خانه اي روي آب

در مقاله هاي قبل خوانديم که برادران اميدوار بعد از تمرين و آمادگي ، سفر پژوهشي خود به دور دنيا را آغاز کردند . آنها پس از گذراندن مشکلاتي از مشهد وارد افغانستان شدند و از آنجا قصد ورود به پاکستان را داشتند که ناگهان در مخمصه بدي افتادند ؛ آنها در مرز پاکستان مي خواهند از يک عروسي محلي عکاسي کنند ولي نمي دانند که افراد اين قوم اصلا از اين کار خوششان نمي آيد ؛ «به ناگهان مردان خشمگين ما را به هم نشاني دادند و هنوز به خود نجنبيده
چهارشنبه، 3 خرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خانه اي روي آب

خانه اي روي آب
خانه اي روي آب


 






 
برادران اميدوار در ادامه سفر دور دنياي خود به پاکستان رفته و گرفتار سيل عظيمي مي شوند .
در مقاله هاي قبل خوانديم که برادران اميدوار بعد از تمرين و آمادگي ، سفر پژوهشي خود به دور دنيا را آغاز کردند . آنها پس از گذراندن مشکلاتي از مشهد وارد افغانستان شدند و از آنجا قصد ورود به پاکستان را داشتند که ناگهان در مخمصه بدي افتادند ؛ آنها در مرز پاکستان مي خواهند از يک عروسي محلي عکاسي کنند ولي نمي دانند که افراد اين قوم اصلا از اين کار خوششان نمي آيد ؛ «به ناگهان مردان خشمگين ما را به هم نشاني دادند و هنوز به خود نجنبيده بوديم که رگباري از سنگ و کلوخ بر سرمان باريدن گرفت .» آنها به ساختماني پناه مي برند و دو ژاندارم مسلح هم از آنها گذرنامه مي خواهند ؛ «ما که نمي دانستيم بايد رواديد خروج داشته باشيم با دشواري تازه تري رو به رو شديم ، چون ژاندارم ها خيلي خونسرد مي گفتند که بايد به کابل بازگرديم . چطور مي توانستيم 200 کيلومتر راهي را که پيموده بوديم . ناديده بگيريم و عقب نشيني کنيم ؟» آنها از يک طرف با ريش سپيدان قوم درگير بودند و از يک طرف هم با ژاندارم ها . برادران اميدوار به مشکلي برخورده بودند که مي توانست مهر پاياني براي سفر دور دنيايشان ، آن هم در اولين کشور يعني افغانستان باشد ؛ «وضعيت خيلي بغرنج بود و ژاندارم ها هم به هيچ وجه اجازه رفتن به ما نمي دادند . انگار ديگر راهي جز بر گشت نداشتيم .» اينک ادامه داستان :
ناگهان فکري به خاطرمان رسيد . اين فکر را با ژاندارم ها و خانواده عروس در ميان گذاشتيم . سپس بدون درنگ به سوي موتورسيکلت هاي خود شتافتيم . از ميان اوراق و اسنادي که به همراه داشتيم ، چند تصوير جدا کرده و جلوي چشم آنان نگاه داشتيم . در اين لحظه گويي معجزه اي روي داد ، زيرا ناگهان همان ژاندارم هايي که مي خواستند ما را به کابل بازگردانند و همان ريش سپيداني که ميل داشتند پوست از سر ما بکنند و همان مرداني که با نظر نفرت به ما مي نگريستند ، به حالت احترام ايستادند و نگاه هاي حيرت زده و کنجکاو خود را بر ما دوختند . اينها تصاويري بود که ما دو برادر را در کنار اعلي حضرت محمد ظاهر شاه – پادشاه افغانستان – نشان مي داد . ژاندارم ها سلام نظامي دادند و ما را با تعظيم وتکريم به سوي ساختمان هدايت کردند و به جاي گلوله و پاره سنگ ، دو بشقاب کشمش پلوي افغاني به ما دادند که خيلي خوشمزه بود و هنوز هم مزه اش زير دندانمان است . به راستي که جاي همه شما خالي .
«کشمش پلوي افغاني واقعا خوشمزه اي بود اما يک نکته را بايد درباره غذا اينجا بگويم ؛ کسي که مي خواهد سفر کند ، بايد آمادگي سفر را هم در خودش مهيا کند . ما از دوران نوجواني در سفرهايي که به کوه ها ، غارها و جاهاي ديگر مي رفتيم ، اين آمادگي را به دست آورده بوديم که بايد هر نوع غذايي را بخوريم و معده مان را به هر غذايي عادت بدهيم . به غذاها و سليقه هاي مختلف عادت کرده بوديم . اصلا برايمان مهم نبود چه غذايي مي خورديم . درست است که ما هميشه يک مقدار مواد غذايي آماده همراه خودمان مي برديم ولي وقتي تمام مي شد ، مجبور مي شديم غذاي محلي بخوريم ؛ مثلا وقتي که به قطب شمال رفتيم ، تا مدتي غذاي کنسرو شده داشتيم ولي وقتي تمام شد مجبور شديم مثل اسکيموها گوشت خام بخوريم ، چون آنجا اصلا آتش نبود چه برسد به اينکه بخواهيم غذا بپزيم . در آمازون هم گياه زياد است اما همه ميمون و حيوانات ديگر را مي خورند . اصلا غذاي بوميان آنجا همين ميمون ها بود . براي کساني که معده شان عادت به چيز برگر و همبرگر دارد ، خب اين سفرها سخت است . يکي تعريف مي کرد مي گفت من از سفر خوشم نمي آيد ، چون تا آستارا رفتم اما نتوانستم يک قورمه سبزي درست و حسابي بخورم . خب ، با اين نگاه نمي شود به سفرهاي جهاني رفت ، سفر جهاني ، معده اي مي خواهد که همه غذاها برايش خوردني و خوشمزه باشد.»

