عزيز خدا

همه دوست داشتند مهمان خانه آن‌ها باشند تا غم دل‌شان برود و شادابي و نشاط جايش را بگيرد. عزيز، هر بار كه مقدار كمي ‌از خرجي زياد مي‌آمد، كنار مي‌گذاشت و بعد هم تكه‌هاي كوچك طلا مي‌خريد. مي‌گفت: «طلا سرمايه است و هم زينت زن.» وقتي زياد مي‌شد، آن طلا‌ها را مي‌فروخت. عزيز قناعت كرده بود و توانسته بود پولي پس‌انداز كند. دوست داشت با اين پول مسافرت بروند. اگر از بچه‌ها كه حالا شش‌تا بودند پرسيده مي‌شد دوست دارند كجا بروند؟ همه مي‌گفتند كربلا. از كوچكي آن‌قدر قصه‌هاي كربلا را شنيده بودند.
دوشنبه، 8 خرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
عزيز خدا

عزيز خدا
عزيز خدا


 






 

روايت شگفت‌انگيزي از يك مادر
 

همه دوست داشتند مهمان خانه آن‌ها باشند تا غم دل‌شان برود و شادابي و نشاط جايش را بگيرد. عزيز، هر بار كه مقدار كمي ‌از خرجي زياد مي‌آمد، كنار مي‌گذاشت و بعد هم تكه‌هاي كوچك طلا مي‌خريد. مي‌گفت: «طلا سرمايه است و هم زينت زن.» وقتي زياد مي‌شد، آن طلا‌ها را مي‌فروخت. عزيز قناعت كرده بود و توانسته بود پولي پس‌انداز كند. دوست داشت با اين پول مسافرت بروند. اگر از بچه‌ها كه حالا شش‌تا بودند پرسيده مي‌شد دوست دارند كجا بروند؟ همه مي‌گفتند كربلا. از كوچكي آن‌قدر قصه‌هاي كربلا را شنيده بودند.
دوران انقلاب بود و اوج تظاهرات و پخش اعلاميه‌ها. پدر كارهاي ضدرژيم و انقلابي‌ خود را مخفيانه انجام مي‌داد بچه‌ها هم در راهپيمايي شركت مي‌كردند؛ همه، حتي عزيز. فقط يك نكته به همه سفارش مي‌شد كه مواظب باشيد گير نيفتيد.
آقاجان خيلي مقيد بود كه تميز و اتو كرده لباس بپوشد. هميشه هم معطر بود. بوي‌عطرش هميشه تا چند ساعت در محلي كه رد مي‌شد، مي‌ماند، اما با تمام اين‌ها بارها شده بود كه قبا و عبا و لباسش را در خيابان به نيازمندي ‌بخشيده بود؛ حتي در زمستان، گاهي به خانه مي‌آمد، در حالي كه از سرما مي‌لرزيد؛ ديگر همه مي‌دانستند كه....
موقع رفتن علي‌اصغر، آقاجان خواب ديد و به همه گفت: او را خوب ببوسيد چون شهيد مي‌شود. عزيز با شنيدن اين حرف لبخندي زد و قول شفاعت از علي‌اصغر گرفت و با او خوب خداحافظي نكرد تا مبادا دلش بلرزد و سست شود. وقتي جنازه علي‌اصغر را آوردند و آقاجان رفت تا آخرين وداع را با جوانش داشته باشد،‌ از همان دم در سردخانه شروع كرد: «السلام عليكم يا اولياءالله و احباء. السلام عليكم يا انصار رسول‌الله...»
بچه‌ها در دنيا با عزيز و آقاجان انس عجيبي داشتند. حالا كه سه‌تاي‌شان آن‌جا بودند، بايد يكي كنارشان مي‌بود. آقاجان ديگر توان ماندن نداشت. مي‌خواست برود، اما عزيز ماند تا مثل هميشه با صبوري و تدبير و توسل و توكلش نسل رحيميان را پرورش دهد. موقعي كه آقاجان داشت پَر مي‌كشيد، همه‌اش دستش را روي سينه مي‌گذاشت. كسي نمي‌دانست چرا؛ تا اينكه كاغذي از جيب لباسش در آوردند؛ حواله يخچال بود براي دختر فقيري كه مي‌خواست همين روزها عروس شود.
يادش به خير! هميشۀ خدا مهمان داشت و عزيز هم مثل هميشه خدا براي بيست ـ سي نفر غذا مي‌پخت؛ در آشپزخانه‌اي كه فقط دو نفر در آن، جا مي‌شدند و ما گاهي خسته از اين همه رفت‌وآمد و كار. عزيز گاهي به بابا مي‌گفت: كاش خانه بزرگ‌تر بود و آقاجان هم جواب مي‌داد براي ما كافي است. باقي بماند آن دنيا، بهشت.
كَبل‌زهرا براي بچه‌هايش خيلي وقت گذاشته بود، با اينكه خانه‌اش محل رفت‌و‌آمد همسايه و دوست و آشنا بود. هر كس هر گرفتاري و مشكلي برايش پيش مي‌آمد، اول سراغ او مي‌رفت، اما هيچ‌كدام از اين‌ها نتوانسته بود او را از بچه‌هايش غافل كند.
البته براي درآمد و گذراندن مخارج خانه مجبور بود خياطي كند. خياط مشهوري شده بود و براي تمام اميركلا(روستايي در يكي از شهرهاي شمال كشور) و روستاهاي اطراف لباس مي‌دوخت؛ لباس براي عروس‌ها مي‌دوخت. مردم اعتقاد داشتند دستش سبك است. برايش مهم هم نبود كِي مزد خياطي‌‌اش را بگيرد. هر كس هر موقع برايش امكان داشت، مزد لباس را مي‌آورد. گاهي ماه‌ها طول مي‌كشيد و بعضي هم فراموش مي‌كردند بدهكارند.
از آن‌جا كه كارهاي خانه وقت روزش را اشغال مي‌كرد، گاهي مجبور بود شب‌ها تا ديروقت خياطي كند. بعد، زمان كوتاهي مي‌خوابيد و بلند مي‌شد نماز شب و نماز صبح و دعا و تعقيبات مي‌خواند. خورشيد كه طلوع مي‌كرد كارهاي معمول خانه را انجام مي‌داد و دوباره مشغول خياطي مي‌شد.
خديجه، دختر كَبل‌زهرا و پسرانش(دكتر قائمي ‌و برادرانش) كه حالا همه نوجوان و جوان شده بودند با دقت و تدبير او مورد توجه همة مردم منطقه قرار داشتند. من قصه خديجه را مي‌گويم، شما او را در آينه مادرش ببينيد تا اوج زيبايي زندگي كَبل زهرا براي‌تان نمودار شود. زندگي زهرا براي دختران ما نمونه‌اي عملي است كه اگر به دقت تفكر در حال و احوال او و دخترش خديجه بپردازند بسياري از معضلات و سؤال‌هاي زندگي‌شان را حل خواهند كرد.
