اگر درياقلي نبود

حبيب احمد زاده بيش از هر فرد ديگري در شناساندن درياقلي سوراني به عنوان قهرمان ملي در عرصه ي هنر نقش داشته است. احمد زاده كه در اين سال ها با نوشتن فيلمنامه براي آثاري مثل اتوبوس شب نام خود را بر سر زبان ها انداخته اخيراً مستندي درباره ي درياقلي سوراني ساخت كه در جشنواره فجر امسال هم حضور داشت. در اين مستند كه بهترين مجسمه ي دنيا نام دارد از صداي حميد فرخ نژاد براي نريشن استفاده شده است. احمدزاده كه مانند
شنبه، 6 خرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اگر درياقلي نبود

 اگر درياقلي نبود
اگر درياقلي نبود


 

نويسنده: حبيب احمدزاده




 
دل نوشته اي خطاب به درياقلي سوراني
حبيب احمد زاده بيش از هر فرد ديگري در شناساندن درياقلي سوراني به عنوان قهرمان ملي در عرصه ي هنر نقش داشته است. احمد زاده كه در اين سال ها با نوشتن فيلمنامه براي آثاري مثل اتوبوس شب نام خود را بر سر زبان ها انداخته اخيراً مستندي درباره ي درياقلي سوراني ساخت كه در جشنواره فجر امسال هم حضور داشت. در اين مستند كه بهترين مجسمه ي دنيا نام دارد از صداي حميد فرخ نژاد براي نريشن استفاده شده است. احمدزاده كه مانند قهرمان فيلم شب واقعه در آبادان بزرگ شده در متن پيش رو از رشادت و شجاعت درياقلي واقعي نوشته و با لحني داستان گونه نقش درياقلي را در نجات آبادان از دست نيروهاي عراقي تشريح كرده است.
چرا كسي تو را نمي شناد؟ نام تو، نام كوچكي نيست؛ دريا در ابتداي نام توست! دريا كه كوچك نيست، پهناور است و عميق، زلال است و مواج. كسي نيست كه دريا را نشناسد، اما تو چرا اين قدر گمنامي؟
كساني كه نام تو را در كتابي خوانده اند يا تو را مي شناسند، انگشت خود را بالا مي گيرند و ما كه تو را نمي شناسيم، آرام سرمان را پايين بيندازيم. نام تو، دريا را به ياد مي آورد، «بهمن شير» را به ياد مي آورد و «كوي ذوالفقاري آبادان» را. در آن نيمه شب ارتش بعثي ها، چقدر راحت با قطع كردن نخل هاي قشنگ كوي ذوالفقاري روي بهمن شير پل مي زنند و بي سر و صدا به اين طرف آب مي آيند تا محاصره آبادان را كامل كنند و آبادان هم به سان برادر دو قلويش ، «خرمشهر» و مانند يك سيب سرخ در دامن خودخواهشان بيفتد. اما ضرب شصت بچه هاي سبزگون خرمشهر به آنها اين درس را داده بود كه بايد منطقه اي آرام براي ورود به آبادان انتخاب كنند.
كوي ذوالفقاري آن شب چقدر آرام بود. ما مدافعان كم شمار شهر، كيلومترها آن طرف تر در ميان دو پل ورودي شهر- پل ايستگاه هفت و ايستگاه دوازده - انتظار ورود بعثي ها را مي كشيديم ولي سر و كله ي دشمن از لابه لاي نخل هاي خوش قامت كوي ذوالفقاري پيدا شد. بعثي ها مي دانستند كه جنبنده اي ميان خانه هاي منهدم شده ي آنجا نيست. اما گمان نمي كردند كه در ميان آن همه ماشين هاي اوراق شده در گورستان اتومبيل ها، پيرمردي به نام تو، به نام تو درياقلي هنوز با دوچرخه اش زندگي مي كند؛ پيرمردي كه دريا ابتداي نام اوست؛ درياقلي اوراق فروش! آن شب هيچ چشمي جز چشمان تو، آنها را نديد. تو مي دانستي كه چند شب پيش خرمشهر از دست رفته و بعثي ها روي آسفالت جاده هاي اصلي ورودي شهر به شهر آبادان، خاك پوتين هاي خود را مي تكانند.
ما نمي دانستيم بعثي ها با عبور از جاده هاي «ماهشهر» و آبادان - «اهواز» راه ها را بسته اند و چقدر از مردم ما به دست آنها اسير شدند.
امشب كه تو در لابه لاي آهن هاي زنگ زده ي اتومبيل ها چشمت به بعثي ها افتاد، مي فهمي كه نوبت شهر توست؛ آبادان!
آرام خودت را در دل سياهي شب جا مي كني و دستانت فرمان دوچرخه را لمس مي كند. روي زين كه جابه جا مي شوي، ركاب مي زني. پيرمرد چه ركابي مي زني! تو كه عضله هايت جاني ندارد. آرام تر، خسته مي شوي، نفست بند مي آيد، در نيمه ي راه مي ماني...
اما نه! ركاب بزن. بعثي ها با جاده ي «خسرو آباد» چهار كيلومتر فاصله دارند. يعني با تنها جاده ي تسليم نشده ي شهر و تو تا مقر سپاه آبادان نه كيلومتر فاصله دارد.
