آقاجان اگر قابل شهادتم، حاضرم!

به خواب فرو رفتم در عالم خواب حادثه‌اي را ديدم كه نيروهاي عراقي حمله‌اي همه‌جانبه را آغاز كرده‌اند و من نيز از ترس توان هيچ اقدامي را ندارم و با همين گرفتاري و ترس و خواب آشفته، صبح شد. وقتي‌كه براي صبحانه دور سفره نشسته بوديم، من گفتم: بچه‌‌ها اگر نيروهاي عراقي حمله كردند شما حساب كار خود را بكنيد كه من ديشب امتحان خوبي پس نداد‌ه‌ام. لذا جريان خواب را گفتم.
يکشنبه، 7 خرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آقاجان اگر قابل شهادتم، حاضرم!

آقاجان اگر قابل شهادتم، حاضرم!
آقاجان اگر قابل شهادتم، حاضرم!


 






 

حسينيه شهدا
 

به خواب فرو رفتم در عالم خواب حادثه‌اي را ديدم كه نيروهاي عراقي حمله‌اي همه‌جانبه را آغاز كرده‌اند و من نيز از ترس توان هيچ اقدامي را ندارم و با همين گرفتاري و ترس و خواب آشفته، صبح شد. وقتي‌كه براي صبحانه دور سفره نشسته بوديم، من گفتم: بچه‌‌ها اگر نيروهاي عراقي حمله كردند شما حساب كار خود را بكنيد كه من ديشب امتحان خوبي پس نداد‌ه‌ام. لذا جريان خواب را گفتم.
گفتم: آقاي نقدي، نفربر را زدي؟ جواب نداد. خود را بالاي خاكريز كشيدم و ديدم نفربر در حال سوختن است، ولي نقدي همچنان سر به سجده و من احساس كردم به شكرانة زدن نفربر، سجده شكر به‌جا مي‌آورد، اما اين همه ماجرا نبود.
به‌دليل لباس سبزي كه به تن داشتم معاون گروهان معرفي شدم. در جمع شش نفري آن سنگر به‌ياد ماندني و مقدس، نقدي، از بچه‌هاي مشهد شور و حال ديگري داشت. گرچه من از همه آن‌ها لحظه‌به‌لحظه حض معنوي و نشاط روحاني نصيبم مي‌شد، مثلاً وقتي مي‌ديدم اين جمع دانش‌آموز در حد دبيرستان هر لحظه به فكر كسب معارف الهي و خودسازي خويشند، مقيدند دروغ نگويند، غيبت نكنند، اهل ذكر باشند، با قرآن مأنوس باشند، نماز را در اول وقت به‌جا آورند، وظيفه‌شناس باشند و به من به‌عنوان يك پاسدار بسيار احترام بگذارند در واقع من احساس شرمندگي مي‌كردم و در عين حال كسب فيض و بعضي مواقع آن‌ها را كوهي از مكارم اخلاق مي‌ديدم و خود را سنگ‌ريزه دامنه آن در اين ميان نقدي همچنان مي‌درخشيد او هميشه با وضو بود و هميشه دعاي امام زمان(عج) را زمزمه مي‌كرد(الهي عظم البلاء...) او هيچ‌وقت بي‌كار نمي‌نشست يا كار عام‌المنفعه مي‌كرد، مثلاً سنگر را مرتب مي‌كرد يا براي بقيه امور تداركات را سروسامان مي‌داد و موقع گرفتن غذا خصوصاً در بعدازظهرها نزديك غروب آفتاب كه نيروهاي عراقي سهميه خمپاره و گلوله‌هاي اضافي خود را روي خاكريز ما نثار مي‌كردند و هر روز در اين مواقع چند نفر زخمي و يا شهيد داشتيم و خيلي از نيروها عطاي غذا را به لقايش مي‌بخشيدند، نقدي ايثارگرانه و با توكلي وصف‌نشدني غذاي چندين سنگر را دريافت و به‌صورت كاملاً عادلانه بين سنگرها توزيع مي‌كرد. و هرگاه از اين‌گونه كارها فراغت پيدا مي‌كرد به قرآن كه مأنوسش بود پناه مي‌برد و تلاوت قرآن مونس تنهاييش مي‌شد. گرچه خيلي از مواقع قرائت قر‌آن به كلاس تجويد، صوت و لحن تبديل مي‌شد و بنده هم در جمع آن‌ها از توفيق اجباري برخوردار مي‌شدم. النهايه قريب به سي‌روز بدين منوال گذشت و رفته‌رفته زمزمه حمله نيروهاي عراقي به چزابه قوت گرفت و ما بايستي براي يك دفاع جانانه و سخت آماده مي‌شديم. صحبت‌هاي روزانه آب و رنگي جنگي به خود گرفته بود. هر كجا و هر سخني بوي گلوله و باروت مي‌داد.
گرچه در سي روز گذشته حداقل چهل تا پنجاه نفر تلفات زخمي و شهيد داشتيم، ولي احساس مي‌شد در اين حمله كه صدام قصد تصرف بستان را دارد، همه بايستي آماده رويارويي مشت و سندان مي‌شديم و علي‌رغم امكانات ابتدايي كه داشتيم تنها سد انساني در مقابل ماشين جنگي عراق با آن تحرك و هجمه، از گزينه‌هاي پيش‌رو بود كه نهايتاً چتر شهادت روي سر تك‌تك نيروها بازشده ديده مي‌شد. مسئوليت برادران سپاهي كه بسيار اندك بودم دوچندان شده بود. (به اين نحوه كه به ازاي هر صد نفر تقريباً دونفر سپاهي بوديم) و لباس خاكي‌هاي جان بركف بعضاً با زبان حال و قال ما را فرماندهان جسور و شجاعي مي‌دانستند كه در روز حادثه مي‌توانيم معجزه‌اي بيافرينيم و من گرچه در ظاهر سعي مي‌كردم به آن‌ها روحيه بدهم، ولي در دلم به خدا پناه مي‌بردم و از او استمداد مي‌كردم كه در امتحان پيش‌رو شعار «ياليتنا كنا معك» ـ تنها لقلقه زبان در زمان‌هاي آسايش پشت جبهه و پاي منابر نباشد اما مظلوميت خداخواهانه رزمندگان با محوريت شهيد والامقام نقدي حادثه‌اي را محقق نمود كه عملاً فهميدم آن جان جانان و غمخوار مظلومان جهان با همه دل مشغولي‌هايي كه بدان مشغول است، خاكيان بسيجي چزابه را نيز از ديد الاهي خود مستور نداشته و با نور دل‌آراي خود، استمرار خط مستضعفان را تا تحقق دولت ولائيش تأييد و تثبيت نموده است.

