ميني‌بوسي به رنگ آسمان

دبيرستاني بوديم. ميان آن همه تبليغات مسموم گروهك‌هاي ماركسيستي و ملي‌گرا، التقاطي و آناني كه شعار «ايلام قلب كردستان» را سر مي‌دادند، به‌دنبال كسي مي‌گشتيم كه دستمان را بگيرد و نگذارد كه به بي‌راهه برويم. با جمعي از دوستان دبيرستاني با او آشنا شديم. روحاني بود، فاضل، شاگرد شهيد «قدوسي»، از مدرسة
دوشنبه، 15 خرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ميني‌بوسي به رنگ آسمان

ميني‌بوسي به رنگ آسمان
ميني‌بوسي به رنگ آسمان


 

نویسنده : ح. ايلامي




 
حاشية كنگرة بزرگ‌داشت شهداي روحاني ايلام
 

خشاب
 

دبيرستاني بوديم. ميان آن همه تبليغات مسموم گروهك‌هاي ماركسيستي و ملي‌گرا، التقاطي و آناني كه شعار «ايلام قلب كردستان» را سر مي‌دادند، به‌دنبال كسي مي‌گشتيم كه دستمان را بگيرد و نگذارد كه به بي‌راهه برويم. با جمعي از دوستان دبيرستاني با او آشنا شديم. روحاني بود، فاضل، شاگرد شهيد «قدوسي»، از مدرسة «حقاني» قم، متعبد، متشرع، ساده‌پوش و كم‌خوراك. در مدار جاذبه‌اش كه افتاديم، خودمان را در مدار امام و انقلاب يافتيم و مجذوب شهدا. گاه‌گاهي پدرش كه يك روحاني پير زاهد و عارف بود، به ايلام مي‌آمد، آن وقت دنياي ديگري به رويمان گشوده مي‌شد. با ديدن پدرش حقارت دنيا و بزرگي روح مؤمن را با تمام وجود حس مي‌كرديم.
درس و مدرسه كه تمام مي‌شد، خودمان را بهش مي‌رسانديم. نان و پنير و هندوانة او خوش‌مزه‌تر از پلو و خورشت خانه بود. محل زندگي‌اش پاتوق روحاني‌هايي بود كه براي اعزام به جبهه‌ها، مدرسه‌ها و محله‌ها، به شهر مي‌آمدند؛ پاتوق بچه‌هاي حزب‌اللهي كه كار «بني‌صدر» و ليبرال‌ها را در شهر تمام كرده بودند. گاه‌گاهي هم پاتوق رزمندگاني كه از خط برمي‌گشتند، بود.
نفهميديم كه برايمان نقشه دارد. چشممان را كه باز كرديم، خودمان را توي يك ميني‌بوسي آبي‌رنگ ديديم به رانندگي خودش. مقصدمان مدرسة عملية «حضرت صاحب‌الامر(عج)» آشتيان بود با خوابگاه‌هاي خشت و گلي مَدْرَس‌هاي سرد. پشت سرمان ولي دعاهاي گرم بود و حمايت معنوي و دعاي خير آيت‌الله «حيدري ايلامي» و تشويق‌هاي بچه‌حزب‌اللهي‌هاي شهر. انصافاً حزب‌الله ايلام سنگ تمام گذاشت؛ آن‌قدر كه امروز هم از دعاي خير فراموششان نمي‌كنيم. وقتي شنيدند كه مسافران ميني‌بوس ايلام ـ آشتيان در حجره‌ها سوخت ندارند،‌ از كوه‌هاي ايلام هيزم جمع كردند و آوردند آشتيان؛ طوري كه آشتياني‌ها تعجب كردند. حزب‌اللهي‌ها مي‌گفتند: كورة حوزة علميه كه گرم باشد، كورة انقلاب گرم مي‌ماند.
هر چند وقت يك‌بار هم براي اين‌كه احساس دل‌تنگي نكنيم، يا خود رانندة ميني‌بوس كه ما او را «حاجي» صدا مي‌زديم، يا يكي از بچه‌حزب‌اللهي‌ها، ما را با همان ميني‌بوس به ايلام مي‌برد. وقت برگشت هم دانه‌دانه جمعمان مي‌كرد كه مبادا جا بمانيم از كارواني كه مي‌رفت همه چيزش را فداي امام و انقلاب كند. وقت نماز ميني‌بوس در هر شرايط جوي مي‌ايستاد و غذاي راه همان غذاي هميشگي بود؛ نان و پنير و‌ به ميوه‌اي در كنارش. يادم نمي‌رود، روزي رانندة ما يكي از بچه‌هاي حزب‌الله ايلام بود. به كرمانشاه كه رسيديم، ما را يك‌راست برد كبابي. با پول خودش به همة ما كباب داد و گفت: بالاخره حاجي شما را از گرسنگي مي‌كشد!
همان روزها آيت‌الله حيدري ايلامي به حاجي گفته بود: كاري كه من آرزويش را داشتم، تو انجام دادي.
و برخي از سران جريان‌هاي التقاطي و مخالف نظام در ايلام و بازماندگان گروهك‌هاي به‌جامانده گفته بودند: حالا مي‌بينيد؛ هيچ‌كدام از مسافران اين ميني‌بوس طلبه نمي‌شوند.
ما كه نفهميديم چه نقشه‌اي در سر داشتند، ولي همين را فهميديم كه ارادة خداوند جور ديگري رقم خورد.
همان روزها يكي از طلبه‌هاي اين ميني‌بوس، خوابي ديده بود و تعريف كرده بود: خواب ديدم كربلا به پا شده است. صداي «هل من ناصر» امام حسين(ع) بلند است و ميني‌بوس ما به مقصد كربلا در حركت است. در مسير برخي سوار و برخي پياده مي‌شدند.
روزها گذشت. با هر رفت‌وآمد ميني‌بوس، يكي كم و يكي اضافه مي‌شد؛ اما هستة اصلي سر جايش باقي ماند و به نان و پنير طلبگي ساخت.
هنوز جاي بعضي بچه‌ها را به ياد دارم، شهيد «شمسي» كه عاشق خوابيدن در ماشين بود،‌ آخرها مي‌نشست، آخر هم به قافلة شهدا پيوست؛ درست در روزهايي كه درِ شهادت در حال بسته شدن بود، و شهيد «همتي» پرانرژي بود و كم‌سن‌وسال‌ كه جلوي جلو، كنار جانباز «نعمتي» مي‌نشست و نقش شاگردي حاجي را ايفا مي‌كرد. او كه جزو نخستين گرداني بود كه وارد فاو شده بود، اولين طلبة شهيد ميني‌بوس شد. وسط ميني‌بوس، شهيد «مؤمني» با آن قدو‌قامت ريزش، هميشه صندلي تكي مي‌خواست. آخرش هم تك پريد. سال‌ها جنازه‌اش روي زمين ماند و پس از جنگ، تك برگشت. حاجي هم با چشم اشك‌ريزان، شبانه حركت كرد و خودش را رساند «بيشه‌دراز»، براي استقبال از او.
آن روزها هر هفته و هر ماه، يكي دوتا مي‌رفتند جبهه، يكي مي‌رفت مزار شهدا، دوتا مي‌رفتند بيمارستان، و كار ميني‌بوس شده بود شركت در مراسم تشييع و ديدار در بيمارستان‌ و... و حاجي كه هم سخن‌راني مي‌كرد و هم روضه‌خواني، گاهي مورد شماتت قوم و قبيلة طلبه‌ها قرار مي‌گرفت كه چرا گذاشته شهيد به جبهه برود.
معلوم شد كه چرا ليبرال‌ها، جنبشي‌ها و آن‌هايي كه چشم ديدن روحانيت نترس و ولايت‌مدار را نداشتند، از ميني‌بوس آبي‌رنگ مي‌ترسيدند، و چرا آيت‌الله حيدري ايلامي چشم اميدش به آنان است. او مي‌خواست كه آن‌ها در كنار طلبه‌هاي انقلابي خودش، دو لبة يك پيكان شوند، در قلب دشمن.
