چشم طوفاني آقا ما را به هم ريخت

اون يه قاچاقچي بود. نه ببخشيد، اون يه بلدچي بود. اون خوراك كار شماست. وقتي داستان او را برايش گفتم، با حسرت، او را از دور نگاه كرد و گفت: ـ واقعاً خوراك يه برنامه خوبه. چه طوري مي‌شه پيداش كرد؟
دوشنبه، 8 خرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چشم طوفاني آقا ما را به هم ريخت

چشم طوفاني آقا ما را به هم ريخت
چشم طوفاني آقا ما را به هم ريخت


 





 
اون يه قاچاقچي بود. نه ببخشيد، اون يه بلدچي بود. اون خوراك كار شماست.
وقتي داستان او را برايش گفتم، با حسرت، او را از دور نگاه كرد و گفت:
ـ واقعاً خوراك يه برنامه خوبه. چه طوري مي‌شه پيداش كرد؟
ـ همين جا. هر هفته همين جاست. خواستي، باهاش هماهنگ مي‌كنم بشينيد پاي حرفاش.
و رفت و قرار شد هماهنگ كنم كه ...
سيد رفت كه بيايد، ولي نيامد. در فكه پرواز كرد. آن پيرمرد نيز چند سال پيش، خسته و دل شكسته از روزگار، در گوشه‌اي از اين شهر غبار گرفته، خفت و ديگر برنخاست و كسي از او نپرسيد:
ـ حاجي، تو كي بودي؟
مگر ديگر اشكي هم براي‌مان گذاشته بود؟
از خرداد 68 كه يتيم شديم، اشك چشم‌مان خشكيد.
حالا سيد آمده بود تا دوباره فرياد «يا حسين» در خيابان‌هاي دولت سازندگي و دوران بازندگي، طنين‌انداز شود.
سيد آمد تا باز به ديدگان خشكيده‌مان، اشك ببخشد و طراوت زيارت عاشورا يادمان آرد.
همه ناله مي‌زدند. همه مي‌گريستند. كسي به ديگري نمي‌نگريست.
من اما ...
مي‌خواستم بلندتر داد بزنم تا همه بهتر بشناسندش.
آن مرد اما، ول كن نبود. دوباره بر شانه‌ام زد:
ـ گفتم آقا ميگه تابوت رو بذارين زمين ...
ـ برو بينيم با ...
واي خراب كردم.
رويم را كه برگرداندم تا حالش را بگيرم، حالم گرفته شد.
آقا بود. واقعاً. خودش بود. درست پشت سر تابوت داشت گام مي‌زد و مي‌آمد.
زدم بر شانه داود:
ـ داود، سريع تابوت رو بذار زمين ... آقا ...
صدايش خيلي دل‌نشين و آرام‌بخش بود. به قول آن عزيز دل: «حتي اگر از عملياتي ناكام و شكست خورده برنامه مي‌ساخت و سخن مي‌گفت، همچنان شيريني فتح را در ذائقه خود احساس مي‌كرديم.» خيلي دوست داشتم صاحب آن صداي زيبا را بشناسم و ببينم. پاييز 1371 بود، ولي هنوز آتش حمله‌ها آن چنان پر حجم نشده بود.
هنوز حاج آقا «زم» ـ رئيس آن روز پالايشگاه و حوزه هنري و ميلياردر و قهوه‌خانه‌دار و ... امروز ـ آويني را از حوزه هنري اخراج نكرده بود.
هنوز روزنامه «سه قطره خون» (جمهوري اسلامي) دست به تكفير سيد نزده بود و به هزار و يك اسم و عنوان، عليه او بيانيه صادر نمي‌كرد.
هنوز قهرمان رالي كاميون‌راني كانادا، رئيس وقت جعبه جادو، دستور ممنوعيت پخش روايت فتح و به‌خصوص صداي او را از تلويزيون، نداده بود.