خانه اي روي آب

روزهاي آخر سال 1333 بود که از مرز افغانستان گذشته و به خاک پاکستان رسيديم . جاده اي که ما را از بلندي هاي گذرگاه «خيبر» به «پيشاور» هدايت مي کرد ، جاده اي هموار و سراشيب بود . با خيال راحت جلو مي رفتيم که ناگهان هوا تيره و منقلب شد و باراني سيل آسا باريدن گرفت . بر سرعت موتورها افزوديم تا هر چه زودتر از باران رهايي يابيم . ترسمان بيشتر از اين بود که مباداصاعقه اي زده و ما را جا به جا خاکستر کند .
پنج کيلومتر راه در بيم و اميد پيموديم و به دشت پهناوري گام نهاديم. باران همچنان مي باريد و سيل مهيب و بنيان کني که از کوه ها سرازير شده بود غرش کننان دشت و دمن را پر مي کرد . در اينجا – ابي اغراق مي گويم – تگرگي باريدن گرفت که هر دانه اش به اندازه يک نارنگي بود . حالا ترس و دلهره بر وجودمان چنگ انداخته بود ، راه پس و پيش نداشتيم ، نمي دانستيم چه کار کنيم . اگر آب بالا مي آمد و به سيلندرهاي موتور مي رسيد کارمان زار بود ناچار با همه نيرويي که در خويش سراغ داشتيم از دامنه تپه مخروطي شکل بالا رفتيم تا بدين ترتيب از خطر سيلاب در امان بمانيم . اما توقف ما در بالاي تپه به طول انجاميد ، زيرا باران قطع نمي شد . آب دم به دم بالاتر مي آمد ، بدتر از آن گرسنگي هم به سراغمان آمده بود . در حالي که هيچ خوراکي به همراه نداشتيم ، زيرا هرگز فکر نمي کرديم گرفتار چنين وضع ترس انگيزي شويم .
آن شب با عذاب کشنده و توان فرسايي سپري شد . هنگامي که سپيده سر زد و نسيم سحر بر چهره مان دست نوازش کشيد ، ديديم که آب همه جا را فراگرفته و ما همانند کشتي حضرت نوح (ع) بالاي بلندي قرار داريم . سيل غرش کنان مي گذشت و امواج خروشان و گل آلود آب ، اثاثيه مردم را به همراه مي آورد . بي درنگ پي برديم که در نزديکي ما آبادي هست و اين آبادي است که گرفتار امواج بي رحم سيلاب شده. به دنبال آنها گهواره يک کودک به چشم خورد و آنگاه اجساد سيل زدگان که روي آب روان بودند ، پشتمان را به لرزه درآورد .
در اين گير و دار ، ترس و وحشت به سختي بر ما چيره شده بود و از همه خوفناک تر و رعب آور تر مارهايي بودند که از سيل گريخته و به پاي تپه پناه آورد و جست و خيز مي کردند و گه گاه هم برق چشمان نافذشان بدنمان را به لرزه در مي آورد . گرسنگي هم به سختي عذابمان مي داد و عرصه را چنان تنگ کرده بود که مي خواستيم لنگه کفش خود را گاز بزنيم .
«وقتي سال گذشته در پاکستان ، آن سيل ويران گر به راه افتاد و تصاويرش را در تلويزيون ديدم ، تمام آن خاطرات در ذهنم زنده شد . درست مثل همان موقع بود ؛ آب همه چيز را با خود برده بود.»