معلوم شد كه چرا هر وقت ميني‌بوس به ايلام مي‌آمد، شهيد «نورالدين خدامرادي»، آن عارف شهيد، به استقبال بچه‌ها مي‌رفت و موقع برگشت، بدرقه‌شان مي‌كرد. جنگ كه تمام شد، مسافران ميني‌بوس چنين فهرست شدند: حجج‌ اسلام شهيدان «همتي، صالحي، مؤمني، نعمتي، شمسي» و زنده‌ياد «پيري‌پور» كه در جزاير مجنون دو شبانه‌روز در آب ماند و كليه‌هايش را از دست داد، ولي مسئولان او را شهيد نخواندند.
حجج اسلام جانبازان «حسين مقدم، اشرفي، يگانه، عزيزي، علي‌محمدي، حيدري، قرباني، عباسي، نعمتي، اسماعيل‌پور» و...
و نزديك به ده طلبة ديگر كه با آن سن‌وسال كم در كارنامة هشت سال دفاع مقدس، افتخار حضور در بيش از چند عمليات را داشتند؛ با پلاك و بي‌‌پلاك؛ با پرونده و بي‌‌پرونده، در تعاون لشكرها، بنياد جانبازان و...
حاجي آن روزها به همه به چشم پدر نگاه مي‌كرد. كارش شده بود، احوال‌پرسي و عيادت از طلبة جانباز شيميايي كه خون بالا مي‌آورد، يا آن‌كه قناسه به سرش خورده بود، يا او كه دل و روده‌اش بيرون ريخته بود و كيسة كلستومي نداشت، يا كسي كه دندان‌هايش با سيم قفل شده بود و بايد در حجره تا يك‌سال با ني از راه يك دندان شكسته‌اش غذا مي‌خورد، يا كسي كه مي‌خواست براي بيرون آوردن تركش از چشمش به خارج اعزام شود، يا... فكر يكي از اين‌ها هم آدم را پير مي‌كند تا چه رسد به...
همة اين‌ها را ما هم ديديم، ولي حاجي جور ديگري مي‌ديد. او آن‌ها را آورده بود تا درس بخوانند، اما امام، جنگ را در رأس امور قرار داده بود و حاجي، هم امام را مي‌ديد و هم قطار فشنگ آيت‌الله حيدري را. او خودش را وقف روحانياني كرده بود كه در خدمت جنگ بودند.
يادم نمي‌رود، روز عيدي بود و شهر خالي؛ و او مسئول «سازمان تبليغات استان»، مردم از ترس بمب‌باران، بيرون شهر زندگي مي‌كردند. او مانده بود؛ منتظر چند روحاني كه از كرمانشاه اعزام شده بودند. آن‌ها كه رسيدند، بمب‌باران شروع شد. آن روز من تكه‌هاي گوشت برخي از مردمي را كه مانده بودند، روي شاخة درختان ديدم. سنگر حاجي و روحانيان، پناه جدولي بود كنار بلوار امام.
وقتي آيت‌الله «جنتي» مسئوليت «معاونت جبهه و جنگ سازمان تبليغات» و بعد از آن «معاون امور استان‌ها و ستاد اعزام روحانيان به جبهه‌ها» در كشور را به او داد، باز در تهران آرام نمي‌گرفت. روزي با او به رشت رفتيم؛ مي‌خواست از چند خانوادة شهيد روحاني عيادت كند. رفت سراغ يكي از نمايندگان روحاني مجلس در گيلان ـ كه بعدها در سانحه‌اي شهيد شد ـ. او را جلو انداخت تا احترامي به خانوادة شهداي روحاني در جنگ گذاشته باشد.
شنبه 11 دي 1389 در شهر ايلام، بزرگ‌داشتي براي شهداي روحانيت ايلام برگزار شد. مراسمي كه بايد از برگزاركنندگان آن تشكر و قدرداني كرد و از خداوند براي آن‌ها توفيق روزافزون درخواست نمود. انصافاً زحمت كشيدند، اجرشان با خدا و شهدا.
در بزرگ‌داشت به بعضي‌ها تريبون داده شد، از برخي تقدير شد، از عده‌اي نام برده شد و از بعضي‌ها خواسته شد به روي سن بيايند. منتظر ماندم تا حاجي را آن بالا ببينم يا نامي از او بشنوم؛ چراكه به‌خوبي مي‌دانستم، عكس‌هايي كه روي بنرها نقش بسته بود ـ از آيت‌الله حيدري و حجت‌الاسلام «تعميركاري» و «سلطاني» گرفته تا شهدايي كه نظاره‌گر ما بودند ـ و بسياري از طلبه‌هاي رزمنده و جانباز، حاجي را به نام شاگرد شهيد، استاد شهيد و خادم شهيد ـ آن‌ هم شهداي روحاني ـ مي‌شناسند؛ اما خبري نشد. حاجي در آخر مجلس كنار برخي طلبه‌هاي رزمنده و جانبازش نشسته بود، كنار برخي حزب‌اللهي‌هاي سال‌هاي 58، 59 و 60. و جوان‌هايي كه رويشي بودند از آن روزها. نمي‌دانم چرا تاريخ گاهي اين‌قدر بي‌رحم مي‌شود،‌ گاهي اين‌قدر فراموشكار و ما اين‌قدر غافل.
در هشت سال دفاع مقدس، طلبه‌هاي حاجي در صف مقدم نبرد بودند، در هشت سال دوران اصلاحات، مدافع حريم ولايت و در هشت ماه فتنة سبز هم در مسئوليت‌هاي گوناگون در استان‌هاي مختلف و در عرصه‌هاي سياسي و فرهنگي بصيرت‌افزا، در ركاب رهبري. فراموش نمي‌كنم،‌ هر بار كه نزدش مي‌رفتم، دغدغة او «ولايت» بود و «ولايت‌پذيري» و تلاش براي اين‌كه مبادا يكي از بازماندگان آن ميني‌بوس، پايش از مسير ولايت بلغزد و به كربلا نرسد.
نمي‌دانم چه شد. وقتي جلسه تمام شد، به سويش رفتم. چيزي از گِله در سيمايش ديده نمي‌شد. ما كه با حاجي بزرگ شده‌ايم، خوب مي‌فهميم كه حاجي چه موقع ناراحت است و چه موقع خوشحال. آمده بود عكس شهداي ميني‌بوس را كنار عكس آيت‌الله حيدري ببيند، آمده بود بعضي طلبه‌هاي جانباز و رزمنده‌اش را در آغوش بگيرد، آمده بود...
كوچك كه بوديم، زورمان نمي‌رسيد دستش را ببوسيم؛ حتي امسال هم كه از حج برگشته بود،‌ زورم نرسيد دستش را به بهانة حج رفتن‌ ببوسم؛ ولي اين بار گويي كسي و يا كساني، شايد آن‌ها كه عكسشان روي بنرها بود، كمكم كردند و توانستم به نيابت از همة مسافران كربلاي آن ميني‌بوس آبي، از يك آسمان آبي بي‌ادعا‌ تقدير كنم.
راستش را بخواهيد، حال بعضي از بچه‌هاي ميني‌بوس، آن‌هايي كه از روزهاي جنگ يادگاري با خود به همراه دارند، هيچ خوب نيست، سرفه‌هايشان را زير عبا پنهان مي‌كنند. كربلا در پيش است و ميني‌بوس دارد مي‌رود به سوي آبي بي‌انتها؛ ياحسين(ع)!
منبع: ماهنامه امتداد شماره 59



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.