دم غروب بود كه با دو ـ سه تا از دوستان اهل ادب و هنر! روي تخت‌هاي حيات حوزه هنري نشسته بوديم و چايي سر مي‌كشيديم. از دور كسي پيدا شد كه با ديدنش خيلي ذوق كردم. دومين‌باري بود كه مي‌ديدمش. چند روز قبل، همين‌جا براي اولين‌بار ديده بودمش. جلو كه آمد، طبق عادت، با همه سلام و احوال‌پرسي كرد. به ما كه رسيد، به احترامش برخاستم و با لبخند، با او دست دادم. بغل دستي‌ام اما، همچنان دود سيگار از همه سوراخ‌هايش بيرون مي‌زد، برنخاست و در برابر سيدمرتضي آويني كه دستش را دراز كرده بود، با بي‌اهميتي فقط دست داد، ولي رويش را برگردانده بود.
سيد چند قدمي دور نشده بود كه مثلاً دوست ما، شروع كرد به فحاشي و هر چه فحش ناموسي از دهان ناپاكش خارج مي‌شد، نثارش كرد. هر چه گفتم: ـ مرد مؤمن، اگه حرف‌ها و نظراتش رو قبول نداري، به خودش فحش بده. به ناموسش چيكار داري. از دستم ناراحت شد و لج كرد و بدتر و ركيك‌تر فحش داد.
وقتي فروردين 1372 سيدمرتضي در بيابان‌هاي فكه رفت روي مين و آسماني شد، يكي از اولين كساني كه در وصف سيد‌مرتضي زور زد و مقاله نوشت، همو بود.
وقتي ديدم عكسي بزرگ از سيد در اتاقش زده و درباره وجنات و حسنات سيد منبر مي‌رود، ياد آن غروب تلخ افتادم و فقط سوختم.
از «قاچاقچي» تا «بلدچي»
همه هفته، هنگام نمازجمعه، در چهارراه لشكر (مقابل مسجد دانشگاه تهران كه بچه‌هاي لشكر 27 زمان جنگ همه قرارها و ديدارشان آنجا بود) مي‌ديدمش. صداي گرمش در روايت فتح، آن‌قدر روحم را مديون كرده بود كه براي آشنايي با او، هر لحظه در پي فرصت باشم.
روز جمعه 28 اسفند 1371، به آرزوي ديرينه‌ام رسيدم. آرزويي كه با ديدن اولين قسمت‌هاي روايت فتح در سال‌هاي گذشته، در وجودم شعله كشيد تا بر دستان مبارك سازندگانش بوسه زنم.
چهارراه لشكر خلوت بود. نمي‌دانم چه شد كه تصميم گرفتم آخرين جمعه سال را زودتر از دفعات قبل به نمازجمعه بروم.
سجاده را بر زمين گذاشتم، بر لبه باغچه نشستم. دقايقي نگذشته بود كه او نيز آمد. اتفاق يا هر چه كه بود، سجاده‌اش را كنار سجاده من پهن كرد، به احترامش برخاستم. حيفم آمد چنين لحظه‌اي را مفت از دست بدهم. دستم را دراز كرده و پس از مصافحه، روبوسي كردم. دست گرمش را فشردم. بي‌هيچ تكبري و با اخلاصي بسيجي‌وار، و لبخندي زيبا، جوابم را داد.
نشست كنار من روي جدول. چشمانش از لبانش تشنه‌تر بودند. و گوش‌هايش هم. همه را مي‌پاييد.
 
وقتي گفتم:
ـ آقا سيد، نفست خيلي حقه. صدات گرمه. خدا خيرت بده.
محجوبانه سرش را پايين برد و تنها عذر خواست و گفت:
ـ ما كه كاري نكرديم ...
هر كه را با دست نشان مي‌دادم و از رشادت‌هايش در جنگ مي‌گفتم، با چنان نگاه نافذي او را دنبال مي‌كرد كه انگاري دارد حركاتش را ضبط مي‌كند.
خوب مي‌شد از چهره‌اش خواند كه با هر نگاه، برنامه‌اي از روايت‌فتح در ذهنش نقش مي‌بندد.
دوست داشتم در آغوش بگيرمش و رخسار خسته از جفاي روزگارش را غرق بوسه كنم. چرا كه سيد، مثل ديگر بسيجيان، نان را به نرخ سال 60 مي‌خورد.
با همتي كه داشت، شايد كه مي‌توانست تشكيلات اقتصادي بزرگي راه بيندازد و سود سرشاري به جيب بزند؛ اما او، از همة دنيا فقط جبهه را برگزيد و از آدميانش فقط بسيجي‌ها را. او هم مثل امام و رهبرشان، مشتي از خاك جبهه را به مشتي طلا نمي‌داد و همان بود كه لحظه‌اي آرام و قرار نداشت.
همين‌طور كه نشسته بوديم و مي‌گفتيم و مي‌گفتم، از دور نمايان شد. سريع دم گوش سيد گفتم:
ـ آقا سيد، حواست رو خوب جمع كن. اين پيرمرده رو كه داره مياد طرف‌مون، خوب بهش دقت كن.
‌ـ مگه چيه؟
ـ بذار بياد و بره، شما فقط بهش دقت كن، من مي‌گم.
آمد. نزديك شد. مثل هميشه، با خنده. چشماني ريز كه از ميان پلك‌هايي نزديك به هم، به زور آدم را نگاه مي‌كردند. طبق روال هميشه، دست در جيب كت چروكيده و رنگ و رو رفته‌اش برد و به هر كدام‌مان يك شكلات داد. با همان لهجه غليظ آذري، حال و احوال كرد و عيد را پيشاپيش تبريك گفت. عمداً برخاستم و با او روبوسي كردم تا سيد هم همين كار را انجام بدهد، كه داد.
وقتي از ما رد شد، سيد با نگاهش داشت او را مي‌خورد. دور كه شد، مشتاقانه برگشت و گفت:
ـ اون كي بود؟
و گفتم:
ـ اون يه قاچاقچي بود. نه ببخشيد، اون يه بلدچي بود. اون خوراك كار شماست.
وقتي داستان او را برايش گفتم، با حسرت، او را از دور نگاه كرد و گفت:
ـ واقعاً خوراك يه برنامه خوبه. چه طوري مي‌شه پيداش كرد؟
ـ همين جا. هر هفته همين جاست. خواستي، باهاش هماهنگ مي‌كنم بشينيد پاي حرفاش.
و رفت و قرار شد هماهنگ كنم كه ...
سيد رفت كه بيايد، ولي نيامد. در فكه پرواز كرد. آن پيرمرد نيز چند سال پيش، خسته و دل شكسته از روزگار، در گوشه‌اي از اين شهر غبار گرفته، خفت و ديگر برنخاست و كسي از او نپرسيد:
ـ حاجي، تو كي بودي؟
و اين، همه آن چيزي است كه آن روز جمعه، براي سيدمرتضي تعريف كردم. فقط اسمش را نپرسيد كه معذورم.
نمي دانم. يعني اصلاً خجالت كشيدم از خودش بپرسم. پير بود. سنش كم نبود. چه جوري بايد از خودش مي‌پرسيدم
ـ ببخشيد برادر ... اين بچه‌ها راست ميگن كه شما زمان شاه، «قاچاقچي» بوديد؟
خُب فكر مي‌كنيد چي بهم مي‌گفت؟
ـ به تو چه بچه ...
ـ اصلاً تو غلط مي‌كني در مورد من اين‌جوري حرف مي‌زني ...
ـ خجالت نمي‌كشي با من كه همسن پدرتم، اين‌جوري حرف مي‌زني؟
ـ اصلاً به شماها چه كه من چيكاره بودم؟
ـ بودم كه بودم ... امروز مثل همه‌ شما، مثل خود تو، لباس بسيج تنمه ...
ـ اصلاً تو روت مي‌شه توي روي كسي كه اومده جبهه تا جونش رو فدا كنه، اين حرفا رو بزني؟
ـ ...
خُب ... خُب. غلط كردم. اصلاً ازش نپرسيدم. ولي خًب قيافه‌اش تابلو بود. موهاي حنا زده‌ ژوليده، چهره‌ سيه چرده، سبيل‌هاي سيخ سيخي لاي دندونايي كه از بس لب به سيگار زده، سياه سياه شده بودند ... اصلاً اين‌ها هيچي، دستانش ... از روي دستانش تا بالا، همه‌اش خالكوبي بود.
رستم و سهراب، زال و تهمينه ... خلاصه يك شاهنامة كامل روي بدنش خالكوبي كرده بود. كافي بود تا براي وضو گرفتن آستينش را بالا بزند ...
آخ گفتم «وضو» ...
آره ... وضو هم مي‌گرفت ... وضوي خالي كه نه، كنار بقيه، شانه به شانة بچه‌ها، نماز هم مي‌خواند. تازه، توي دعا توسل و زيارت عاشورا هم مي‌آمد، يك گوشه مي‌نشست و با دستمال يزدي سبز و بنفشش، اشك‌هايش را پاك مي‌كرد ...