48ساعت قبل از حمله همه‌‌جانبه نيروهاي عراقي به تنگه چزابه، حدوداً ساعت‌هاي سه بعد از نيمه‌شب بود. از سركشي سنگرهاي پرالتهاب نگهباني چزابه براي استراحت وارد سنگر شدم. از جمع شش نفري، دو نفر پست نگهباني بودند، دو نفر خوابيده بودند و دو نفر ديگر من و نقدي كه با هم وارد سنگر شديم. من آماده شدم كه تا اذان صبح بخوابم.
اما نقدي با خنده‌اي بسيار وزين و حياي جواني به من گفت: برادر كابلي نمي‌خواهي نماز شب بخواني؟ من هم همان‌طور كه پتو را آماده مي‌‌كردم رويم بكشم، با خنده گفتم: براي من هم بخوان. او مشغول نماز شد و من خوابيدم براي لحظاتي زمزمه‌ نقدي با همان دعاي هميشگي «الهي عظم البلا» را مي‌شنيدم كه به خواب فرو رفتم در عالم خواب حادثه‌اي را ديدم كه نيروهاي عراقي حمله‌اي همه‌جانبه را آغاز كرده‌اند و من نيز از ترس توان هيچ اقدامي را ندارم و با همين گرفتاري و ترس و خواب آشفته، صبح شد. وقتي‌كه براي صبحانه دور سفره نشسته بوديم، من گفتم: بچه‌‌ها اگر نيروهاي عراقي حمله كردند شما حساب كار خود را بكنيد كه من ديشب امتحان خوبي پس نداد‌ه‌ام. لذا جريان خواب را گفتم.
همه بچه‌ها اين گفته من را به حساب تعارف و شكسته‌نفسي‌ام گذاشتند، ولي هر چه بود واقعيت بود. نقدي گفت: امام زمان(عج) كمك ماست و با توكل به خدا با نيروهاي صدامي تا آخرين نفس مي‌جنگم. بعد ادامه داد: ديشب بعد از نماز در حالي‌كه نشسته بودم و دعاي امام زمان(عج) را مي‌خواندم، احساس كردم كه فانوس آويزان از سقف سنگر، خاموش شده است و سنگر تاريك محض است. برگشتم و به سقف نگاه كردم كه ببينم چرا فانوس خاموش شده است. متوجه شدم از گوشه سنگر نوري به داخل سنگر مي‌تابد. متعجب شدم. خواستم بگويم كيستي؟ ديدم نمي‌توانم چيزي بگويم. خواستم حركت كنم ديدم نمي‌توانم. براي لحظاتي احساس كردم حتي نمي‌توانم پلك‌هايم را به‌هم بزنم يا كلمه‌اي بگويم. در همين اثنا به ياد آقام امام زمان(عج) افتادم كه نكند عنايتي در شرف تحقق است و ما مورد توجه آن بزرگواريم، لذا تنها و تنها چيزي كه به‌خاطرم رسيد اين بود كه گفتم: آقاجان، اگر من قابل شهادتم حاضر و‌ آماده‌ام و در همين لحظات متوجه شدم به همان حالت اوليه رو به قبله مشغول خواندن دعاي الهي عظم البلا... هستم. و فانوس سرجايش آويزان و روشن است. بقيه با آن حال و هواي جواني تعبيراتي كردند، ولي من گفتم: نقدي جان، خوش به حالت، موضوعي كه شما گفتي كجا و خواب پريشان من كجا. آن‌روز گذشت.