خديجه پانزده سالش شده بود و در همه كاري مهارت داشت؛ هم كار و بار خانه را بلد بود و هم جمع‌وجور كردن باغ و دوختن لباس و بافتني‌كردن را. كنار تمام اين‌ها درس حوزه را در خانه مي‌‌خواند و درباره تاريخ و سيرة اهل‌بيت(ع) مطالعه مي‌كرد. پدربزرگ را مي‌ديد كه هر روز در ايوان خانه مي‌ايستد و زيارت‌ عاشورا را بلند مي‌خوانَد و به پهناي صورت اشك مي‌ريزد. او هم كنارش مي‌گريست. خديجه با همت مادرش و تلاش خودش، در منطقه، دختري متفاوت شده بود. مردم دوست داشتند كه خديجه عروس خانه‌شان شود، اما خودشان را در حد او نمي‌دانستند تا اينكه همسايه‌شان قدم جلو گذاشت. پسرشان هفده‌ساله بود و با برادران خديجه همراه بود. ‌زهرا در جواب خواستگار گفت كه مي‌خواهد دامادش عالم دين باشد. (با عرض پوزش، الان در خواستگاري از همه چيز مي‌پرسند، جز علم دين. همين علمي ‌كه معاملات دنيا و آخرت خديجه و بچه‌هايش را تأمين كرد.) داماد درس ديني را شروع كرد همراه برادران خديجه، يعني پسران قائمي. مدتي گذشت، دوباره آمدند خواستگاري. ‌زهرا گفت: مي‌خواهد دامادش لباس پيامبر(ص) بپوشد و تبليغ دين اسلام كند. داماد شد مبلغ دين اسلام.
عروسي گرفتند، نه به سبك زمان طاغوت، بلكه به سبك يك دختر و پسر مسلمان. مراسم شيرين و شادي بود. عروس شانزده‌ساله و داماد هيجده ساله. داماد اگر قبلاً به عشق خديجه درس ديني را شروع كرده بود، حالا عاشقانه درس مي‌خواند و خديجه هم او را همراهي مي‌كرد. وقتي كارِ خانه تمام مي‌شد، كساني كه درد دل و مشكل داشتند از خانه خديجه مي‌رفتند، نوبت عبادت و مطالعه‌اش مي‌شد. شب با همسرش بحث مي‌كردند و هر كدام هر چه را در روز ياد گرفته بود مي‌گفتند و يك كلاس دو نفره برپا مي‌كردند كه استادش شاگرد بود و شاگردش استاد.
تصميم براي هجرت به تهران با موافقت خديجه قطعي شد. پدر دلش مي‌خواست سطوح بالاتر را بخواند؛ يعني بايد از فضاي بزرگ خانه ييلاقي شمال دل بكنند و در اتاق‌هاي اجاره‌اي و كوچك تهران زندگي كنند؛ يعني بايد از مادر و پدر و برادر دور شوند و با غربت پايتخت اُنس بگيرند و از راحتي به سختي زندگي بيفتند. خديجه همه را خوب مي‌دانست، اما اين را هم مي‌فهميد كه براي خوشي در دنيا بايد دل خدا خوش و راضي باشد و رضايت خدا وقتي جلوه‌گر مي‌شود كه در راهش قدم برداري و براي تبليغ دينش، آن هم در ظلمت عصر محمدرضا پهلوي تلاش كني.
خدا به آن‌ها چندتا بچه داد. بچه‌ها قبل از تولدشان صداي قرآن خواندن مادر را شنيده بودند. با گريه‌هايش موقع نجواي زيارت عاشورا انس گرفته بودند و صحبت‌هاي مادر و پدر را در مباحثاتشان درك كرده بودند. همين هم بود كه از همان كوچكي حرف مادر را خوب مي‌فهميدند. خديجه كه حالا همه به او «عزيز» مي‌گفتند ـ بس كه محبت و فداكاري و خوبي‌اش زيادتر شده بود ـ براي تربيت بچه‌هايش برنامه داشت. براي‌شان از قصه‌هاي شيرين زندگي اهل‌بيت(ع) مي‌گفت. براي‌شان موقع خواب، قرآن مي‌خواند و دعا. مواقعي كه مشغول دعا بود، صدايش را بلند مي‌كرد تا بچه‌ها موقع بازي هم بهره ببرند. سؤال‌هايي از بچه‌هايش مي‌پرسيد كه وقتي جواب مي‌گرفتند به فهم‌شان افزوده شده بود. بچه‌ها را هم در كمك‌كردن به ديگران دخيل مي‌كرد تا بعدها خودشان هم صاحب عمل شوند.
توي شلوغي خانه اجاره‌اي، آن هم در فضاي متفاوت تهران و مردمي ‌كه فرهنگشان خيلي فرق مي‌كرد، خديجه مي‌خواست هم شوهرش رشد كند، هم بچه‌هايش. همسايه‌ها مي‌ديدند كه خانواده‌اي به جمع‌شان آمده كه چند بچه قد و نيم‌قد دارد؛ شوهري طلبه و زندگي‌اي مثل خودشان ساده، اما شبيه آن‌ها زندگي نمي‌كنند. براي خودشان برنامه دارند. بچه‌ها خيلي متفاوتند و با اينكه بين بچه‌هاي ديگر بازي مي‌كنند، ادب دارند و بامحبت. مادرشان با همه مشكلاتي كه دارد به همه محبت مي‌كند، مثل بعضي از زن‌ها اهل غيبت‌كردن و حق من و كار تو نيست. اگر ببيند كسي از همسايه‌ها گرفتاري دارد، زود به كمكش مي‌رود و صداي خنده و شادي از اتاق كوچك‌شان هميشه به گوش مي‌رسد. مي‌ديدند عزيز براي بچه‌هايش حرف مي‌زند و قرآن يادشان مي‌دهد.
همسايه‌ها هم شدند مريد عزيز. تا مشكلي داشتند، دردِ دل و كمبودي يا دعوا و نزاعي، راهي اتاق عزيز مي‌شدند. عزيز زني بود كه 25سال بيشتر نداشت.
در تهران هم خياطي مي‌كرد؛ با دست براي بقيه لباس مي‌دوخت و با مزد كمي ‌كه مي‌گرفت اجاره منزل را درمي‌آورد. بعضي نمي‌توانستند همين مزد كم را هم بدهند. عزيز مي‌گفت: «به جايش براي عاقبت به‌خيري و آخرتم دعا كنيد.» چهارسال بعد، توانست يك چرخ خياطي بخرد. چرخ خياطي را در اختيار ديگران هم قرار مي‌داد و خياطي هم يادشان مي‌داد.