خانه اي روي آب

توقف روي تپه درست 36 ساعت به طول انجاميد ، آن قدر که ما اميدي به زنده ماندن نداشتيم اما خوشبختانه روز بعد آفتاب سوزاني که چشمان بي رمق ما را آزار مي داد ، از شرق سرزد و سيلاب اندکي فروکش کرد . در اين هنگام سر و کله گروه کثيري که به کمک سيل زدگان شتافته بودند ، پديدار شد . وقتي ما علامت داده و توجه شان را به بالاي تپه معطوف داشتيم آنها بي درنگ به کمک ما شتافتند و به اين ترتيب ما يک بار ديگر از خطر مرگ جستيم . گروه امدادي ما را به نزديک ترين ده بردند و در آنجا پس از يک استراحت اجباري روانه «کراچي» شديم . در راه کراچي از يک بناي مهم تاريخي که «تکسيلا» ناميده مي شد ، ديدار کرديم . موزه اي که در اين بنا بود به راستي جالب و زيبا به نظر مي رسيد ؛ مجسمه هاي سنگي زيبايي که مربوط به «جوکي يان» بود . جوکي يان که 2500 سال قدمت دارد ، يکي از دو دانشگاهي است که بودا در زمان خويش پايه گذاري کرده.
«با اينکه آن زمان – وقتي که ما وارد پاکستان شديم – تازه پنج سال از استقلال و جداشدن اين کشور از هند مي گذشت اما هيچ گونه درگيري بين هندوها و مسلمانان وجود نداشت . مسجد و معبد ديوار به ديوار هم بود . من ديدم که يک زن هندو وارد مسجد شد ، کنار حوض نشست ، عبادت کرد و رفت . آزادي دين و مذهب چنين وضعي در آنجا داشت . اين انگليسي ها بودند که شبه قاره هند را تقسيم کردند تا اين منطقه را خرد کنند . زد و خورد با هم کار انگلستان بود . آنها مي گفتند هندوها مسلمان ها از هم جدا باشند ولي همان موقع ما آنجا رفتيم ، بيشتر از 40 ميليون مسلمان در هند بودند . ضمن اينکه مسلمان ها و هندوها صد سال بدون هيچ مشکلي کنار هم زندگي کرده بودند و اصلا با هم مشکل نداشتند .»
به شهر زيباي «لاهور» رسيديم که مرکز بزرگ ترين ايالت پاکستان يعني «پنجاب» است . پنجاب چنان که از نامش پيداست ، جاي برخورد پنج رودخانه بزرگي است که از هيماليا سرچشمه گرفته و پس از طي هزاران کيلومتر به اقيانوس هند مي ريزند . روي رودخانه هاي پل هاي بزرگ و اعجاب انگيزي بسته اند که از شاهکارهاي بديع معماري به شمار مي رود . همان گونه که از واژه پنجاب هويداست ، واژه هاي بسياري از زبان فارسي قديم در ميان توده مردم پاکستان و هند رواج دارد . زبان «اردو» که همه پاکستاني ها و 40 ميليون نفر از مردم هند با آن تکلم مي کنند ، آميزه اي است از فارسي ، عربي و انگليسي .
«پاکستاني ها خيلي مهربان بودند چون از نظر فرهنگي به ما نزديکند . آنها با شعار ايراني آشنا بودند . البته اين را هم در نظر بگيريم که اقبال لاهوري هم نيمي از اشعارش فارسي است . پاکستاني ها مقدار کمي فارسي بلد بودند و نمي توانستند فارسي حرف بزنند ولي در کل مي فهميدند چه مي گوييم . آنها با لهجه اردو اشعار حافظ و سعدي را حفظ بودند و تا يک ايراني را مي ديدند ، برايش شعري از حافظ مي خواندند . البته پاکستاني ها به موسيقي هم علاقه زيادي دارند . آن موقع موسيقي مخصوص مسلمان ها قوالي بود و از ساعت ده شب تا پنج صبح مدام ادامه داشت . هندوها هم در معابدشان مجالس موسيقي داشتند . آنها فکر مي کنند با موسيقي سريع تر و راحت تر مي شود و به آسمان و ملکوت رسيد ، ايده اي که در کليسا ها بسيار رواج دارد و اين روزها در آمريکا و کشورهاي غربي رواج بيشتري هم پيدا کرده و در کليساهايشان گيتار هم مي زنند .»
پس از آن که مدت زماني در پاکستان به سر برديم ، بر آن شديم که به کشور «سيلان» - سري لانکا- سفر کنيم . نمي دانم شنيده ايد که مي گويند وقتي آدم و حوا از بهشت رانده شدند ، يکسر به کوهي در ميان سيلان و «سرانديب» هبوط کرده و در آنجا زندگي آغاز کردند . هنگامي که براي اين سفر دريايي به بندرگاه رفتيم ، همه اش ياد کتاب اميرارسلان نامدار و به ويژه سفر دريايي خواجه نعمان به سيلان و سرانديب بوديم .
در بندرگاه يک کشتي آماده حرکت بود . بي درنگ سوار شديم . اين کشتي «سفينه عرب» نام داشت ، زيرا ويژه حمل زائران خانه خدا بود . البته هر لحظه خطر غرق شدن اين کشتي 43 ساله که بسيار زهوار درفته بود و به شرکت کشتيراني پاکستان تعلق اشت ، مي رفت . اين کشتي نيروي 4300 اسب بخار و ظرفيت 1100 نفر را داشت . در سه روز اول سفر دريايي حادثه اي رخ نداد اما در روز سوم يکي از مسافران مسلمان کشتي عمرش را به شما بخشيد و چون کشتي تا دو روز ديگر به بندرگاهي نمي رسيد ، ترس از اينکه مبادا او بر اثر يک بيماري مسري جان داده باشد ، همه را دچار اضطراب کرد . روساي کشتي جلسه مشاوره اي برپا کرده و بر آن شدند که جسد را به دريا بيندازند . آنگاه تابوت او را به بخش عقب کشتي برده ، وزنه سنگيني به پايش بسته ، سپس با سلام و صلوات جسد را به دريا افکندند . از آن لحظه ترس و وحشت ناآشنايي به روح ما چيره شد . ترس از اينکه مبادا ما هم به چنين سرنوشتي دچار شويم . آن شب بسيار خسته بوديم و به خواب عميقي فرو رفتيم . اتفاقا در همين شب بود که براي يکي از ما دو برادر ، «عبدالله حادثه اي رخ داد . »