شب بعد حمله سهمگين عراق به چزابه آغاز شد و ما چند نفر به خاكريز اول و نقطه‌اي كه محل نفوذ نيروهاي عراقي بود عازم و مستقر شديم. البته وقايع اتفاقيه در خاكريز اول نياز به بحث جداگانه‌اي و كتابي قطور دارد كه فعلاً نه مجال آن است و نه بحث ما.
روز دوم حمله، يكي از نفربرهاي عراقي تلاش مي‌كرد خود را به خاكريز ما برساند و نيروهاي ما نيز هر كدام بر حسب وظيفه و شور و حال زايدالوصفي هر كاري را كه فكر مي‌كردند درست است انجام مي‌دادند و من نيز كه به ‌دليل مجروحيت فرمانده گروهان و تخليه از خط مسئوليت گروهان را به عهده گرفته بودم، بايستي به امورات رسيدگي مي‌كردم. در اين شرايط، نقدي در حالي‌‌كه نزديك لبه خاكريز دو دستش را روي خاكريز گذاشته بود به من نگاهي كرد و گفت: برادر كابلي، اجازه مي‌دهيد با آرپي‌جي اين نفربر را بزنم؟ گفتم: اگر اطمينان داري كه مي‌تواني بزني بزن، وگرنه چون گلوله كم داريم نزن. گفت: ان‌شاءالله مي‌زنم. گلوله آرپي‌جي را در جان لوله قرار داد و با عزمي راسخ در حالي‌كه تا سينه از خاكريز بالاتر بود، گلوله را شليك كرد و بلافاصله آرپي‌جي را از شانه خود روي خاكريز انداخت و از خاكريز پايين آمد و رو به قبله پيشاني خود را به حالت سجده روي زمين گذاشت. گفتم: آقاي نقدي، نفربر را زدي؟ جواب نداد. خود را بالاي خاكريز كشيدم و ديدم نفربر در حال سوختن است، ولي نقدي همچنان سر به سجده و من احساس كردم به شكرانة زدن نفربر، سجده شكر به‌جا مي‌آورد، اما اين همه ماجرا نبود. يكي از بچه‌ها گفت: فكر مي‌كنم آقاي نقدي شهيد شد. گفتم: يعني چه و دويدم كنار نقدي و صدايش كردم. جواب نداد. با دست‌هايم از پشت، هر دو شانه او را گرفتم و از زمين بلندش كردم. به صورتش نگاه كردم. آه خداي من، چرا صورتش اين‌گونه گلگون با تكه‌تكه‌هاي سفيدرنگ است. سرش با آن چهره معصومانه و دوست‌داشتني روي شانه‌اش بود. چندين‌بار فرياد زدم: نقدي، نقدي! ولي تكه‌هاي سفيد كه ناشي از پاشيده‌شدن مغز سرش توسط گلوله از طريق پيشاني به صورتش ريخته مي‌شد گوياي رجعتي بود كه نقدي اجازه و لياقتش را از مهدي فاطمه(عج) در چند شب پيش در سنگر دريافت كرده بود و به شكرانه اين لياقت و مدال افتخارش سر به سجده گذاشته بود و بدون شك در آن لحظه كه گوش دنيايي ما بيگانه از نداي روحاني آن شهيد بود، او دعاي محبوب و دوست‌داشتني خود يعني الهي عظم البلا... را زمزمه مي‌كرد. اين‌ها بودند و مظلوميت‌شان كه باعث شد چزابه به‌عنوان قطعه و نمونه‌اي از مرزهاي سرفراز ميهن اسلامي‌مان در مقابل دشمن متجاوز تا به دندان مسلح پايدار بماند.
منبع: ماهنامه امتداد شماره 51.



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما