با هم حرف نمي زنيم. بيرون شهر زندگي مي كنه.
كلر: مادرت وقتي شش ساله ت بود ول كرد رفت؟
داگ: آره.
كلر: وحشتناكه. چه اتفاقي افتاد؟
داگ با غذايش مشغول مي شود.
داگ: رفت ديگه.
كلر: داگ. من مي خوام تو رو بهتر بشناسم. اگه تو رو نشناسم، نمي دونم چرا اينجا هستم.
داگ نگاهي به او مي اندازد و بعد شروع به صحبت مي كند.
داگ: شش سالم شده بود. صبح با يه صدايي از خواب بيدار شدم. فكر كردم شايد حيووني چيزي باشه. تا حالا نشنيده بودم يه آدم همچين صدايي از خودش دربياره. صداي گريه بود. وقتي بابام رو تو آشپزخونه ديدم، تنها چيزي كه ياد مياد يه زيرسيگاري بود. فكر كنم صد تا سيگار پشت سر هم كشيد. زيرسيگاري پر شده بود. گريه رو قطع كرد و نشست جلوي تلويزيون سياه و سفيد كوچيكمون كه صداش هم قطع بود. فكر كنم نمي دونست چي كار بايد بكنه. چشمش به من افتاد كه جلوي در وايساده بودم. بعد گفت: مادرت رفت، ديگه هم برنمي گرده. همين بود. بعد نشست تا ساعت شش صبح تلويزيون نگاه كرد و سيگار كشيد... يه سال قبلش سگمون رو گم كرده بوديم. فكر مي كردم گم شدن يعني يه جايي كه آدم ها اونجا مي رن. همه ش منتظر بودم يكي زنگ بزنه و بگه مامانم پيدا شده. مثل اون كسي كه سگمون رو پيدا كرد و تماس گرفت. يه پوسترهايي درست كردم با عكس مامانم و شماره تلفنمون. بابام هميشه مي گفت بهم كمك كرده تا اونها رو درست كنم. اما هيچ كمكي نكرد. اونجا نشست و يه جعبه نوشيدني سر كشيد و من تو خيابون از مردم سراغ مادرم رو مي گرفتم. هميشه فكر مي كنم اون رفت و يه خونواده ديگه تشكيل داد. با توجه به اخلاق هاي بد بابام، بهش حق مي دم اگه اين كارو كرده باشه.
كلر نمي داند چه بگويد. او به سختي تكان خورده است.
داگ( ادامه مي دهد): خوشحالم كه اين ماجرا رو تعريف كردم... حالا تو ديگه به من زنگ نمي زني... چرا گفتم حالا ديگه تو به من زنگ نمي زني؟ عين سريال هاي تلويزيون حرف زدم.
كلر مي خندد.
كلر: بهت زنگ مي زنم. باور كن.
داگ: خب. خوبه.
كلر: دست كم به يكي احتياج دارم شب ها منو برسونه خونه.
داگ: نه، چارلز تاون از نظر جرائم خيابوني محله امنيه.
كلر آهي مي كشد.
كلر: فكر كنم شانس آوردم. شايدم با آدم هاي درستي آشنا شدم.
داگ: چه جور آدم هايي؟
كلر: نمي خواستم درباره ش حرف بزنم. نمي خواستم تو بدوني.
داگ: اگه بهم نگي نمي تونم كاري برات انجام بدم.
كلر لبخندي مي زند.
كلر: من حالم خوبه. از مغازه 24 اومدم بيرون و چند نفر ريختن سرم. فكر كردم مي خوان كيفم رو بزنن. صاحب مغازه اين وضع رو ديد و شروع كرد به داد و بيداد. اونها هم فرار كردن. منم اومدم خونه و خوابيدم.
چهره داگ جدي تر از آني است كه تاكنون ديده ايم. كلر متوجه اين نكته شده است.
كلر( ادامه مي دهد): من حالم خوبه. فقط منو ترسوندن.
داگ: نه، اين خوب نيست.
آستين كلر را بالا مي زند و متوجه زخمي بلند مي شود.
كلر: داگ من حالم خوبه. خيلي وقته گذشته.
داگ: تو... صورتشون رو ديدي؟
منبع: نشريه فيلم نگار،‌ شماره 106.



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.