ولي خُب خيلي بو مي‌داد. اصلاً انگار خود كارخانة دخانيات نشسته بغلت. نمي‌شد تحملش كرد. مخصوصاً وقتي مي‌خواست روبوسي كند. وقتي مي‌خنديد، ته حلقش معلوم بود. همون چند تا دنداني هم كه داشت، اون‌قدر سياه و لت و پار بودند كه دلت نمي‌آمد صورتش را ببوسي.
مي‌گفتند زمان شاه، قاچاقچي بوده. نه قاچاقچي مواد مخدر، كه از راه‌هاي سخت و پر پيچ و خم كوهستان‌هاي غرب كشور به‌خصوص قله «بمو»، اجناس و لوازم از عراق مي‌آورده و مي‌برده.
جنگ كه شد، مثل همه مردم، همه آن‌چه را ناشايست مي‌پنداشت، به كناري نهاد و با رزمندگان اسلام همراه شد.
حالا ديگر حاجي، براي خودش شده بود «بلدچي». هر جا بچه‌هاي اطلاعات و عمليات گير مي‌كردند، او بود كه راه گشايشان مي‌شد و آنان را تا پشت خطوط عراق مي‌برد و مي‌آورد.
در «هور» و در ايام آمادگي عمليات خيبر، بچه‌ها براي شناسايي در عمق مواضع عراق، توسط او به قاچاقچيان عراقي تحويل مي‌شدند و چند روز بعد كه كارشان را انجام مي‌دادند، محترمانه به ايران بازگردانده مي‌شدند و عراقي‌ها به او مي‌گفتند:
ـ حاجي جون، بيا امانتي‌هات رو تحويل بگير.
آقا كه آمد ... حوزه شلوغ شده بود. «حوزه علميه» نه؛ «حوزه هنري».
«زم» كه چندي قبل آويني را از آنجا تارانده بود، حالا شده بود صاحب عزا!
آهنگران اما، تلاش مي‌كرد مي‌زد تا در باغ شهادت را باز كند:
اگر آه تو از جنس نياز است
در باغ شهادت باز باز است
مي‌خواند و گريه مي‌كرد. مي‌خواند و اشك درمي‌آورد.
گفتم اشك!
مگر ديگر اشكي هم براي‌مان گذاشته بود؟
از خرداد 68 كه يتيم شديم، اشك چشم‌مان خشكيد.
حالا سيد آمده بود تا دوباره فرياد «يا حسين» در خيابان‌هاي دولت سازندگي و دوران بازندگي، طنين‌انداز شود.
سيد آمد تا باز به ديدگان خشكيده‌مان، اشك ببخشد و طراوت زيارت عاشورا يادمان آرد.
همه ناله مي‌زدند. همه مي‌گريستند. كسي به ديگري نمي‌نگريست.
من اما ...
آن‌قدر زمان جنگ عشق آهنگران داشتم كه هر وقت در جبهه مي‌شنيديم آمده، حتماً بايد از نزديك زيارتش مي‌كردم.
امروز اما ...
حال نداشتم بروم جلو. همه عزادار شده بودند. امروز روز عزا بود. سردار پاستوريزة جبهه نديدة بسيج، براي اينكه از فشار برهد، گفته بود تا پرونده‌اي در بسيج به نام «سيد مرتضي آويني» به تاريخ گذشته تشكيل دهند تا اگر روزي پرسيدند چرا «هنرمند بسيجي»؟ كارت بسيجش را رو كند!
همراه «داود اميريان» كنار اتاقك «دفتر ادبيات و هنر مقاومت» ايستاده بوديم. به ياد روزهاي آفتابي جنگ، ونگ مي‌زديم.
انگار مصطفي را از «سومار» مي‌آوردند.
پنداري پيكر «سعيد» را از همسايگي «دجله» برمي‌گرداندند. شايد استخوان هاي «سيد محمد» را از «سه راه مرگ» هديه مي‌آوردند. هر چه كه بود و هر كه مي‌آمد، عطر شهادت در شهر مي‌پراكند. از دور ديدمش. نه خيلي دور، ولي كسي متوجه نشد.