خرج‌شان با درآمدشان برابري نمي‌كرد. شهريه كم طلبگي و اجاره منزل و خرج‌هاي زياد تهران و چند بچه كوچك، پدر و مادر را به تدبير زندگي انداخت. يك مدرسه بود كه مخصوص متدينين آن زمان بود به‌نام «مدرسه اسلامي» زير نظر «جامعه تعليمات اسلامي». پدر آن‌جا مشغول كار شد و مادر هم علاوه بر كارِ خانه، تربيت بچه‌ها، خريد منزل را هم بر عهده گرفت. بين ميوه‌ها، ريزها را مي‌خريد تا ارزان‌تر باشد. بچه‌ها گاهي اعتراض مي‌كردند. عزيز هم براي‌شان توضيح مي‌داد: «ميوه، ميوه است. حالا كمي‌ كوچك‌تر، به جايش دور هم مي‌نشينيم و با شادي مي‌خوريم و من براي‌تان قصه مي‌گويم.» دانه انگور مي‌خريد و مي‌گفت: «به قول آقاي بهشتي، دانه انگور از خوشه‌اش شيرين‌تر است.» و واقعاً هم بچه‌ها همين را حس مي‌كردند. ياد آن‌هايي مي‌كرد كه فقيرتر هستند و همين ميوه را هم نمي‌توانستند بخرند. بچه‌ها هم به مرور زمان دريافتند كه خوشبختي و سربلندي به خوراك و پوشاك و خانه و ماشين عالي نيست، بلكه به همان عواملي وابسته است كه در وجود بابا و مامان تجلّي كرده است.
بابا، منبري خوش‌صحبتي بود. خديجه هم مشوق خوبي براي شوهرش بود. شب‌ها با كمك هم مطالب منبر را آماده مي‌كردند. احاديث و حرف‌هايي كه مفيد است گفته شود را مرور مي‌كردند و حتي آخرش روضه‌اي هم مي‌خواندند؛ روضه‌اي كه بابا فردا بالاي منبر مي‌خواند و مردم نجوا مي‌كردند. هيچ‌وقت براي منبرهايش درخواست پول نمي‌كرد، اما گاهي مردم صله مي‌دادند. عزيز به اين پول‌ها خيلي اهميت مي‌داد. مي‌گفت: «بركتي است كه از روضه و خانه اهل‌بيت(ع) رسيده.» آن‌ها را فقط خرج خورد و خوراك مي‌كرد تا ذره‌ذره محبت اهل‌بيت(ع)، گوشت و پوست بدن بچه‌ها بشود؛ يعني همه وجودشان از بركت اهل‌بيت(ع) رشد كند.
زن‌هاي همسايه از دست شوهران‌شان شكايت داشتند؛ از اينكه آن‌قدر درآمد ندارند كه حتي يك لباس نو براي عيد بچه‌هاي‌شان بخرند. عزيز به همه‌شان گفته بود كه تكه پارچه‌هايي كه دارند يا لباس‌هاي بافتني قديمي، همه را بياورند و به يكي‌يكي‌شان ياد داد كه به جاي ناشكري و دعوا، با همين پارچه‌ها لباس‌هاي قشنگي براي بچه‌ها بدوزند؛ بافتني را بشكافند و از نو با مدل ديگر ببافند و به زير دستان‌شان نگاه كنند، نه به مردمي‌ كه از نظر آن‌ها خوش‌بختند و...
از وقتي كه در تهران ساكن شده بودند، مدام از شمال براي‌شان مهمان مي‌آمد. هر كس در تهران كاري داشت، مي‌آمد خانه آن‌ها ساكن مي‌شد. هميشه درِ خانه به روي همه باز بود و هيچ‌وقت از اهل خانه بي‌احترامي ‌ديده نشد. همه دوست داشتند مهمان خانه آن‌ها باشند تا غم دل‌شان برود و شادابي و نشاط جايش را بگيرد.
عزيز، هر بار كه مقدار كمي ‌از خرجي زياد مي‌آمد، كنار مي‌گذاشت و بعد هم تكه‌هاي كوچك طلا مي‌خريد. مي‌گفت: «طلا هم سرمايه است و هم زينت زن.» وقتي زياد مي‌شد، آن طلا‌ها را مي‌فروخت. عزيز قناعت كرده بود و توانسته بود پولي پس‌انداز كند. دوست داشت با اين پول مسافرت بروند. اگر از بچه‌ها كه حالا شش‌تا بودند پرسيده مي‌شد دوست دارند كجا بروند؟ همه مي‌گفتند كربلا. از كوچكي آن‌قدر قصه‌هاي كربلا را شنيده بودند، آن‌قدر روضه‌هاي پدر و اشك مادر را ديده بودند كه مشتاق آن‌جا شده بودند. بار سفر بسته شد. پتو و متكا، لباس و خوراكي‌ها را پاي ماشين بردند و عازم شدند. بچه‌ها حالا كه چهل‌ ـ پنجاه ساله هستند، شيرين‌ترين سفر مادرشان را همين سفر سخت كربلا مي‌دانند؛ آن‌هم سفر پنجاه سال پيش. تصور نوع ماشين، گرماي كربلا، كمبودهاي آن‌جا و... پدر و مادر آن‌قدر اين سفر را با قصه‌هاي‌شان با بازي‌كردن‌هاي‌شان، با راحت نگاه كردنشان به زندگي، با صبر و حوصله‌اي كه به خرج داده بودند، براي بچه‌ها راحت كرده بودند كه بچه‌ها از آن زمان تا حالا بهترين مسافرتي كه در طول سال مي‌خواهند داشته باشند، سفر به عتبات و مكه و مدينه است.
اعمال مسجد كوفه و سرداب مقدس، زياد بود؛ يعني براي بچه‌ها خيلي سنگين بود، عزيز دلش مي‌خواست بچه‌ها با ميل و رغبت اعمال را انجام بدهند. به همين خاطر هم خيلي حوصله به خرج داد. براي تك‌تك‌شان وقت گذاشت. كلمات دعا را آرام ادا كرد. قصه‌ها را گفت و دليل اعمال را؛ نگاه خدا و فرشته‌ها را؛ ثوابش را؛ خلاصه، آ‌‌ن‌قدر آرام و مهربان برخورد كرد كه همه، اعمال را انجام دادند. بعد هم جايزه‌شان اين شدكه پدر و مادر با اينكه خسته بودند، گوشه‌اي بنشينند تا بچه‌ها اطراف مسجد و ميان همان فضاي خاكي بازي و شادي كنند.