ركاب بزن! هر كه زودتر برسد تاريخ را عوض خواهد كرد. اگر بعثي ها به جاده ي خسرو آباد برسند، همه ي كناره ي ايراني اروند رود در دستشان خواهد بود و آنان به تمام ادعاهاي مرزي خود خواهند رسيد.
ركاب بزن درياقلي! بعثي ها براي بلعيدن آبادان بي سر و صدا آمده اند. آنان تو را نديده اند. اي کاش به جاي دوچرخه يك موتور داشتي يا نه! اي كاش از ميان اين گورستان ماشين ها، يك ماشين زنده مي شد؛ فقط يك ماشين و تو راحت پشت فرمان مي نشستي و مي آمدي به مقر سپاه آبادان. نه! آن شب اگر تو ماشين هم داشتي در كنار بزرگ ترين پالايشگاه خاورميانه كه حالا دارد مي سوزد، يك ليتر بنزين هم دم دستت نبود كه در حلقوم اين ماشين بريزي، پس ركاب بزن درياقلي... ركاب بزن! خيال كن كه داستان ماراتن يك بار ديگر تكرار شده است، نه افسانه ي خيالي آن مرد يوناني در هزاران سال پيش كه خبر لشكركشي ايرانيان را با دوندگي به مردمش رساند و تا امروز دوي ماراتن، اين سخت ترين دوي استقامت شناسي انسان در مسابقه هاي المپيك جايي براي خود باز كرده است. دريا، امشب كسي براي تشويق تو در اين مسير نُه كيلومتري نايستاده. تو تنهايي، ركاب بزن درياقلي! اگر بعثي ها پا بر روي پدال گاز تانك ها بگذارند كار همه ي ما تمام است.
در اين نيمه شب پاييزي نگذار تركش هاي تيزي كه روي جاده آواره اند مزاحم ركاب زدن تو شوند. نگذار امشب تركش هاي سرخ و سوزان اين همه گلوله ي توپ كه سينه ي آبادان را مي درد، سينه ي تو را هم بدرد. برو درياقلي! بگذار ما فردا بدانيم تو چه كرده اي. برو درياقلي! چشمان ما طاقت گريه براي آبادان را ندارد. نگذار فردا صبح وقتي چشمان ولگرد از كنار دوچرخه ي تركش خورده ي تو مي گذرد و جنازه ي غرق به خون پيرمردي را كه دريا در ابتداي نام اوست مي بيند، ندانند كه مقصد اين دوچرخه سوار كجا بوده است. برو درياقلي... ابراهيم ما همه ي آتش ها را براي تو گلستان خواهد كرد. از نور خيره كننده ي انفجارها، امتداد جاده را خوب زير پلك هايت نگه دارد.
ركاب بزن درياقلي! سريع تر از آن درجه دار دشمن كه پا بر پدال گاز تانك فشار مي دهد. فاصله ي اين تانك قُلدر و بزن بهادر، نصف فاصله ي تو با مقر سپاه است كه برادر حسن بنادري، فرمانده عملياتي آن است ركاب بزن! اين برق ها، برق فلاش دوربين نيست، برقي است كه از شكمش آتش مرگ بيرون مي ريزد. خدا را چه ديدي؟ شايد براي هر ركاب، فرشته هاي خوش نويس دارند برايت مي نويسند. بگذار بنويسند. اين نوشته ها را زياد كن، پس انداز كن، تو كه از دار دنيا چيزي نداري.
قبل از جنگ، آن روزها كه هنوز موهاي سپيدِ روي سر و صورتت اين قدر سپيد نبود هم چيزي نداشتي و حتي شايد نه براي آن جهان باقي، ولي امشب عنايت معبود به تو اين امكان را داده، تا همچون حر، دليل ديگري بر خلقت انسان خطاكار باشي.
ركاب بزن درياقلي! امشب امانتي به بزرگي كوه روي شانه هاي توست. آن را به بچه ها برسان. امشب و در اين ميدان از آدم هاي پرمدعا خبري نيست! سرمايه ي صداقت تو، امشب كار دستت داده است. تو و دوچرخه ات انتخاب شده ايد. بگذار امشب خدا به فرشته ها فخر بفروشد و بگويد: بنده ي مستضعف مرا مي بينيد؟
در آينه اي كه به فرمان دوچرخه ات جفت شده نگاه كن! ببين چقدر جوان شده اي. اين باد پاييزي همه ي چين و چروك صورتت را با خود برده است. موهاي سفيد يكدست سياه شده. مثل شبق. خون جوشان جواني در رگ هايت دويده. اصلاً خستگي دور و برت نمي گردد. چه رازي در اين نُه كيلومتر است كه تو را جوان كرده است؟ آيا تو هم به عشق حضرت روح الله جوان شده اي؟
پابزن درياقلي! تا چند دقيقه اي ديگر جلو دژباني سپاه از اسب آهنين خود فرود مي آيي و بي آن كه نفس نفس بزني، با صداي محكم و مردانه مي گويي: فقط با برادر حسن بنادري كار دارم. حسن زير نور چراغ قوه دژباني چهره ي جوان تو را مي بيند، مي شناسد و اصلاً تعجب نمي كند!
سر حسن داد مي زني: ... از كوي ذوالفقاري آمدند...

