در جنگ هم می توان شاعر بود
پدید آورنده : سیده فاطمه موسوی
«... به خاطر عشق است که فداکاری می کنم. به خاطر عشق است که به دنیا با بی اعتنائی می نگرم و ابعاد دیگری را می یابم. به خاطر عشق است که دنیا را زیبا می بینم و زیبایی را می پرستم. به خاطر عشق است که خدا را حس می کنم، او را می پرستم و حیات و هستی خود را تقدیمش می کنم. عشق هدف حیات و محرک زندگی من است.
شاعرها همیشه یک گوشه کنار شمع و گل و پروانه نمی نشینند تا شعر بگویند.گاهی هدف باعث می شود تا شاعرها هم سلاح به دست بگیرند و بشوند حتی... وزیر جنگ... و نه چرا جنگ، اشتباه بزرگ من نسل سومی را ببخشید، می شوند وزیر دفاع.
اصلاً گاهی جنگ آدم ها را عاشق و شاعر می کند. خواستم برآیتان بنویسم، در سال 1311 در تهران به دنیا آمد؛ در خیابان پانزده خرداد، بازار آهنگرها، سرپولک.
در رشته ی الکترومکانیک فارغ التحصیل شد و با استفاده از بورس تحصیلی شاگردان ممتاز، به آمریکا اعزام شد و پس از تحقیقات علمی، در جمع معروف ترین دانشمندان جهان در کالیفرنیا، یعنی معتبرترین دانشگاه آمریکا، دکترای الکترونیک و فیزیک پلاسمایش را با ممتازترین درجه ی علمی گرفت.
خواستم بگویم از اولین اعضای انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه تهران و یکی از مؤسسان و فعالان انجمن دانشجوان ایرانی بود و... خیلی چیزهای دیگر که شاید خیلی از شماها بدانید و خیلی های دیگرتان نه.
اما یک چیز در وجود این مرد چند بعدی، مرا به سمت دیگری کشاند و آن هم بعد شاعرانه و روحیه ی عاشقانه ی این مرد بود. اصلاً چرا من حرف بزنم، او خودش توی نوشته هایش، همه چیز را فریاد می زند؛ «من فریادم، که در سینه یمجروح جبل عامل در خلال قرن ها ظلم و ستم محفوظ شده ام.
من ناله ی دل خراش یتیمان دل شکسته ام که در نیمه های شب از فرط گرسنگی بیدار می شوند و دست محبتی وجود ندارد که برای نوازش آنها را لمس کند، از سیاهی و تنهایی می ترسند. آغوش گرمی نیست که به آنها پناه بدهد. من آه صبحگاهم که از سینه ی پر سوز بیوه زنان سرچشمه می گیرم و همراه نسیم سحری به جست و جوی قلب ها و وجدان های بیدار به هر سو می روم و آن قدر خسته می شوم که از پای می افتم.
نا امید و مأیوس به قطره اشکی مبدل می شوم و به صورت شبنمی در دامن برگی سقوط می کنم.
من اشک یتیمانم که با دل شکسته، در جست و جوی پدر و مادر به هر سو می دوند، ولی هر چه بیش تر می دوند، کم تر می یابند. وای به وقتی که یتیمی بگرید، که آسمان به لرزه در می آید.»
او که در زمان جمال عبدالناصر، در مصر بهترین شاگرد دوره های چریکی و جنگ های پارتیزانی بود، به دعوت امام موسی صدر به لبنان رفت و سازمان های چریکی مسلح را پایه گذاری کرد.
« تو را شکر می کنم که از پوچی ها، ناپایداری ها، خوشی ها و قید و بندها آزادم کردی و مرا در طوفان های خطرناک حوادث رها ننمودی، و در غوغای حیات، در مبارزه با ظلم و کفر غرقم کردی، لذت مبارزه را به من چشاندی، مفهوم واقعی حیات را به من فهماندی... فهمیدم که سعادت حیات در خوشی و آرامش و آسایش نیست، بلکه در جنگ و درد و رنج و مصیبت و مبارزه با کفر و ظلم و بالاخره در شهادت است. خدایا می دانی که در زندگی پر تلاطم خود، لحظه ای تو را فراموش نکردم. همه جا به طرفداری حق قیام کرده ام. حق را گفته ام. از مکتب مقدس تو در هر شرایطی دفاع کرده ام. کمال و جمال و جلال تو را به همه مخالفان و منکران وجودت عرضه کرده ام و از تهمت ها و بدگویی ها و ناسزاهای آنها ابا نکردم. در آن روزگاری که طرفداری از اسلام به ارتجاع و به قهقراگری تعبیر می شد و کم تر کسی جرأت می کرد که از مکتب مقدس تو دفاع کند، من در همه جا، حتی در سرزمین کفر، علم اسلام را بر می افراشتم و با تبلیغ منطقی و قوی خود، همه ی مخالفین را وادار به احترام می کردم و تو ای خدای بزرگ! خوب می دانی که این فقط بر اساس اعتقاد و ایمان قلبی من بود و هیچ محرک دیگری جز تو نمی توانست داشته باشد.»