خانه اي روي آب

توضيحات عکس:

پزشک عاليقدر
 

دندانپزشک سنتي پاکستاني بيماران خود را کنار پياده روي خيابان مداوا مي کرد . هر چه تعداد دندان هاي کشيده شده در بساط دندانپزشک بيشتر باشد ، نشانه تخصص و مهارت او خواهد بود .

خانه اي روي آب

مشوره مفت
 

حکيم محمد عبدالله کنار خيابان نشسته بود و نبض مردم را مي گرفت بالاي مغازه اش هم که مي بينيد نوشته «مشوره مفت» يعني که مشاوره رايگان است . اگر حالتان را خوب تشخيص مي داد که هيچ ولي اگر تشخيص مي داد بيماري دارد شما را مي فرستاد پشت پارچه تا تنقيه شويد .

خانه اي روي آب

شهر طبيان
 

اينجا شهر «ساکار» است؛ شهري که در راه لاهور و پس از گذر از صحراي سيبي به آن رسيديم . اين تصوير خيابان اصلي اين شهر است ، جايي که طبيبان کنار خيابان مي نشستند وبا گياهان دارويي مردم رامعالجه مي کردند.

خانه اي روي آب

در ميان مهمان نوازان
 

پيشاور که به سمت لاهور مي رفتيم، وسط راه به اين روستاي کوچک رسيديم. مردمان مهرباني داشت که دعوتمان کردند براي قليان و چاي. ما که اهلش نبوديم وکنارشان نشستيم و اين عکس را گرفتيم. غروب که شد براي ما غذاي «کيجينکاري» آوردند که خيلي خوشمزه بود.

خانه اي روي آب

موسيقي در محله شادي
 

اينجا يکي از خانه هاي محله اي قديمي به نام «شادي محله» است؛ محله اي فرهنگي در کوچه هاي باريک و آرام شهر لاهور در پاکستان . داخل خانه ها هنرمندان آلات موسيقي خاص پاکستاني مي نواختند وجمعيت زيادي هم به تماشاي آنها مي آمدندو از آنها با شير و چاي پذيرايي مي کردند.
برگرفته از مجله سرزمين من شماره 26 پياپي ؛ شماره جديد 6



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.