با تلاش پدر و قناعت‌هاي عزيز، يك خانه هشتاد متري دو طبقه خريدند. خانه دوتا اتاق پايين داشت و دو اتاق هم بالا. بابا پشت‌بام را نرده زد و تابستان‌ها پارچه مي‌كشيد دورتادور پشت‌بام را تا بتوانند شب‌ها براي خواب به بام بروند. آشپزخانه و حمام هم در حياط بود؛ زير باد و باران و برف. عزيز از داشتن اين خانه آن‌قدر شاد و شاكر بود كه انگار خانه هشت‌صدمتري دارند. بچه‌ها حالا كمي ‌بزرگ‌تر شده بودند، ولي به خاطر فضاي بد تهران، همه در خانه بازي مي‌كردند. عزيز خيلي صبوري به خرج مي‌داد تا فضاي خانه براي بازي آماده باشد و بچه‌ها هوس بيرون رفتن نكنند. فقط گاهي كه خسته مي‌شد، يك تشر كوچك مي‌زد. بچه‌ها چند دقيقه‌اي ساكت مي‌شدند و بعد دوباره روز از نو، روزي از نو، صداي بازي بچه‌ها بود و صبر عزيز مهربان.
دوران انقلاب بود و اوج تظاهرات و پخش اعلاميه‌ها. پدر كارهاي ضدرژيم و انقلابي‌ خود را مخفيانه انجام مي‌داد بچه‌ها هم در راهپيمايي شركت مي‌كردند؛ همه، حتي عزيز. فقط يك نكته به همه سفارش مي‌شد كه مواظب باشيد گير نيفتيد. تا بتوانيد كار انجام دهيد؛ يعني زيرك و فرز و چابك باشيد. پسرها با هم مي‌رفتند تظاهرات و با گاردي‌ها درگير مي‌شدند؛ راه آن‌ها را با آتش‌زدن لاستيك و ماشين بند مي‌آوردند؛ اعلاميه‌هاي امام را تكثير و پخش مي‌كردند و خلاصه، هر كاري مي‌شد، انجام مي‌دادند و هيچ‌وقت دُم به تله نمي‌دادند.
جوّ فرهنگي بد زمان طاغوت، عزيز و آقاجان را به فكر انداخته بود تا براي بچه‌ها برنامه‌اي داشته باشند. جوان‌هاي فاميل زياد بودند و مي‌شد با جمع كردن‌شان و برنامه‌هاي متنوع، بي‌نيازشان كرد. اردوهاي زيارتي فاميلي راه انداختند. اول هم از زيارت شاه عبدالعظيم(ع) شروع كردند. غذاي ساده و ماشيني كه بيشتر از ظرفيتش پر شده بود و ميوه و زيرانداز و...
آقاجان به هر جواني هم مسئوليتي داد تا دنبال كار برود و شور داشته باشد و مسئوليت‌پذير هم بشود؛ سعه‌صدر پيدا كند و آينده‌نگر بار بيايد. كاروان راه افتاد و خيلي ساده سفر شكل گرفت. همه كه زيارت كردند، قصه شاه عبدالعظيم(ع) را هم شنيدند؛ كراماتش و بركت زيارتش را. بعد هم همه آزاد بودند. جمع آن‌قدر باصفا بود كه قرارها براي سفرهاي بعدي گذاشته شد. سفر بعدي به قم، آن‌هم براي 28صفر بود. بعد هم مشهد و كربلا و مكه را هم در برگرفت. آقاجان مدير كارواني شد كه تمام سختي كارها، خبر كردن‌ها و تهيه لوازم و تهيه خوراكي، همه بر عهده او و عزيز بود. (آن زمان‌ها كاروان‌داري به راحتي حالا نبود. بايد لباس و غذا و مواد اوليه را مدير كاروان براي همه تهيه مي‌ديد. آقاجان و عزيز، تمام اين سختي‌ها را تقبل كرده بودند، اما جوّ فاميلي و اطرافيان را دور از عوامل فساد و مشكلات نگاه داشته بودند.) زيبايي كار آن‌جا بودكه كساني از فاميل كه بضاعت مالي نداشتند با كمك بقيه، هميشه در اين مسافرت‌ها همراه بودند و هيچ‌كس هم منتي بر كسي نداشت، بلكه همه زير منت اهل‌بيت(ع) بودند كه مهمان‌نوازي مي‌كردند و همه را مي‌پذيرفتند.
اين سفرها خرج داشت و بچه‌ها هم چون لذت مي‌بردند، هميشه طالب رفتن بودند. عزيز و آقاجان قرار مي‌گذاشتند كه هر كس پول خودش را بدهد، حتي بچه‌ها. بعد تعيين مي‌كردند كه اگر فلان مقدار قرآن حفظ كني يا فلان دعا را و... جايزه مي‌دهيم. جايزه‌اش هم پولي بود كه خرج سفرشان مي‌شد. همين باعث شده بود كه بچه‌ها با دعا و قرآن مأنوس و همراه بشوند.
خانه‌شان پاتوق كساني بودكه از شمال مي‌آمدند و مشكل كاري داشتند. گاهي براي هديه، همراه خودشان خوراك و وسيله‌اي هم مي‌آوردند. بچه‌ها مي‌دانستند كه نبايد از اين وسايل استفاده كنند تا عزيز و آقاجان اجازه دهند. دقت آن‌ها در اينكه از پولي كه خمسش داده شده است يا نه، در بچه‌ها هم اثر كرده بود. اول خمس آن را مي‌پرداختند و بعد در زندگي وارد مي‌كردند. همين هم شده بود كه با آنكه نوجوان و جوان بودند، در مورد حلال و حرام، ‌خوب و بد و... حساس بودند و سؤال مي‌‌كردند.
گاهي مي‌شد دوستي از شمال مي‌آمد تا كار پيدا كند، اما در مدتي كه بيكار بود ميهمان آن‌ها بوده با اين كه در مضيقه مالي بودند، خيلي دقت مي‌كردند كه به آن‌ها سخت نگذرد. عزيز، غذا كه مي‌پخت به بهانه سر زدن به خانه آن‌ها مقداري غذا هم مي‌برد يا به بهانه سرزدن به بيمارشان، قسمت خوب غذايش را جدا مي‌كرد و مي‌برد. آن‌قدر عادي اين كار را انجام مي‌داد كه طرف احساس خجالت و حقارت نكند. عزيز از چشمان او مي‌فهميد كه غذا خورده‌اند يا نه. همين هم باعث مي‌شد كه به آقاجان بگويد و او هم در انجام اين كارش مشوق عزيز مي‌شد.