به درخواست امام در ایران ماند و از پایه گذاران سپاه شد.
وقتی در اولین دوره ی انتخابات مجلس شورای اسلامی، به نمایندگی مردم تهران انتخاب شد، در یکی از نیایش هایش نوشت : «خدایا مردم آن قدر به من محبت کرده اند و آن چنان مرا از باران لطف و محبت خود سرشار کرده اند، که راستی خجلم و آن قدر خود را کوچک می بینم که نمی توانم از عهده برآیم، خدایا تو به من فرصت ده، توانایی ده تا بتوانم از عهده برآیم و شایسته یاین همه مهر و محبت باشم.»
در سوسنگرد، از دو قسمت پای چپ زخمی شد، اما با پای زخمی به یک کامیون سرباز عراقی حمله کرد. عراقی ها وحشت کردند و فرار کردند. او با کمک جوان دیگری که خود را به او رسانده بود، داخل کامیون نشست و با لبخندش، به هم رزمانش روحیه داد.
با همه خداحافظی کرد. به همه ی سنگرها سرکشی نمود. در خط مقدم در نزدیک ترین نقطه به دشمن، پشت خاکریزی ایستاده بود. به رزمندگان تاکی کرد که از این
نقطه که او ایستاده، دیگر کسی جلوتر نرود. چون در همان جا دشمن به خوبی با چشم غیر مسلح دیده می شد و حتماً دشمن هم آنها را می دید. دستور داد که همه از کنار او متفرق شوند و از هم فاصله بگیرند که ناگهان...
او در وصیتنامه اش نوشته بود: « برای مرگ آماده شده ام و این امری است طبیعی، که مدت هاست با آن آشنام. ولی برای اولین بار وصیت می کنم. خوشحالم که در چنین راهی به شهادت می رسم. خوشحالم که از عالم و ما فیها بریده ام. همه چیز را ترک گفته ام. علائق را زیر پا گذاشته ام. قید و بندها را پاره کرده ام. دنیا و ما فیها را سه طلاقه گفته ام و با آغوش باز به استقبال شهادت می روم.»
منبع: ماهنامه دیدارآشنا شماره 116
زیباتر از عشق چیزی ندیده ام و بالاتر از عشق چیزی نخواسته ام .
عشق است که روح مرا به تموّج وا می دارد، قلب مرا به جوش می آورد، استعدادهای نهفته ی مرا ظاهر می کند، مرا از خودخواهی و خودبینی می رهاند، دنیای دیگری حس می کنم، در عالم وجود محو می شوم، احساسی لطیف و قلبی حساس و دیده ای زیبابین پیدا می کنم. لرزش یک برگ، نور یک ستاره ی دور، موریانه ی کوچک، نسیم ملایم سحر، موج دریا، غروب آفتاب، احساس و روح مرا می ربایند و از این عالم به دنیای دیگری می برند... این ها همه و همه، از تجلیات عشق است.» شاعرها همیشه یک گوشه کنار شمع و گل و پروانه نمی نشینند تا شعر بگویند.گاهی هدف باعث می شود تا شاعرها هم سلاح به دست بگیرند و بشوند حتی... وزیر جنگ... و نه چرا جنگ، اشتباه بزرگ من نسل سومی را ببخشید، می شوند وزیر دفاع.
اصلاً گاهی جنگ آدم ها را عاشق و شاعر می کند. خواستم برآیتان بنویسم، در سال 1311 در تهران به دنیا آمد؛ در خیابان پانزده خرداد، بازار آهنگرها، سرپولک.
در رشته ی الکترومکانیک فارغ التحصیل شد و با استفاده از بورس تحصیلی شاگردان ممتاز، به آمریکا اعزام شد و پس از تحقیقات علمی، در جمع معروف ترین دانشمندان جهان در کالیفرنیا، یعنی معتبرترین دانشگاه آمریکا، دکترای الکترونیک و فیزیک پلاسمایش را با ممتازترین درجه ی علمی گرفت.
خواستم بگویم از اولین اعضای انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه تهران و یکی از مؤسسان و فعالان انجمن دانشجوان ایرانی بود و... خیلی چیزهای دیگر که شاید خیلی از شماها بدانید و خیلی های دیگرتان نه.
اما یک چیز در وجود این مرد چند بعدی، مرا به سمت دیگری کشاند و آن هم بعد شاعرانه و روحیه ی عاشقانه ی این مرد بود. اصلاً چرا من حرف بزنم، او خودش توی نوشته هایش، همه چیز را فریاد می زند؛ «من فریادم، که در سینه یمجروح جبل عامل در خلال قرن ها ظلم و ستم محفوظ شده ام.
من ناله ی دل خراش یتیمان دل شکسته ام که در نیمه های شب از فرط گرسنگی بیدار می شوند و دست محبتی وجود ندارد که برای نوازش آنها را لمس کند، از سیاهی و تنهایی می ترسند. آغوش گرمی نیست که به آنها پناه بدهد. من آه صبحگاهم که از سینه ی پر سوز بیوه زنان سرچشمه می گیرم و همراه نسیم سحری به جست و جوی قلب ها و وجدان های بیدار به هر سو می روم و آن قدر خسته می شوم که از پای می افتم.
نا امید و مأیوس به قطره اشکی مبدل می شوم و به صورت شبنمی در دامن برگی سقوط می کنم.
من اشک یتیمانم که با دل شکسته، در جست و جوی پدر و مادر به هر سو می دوند، ولی هر چه بیش تر می دوند، کم تر می یابند. وای به وقتی که یتیمی بگرید، که آسمان به لرزه در می آید.»
او که در زمان جمال عبدالناصر، در مصر بهترین شاگرد دوره های چریکی و جنگ های پارتیزانی بود، به دعوت امام موسی صدر به لبنان رفت و سازمان های چریکی مسلح را پایه گذاری کرد.
« تو را شکر می کنم که از پوچی ها، ناپایداری ها، خوشی ها و قید و بندها آزادم کردی و مرا در طوفان های خطرناک حوادث رها ننمودی، و در غوغای حیات، در مبارزه با ظلم و کفر غرقم کردی، لذت مبارزه را به من چشاندی، مفهوم واقعی حیات را به من فهماندی... فهمیدم که سعادت حیات در خوشی و آرامش و آسایش نیست، بلکه در جنگ و درد و رنج و مصیبت و مبارزه با کفر و ظلم و بالاخره در شهادت است. خدایا می دانی که در زندگی پر تلاطم خود، لحظه ای تو را فراموش نکردم. همه جا به طرفداری حق قیام کرده ام. حق را گفته ام. از مکتب مقدس تو در هر شرایطی دفاع کرده ام. کمال و جمال و جلال تو را به همه مخالفان و منکران وجودت عرضه کرده ام و از تهمت ها و بدگویی ها و ناسزاهای آنها ابا نکردم. در آن روزگاری که طرفداری از اسلام به ارتجاع و به قهقراگری تعبیر می شد و کم تر کسی جرأت می کرد که از مکتب مقدس تو دفاع کند، من در همه جا، حتی در سرزمین کفر، علم اسلام را بر می افراشتم و با تبلیغ منطقی و قوی خود، همه ی مخالفین را وادار به احترام می کردم و تو ای خدای بزرگ! خوب می دانی که این فقط بر اساس اعتقاد و ایمان قلبی من بود و هیچ محرک دیگری جز تو نمی توانست داشته باشد.»
به درخواست امام در ایران ماند و از پایه گذاران سپاه شد.
وقتی در اولین دوره ی انتخابات مجلس شورای اسلامی، به نمایندگی مردم تهران انتخاب شد، در یکی از نیایش هایش نوشت : «خدایا مردم آن قدر به من محبت کرده اند و آن چنان مرا از باران لطف و محبت خود سرشار کرده اند، که راستی خجلم و آن قدر خود را کوچک می بینم که نمی توانم از عهده برآیم، خدایا تو به من فرصت ده، توانایی ده تا بتوانم از عهده برآیم و شایسته یاین همه مهر و محبت باشم.»
در سوسنگرد، از دو قسمت پای چپ زخمی شد، اما با پای زخمی به یک کامیون سرباز عراقی حمله کرد. عراقی ها وحشت کردند و فرار کردند. او با کمک جوان دیگری که خود را به او رسانده بود، داخل کامیون نشست و با لبخندش، به هم رزمانش روحیه داد.
با همه خداحافظی کرد. به همه ی سنگرها سرکشی نمود. در خط مقدم در نزدیک ترین نقطه به دشمن، پشت خاکریزی ایستاده بود. به رزمندگان تاکی کرد که از این
نقطه که او ایستاده، دیگر کسی جلوتر نرود. چون در همان جا دشمن به خوبی با چشم غیر مسلح دیده می شد و حتماً دشمن هم آنها را می دید. دستور داد که همه از کنار او متفرق شوند و از هم فاصله بگیرند که ناگهان...
او در وصیتنامه اش نوشته بود: « برای مرگ آماده شده ام و این امری است طبیعی، که مدت هاست با آن آشنام. ولی برای اولین بار وصیت می کنم. خوشحالم که در چنین راهی به شهادت می رسم. خوشحالم که از عالم و ما فیها بریده ام. همه چیز را ترک گفته ام. علائق را زیر پا گذاشته ام. قید و بندها را پاره کرده ام. دنیا و ما فیها را سه طلاقه گفته ام و با آغوش باز به استقبال شهادت می روم.»
منبع: ماهنامه دیدارآشنا شماره 116