اگر درياقلي نبود

و حسن در جا خشك مي شود. در يك چشم به هم زدن مقر سپاه در هم مي ريزد. تازه اول كار است. دوباره بايد برگردي. براي جواني مثل تو كه سخت نيست. پا به پاي بچه هاي سپاه مي آيي و از دور محل ورود بعثي ها را نشان مي دهي. بچه ها چه آتشي سر بعثي ها مي ريزند! جنگ بودن و نبودن آغاز مي شود. تو چه كيفي مي كني درياقلي!
صبح كه آفتاب، اولين تيغه ي نوراني اش را روانه ي زمين مي كند، بعثي ها به جاي رسيدن به جاده ي خسرو‌آباد به پشت رودخانه ي بهمن شير برمي گردند اما جنازه بسياري از آنها مثل تاول، روي پوست شفاف آب رودخانه باد كرده است.
بعد از آن نُه كيلومتر، زندگي تو دگرگون مي شود. پيش بچه ها مي ماني. همه ي سنگرها خانه هاي تو است.
با همه ي تركش ها و گلوله ها آشنا مي شوي ام آن طور كه تقدير رقم زده تركشي براي قطع پايت مي آيد و كار خودش را مي كند و مدتي بعد هم زوزه ي آن گلوله ي توپ روي ورقه ي زندگي پر رنج و محنت زميني ات خط مي كشد، تا هزار كيلومتر دورتر از موج هاي آهنگين بهمن شير، نخل هاي بي سر ذوالفقاري و مردم مهربان شهرت، غريبانه و گمنام در قطعه ي 34 رديف 92 بهشت زهراي تهران، براي هميشه خستگي ركاب زدنت در آن شب سرنوشت ساز را از تن به در كني. در زير سنگ شكسته ي سياهي، تنها و فقيرانه، با نامي بزرگ، شهيد درياقلي سوراني...
حال ما كه تو را نمي شناسيم اما مجسمه ي پيرمرد دوچرخه سواري را در ميدان اصلي آبادان مي بينيم و مي دانيم تويي، نگو كه نيست!
هست، يعني بايد باشد تا ما تو را بشناسيم. ما هر سال در سالگرد حماسه ي ذوالفقاري، در آبان ماه، به آبادان مي آييم تا شاهد دوچرخه سواران خوش اخلاقي باشيم كه به ياد تو آن نُه كيلومتر را ركاب مي زنند تا به مقر سپاه برسند. نگو كه نيست، هست! وقتي ما دلمان چيزي را بخواهد هست، نگو كه نيست درياقلي، هست.
منبع: همشهري ماه سينما 24 ،شماره 93



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 10.کمک به همدیگر (قایق بازی)
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 10.کمک به همدیگر (قایق بازی)
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 9.وقف کردن (نهال کاری)
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 9.وقف کردن (نهال کاری)
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 8.کار را تمام کنیم (پازل بازی)
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 8.کار را تمام کنیم (پازل بازی)
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 7.برنده شدن باهم (صندلی بازی)
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 7.برنده شدن باهم (صندلی بازی)
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 6.برطرف کردن موانع (بازی خوراک خوری)
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 6.برطرف کردن موانع (بازی خوراک خوری)
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 5.تقسیم دارایی (بازی خوراک خوری)
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 5.تقسیم دارایی (بازی خوراک خوری)
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 4.جواب خوبی و بدی (بازی خوب و بد)
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 4.جواب خوبی و بدی (بازی خوب و بد)
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 3.همکاری با دقت (تمیزبازی)
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 3.همکاری با دقت (تمیزبازی)
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 2.مشارکت در کمک رسانی (نقاشی)
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 2.مشارکت در کمک رسانی (نقاشی)
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 1.کمک پنهانی (گل یا پوچ)
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 1.کمک پنهانی (گل یا پوچ)
مجموعه اوقاف در سیما/ آقا معلم؛ 6.وقف کمک بدون منت
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ آقا معلم؛ 6.وقف کمک بدون منت
مجموعه اوقاف در سیما/ آقا معلم؛ 5.وقف کار خوب ماندگار
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ آقا معلم؛ 5.وقف کار خوب ماندگار
مجموعه اوقاف در سیما/ آقا معلم؛ 4.خودمان را جای نیازمند بگذاریم
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ آقا معلم؛ 4.خودمان را جای نیازمند بگذاریم
همه چیز راجع به ذکر یونسیه
همه چیز راجع به ذکر یونسیه
مجموعه اوقاف در سیما/ آقا معلم؛ 3.فداکاری در وقف کردن
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ آقا معلم؛ 3.فداکاری در وقف کردن