خيلي دوست داشتند ذكر اهل‌بيت(ع) در خانه پخش شود. غير از اينكه براي بچه‌ها از روي مفاتيح و منتهي‌الآمال و زادالمعاد مي‌خواندند و قصه‌هاي اهل‌بيت(ع) را مي‌گفتند، گاهي در اعياد يا شهادت اهل‌بيت(ع) كه مي‌شد، همسايه‌ها را هم دعوت مي‌كردند و براي‌شان صحبت مي‌كردند و روضه مي‌خواندند. البته بچه‌ها هم روضه‌ها را بلد بودند. شعرها را به صورت مداحي مي‌خواندند. آن وقت صداي گريه عزيز تمام خانه را پر مي‌كرد.
سينماهاي تهران فعال شده بود و فيلم‌هاي نادرست نشان مي‌داد. زمان طاغوت بود و همه تلاش‌ها اين بود كه جوان‌ها را به فساد بكشانند تا بتوانند مقابل دين و شور آن را بگيرند. آقاجان يك آپارات تهيه كرد و از مهماني‌ها و عروسي‌ها و اردوهاي فاميلي فيلم مي‌گرفت. بعد يك پارچه سفيد آويزان مي‌كرد و بچه‌ها و جوان‌ها را مي‌نشاند تا به‌جاي فيلم‌هاي مبتذل، فيلم‌هاي زيبا و شاد خودشان را ببينند. شايد هم يادآوري از قيامت بود كه همه لحظات و سكنات شما نزد خداوند ضبط است و در روزي نشان‌تان مي‌دهند.
يا اينكه براي جوان‌ها يك استخر در باغ شمال ساخته بود و مي‌گفت: كنار دريا نرويد. همين‌جا بياييد در باغ آزاديد. جوان‌ها دور هم جمع مي‌شدند و آقاجان با دقت آن‌ها را زير نظر داشت. صداي شادي و بازي جوان‌هاي فاميل همه‌جا را پر مي‌كرد. عزيز هم براي اينكه اين شادي تكميل شود براي آن‌ها غذا درست مي‌كرد. گاهي كه وسع مالي نمي‌رسيد، نان خشك را خيس مي‌كرد و با كمي ‌شكر و روغن در ماهي‌تابه تفت مي‌داد. يا حلوا درست مي‌كرد و براي آن‌ها مي‌برد. آقاجان و عزيز در شمال هم كاروان راه مي‌انداختند و به زيارت امام‌زاده‌ها مي‌رفتند؛ آن هم با خرجي اندك خودشان.
بچه‌ها با قناعت‌هاي عزيز و تلاش بابا در همان مدرسه تعليمات اسلامي‌ كه آقاجان مدير بود درس مي‌خواندند. مدرسه هزينه‌بر، اما تنها محيط مناسبي بود كه در تهرانِ پرفساد، مي‌شد بچه‌ها را با خيال آسوده آن‌جا گذاشت؛ هر چند كه درس‌هاي قرآن و شرعيات و... براي آن‌ها كه همه را عزيز يادشان داده بود، خيلي راحت بود. همه قبل از هفت‌سالگي خواندن قرآن را مسلط بودند و حلال و حرام دين را مي‌دانستند. آقاجان با اين‌كه آن‌جا يك مدير بود، كار تبليغي‌اش را هم انجام مي‌داد. بچه‌ها را تشويق مي‌كرد كه در تولد اهل‌بيت(ع) كلاس‌ها را تزيين كنند و يا در عزاداري‌ها براي‌شان روضه مي‌گذاشت. اين كار در محيط خفقان آن موقع، عجيب بود. همچنين با بچه‌هاي ديگر، فراتر از درس مدرسه صحبت مي‌كرد. يك‌بار بچه‌ها را براي تفريح به روستايي بردند. آقاجان نوجوانان روستا را هم جمع كرد و همان نصف روزي كه آن‌جا بودند، نماز و حجاب و... را براي‌شان درس داد.
عزيز در هدايت بچه‌ها خيلي دقت مي‌كرد. دوست گرفتن را يادشان مي‌داد؛ ملاك‌هاي يك دوست خوب، تحليل اوضاع اجتماعي و فرهنگي جامعه و مدرسه و... را. طوري شد كه بچه‌ها از همان راهنمايي و دبيرستان، خودشان هدايت جمع و گروه را بر عهده مي‌گرفتند و سر گروه بودند؛ مثلاً علي‌اصغر(پسرِ بزرگ خانه) خودش يك فرمانده بود. همه جوان‌هاي مسجدي را جمع مي‌كرد و در تظاهرات‌ها شركت مي‌داد و هر جا هم كه كم مي‌آوردند از عزيز و آقاجان كمك مي‌گرفتند. چندتا مسجد را زير بال و پر خودش داشت و كارهاي فرهنگي‌اش را سر و سامان مي‌داد. هيأت جوانان راه انداخته بود و مداحي‌اش برعهده خودش و برادرانش بود. آن‌قدر تأثيرگذاري‌شان زياد شده بود كه جوان‌هايي از خانواده‌هاي غيرمتدين هم جذب آن‌ها شده بودند. البته خانواده هم كمك مي‌كرد. خيلي از جوان‌ها كه از جانب خانواده‌شان مورد طعن و سرزنش قرار مي‌گرفتند، آقاجان و عزيز مورد محبت خودشان قرار‌شان مي‌دادند تا آن‌ها در ادامه راه دچار سرخوردگي نشوند؛ آن‌ها جوان‌هايي شدند كه بعدها به خيل رزمندگان و شهدا پيوستند.
انقلاب پيروز شده بود و همه احساس امنيت مي‌كردند، اما كارها بيشتر شده بود. پسرهاي خانه مشغول بودند و آقاجان هم بيشتر مشغول تبليغ. عزيز كنار تمام كارهايش توجه بيشتري به فقرا و محتاجين نشان مي‌داد؛ يعني هر كس يك گوشه كار را گرفته بود به اندازه توانش تا پايه‌هاي انقلاب محكم شود. كنار حياط كوچك خانه از زمين تا سقف، موادغذايي و پوشاك بود كه عزيز و بچه‌ها بين نيازمندان پخش مي‌كردند. خيلي مواقع وسيله را مي‌داد به بچه‌ها تا به در خانه‌ها ببرند. مي‌گفت: «تو كوچكي. اگر ببري، آن‌ها خجالت نمي‌كشند.» گاهي كه بچه‌ها از زيادي كار خسته مي‌شدند و گله مي‌كردند، عزيز براي‌شان داستان‌هاي اهل‌بيت(ع) را مي‌گفت؛ ثواب كار و رضايت خدا را مي‌گفت؛ ‌بركت دنيا و آخرتش را مي‌گفت و خلاصه، بچه‌ها را راضي مي‌كرد.
جنگ كه شروع شد، پسرها صبر نكردند؛ راهي جبهه شدند. آقاجان هم راهي شد. عزيز هم پشت جبهه دست به‌كار شد؛ براي بچه‌هاي جبهه لباس مي‌دوخت. مربا مي‌پخت. اگر كاري در مسجد بود، انجام مي‌داد. هر چه داشت و نداشت، هر كاري كه از دستش برمي‌آمد، انجام مي‌داد. با اين‌كه چشمانش كم‌سو شده بود و نمي‌توانست سوزن چرخ خياطي‌اش را نخ كند، اما از بچه‌ها كمك مي‌گرفت و باز هم مي‌دوخت. گاهي از جبهه لباس‌ها و پتوهاي خوني و پاره رزمندگان را مي‌آوردند در مسجد و هر كس مي‌توانست، مي‌برد براي تعمير و شستن، عزيز و دخترهايش گروه هميشه فعال بودند. در همان حياط كوچك كار مي‌كردند. يك‌بار هم شيشه شكسته‌اي در پتو بود. عزيز داشت با پاهايش پتو را لگدمال كرد تا تميز شود كه شيشه پايش را بريد. خونريزي زيادي ‌كرد، اما عزيز مدام پايش را مي‌بست و كار مي‌كرد.
آقاجان مواقعي كه جبهه نبود، دنبال كار فقرا و يا بردن كاروان حج بود. عزيز اين سختي‌ها را هيچ‌وقت براي خودش و اهل خانه سختي نمي‌ديد. به همه ياد داده بود كه هر چه لبخند خدا را به همراه داشته باشد، عين شادابي و آساني است. آقاجان خيلي مقيد بود كه تميز و اتو كرده لباس بپوشد. هميشه هم معطر بود. بوي ‌عطرش هميشه تا چند ساعت در محلي كه رد مي‌شد، مي‌ماند، اما با تمام اين‌ها بارها شده بود كه قبا و عبا و لباسش را در خيابان به نيازمندي ‌بخشيده بود؛ حتي در زمستان، گاهي به خانه مي‌آمد، در حالي كه از سرما مي‌لرزيد؛ ديگر همه مي‌دانستند كه....
عمليات فتح‌المبين تمام شده بود. پسرها مثل هميشه جبهه بودند. عزيز و آقاجان كارواني براي زيارت برده بودند سوريه. عزيز دلش شور مي‌زد. زود برگشتند. فردا بود كه خبر شهادت علي‌اصغر را آوردند؛ توي سنگر استراحت مي‌كرد كه خمپاره تمام بدنش را قطعه‌قطعه كرده بود. مي‌خواست كه مقابل علي‌اكبر امام حسين(ع) بدنش سالم نباشد. موقع رفتن علي‌اصغر، آقاجان خواب ديد و به همه گفت: او را خوب ببوسيد چون شهيد مي‌شود. عزيز با شنيدن اين حرف لبخندي زد و قول شفاعت از علي‌اصغر گرفت و با او خوب خداحافظي نكرد تا مبادا دلش بلرزد و سست شود. وقتي جنازه علي‌اصغر را آوردند و آقاجان رفت تا آخرين وداع را با جوانش داشته باشد،‌ از همان دم در سردخانه شروع كرد: «السلام عليكم يا اولياءالله و احباء. السلام عليكم يا انصار رسول‌الله...»
صورت علي‌اصغر را كه ديد، دلش آرام گرفت كه تمام روضه‌هايي كه ياد علي‌اصغر داده است، نتيجه داد. به بقيه گفت: يادتان است كه علي‌اصغر وقتي كوچك بود، مريضي داشت و مدام از حال مي‌رفت و ما براي رفع مريضي‌اش روضه علي‌اصغر مي‌خوانديم. خدا شفايش داد و چه‌قدر خوشحال شديم. خدا او را براي خودش پسنديده بود.
اما از عزيز بشنويد كه به هر كس زنگ مي‌زد و خبر پروانه‌شدن علي‌اصغر را مي‌داد. مي‌گفت: تبريك مي‌گويم. خدا را شكر. من كه اين لياقت را نداشتم، فرزندم فداي امام حسين(ع) شود. خدايا تو اين سرافرازي را دادي. افتخار مي‌كنم.
بعد از علي‌اصغر هيچ چيز فرق نكرد. بچه‌ها هنوز جبهه مي‌رفتند. يك‌بار هم عزيز همراه دخترش كه در خانه بود، راهي اهواز شدند، مقر شهيد چمران. آن‌جا در آشپزخانه مشغول بودند. وقتي هم كه برگشتند، مثل هميشه كارهايش را ادامه داد.
چندتا از همسايه‌هاي‌شان با انقلاب همراه نبودند؛ حتي جوان‌هاي‌شان عضو گروهك منافقين بودند و در توطئه و بمب‌گذاري عليه انقلاب فعال بودند. آن‌ها خيلي عليه خانواده حرف مي‌زدند و شايعه پخش مي‌كردند.كمك‌هايي را كه به فقرا مي‌شد برعكس جلوه مي‌دادند و... اما آقاجان و عزيز بنا نداشتند مقابله كنند؛ و صبوري مي‌كردند. جالب اين بود كه همين همسايه‌ها هر وقت به مشكل و مانعي برخورد مي‌كردند، مي‌آمدند سراغ همين خانه و مطمئن بودند كه با روي گشاده و محبت عزيز و آقاجان روبه‌رو مي‌شوند و مشكلاتشان هم حل خواهد شد.
بچه‌ها بزرگ شده بودند. يكي ـ دو تاي‌شان قبل از انقلاب ازدواج كرده بودند. مراسمي ‌ساده و پرشور هم گرفته شده بود. مداح آورده بودند و همه‌اش در مدح اهل‌بيت(ع) خوانده بود و همه شادي كرده بودند. خريد بازارها هم ساده و كم‌هزينه بود. حالا هم كه زمان جنگ بود به همين سادگي برگزار مي‌شد، اما شور و نشاطش زياد بود. سال 65 بود. مهدي توانسته بود اين سه ـ چهار سال را جبهه برود و بيايد و البته درسش را هم بخواند. بعد از علي‌اصغر، خيلي دويده بود تا توانسته بود با همان سن چهارده‌سالگي عازم جبهه شود. چهار سال بود كه مي‌رفت و مي‌آمد و يك آرزو هم بيشتر نداشت دوست داشت طوري شهيد شود كه پيش امام حسين(ع) شرمنده نباشد. وقتي شهيد شد، صورتي نداشت كه رو به قبله بگذارند. او را از لباس‌هايش شناختند. و اين شعر بر زبان‌ها بود: «گُلي كم كرده‌ام مي‌جويم او را.... »
عزيز گريه مي‌كرد و مي‌گفت: مهدي‌ام داماد شده. چه دامادي از اين بهتر. خدايا من لياقت نداشتم. خوش به حال علي‌اصغر و مهدي...
بعد از شهادت مهدي، آقاجان مريض شد. كليه درد شديدي داشت. بالاخره هم يك كليه‌اش را از دست داد، اما فعاليتش و رفت‌وآمدش به جبهه دائمي ‌بود. پسرها هم مدام در حال رفت‌وآمد بودند. هر كدام هم كه مجروح مي‌شدند، تا خوب مي‌شدند، راهي بودند. آقاجان و عزيز، هيچ وقت نمي‌گذاشتند به خاطر آن‌ها بچه‌ها از ياري دين خدا دست بردارند. حسن و حسين مي‌خواستند ازدواج كنند. دوست حسن هم آمده بود خواستگاري براي خواهر حسن. آقاجان گفت: فرقي نمي‌كند، او هم مثل پسرهاي خودم. يك جشن گرفت با سه داماد؛ چه دامادهايي! رزمندگان خوش‌صورت و خوش‌سيرت. چند وقتي نگذشته بود كه دامادها دوباره راهي جبهه شدند. نزديك دومين سالگرد مهدي بود. اهل خانه مي‌خواستند تدارك مراسم ببينند، اما آقاجان گفت: كمي ‌صبر كنيد تا ببينم خبر چه مي‌شود. انگار دلش گواهي خاصي مي‌داد. چند روز نگذشت كه...
حسن و دامادشان با هم در يك منطقه بودند. خمپاره كه كنارشان خورده بود، حسن همان‌جا سر در آغوش صاحبش گذاشته بود و محمد، دامادشان چند دقيقه‌اي بعد. داماد و برادر زن را با هم آوردند و مراسمشان با سالگرد مهدي يكي شد. باز هم عزيز روضه‌خوان بود و بابا صبوري مي‌كرد.
حسين هم جانباز شد، جانباز هشتاد درصد. تمام اين‌ها براي آقاجان سخت بود. با اينكه 57سال بيشتر نداشت، اما از پا افتاده بود. تمام بدنش عفونت كرد و غده درآورد. نزديك سالگرد حسن بود، اما حال آقاجان اصلاً مساعد نبود تا براي سالگرد او تدارك ببيند.
بچه‌ها در دنيا با عزيز و آقاجان انس عجيبي داشتند. حالا كه سه‌تاي‌شان آن‌جا بودند، بايد يكي كنارشان مي‌بود. آقاجان ديگر توان ماندن نداشت. مي‌خواست برود، اما عزيز ماند تا مثل هميشه با صبوري و تدبير و توسل و توكلش نسل رحيميان را پرورش دهد.
موقعي كه آقاجان داشت پَر مي‌كشيد، همه‌اش دستش را روي سينه مي‌گذاشت. كسي نمي‌دانست چرا؛ تا اينكه كاغذي از جيب لباسش درآوردند؛ حواله يخچال بود براي دختر فقيري كه مي‌خواست همين روزها عروس شود.
آقاجان دفتر كوچكي داشت كه اسم و آدرس دختران يتيم و فقير را داشت و لوازم مورد نياز ازدواج دختراني كه به خاطر نداشتن جهيزيه، مستأصل بودند و آقاجان...
آقاجان مي‌آمد خانه و مي‌گفت: عزيز، براي عروس فقير چه مي‌دهي؟ عزيز مي‌گفت:‌ چه بدهم خوب است؟ آقاجان مي‌گفت: هر آنچه كه بهتر است و براي خودت كنار گذاشتي. عزيز هم مي‌رفت بهترين و زيباترين پارچه لباس و چادري و يا هر چه را كه خيلي زيبا بود مي‌آورد. حتي بعضي از وسايل خانه را هم مي‌داد؛ تا جايي كه بعد از رحلت عزيز، خانه‌اش خيلي كم‌وسيله بود و همه را بخشيده بود. هميشه مي‌گفت: «اين‌ها را بدهيد و آخرت را بخريد. دنيا فاني است. براي آخرت‌تان خير بفرستيد!»
آقاجان هميشه كه مي‌خواست بچه‌ها را نصيحت كند مي‌گفت: «دخترم، پسرم، فقط براي رضا خدا كار كنيد. رضايت مردم مهم نيست. اگر براي خدا كار كرديد خدا محبت شما را در آب مي‌ريزد و مردم آب مي‌خورند به شما علاقه پيدا مي‌كنند محبت شما را به باد مي‌دهد كه در دل‌ها بريزد اما فقط براي خدا كار كنند.»
هميشه به دخترها مي‌گفت: «سختي آخرت بيشتر و بدتر است. اگر چادر مي‌پوشيد و از گرما اذيت مي‌شويد، اما آتش جهنم سوزاننده‌تر است.»
آقاجان و عزيز، قم را خيلي دوست داشتند. هر وقت از گلزار شهداي قم رد مي‌شدند كه به جمكران بروند، سرعت ماشين را كم مي‌كرد و مي‌گفت: «براي شهدا فاتحه بخوانيد.» وقتي آقاجان پَر كشيد، از طرف بنيادشهيد تماس گرفتند كه صبر كنيد تدارك دفن ايشان در حرم را ببينم كه كاغذ نوشته‌اي از ايشان پيدا شد و او را در گلزار به خاك سپردند.
بعد از رفتن آقاجان، عزيز خيلي تنها شده بود، اما باز هم پُركار و باروحيه بود. اصلاً نمي‌گذاشت بچه‌ها احساس كمبود يا ناراحتي كنند. هنوز هم براي بچه‌ها حرف مي‌زد و براي نوه‌ها قصه مي‌گفت. شعر مي‌خواند. بچه‌ها را دور هم جمع مي‌كرد و روضه مي‌گرفت. نذري مي‌پخت و به همسايه‌ها مي‌داد. هنوز هم هر كاري از دستش برمي‌آمد براي فقرا مي‌كرد. خلاصه، اين عزيز، همان عزيز چهل‌سال پيش بود.
عزيز حج واجب را خيلي دوست داشت. دوتا از پسرهايش به جاي بابا كاروان مي‌بردند. عزيز آن‌قدر قناعت مي‌كرد تا بتواند حج برود. مي‌گفت: حج واجب چيز ديگري است. منا دارد و عرفات، كه عمره ندارد. بعد چشمانش پر از اشك مي‌شد و مي‌گفت: در عرفات امام‌زمان(عج) مي‌آيد. عمره چرا مي‌رويد، واجب برويد كه امامتان را هم ببينيد.
عزيز اين آخري‌ها كه رفته بود حج واجب، توفيق پيدا كرده بود با بچه‌هايش رفته بود؛ يعني گفته بود دلم مي‌خواهد همه پسرها و دخترهايم اين‌بار با من بيايند. شايد مي‌خواست ثمره يك عمر كنيزي در خانه اهل‌بيت(ع) را نشان آقايش بدهد و برگة رضايت بگيرد. موقع طواف، يك لحظه شلوغ شد و بچه‌ها عزيز را گم كردند. عزيز مي‌گفت: شماها را نديدم. حالم هم خوب نبود. ديدم آقايي از پشت سر آمد كمكم و گفت: چرا ناراحتي؟ گفتم: بچه‌ها را گم كردم و خودم به تنهايي نمي‌توانم طواف كنم. آن آقا گفت: ناراحت نباش. با هم طواف مي‌كنيم. گفتم: آقا، محمدم روحاني كاروان است. مي‌آيد كمك. آن آقا گفت: مي‌دانم. من هم مثل محمد تو. عزيز نمي‌توانست سرش را برگرداند. چون طواف باطل مي‌شد. آن آقا به عزيز كمك كرد و خيلي راحت و آسان اعمال را انجام داد. طواف كه تمام شد، عزيز ديد بچه‌ها كناري منتظر اويند. عزيز خواست آن آقا را به بچه‌ها نشان دهد كه...
وقتي برگشتند هتل، صاحب‌دلي كه همراه كاروان بود تا عزيز را ديد، بي‌آنكه حرفي زده شود شروع كرد به گريستن و گفت: «بعضي مي‌آيند با امامشان طواف مي‌كنند.»
سال88، عزيز 76ساله شده بود. چند روز بود كه حالش خوب نبود، اما آن روز حالش خيلي وخيم شده بود. همه مي‌دانستند كه وداع با عزيز نزديك است. دورش نشسته بودند. هر كسي چيزي زمزمه مي‌كرد؛ ذكري و دعايي و روضه‌اي. ياد آقاجان و لحظه پر كشيدنش به دل‌ها آتش مي‌زد. عزيز در عالم بي‌هوشي آرام دستش را روي سينه‌اش گذاشت، مثل هميشه كه به امام حسين(ع) و به مادرش حضرت زهرا(س) و به مولايش سلام مي‌داد؛ مثل علي‌اصغر، مثل مهدي، مثل حسن كه همه‌شان دست‌شان روي سينه‌شان بود وقتي كه جنازه‌شان را آوردند. و عزيز هم... بچه‌ها در بهشت‌زهرا(س) تهران ساكن هستند، اما آقاجان و عزيز در گلزار شهداي قم.
اولين باران فصل خشكسالي شروع شده بود كه تابوت عزيز را از روي دوششان پايين گذاشتند و... همه آمده بودند. همه بچه‌ها و نوه‌ها و نتيجه‌ها. ثمره يك عمر زندگي عزيز كه تلاش كرده بود همه‌شان محب اهل‌بيت(ع) باشند و همين‌طور هم شده بود. همه روضه مي‌خواندند؛ تمام روضه‌هايي كه براي اهل بيت(ع) شنيده بودند. تمام مصيبت‌هايي كه دنياي شيرين را غبارآلود كرده بود؛ تمام آنچه كه بشر بي‌مروت نبايد در حق صاحبان دنيا انجام مي‌داد و داد؛ تمام رنج و دردي كه تاريخ را سياه و گريان كرده بود؛ تمام آنچه كه عزيز دوست داشت بشنود؛ تمام...
تمام شد قصه عزيزي كه وقتي براي مصاحبه رفتم، چند ماه بود پَر كشيده بود. حسرت نديدن عزيز در تمام وجودم رسوخ كرده بود و سلول‌هايم را مي‌سوزاند، اما بي‌اختيار هر كاري كه در خانه انجام مي‌دهم، ياد عزيز مي‌افتم و...
يادش به خير! وقتي غذا مي‌پخت، ذكر مي‌گفت و قرآن مي‌خواند و به غذا فوت مي‌كرد. آن‌قدر در آشپزخانه خانة كوچك‌مان دقت به خرج مي‌داد كه انگار در محل زيارتي است و بايد با طهارت و ذكر باشد. عزيز هر ماه رمضان چهارده‌بار ختم قرآن مي‌كرد و آن سال آخر، هفت‌بار. چه‌قدر هم ناراحت بود. فكر مي‌كرد بي‌توفيق شده.
يادش به خير! شب‌ها كه مي‌خواستيم بخوابيم، وضو مي‌گرفتيم و عزيز براي‌مان عاشورا مي‌خواند. ما كوچك بوديم و بعضي از كلمات را نمي‌توانستيم ادا كنيم. به عزيز مي‌گفتيم من جا ماندم. عزيز هم مي‌گفت: قربانت بروم، تو گوش هم كه بدهي آقا قبول مي‌كند.
يادش به خير! هميشۀ خدا مهمان داشت و عزيز هم مثل هميشه خدا براي بيست ـ سي نفر غذا مي‌پخت؛ در آشپزخانه‌اي كه فقط دو نفر در آن جا مي‌شدند و ما گاهي خسته از اين همه رفت‌وآمد و كار. عزيز گاهي به بابا مي‌گفت: كاش خانه بزرگ‌تر بود و آقاجان هم جواب مي‌داد براي ما كافي است. باقي بماند آن دنيا، بهشت. آن وقت ما حس مي‌كرديم عزيز عمداً اين اعتراض را مي‌كند تا ما جواب بابا را بشنويم و...
ياد آقاجان و عزيز به خير! حالا هم كه بين ما نيستند، مثل گذشته شاهدند و زنده. دوستان و بچه‌ها كنار مزارشان مي‌روند و مشكلات و حاجاتشان را مي‌گويند و آن‌ها هم مثل سابق، دست رد به سينه‌شان نمي‌زنند.
و اما آخرين مطلب را از كَبل‌زهرا، مادر عزيز بنويسم كه بعد از 48 سال كه مزارش را شكافتند، ديدند بدن سالم است و مثل روز اول.
خدايا، ما را چون انسان‌هاي صالح خود بگردان كه در دنيا آن طور كه رضايت توست زندگي كنيم و در آخرت نيز به بهشت رضوان تو برسيم!
اين دعا را به اين نيت جاري كردم تا آقاجان و عزيز «آمين» بگويند؛ چون مطمئنم در اين صورت،‌ دعايم مستجاب است.
منبع: ماهنامه امتداد شماره 51.



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.