همه در محوطه اصلي بودند و من و داود، متوجه شديم تابوتي پيچيده در پرچم افتخار آفرين ايران اسلامي، از در پشتي حوزه هنري وارد حياط شد.
بر شانه داود كه زدم، دويديم.
زير تابوت را كه گرفتيم، ده ـ دوازده نفر نمي‌شديم. داشتيم مي‌رسيديم به مردم. سرم را بر تابوت گذاشته و مي‌گريستم. من عقب بودم و داود جلوتر. كسي از پشت بر شانه‌ام زد و از حال خوش خارجم ساخت:
ـ آقا ميگه تابوت رو بذارين زمين.
ـ آقا؟
برگشتم پشت سرم را ببينم، كه چشمم به قيافه خندان ـ ببخشيد، مثلاً گريان ـ حاجي زم افتاد. كفرم درآمد. به يك‌باره همه ظلم و ستم‌ها پيش چشمم رژه رفتند:
ـ هر ...ي اسم خودش رو مي‌ذاره آقا.
همه شنيدند. داد زدم. از ته دل.
مي‌خواستم بلندتر داد بزنم تا همه بهتر بشناسندش.
آن مرد اما، ول كن نبود. دوباره بر شانه‌ام زد:
ـ گفتم آقا ميگه تابوت رو بذارين زمين ...
ـ برو بينيم با ...
واي خراب كردم.
رويم را كه برگرداندم تا حالش را بگيرم، حالم گرفته شد.
آقا بود. واقعاً. خودش بود. درست پشت سر تابوت داشت گام مي‌زد و مي‌آمد.
زدم بر شانه داود:
ـ داود، سريع تابوت رو بذار زمين ... آقا ...
خودم را انداختم روي تابوت و هاي‌هاي گريستم. داود و ديگران هم.
آقا ايستاد بالاي سر آقا سيد. چشمانش باراني بود، حالاتش طوفاني.
من اما، رعد و برق شدم.
دلم مي‌سوخت.
تازه او را شناخته بودم، ولي حالا از همه جلو زده و پريده بود.
رو كردم به آقا:
- آقا ... اينم سيدمرتضات ...
شلوغ شد. من هم شلوغ شدم.
همه آمدند. آقا كه رفت، تازه جمعيت ريخت آنجا و ...
خوب شد آقا آمد.
اگر آقا نمي‌آمد:
«سه قطره خون» مسيح (روزنامه جمهوري اسلامي) همچنان به عناوين جعلي «بسيج صدا و سيماي» استان و شهرستان و بخش و دهداري و روستا، عليه سيدمرتضي بيانيه صادر مي‌كرد.
و همچنان پخش صداي آويني از جعبه جادويي قهرمان رالي كانادا را حرام و ممنوع بود.
اگر آقا نمي‌آمد، شايد لازم بود تا پيكر آويني را همچون پيكر اولين شهداي عمليات تفحص، پزشك قانوني وارسي كند و سوراخ‌هاي تركش مين والمري را، «اثرات فرو رفتن شيئي سخت همچون پيچ گوشتي در چند جاي بدن» اعلام كند!
آويني كه رفت، آن‌هايي كه سال‌هاي جنگ از قم آن‌طرف‌تر را نديدند، تازه فهميدند «فكه» هم روي نقشه ديدني است.
پاي آويني كه بر مين گل كرد، تازه آن‌هايي كه مي‌گفتند «چرا جنگيديم؟» متوجه شدند كه فكه بخشي از خاك ايران اسلامي است و اين پيكرهاي استخواني كه همچنان بر دوش‌ها روانند، از اين سوي مرز، يعني داخل كشور خودمان مي‌آيند. يعني دشمن تا آخرين روزها حتي، در خانه‌مان جا خوش كرده بود تا نقشه را جعل كند كه نتوانست.
آويني كه خونين شد، ما هم تازه ياد رفيقان‌مان افتاديم كه پيكرشان را بر خاكريز جاي گذاشتيم.
آويني كه شهيد شد، حضرات رضايت دادند تا فيلم اولين سري عمليات تفحص و كشف شهدا را از طبقه‌بندي «خيلي محرمانه» خارج كنند و بگذارند مردم بفهمند: در فكه، چه خبرهاست هنوز؟!
منبع:ماهنامه امتداد شماره 51



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما