نگاهي به پدر خوانده ها

چه شخصيتي. مايکل کورلئونه نه فقط شخصيت اصلي سه گانه پدر خوانده، که يکي از مهم ترين و روشنگرترين و پيچيده ترين و جذاب ترين و قوي ترين و ريشه دار ترين شخصيت هاي تاريخ سينماست. طوري که براي پروراندنش، به سه فيلم- حماسه، يعني پدر خوانده يک تا سه، احتياج بوده است. مايکل را بفهميد، انگار فرهنگ و تمدن غالب بر اين يکي دو قرن اخير را دريافته ايد. اگر قرار است در يک مجله ويژه فيلمنامه نويسي، درباره فيلمنامه معرکه اين سه گانه حرف
شنبه، 20 خرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نگاهي به پدر خوانده ها

نگاهي به پدر خوانده ها
نگاهي به پدر خوانده ها


 






 

اين قدرت لعنتي که چقدر سنگين است
 

نويسنده: امير قادري
چه شخصيتي. مايکل کورلئونه نه فقط شخصيت اصلي سه گانه پدر خوانده، که يکي از مهم ترين و روشنگرترين و پيچيده ترين و جذاب ترين و قوي ترين و ريشه دار ترين شخصيت هاي تاريخ سينماست. طوري که براي پروراندنش، به سه فيلم- حماسه، يعني پدر خوانده يک تا سه، احتياج بوده است. مايکل را بفهميد، انگار فرهنگ و تمدن غالب بر اين يکي دو قرن اخير را دريافته ايد. اگر قرار است در يک مجله ويژه فيلمنامه نويسي، درباره فيلمنامه معرکه اين سه گانه حرف بزنيم، چه انتخابي بهتر از اين که شخصيت پردازي مايکل را مرکز بحث قرار دهيم. اين طوري خيلي چيزهاي ديگر درباره سه گانه پدر خوانده ها دستگيرمان مي شود. به خصوص درباره نظرگاه اجتماعي و سياسيشان که شخصيت مايکل، کليد اصلي اش است.
به اين ترتيب، بيشتر از اين که در اين مقاله بخواهم بر جنبه هاي فني و تکنيکي اين شخصيت پردازي تأکيد کنم، به جنبه هاي سياسي و اجتماعي اش اشاره خواهم کرد و اين که در چنين فيلمنامه هاي درجه يکي، از طريق پرداخت درست يک شخصيت، به کجاها که نمي شود رسيد. کاپولا هميشه گفته مايکل، آمريکاست. اما اين فقط آغاز کار است. مايکل بخشي از زندگي همه ماست که داريم در چنين دنيايي زندگي مي کنيم. او«فاوست» قرن بيستم است.
اين شما و اين آقاي مايکل کورلئونه.

پدر خوانده
 

مايکل که وارد مهماني باشکوه عروسي خواهرش مي شود، چندان ارتباطي با بقيه آدم هاي جمع ندارد. هرچه باشد او يک مافيايي نيست. با نامزدش آمده و جوري رفتار مي کند که تشکيلات مافيايي خانواده اش، هيچ ربطي به او ندارد. او روشن ترين و موجه ترين عضو خانواده اش است. پدر به عنوان رئيس گروه و تأمين کننده امنيت خانواده، کسي که سرنخ هاي ماجرا در دست هايش است، در تاريکي اتاقش نشسته و برادر بزرگ تر خشنش، آن بيرون با پليس ها درگير مي شود و به زيردست ها و اعضاي باند، فرمان مي دهد.
پس مايکل ، قرار نيست يکي از شخصيت هاي اصلي ماجرا باشد. طفيلي خانواده است. اگر برادر بزرگ تر با پليس ها درگير مي شود و با قانون در مي افتد، لباس نظامي مايکل، او را عضوي از بخش قانوني جامعه اش نشان مي دهد. طوري با نامزدش خلوت کرده که انگار هيچ مسئوليتي روي دوشش نيست. بي اين که به صراحت چيزي گفته شود، معلوم است که جانشين پدر و فرد دوم تشکيلات، ساني است، نه مايکل، چيزي که البته کمي معادلات ما را به هم مي زند، اين جمله خود پدر خوانده است. وقتي همه خانواده دور هم جمع شده اند تا عکس يادگاري مراسم عروسي را بيندازند و مايکل پيدايش نيست، پدر خوانده زير لب مي غرد: ما بدون مايکل عکس نمي گيريم. چرا اين قدر برايش مهم است؟
روزها گذشته و مايکل هنوز پسر لوس خانواده است. ساني و رفقا دستش مي اندازند. در بحث هاي مربوط به کسب و کار دخالتش نمي دهند. انگار يکي از زن هاي فاميل است. آشپزي بيشتر به او مي آيد تا عضويت در يک سازمان جنايتکار.
 
همه چيز از وقتي تغيير مي کند که پدر قدرتمند، ترور مي شود. نمي ميرد و مي رود بيمارستان. مايکل که براي خريد کريسمس با نامزدش بيرون رفته و دارد درباره اينگريد برگمن با او شوخي مي کند، خبر سوءقصد به جان پدرش را در روزنامه مي خواند. هاله امنيت و معصوميتي که اطرافش را فرا گرفته بود، پاره مي شود. وقتي براي ملاقات پدرش به بيمارستان مي رود، با تيزهوشي پدر را از يک سوء قصد ديگر نجات مي دهد. هرچند که يک پليس فاسد که آن حوالي پرسه مي زند، با مشتي، صورت قشنگ و تميز مايکل را خرد مي کند. حالا او با خشونتي رو در رو مي شود که تا به حال از آن فرار مي کرده. مشت پليس فاسد، مايکل را به دنياي ديگري پرتاب مي کند. او يا بايد در خانواده بماند يا خانواده را ترک کند. اما مايکل خانواده اش را دوست دارد. اين است که مسئوليت بيشتري قبول مي کند و انتقام از قاتلان پدرش را به عهده مي گيرد. ساني و رفقا، باز دست کمش مي گيرند. فکر مي کنند مايکل از مشت پليس عصباني شده و مثل يک بچه خام، قصد انتقام دارد. اما دشمن به مايکل آرام، بيشتر از ساني خشمگين و انتقامجو اعتماد دارد و اين برگ برنده مايکل است.
صحنه اي که اعضاي سازمان، کار با يک اسلحه پرسر و صدا را به مايکل آموزش مي دهند، همان اسلحه اي که مايکل قرار است با آن انتقام بگيرد و دو نفر را بکشد، در فيلمنامه اهميت زيادي دارد. اين اولين اقدام به قتل آگاهانه مايکل است. نامزد زيبا و مهربانش کي آدامز، خريد براي کريسمس و شوخي درباره اينگريد برگمن، از اين به بعد در مرحله دوم اهميت قرار مي گيرند. امنيت خانواده، توسط گروه هاي رقيب به خطر افتاده و مايکل بايد نقشش را ايفا کند. پس پليس فاسد و همراه قاتلش را مي کشد. اينجا با يک نکته خيلي مهم طرفيم. شرايط براي زندگي طوري است که حتي مايکل گوشه گير را هم به ميانه کارزار پرتاب کرده است. اين لازمه حضور در چنين رقابتي است. وقتي خانواده ات، در يک کسب و کار آزاد و در يک ميدان رقابت براي پيشرفت بيشتر در برابر گروه هاي رقيب قرار گرفت؛ ارتکاب چنين جنايتي، محتوم و قابل پيش بيني است. مگر اين که امنيت و ثروت را بي خيال شوي و خانواده را ترک کني، که مايکل چنين خيالي ندارد.
فيلمنامه نويس البته يک فرصت ديگر به شخصيت مايکل مي دهد. بعد انتقام، مايکل که دستش به خون آلوده شده، فرار مي کند و به سيسيل مي رود تا آب ها از آسياب بيفتد. آنجا با طبيعت طرف است و دختران زيبا، عاشق مي شود و با يکي از اين دخترها ازدواج مي کند. اينها را که مي بينيم، به خيالمان مي رسد که آينده زندگي مايکل همين خواهد بود. اما همه چيز به هم مي ريزد. در يک سوء قصد به جان او، عوض مايکل، اين تازه عروسش است که در ماشين منفجر مي شود. نگاه مايکل به ماشين منفجر شده، لحظه آغاز يک زندگي جديد براي اوست. به خصوص وقتي مي شنود رقيب، برادر بزرگ ترش ساني را لت و پار کرده. ساني قرباني همان وجه از شخصيتش مي شود که تا قبل از اين، در مقايسه با مايکل، نشانه قدرتش بود: خشم و نيروي افسار گسيخته اش، دشمن روي نقطه ضعفش انگشت مي گذارد. دامادشان، دختر خانواده و خواهر ساني را کتک مي زند. خون جلوي چشم هاي ساني را مي گيرد و در تله مي افتد. گلوله هاي نيروي رقيب، سوراخ سوراخش مي کنند. حالا فکر مي کنيم که اگر مايکل بود، اين طوري رفتار نمي کرد. او شکل عاقلانه تر و سياستمدارانه تر قدرت است. کمتر جسماني و بيشتر عقلاني، کمتر وحشي و بيشتر متمدن. همان فرمانده اي که در جهان امروز، پيروز است. او قدرت را به خاطر خود قدرت به کار نمي برد. آن قدر سياستمدار هست تا بفهمد نتيجه اعمال چنين قدرتي است که اهميت دارد. چيزي که ساني احساساتي و مرده، هيچ وقت نفهميد.
پس مايکل، جسد عروس زيبا و طبيعت آرام سيسيل را ول مي کند و سراغ خانواده اي مي آيد که به حضورش نياز دارند.
 
بچه خام و خوشگل ديروز، حالا ديگر بزرگ و پخته شده و بار مسئوليت را روي شانه هايش احساس مي کند. ويتو کورلئونه بزرگ- که تا به حال فکر مي کرديم شخصيت اصلي فيلم اوست- ديگر سن و سالي ازش گذشته، تازه از بستر بيماري بلند شده و پسر ارشدش را از دست داده. اين است که قبل ورود مايکل، سران خانواده هاي رقيب را جمع مي کند و همه را به صلح و آرامش مي خواند. او ريزه هاي قدرتش را تقسيم مي کند و در عوض، صلح و جان مايکل را مي خرد.
از حالا به بعد با يک مايکل ديگر طرفيم. نماينده تماشاگر در جهان فيلم، نامزد مايکل، کي آدامز است. ابتداي فيلم، با حضور اوست که مايکل خام را شناخته ايم و حالا باز با حضور اوست که مايکل با تجربه را مي شناسيم. وقتي مايکل بعد بازگشت به آمريکا، سراغ او مي آيد، کي آدامز و ما، به يک اندازه از تغيير شخصيتش تعجب مي کنيم. مايکل براي نامزد قديمش که نگران ورود رسمي او به تشکيلات جنايتکاران شده، مي گويد که آنها اصلاً جنايتکار نيستند. همان کاري را مي کنند که سناتورها که آدم نمي کشند، از زبان مايکل اين است: «تو چقدر ساده اي کي.»
به اين ترتيب، کاپولا از طريق شخصيت مايکل، براي تماشاگرش مي گويد که در تلقي امروزي از قدرت و پيشرفت، فرق چنداني بين گروه هاي خلافکار و مأموران قانون نيست. دعوا بر سر قدرت است و قانون را کسي مي گذارد که زورش بيشتر است. فرق خانواده خارج از قانون، اما مستقلي مثل کورلئونه ها، با بقيه هسته هاي جامعه، اين است که خانواده کورلئونه، سعي دارد قانون خودش را داشته باشد. هدف خانواده مايکل، پيشرفت در ميان گروه هاي رقيب است و پيشرفت، يعني به دست آوردن امنيت، پول و قدرت بيشتر. ساز و کاري که به اشکال مختلف، در رابطه بين کشورهاي مختلف جهان(که بر پايه زور استوار است) و حتي در ارتباط بين اعضاي طبقه متوسط در يک جامعه بورژوا بر قرار است. بعد که به سکانس درجه يک گفت و گوي دو نفره مايکل و پدرش مي رسيم، دون ويتو به دو نکته خيلي مهم اشاره مي کند؛ اول اين که همه عمرش تصميم گرفته کاري کند تا سرنخ حرکاتش دست آدم هاي زورگو و بعد هم اين که دلش مي خواسته مايکل، وارد اين داستان ها نشود. ويتو در اين صحنه اقرار مي کند که مايکل قرار بوده نماينده خانواده در بخش موجه قدرت باشد. سناتوري، وکيلي، چيزي بشود. اين اتفاق اگر مي افتاد، رابطه بين اين خانواده مافيايي، که در بخش غيرمجاز و خلاف قانون جامعه قرار دارد و بخش مجاز و قانونمدار قدرت، محکم تر مي شد. ضمن اين که مايکل ديگر در قامت يک جنايتکار ظاهر نمي شد. ويتو با افسوس و حسرت به مايکل نگاه مي کند و اين زندگي لعنتي که مايکل را مجبور کرد به اين ور خط بيايد و در بخش پنهان و تاريک قدرت، به زندگي اش ادامه دهد.(و البته باز تکرار کنم که براي کاپولا انگار، دو طرف اين مرز، تفاوت چنداني ندارد.) اگر کمي صبر کنيد، به آنجاي داستان هم مي رسيم که مايکل سعي دارد ارتباط بين دو طرف مرز را بهتر و بيشتر از اين سامان دهد.
بالاخره دون ويتو مي ميرد و مايکل در پناه يک مراسم مذهبي که غسل تعميد خواهر زاده اش است، تمام رقبايي را که در ترور پدر و قتل برادرش دست داشته اند و در دوران صلح بين خانواده ها، در امان بوده اند، مي کشد. اين طوري، قدرتش بيشتر هم مي شود. حالا در آخرين سکانس هاي فيلمنامه قسمت اول هستيم و نويسندگان از فرصت استفاده مي کنند تا دو نکته اي را که مايکل بعداً با شدت بيشتري درگيرش خواهد شد، به تماشاگر منتقل کنند. اول اين که مايکل، از بخش مجاز و پذيرفته شده و حتي تقديس شده زندگي، يعني مذهب، براي پنهان کردن جنايتهايي که انجام مي دهد و گسترش دادن قدرتش استفاده مي کند. اما نکته دوم، مشکلي است که بعداً بيچاره اش مي کند. خواهر مايکل، از او به خاطر کشتن شوهرش، متنفر مي شود و فاصله مايکل با همسرش کي، که ديگر جايي در تصميم گيري هاي زندگي اش ندارد، بيشتر و بيشتر مي شود. زنگ خطر به صدا در آمده است. قدرت، امنيت همان خانواده اي را به خطر مي اندازد که تا پيش از اين فکر مي کرد به خاطر امنيت همان خانواده به وجود آمده است. يادتان هست که؛ در ميانه هاي داستان، دست مايکل به خون آلوده شد، تا زندگي پدرش(و طبعاً خانواده اي را که او سرپرستي مي کرد) حفظ کند. اما در ادامه مسير، اين قدرت آلوده، باعث شده که اعضاي همان خانواده از مايکل منتفر شوند.

پدر خوانده؛ قسمت دوم
 

حالا باز يک مهماني برپا شده. درست مثل آغاز قسمت اول. منتها اين بار عوض ويتو، پسرش مايکل در سمت پنهان و اتاق تاريک، نشسته و مسير داستان را تعيين مي کند. يک فرق ديگر هم هست اين بار مايکل در آن اتاق تاريک، دارد با يک سناتور معامله مي کند. آرزوي پدر کم کم برآورده مي شود. اين که ثروت و قدرت خانواده، بيشتر از قبل با مجاري رسمي قانون و قدرت قاطي شود و مرزي که درباره اش حرف زديم، کم رنگ و کم رنگ تر شود.
در قسمت دوم پدر خوانده، ماجرا به سر راستي اولي نيست. در قسمت اول، که خيلي خيلي تماشاگر پسندتر هم هست، با الگوي پيشرفت شخصيت اصلي رو به رو بوديم که جلو مي رفت و موانع را يکي يکي از پيش پايش برمي داشت. يک ساختار فيلمنامه اي رو به اوج که حسابي تماشاگرش را راضي مي کرد. اما در مورد فيلم دوم، ماجرا فرق مي کند. اينجا با دو داستان در هم تنيده طرفيم؛ يکي کودکي، نوجواني و بالاخره جواني ويتو و مسيري که او براي پدر خوانده شدن طي مي کند و از طرف ديگر داستان مايکل. که اين بخش از داستان، به لحاظ زماني، ادامه همان فيلمنامه قبلي است و ماجراهايش بعد از ماجراهاي مربوط به قدرت رسيدن مايکل در قسمت اول سه گانه رخ مي دهد. اين شکست زماني، در برابر ساختار رو به اوج قسمت اول، تماشاگر را سيراب قدرت نمي کند. پشت سرهم به او ضد حال مي زند. مسيري را که مايکل در قسمت اول براي رسيدن به پدر خوانده شدن طي کرد، يعني اول امنيتش تهديد شد، بعد مجبور شد وارد عمل شود و قدرتش را نشان دهد تا اين که کم کم دامنش آلوده شد، اين بار درباره ويتوي جوان اتفاق مي افتد. يک زورگيري متفرعن، اقتصاد خانواده ويتو را از بين مي برد. کاري مي کند که او را اخراج کنند. ويتو هم مجبور مي شود براي حفظ موقعيت خانوادگي اش، زورگير را بکشد و به حامي آدم هاي فقير شهر تبديل شود. اما اين صحنه هاي اغلب شور انگيز، با بخش هايي برمي خورد که مايکل را تا زانو، فرو رفته در باتلاق قدرت نشان مي دهد. مايکل سعي مي کند ثروت خانواده را قانوني کند و حتي دنبال بازارهاي تازه تر و پاک تري براي سرمايه گذاري مي گردد. (مثلاً اين که در کوبا کازينو تأسيس مي کند.) اما در ادامه صحنه هاي نهايي قسمت قبلي، متوجه مي شويم که خانواده اش دارد از درون فرو مي پاشد. گلوله ها، پنجره هاي اتاق خوابش را مي درند. همسرش بي اجازه او سقط جنين مي کند و به اتهام خيانت، مجبور است برادرش را هم بکشد از اين به بعد، مايکل تنها و تنهاتر مي شود. همسرش ترکش مي کند و مادرش مي ميرد. اين بهايي است که او براي قدرت مي پردازد. اگر اين قدرت براي پدر که(داستان دوران جواني اش را لا به لاي تنهايي هاي مايکل مي بينيم) شور انگيز و مولد به نظر مي رسد و اطرافش را شلوغ تر مي کند، در انتهاي داستان اين يکي فيلم، مايکل را مي بينيم که تک و تنها نشسته است. قدرت از آنجا شروع و به اينجا ختم شده است.
اينجا هم با دادگاهي طرفيم که سناتور ابتداي فيلم ترتيب داده تا مايکل را محکوم کند. اما ضمناً از سابقه سناتور آگاهيم. پس وقتي دو طرف ميز دادگاه را نگاه مي کنيم، هيچ تفاوتي بين آدمها نمي بينيم. آنها فقط براي دو حوزه مختلف قدرت کار مي کنند که يکي از اين قدرت ها، فرصت قانون گذاري هم دارد و اگر دستش برسد، مي تواند با توسل به همين قوانين، آدم هاي آن ور ميز را محکوم کند تا ابتکار عمل در تقسيم پول و قدرت را در دست بگيرد.

پدر خوانده؛ قسمت سوم
 

سال هاي سال گذشته و موهاي مايکل جو گندمي شده. او حالا کمي فرق کرده. دوست داشتني تر به نظر مي رسد. در مهماني ابتداي فيلم، اين بار اتاق تاريکي وجود ندارد. اتاقي اگر هست که مايکل را از بقيه مهمان ها جدا کند، همان اتاقي است که همسر سابق و فرزند مايکل، در آن انتظارش را مي کشند. پسر اين بار به حرف پدرش گوش نمي کند و حاضر نيست وکيل شود. وکيل نشدن، يعني که مي خواهد از خانواده خارج شود. وکالت پست و مقامي بود که باعث مي شد پسر به درد کسب و کار خانواده بخورد. جالب اينجاست که مايکل پيرمرد هم با موهاي کوتاه روشنش، اين تغيير را مي پذيرد. قرار نيست پسر هم مثل مايکل، مسئوليتي را که در برابر خانواده بر دوشش گذاشته شده، بپذيرد.
و حالا که دوباره سر و کله آدامز پيدا شده، مايکل و کي با صورت هاي پرچين و چروک، بيشتر از هميشه شبيه همان دوراني شده اند که براي اولين بار پا به درون داستان گذاشتند. در همان مهماني عروسي که مايکل با نامزدش و بي هيچ مسئوليتي در قبال خانواده، وارد شد و حالا هم انگار بعد سال ها دوباره مي خواهد همان ايام را تجربه کند. اما قبل از بازنشستگي، چند کار مهم ديگر هست که بايد انجام دهد؛ از جمله معامله اش با کليسا تا هم سود پولش را به دست بياورد و هم آرزوي قديمي خودش و پدرش را به واقعيت نزديک تر کند؛ يعني جلوه اي مشروع و قانوني، به ثروت و نفوذ خانواده ببخشد که حالا عوض سرمايه گذاري در کارهاي قاچاق، در کارهاي عام المنفعه سهيم مي شود.
جانشين مايکل در اين فيلم، چندان شناخته شده نيست. وقتي پسر خود مايکل، بي خيال وکالت مي شود تا سراغ کار دلش برود، جانشين پدر خوانده، مردي مي شود که چندان فاصله اي هم با خانواده ندارد. او فرزند نامشروع ساني است و هر چند ياد گرفته مثل همه اعضاي خانواده ظاهر را حفظ کند، در عين حال آدم کشي به شيوه سنتي با چاقو و هفت تير را هم بلد است. اما وظيفه سومين داستان، برخلاف قصه دو فيلم قبلي، نمايش به قدرت رسيدن يک قهرمان نيست. پس ماجرا زياد دخلي به به قدرت رسيدن پدر خوانده جديد ندارد. به سنت داستان هاي رمانتيک، حالا بايد به نقطه اول برگرديم. مايکل، دوباره عاشق کي مي شود، دستگاه قدرت را وا مي گذارد و همراه کي آدامز و دخترش، به سيسيل برمي گردد. همان جايي که سال ها پيش در آن ازدواج کرد و قرار بود که بماند. اما ساني کشته شد و بار حفاظت از خانواده روي دوش او افتاد. پس در آخرين روزهاي عمرش از فرصت استفاده مي کند و رها از بار مسئوليتي که کم و بيش به سرانجام رسانده، با همسرش در مرغزارها قدم مي زند. غافل از اين که هيچ وقت نمي تواند از سيري که پيش از اين طي کرده فاصله بگيرد. نتيجه عملش تا آخر عمر و سايه به سايه، هميشه با او خواهد بود. درست مثل قاتلي که دشمنانش اجير کرده اند تا او را بکشد. و بالاخره وقتي قاتل، عوض خود او، دختر معصومش را هدف قرار مي دهد، عدالت اجرا مي شود. اين سومين زني است که در روند به قدرت رسيدن آقاي مايکل کورلئونه قرباني مي شود و از بين مي رود. اين قدرت لعنتي، نه فقط دشمنان او را که حالا ديگر درونش را نيز از هم دريده است.
فرانسيس فورد کاپولاي بزرگ، به همراه ماريو پوزو، اين طوري الگوي فيلمنامه اي مرسوم و پرطرفدار ظهور و سقوط يک گانگستر را در يک حماسه ششصد دقيقه اي به کمال مي رسانند و کنارش مي گذراند.

نگاهي ديگر به«پدرخوانده» ها
کلکسيون اسطوره ها
 

نويسنده: سعيد مستغاثي
وقتي در انتهاي مراسم اسکار سال گذشته، آلبرت اس رودي، از تهيه کنندگان فيلم محبوب ميليون دلاري، به روي صحنه رفت تا اسکار بهترين فيلم 2004 را دريافت کند، گفت که يک بار ديگر هم در32 سال پيش روي اين صحنه آمده بوده تا اسکار بهترين فيلم را براي فيلم پدر خوانده دريافت کند. سال قبلش هم براي اهداي اسکار بهترين فيلمنامه به فيلم گمشده در ترجمه که سوفيا کاپولا نوشته و کارگرداني کرده بود، پدرش فرانسيس فورد کاپولا روي سن رفت تا جايزه را به دخترش هديه دهد، هنگامي که فرانسيس کاپولا پس از سال ها وارد صحنه اسکار مي شد، اين موسيقي معروف فيلم پدر خوانده ساخته نينو روتا بود که توسط ارکستر بيل کانتي نواخته مي شد و کاپولا را همراهي مي کرد. بيلي کريستال، مجري مراسم وقتي در مورد مدت ساخت فيلم گمشده در ترجمه که گويا سي و چند روز بوده، صحبت مي کرد. به شوخي به سوفيا کاپولا گفت که اين تقريباً برابر همان مدتي بوده که پدرتان هر بار صرف مي کرد تا مارلون براندو را براي جلوي دوربين رفتن قانع کند! بارها و بارها اين تداعي ها و يادآوري ها نه تنها در مراسم اسکار و گلدن گلوب و امثال آن صورت گرفت تا ذهن ها را باز هم متوجه يکي از به يادماندني ترين آثار تاريخ سينما کند، بلکه در تمام مواردي که در دوره هاي مختلف منتقدان و فيلم سازان در نظرخواهي هاي ده ساله مجله سايت اند ساوند با ديگر نظرسنجي ها، آن را به عنوان يکي از برترين آثار سينمايي تمام دوران برمي گزيدند يا به عناوين مختلف از عوامل و هنرمندان آن تجليل و تقدير مي شد، نام پدر خوانده بر ذهن ها نقش مي بست، چرا که هر يک از عوامل فيلم به نوعي يادآور پدر خوانده بودند و در اظهار نظرهاي گوناگون، تجربه کار در اين فيلم را بهترين تجربه همه عمرشان مي دانستند.
يک تريلوژي منحصر به فرد در سينما که راز ماندگاري اش محدود به يک فرد يا شخص اعم از مؤلف يا تکنسين يا تهيه کننده نيست. اگر همه يا لااقل قسمت اعظم شاهکاري همچون همشهري کين متعلق به اورسن ولز است يا بار اصلي محبوبيت فيلم هايي مثل بر باد رفته و کازابلانکا را بازيگران و ستاره هايش همچون کلارک گيبل و همفري بوگارت بر دوش مي کشند و يا درو کردن اسکارهاي سال هاي1975 و1983 و1996 توسط فيلم هاي پرواز بر فراز آشيانه فاخته، آمادئوس و بيمار انگليسي را ناشي از حضور تهيه کننده هوشمندي به نام سال زنتز مي دانند، اما پدر خوانده جاودانگي و بي بديلي اش را مديون اکثريت عوامل هنري و فني خود است:
رمان پرکشش و جذاب ماريو پوزو در باب شکل گيري مافياي ايتاليايي در نيويورک و چالش هاي قدرتي درون و برون آن يک دهه قبل از اين که سرجئو لئونه روزي روزگاري در آمريکا را بسازد.
کارگرداني آوانگارد و غيرکلاسيک فرانسيس فورد کاپولا که از نسل جديد و آغازگر دوران نوين هاليوود در دهه 70 بود. موسيقي به يادماندني نينو روتا که ايتاليايي محض است و يادآور رئاليسم ترحم ناپذير و خشن فدريکو فلليني(آنچنان در يادها هست که بسياري حتي بدون ديدن فيلم آن را تکرار مي کنند). فيلم برداري درخشان و سايه روشن گوردون ويليس که در زمان خود کمتر کسي آن را درک کرد(حتي مي گويند که رئيس کمپاني پارامونت وقتي اولين راش هاي فيلم را ديد، به تصور اين که لابراتوار قصوري انجام داده دستور داد که فيلم را مجدداً ظاهر کنند، ولي کاپولا به او گفت عمداً با فضاي تاريک و روشن فيلم برداري کرده است) ولي بعداً مورد الهام و تقليد بسياري از فيلم سازان و فيلم برداران قرار گرفت. تدويني که تنها در فصل پاياني فيلم با برش هاي موازي مابين صحنه غسل تعميد نوزاد و قتل هاي زنجيره اي رقباي دون کورلئونه شاهکاري از هنر مونتاژ است.
و بازيگراني که اگر چه بعداً هر يک خود شمايلي از بازيگري قرن بيستم شدند(مثل آل پاچينو و رابرت دنيرو)، اما هنوز برجسته ترين ايفاي نقششان در پدر خوانده به نظر مي رسد و مارلون براندو که نقش دون ويتو کورلئونه به واقع نقطه اوج بازيگري اش بود و پس از آن حتي در آخرين تانگو در پاريس ديگر به چنين پرفرمانسي دست نيافت.
در واقع آن چه که پدر خوانده را پدر خوانده کرد، مجموعه اي از همه اين عوامل و عناصر بود. در واقع پازلي از اين هنرمندان و هنرشان مجموعه اي ماندگار در تاريخ سينما خلق کرد که دقيق و درست در کنار هم چديده شده بودند و اينک به نظر مي آيد در غياب هر يک از اين عناصر و عوامل، چنين اثر ماندگاري خلق نمي شد.
پدر خوانده در شرايطي ساخته شد که هاليوود وارد دوران تازه اي شده بود و پوست انداخته بود، سيستم استوديويي کهنه مضمحل شده و سيستم جديدي حاکم شده بود که مي خواست ما بين کارگردان سالاري و تئوري مؤلف اروپايي با صنعت سينماي هاليوود مصالحه اي به وجود بياورد، غول هاي قديمي کنار مي رفتند و فيلم سازان جديدي پا به عرصه مي گذاشتند که تحت تأثير کارگردانان برجسته دهه 50 و60 اروپا قرار داشتند(اگر موج نو سينماي فرانسه و جنبش جوانان خشمگين انگليس ملهم از فيلم سازان مهم دهه40 و50 آمريکا مانند جان فورد و هاوارد هاکس و آلفرد هيچکاک و اورسن ولز بودند، اين سينماگران تازه به ميدان آمده و جوان هاليوود آمال سينمايي خود را در امثال فرانسوا تروفو، اينگمار بر گمان، ميکل آنجلو آنتونيوني، لوييس بونوئل، ژان رنوار و امثال آن مي ديدند)، فيلم سازاني مانند استيون اسپيلبرگ، براين دي پالما، مارتين اسکورسيزي، جورج لوکاس و فرانسيس فورد کاپولا به تدريج در آن سال ها قدم به ميدان گذاردند و کم کم به غول هاي تازه هاليوود بدل گشتند.
هاليوود اوايل دهه70 ديگر ديويد سلزنيک و لوييس. ب مه ير و سيسيل. ب دوميل را فراموش کرده بود، دوران طلايي وسترن و موزيکال سپري شده بود و آخرين فيلم هاي فورد و هاکس يعني هفت زن و ريولوبو ديگر نشاني از اسطوره هاي وسترن نداشت. آکادمي علوم و هنرهاي سينمايي آمريکا هم که به قولي ويتريني براي يک سال سينماي هاليوود به حساب مي آمد، ديگر از فيلم هاي سانتي مانتالي همچون: بانوي زيباي من(جورج کيوکر) و آواي موسيقي(رابرت وايز) و اليور(اليور ريد) و... خسته شده بود و حتي وينسنت مينه لي خوش قريحه با فيلم ژي ژي به پايان راه موزيکال هايش رسيده بود. ديگر خبري از ستاره هاي افسانه اي هاليوود مثل مريلين مونرو، سوزان هيوارد، اليزابت تيلور، گريگوري پک، گري کوپر، برت لنکستر، کرک داگلاس و... نبود. حالا ديگر فيلم هاي معترضانه و تلخ و سياهي مانند: کابوي نيمه شب جان شله زينگر و ارتباط فرانسوي ويليام فريد کين(آن هم در حالي که فيلم موزيکال و پرخرجي مثل ويلن زن روي بام نورمن جويسن رقيب آن بود) جوايز اسکار بهترين فيلم را مي گرفتند و چهره هاي جديدي به ميدان مي آمدند همچون آل پاچينو و جک نيکلسن و باب دنيرو و... که هر يک چند سال بعد به سوپر استارهاي جديد هاليوود بدل شدند، منتها نه سوپر استارهايي که مانند کلارک گيبل و گري کوپر و کري گرانت در هيچ فيلمي ترکيب چهره و موها و ميزانسن آنکادر لباس هايشان به هم نخورد و هيچ گاه در نقش منفي قرار نگيرند. حالا ديگر فيلم هاي ضد سيستم و شخصيت هاي ضد قهرمان جايزه مي گرفتند و محبوب مي شدند و رمانس ها ديگر خريداري نداشتند.
پدر خوانده در چنين شرايطي ساخته و اکران مي شو د. ماريو پوزو که داستان هاي جعلي براي نشريات فکاهي مي نوشت، رمان پدر خوانده را بر اساس زندگي و پيشينه خانواده هاي ايتاليايي الاصل نيويورک مي نويسد و از طريق يکي از دوستانش به کمپاني پارامونت ارائه مي دهد، آنها حقوق رمان را مي خرند و به پوزو پيشنهاد مي دهند تا فيلمنامه را هم خودش بنويسد. قصد پارامونت از ساخت پدر خوانده يک فيلم گانگستري کم هزينه بود که داستانش دوره اي از سال هاي دهه40 و50 را در برمي گرفت. به همين دليل به عنوان کارگردان، فرانسيس فورد کاپولا را انتخاب مي کنند؛ فيلم ساز جواني که در کنار راجر کورمن تجربه اندوخته و فيلمنامه هايي همچون آيا پاريس مي سوزد؟ و انعکاس در چشم طلايي را نوشته و چند فيلم نه چندان معروف هم از جمله حالا تو پسر بزرگي هستي(1967) و مردم باران(1969) را هم ساخته بود.
اما گويا ماريو پوزو اصلاً قبل از فروختن حقوق رمانش به پارامونت، آن را براي مارلون براندو فرستاده و خواسته بود که در نقش دون کورلئونه بازي کند که براندو هم بعد از چند تست شخصي از خودش موافقت کرده بود، اما پارامونت به هيچ وجه موافق بازي مارلون براندو نبود، چرا که خاطره تلخ ادابازي ها و خرابکاري هايش سر ساخت فيلم شورش در کشتي بونتي را به خاطر داشت که باعث ضرر هنگفتي به کمپاني شده بود.
 
خيلي ها براي نقش دون کورلئونه کانديدا بودند، از فرانک سيناترا گرفته(که براي سومين بار بعد از فيلم هاي در بارانداز و جوانان و عروسک ها جايش را به براندو مي داد) تا لارنس اوليويه، ارنست بورگناين و ادوارد جي رابينسن. اما بالاخره رابرت ايونس مدير توليد کمپاني راضي مي شود که با براندو قرارداد ببندند. با جلو رفتن پيش توليد مشخص مي شود که قضيه از يک فيلم کم هزينه خيلي فراتر است. پيشنهاد کاپولا درباره کارمين کارادي براي نقش ساني از طرف رابرت ايونس رد مي شود و به جاي آن جيمز کان جايگزين مي شود و به جاي همه پيشنهادهاي پارامونت مبني بر بازيگر نقش مايکل کورلئونه از وارن بيتي و آلن دلن گرفته تا برت رينولدز، رابرت ردفورد، جک نيکلسن و داستين هافمن و حتي تا جورج سي اسکات و اورسن ولز، کاپولا کانديداي خودش، بازيگر برادوي برنده جايزه توني يعني آل پاچينو را به کرسي مي نشاند.
اختلافات به جايي مي رسد که مديريت اصلي کمپاني تصميم به تعويض خود کارگردان يعني فرانسيس فورد کاپولا مي گيرد و مي خواهد اليا کازان را جانشين کند، غافل از اين که مارلون براندو از زمان اعترافات کازان در کميته فعاليت هاي ضد آمريکايي سناتور مک کارتي با وي مشکل دارد، بنابراين براندو تهديد مي کند که اگر کاپولا برود او نيز خواهد رفت. ساخت فيلم آغاز مي شود و جورج لوکاس بدون هيچ گونه اسم و عنواني به دوستش کاپولا کمک مي کند، از جمله مونتاژ سکانس مهم مذاکرات و کشته شدن سولوتزو و مک کلاسکي توسط مايکل در رستوران را انجام مي دهد تا کاپولا هم فيلمنامه نخستين فيلم بلند مستقلش، يعني ديوار نوشته هاي آمريکايي را بنويسد.
خبر اين که فيلم درباره مافياي ايتاليايي ها در نيويورک است، خيلي زود پخش مي شود و مافياي اصلي را نگران مي کند. نمايندگان آنها با مسئولان کمپاني پارامونت و ماريو پوزو و خود کاپولا ديدار مي کنند و از آنها مي خواهند که در فيلم نامي از مافيا نيايد و از همين رو در طول فيلم هيچ کلمه اي درباره مافيا ادا نمي شود. آنها همچنين نماينده اي سر فيلم برداري فيلم قرار مي دهند و چند تن را نيز در نقش هاي مختلف فيلم به تهيه کننده و کارگردان تحميل مي کنند. کمپاني ناچار از پذيرفتن است، چون نفوذ مافيا در جامعه آمريکا به حدي بوده و هست که به راحتي، هر پروژه اي را در هر مرحله اي از ساخت مي توانستند متوقف کنند.
مارلون براندو در اين باره در کتاب آوازهايي که مادرم به من آموخت مي گويد: «... وقتي که فيلم در حال ساخته شدن بود، يعني در اوايل دهه70، صحبت راجع به مافيا ممنوع بود. يعني درباره آمريکا و خيلي چيزهاي ديگر هم نمي توانستيم حرف بزنيم. راستي مابين گانگسترهاي فيلم با آنهايي که مثلاً در عمليات نظامي فونيکس آدم هاي زيادي را در ويتنام قتل عام کردند، چه فرقي هست؟ مافيا هم يک شرکت تجارتي و بازرگاني بوده و هست، ولي اگر درست نگاه کنيم، مي بينيم که با اين شرکت هاي چند مليتي که سلاح شيميايي کشنده درست مي کنند، تفاوتي ندارد. اگر مافيا در خيابان ها آدم ها را مي کشت، CIA هم مردم را در کشورهاي مختلف شکنجه کرد و به قتل رساند و با قاچاق مواد مخدر از طريق مثلث زرين بسياري را در سرزمين هاي مختلف به اين گرد مرگ دچار کرد، آن چه که دون کورلئونه حاضر به انجامش نبود، من که تفاوت چنداني بين قتل گانگسترهايي مثل جو گالو و کشتن برادران ديم در ويتنام نمي بينم. جز اين که دولت ما هميشه با نيرنگ و فريب کارهايش را به انجام مي رساند...»
وقتي پدر خوانده به نمايش در مي آيد، خيلي ها غافلگير مي شوند. باب تازه اي در تلفيق صنعت و هنر سينما در هاليوود باز مي شود. فيلم درباره آل کاپوني است که عمليات گانگستري اش به خاطر حفظ خانواده اي بزرگ است در جامعه اي غريب که براي آنها يعني مهاجران ايتاليايي و بچه هايشان به شدت تهديد کننده به نظر مي رسد. او حاضر نيست به خاطر حفظ اين خانواده به هر عمل خلافي دست بزند و به خاطر حفظ اخلاقيات که از قاچاق مواد مخدر پرهيز مي کند، مورد غضب رقبايش قرار مي گيرد و به اتهام اين که قديمي فکر مي کند، ترور مي شود. دون کورلئونه نماد سلطان کوچکي است که قلمروي کوچک يعني خانواده و همه وابستگان و فاميلش را سرپرستي و اداره مي کند، برايشان کار پيدا مي کند، زن مي گيرد، از حقوقشان دفاع مي کند و آنها نيز همه مشکلاتشان را نزد او مي گويند و اطمينان دارند دون کورلئونه مشکل گشاي آنهاست. فيلم با چنين صحنه اي باز مي شود. در اتاقي نيمه تاريک، بوناسرا نزد دون ويتو عارض است. دوربين با آرامي مقتصدانه اي دون کورلئونه را به تدريج در کادر خود قرار مي دهد. فيلم سرشار از صحنه هاي حيرت انگيز است که قصه به شدت جذاب و پرکشش ماريو پوزو را همراهي مي کند. کاپولا هنگام ساخت فيلم تغييرات بسياري در فيلمنامه مي دهد و از همين رو نام وي نيز به عنوان يکي از نويسندگان فيلمنامه درج شده است.
ساختار سينمايي اثر و سبک بصري کاپولا بخشي از کليت فيلمنامه را تشکيل مي دهد که بدون آن اساساً، پدر خوانده چيز ديگري مي شد. تنش ها و به هم ريختگي جامعه اي که به ظاهر آرام است و متين و با قاعده به خوبي با شوک هايي که جا به جا در ميانه فضاي آرام صحنه ها و حرکات نرم دوربين جاري مي شود القا شده و بر تصاوير تاريک و روشن فيلم که نوعي حس تهديد کنندگي را دائماً مي پراکند، جاي مي گيرد. به خاطر بياوريد فصلي که کارگردان مورد غضب دون ويتو با کله اسب محبوبش در ويلاي آرام و ساکتش مواجه مي گردد يا وقتي دون کورلئونه در حال خريد ميوه به سادگي ترور مي شود و يا صحنه سوراخ سوراخ شدن ساني پس از يک تعقيب خيلي ساده و معمولي.
اصلاً آرامش دون کورلئونه با ايفاي نقش پرحس و حال مارلون براندو و همچنين شخصيت مايکل و بازي درخشان آل پاچينو، خود به تنهايي همه آن چيزي است که پدر خوانده در هر سه قسمتش قصد بيان دارد. از همين روست که شخصيت مايکل خصوصاً در قسمت اول، سرشار از رمز و راز و سکوت و معناست. چه کسي مي تواند تصور کند که آن افسر بازگشته از جنگ که برخلاف قواعد خانواده دوست دختري آمريکايي دارد و مي خواهد با او ازدواج کند و بارها و بارها از سوي برادر بزرگ ترش، ساني با عنوان بچه خطاب مي شود(که گويا عرضه کاري ندارد)، ناگهان پس از ترور پدر و مرگ دلخراش برادر، با هوشمندي يکي از رقباي اصلي و حامي آمريکايي اش در پليس نيويورک را بدون باقي گذرادن ردي به قتل برساند و سپس براي حفظ فاميلي که پدرش براي حفظ آن زحمت فراواني کشيده بود، تمامي رقباي دون کورلئونه را در يک زمان از دم تيغ بگذراند و چه تمثيل تأثيرگذار و گويايي است آن مونتاژ موازي صحنه هاي مختلف قتل رقبا و مراسم غسل تعميد فرزند يکي از اعضاي فاميل در کليسا که زير پوسته آرام و متين پدر خواندگي و سلطاني را بارز مي سازد. آن چه که در قسمت هاي دوم و سوم کمتر از مايکل شاهديم.
مايکل در قسمت دوم تقريباً هر آن چه در درونش رخ مي دهد را بروز مي دهد، حتي در آن هنگام که بايد برادر خطاکارش را با وجود همه ترديدهايش فقط به خاطر وظيفه پدر خواندگي مجازات کند. شايد به دليل اين که پوزو و کاپولا ما را به او نزديک تر ساخته اند. نمي دانم آيا مي توان گفت مقداري از اين برون گرايي مايکل در پدر خوانده ناشي از زدوده نشدن شخصيت سرپيکو(که پاچينو فيلمش را يک سال قبل تر براي سيدني لومت بازي کرده بود) از ذهنيت بازيگري او است. چرا که به قول خود پاچينو، نقش سرپيکو در شکل دادن نوع بازي هاي آينده اش بسيار مؤثر بوده. به هر حال پس از اين ديگر کمتر نقشي از پاچينو مي بينيم که آن درون گرايي راز آميز مايکل فيلم پدر خوانده را با همه حرکات و سکناتش بروز دهد.
اما به نظر بسياري از منتقدان(از جمله نگارنده) قسمت دوم پدر خوانده به لحاظ شخصيت پردازي، کشش فيلمنامه اي و کنش صحنه ها و همين طور ساختار سينمايي پخته تر و درخشان تر از قسمت اول از آب درآمده است. به جرئت بگويم که بازي رابرت دنيرو در نقش جواني دون ويتو، اگر نگوييم بهتر ولي تکان دهنده تر از ايفاي نقش مارلون براندو است. (نمي دانم اگر براندو راضي مي شد نقش جواني اش را هم بازي کند چه اتفاقي براي قسمت دوم مي افتاد!) دون ويتو کورلئونه دنيرو خيلي پيچيده تر و عميق تر از شخصيت براندو به نظر مي آيد. شايد چون کورلئونه پير ديگر شخصيت ثابت خود را پيدا کرده باشد. ولي يک مسئله که در تفاوت شخصيت ثابت خود را پيدا کرده باشد. ولي يک مسئله که در تفاوت شخصيت دو پدر خوانده يعني دون ويتو و مايکل در دو قسمت به چشم مي خورد، نحوه ويران شدن آنهاست، چون اساساً پدر خوانده درباره ظهور و سقوط و ويراني امپراتوري هاي قدرت و زور و زر است. امپراطوري هايي که در شکل و شمايل خانواده هاي مافيايي نمود يافته اند. ويراني دون کورلئونه وقتي است که به سهولت در هنگام ميوه خريدن و در بازار با چند گلوله از پاي در مي آيد و بعد از آن ديگر قدرت روي پا ايستادن نمي يابد. اين که به چه آساني آن هيمنه از هم مي پاشد، نشان سست بنيادي چنين سيستم هايي است. سيستم هايي که نظيرش در دنياي امروز ما به وفور يافت مي شوند.
خود مارلون براندو که به خاطر ايفاي نقش دون کورلئونه برنده جايزه اسکار بهترين بازيگر نقش اول مرد شد، ولي براي دريافت جايزه در مراسم حضور نيافت و به جاي خود سرخ پوستي را فرستاد(براندو سال ها از مدافعان حقوق پايمال شده سرخپوستان در آمريکا بود)، در کتاب خاطراتش مي نويسد: «... برايم خيلي مضحک بود که به مراسم اسکار بروم. برپايي مراسم جشن براي مجموعه فيلم هايي که شش دهه سرخ پوستان را آدم هايي وحشي و درنده خو تصوير کرده است، به راستي که مسخره بود. شايد در همان موقع سرخ پوست هاي بسياري در حال شکنجه شدن بودند. اما فکر کردم اگر اسکار را ببرم. مي توانم براي اولين بار در تاريخ باعث شوم که يک سرخ پوست بتواند با ميليون ها مردم جهان صحبت کند و دروغ و فريب اين همه سال از سوي هاليوود را افشا و خنثي کند. يکي از دوستان سرخ پوستم با متني که برايش نوشته بودم، به مراسم رفت. متني که اعتراض به نژاد پرستي حاکم بر جامعه آمريکا بود. اما تهيه کننده برنامه آن مراسم اسکار نگذاشت که دوستم آن متن را بخواند و او تنها توانست در زير فشاري که از سوي برگزار کنندگان تحمل مي کرد، چند کلمه اي حرف بزند. چند کلمه اي که ديگر در تاريخ اسکار تکرار نشد...»
اما شکستن مايکل در قسمت دوم مانند از پاي افتادن دون کورلئونه در قسمت اول، فيزيکي و واضح نيست، او در واقع وقتي همسرش را براي فاميل ترک مي کند، آشفته مي شود و پس از قتل برادرش(باز هم به خاطر بقاي خانواده) حقيقتاً فرو مي ريزد و ويران مي شود. مثل توني لامونته در فيلم صورت زخمي(هاوارد هاکس) که پس از کشتن نزديک ترين دوستش و بعد هم خواهرش به راستي ويران مي شود و به طور خود خواسته خود را به دم رگبار گلوله هاي پليس مي دهد.
و قسمت سوم همان مصداق پژواک اعمال است. در اين فيلم ماريو پوزو و کاپولا، هر دو به نوعي تقدير را نشان مي دهند. گويا از همان اول قرار است سرنوشت دون ويتو براي مايکل هم تکرار شود، با اين تفاوت که مايکل حتي موفق به حفظ کامل خانواده و قدرت آن هم نشده و فاميل در حال از هم پاشي است که دختر مايکل(با بازي سوفيا کاپولا که در قسمت اول هم نقش کوچکي داشت) به اصطلاح روي مين کاشته شده پدر مي رود و در کنار آن مايکلي ديگر پيدا مي شود به نام دون وينسنت(با بازي اندي گارسيا) که پسر ساني است و برخلاف مايکل بسيار سرکش و ياغي که حاضر نيست زير بار قواعد فاميل برود. ولي به همان سبک مايکل در قسمت اول با قلع و قمع رقبا(و با چراغ سبز مايکل) وارد صحنه مي شود و مايکل هم سر انجام مثل پدرش آرام روي صندلي بازنشستگي جان مي دهد.
شايد به همين دليل است که اگر پدر خوانده از نامزدي اسکارش فقط جايزه(بهترين فيلم و بهترين بازيگر نقش اول مرد و بهترين فيلمنامه) برد، پدر خوانده از کانديداتوري، جايزه از جمله بهترين کارگرداني و بهترين موسيقي متن و بهترين بازيگر نقش مکمل مرد و بهترين مديريت هنري را هم نصيب خود کرد، ولي پدر خوانده3 اقبال دو قسمت قبلي را نداشت و از7 مورد نامزدي، هيچ جايزه اي از آن خود نکرد.
فرانسيس فورد کاپولا از قبل موفقيت پدر خوانده پولدار شد و در قسمت دوم، خود هم در زمره تهيه کنندگان فيلم قرار گرفت و بعد از آن کمپاني زئوتروپ را تصاحب کرد و به تهيه فيلم هاي مورد علاقه اش پرداخت. اما گويا هم کارگرداني، هم تهيه کنندگي و هم کمپاني داري کاپولا، هر سه، دولت مستعجل بودند چرا که وي با وجود ساخت آثار برجسته اي چون و اينک آخرالزمان، کاتن کلاب، ماهي پرسر و صدا و بالاخره دراکولاي برام استوکر، معلوم نيست چرا که به ورطه ساخت فيلم هايي مانند جک و سرانجام باران ساز(آخرين فيلمش که در سال1996ساخت) غلتيد، آثاري که در آنها ديگر نشاني از کارگردان پدر خوانده ها نبود. کمپاني زئوتروپ هم حدود15سال است ديگر هيچ توليدي ندارد. فقط آن چه از فرانسيس فورد کاپولا نشاني باقي گذاشته، فيلم هايي است که گاه و بيگاه تهيه مي کند که از آخرين هايش مي توان به گمشده در ترجمه ساخته دخترش سوفيا و کينزي که از آثار قابل بحث سال گذشته بود و دو قسمت فيلم هاي وحشت جيپرز کريپز اشاره کرد. اما يک خبر هم هست که فرانسيس فورد کاپولا فعلاً در حال ساخت فيلمي به نام«جواني بدون جواني» است که اميدوارانه در انتظار اکرانش مي مانيم.
به هر حال گويا از آن پنج جواني که دوران تازه هاليوود را رقم زدند، کاپولا اگر چه پيشگام تر از بقيه بود، ولي از همه آنها بد شانس تر بود. استيون اسپيلبرگ و جورج لوکاس از بقيه خوش شانس تر بودند که هم کمپاني هاي خود را تأسيس کردند و هم فيلم هاي مورد علاقه شان را ساختند و مارتين اسکورسيزي که هنري تر از بقيه باقي ماند و براين دي پالما که تجاري تر از بقيه شد، اما فرانسيس فورد کاپولا...

بعد از تحرير:
 

اما ماريو پوزو بعد از پدر خوانده، فيلمنامه هاي ديگري هم نوشت که اصلاً در حد و اندازه آن در نيامدند و باور اين که نوشته خالق پدر خوانده ها هستند، دشوار است. آثاري که به فيلم سينمايي هم برگردانده شدند، همچون:
سوپرمن، زماني براي مردن، سيسيلي، آخرين دون و...
تا اين که در دوم جولاي 1999در نيويورک درگذشت.
منبع: فيلم نگار شماره 43.



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 10.کمک به همدیگر (قایق بازی)
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 10.کمک به همدیگر (قایق بازی)
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 9.وقف کردن (نهال کاری)
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 9.وقف کردن (نهال کاری)
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 8.کار را تمام کنیم (پازل بازی)
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 8.کار را تمام کنیم (پازل بازی)
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 7.برنده شدن باهم (صندلی بازی)
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 7.برنده شدن باهم (صندلی بازی)
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 6.برطرف کردن موانع (بازی خوراک خوری)
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 6.برطرف کردن موانع (بازی خوراک خوری)
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 5.تقسیم دارایی (بازی خوراک خوری)
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 5.تقسیم دارایی (بازی خوراک خوری)
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 4.جواب خوبی و بدی (بازی خوب و بد)
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 4.جواب خوبی و بدی (بازی خوب و بد)
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 3.همکاری با دقت (تمیزبازی)
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 3.همکاری با دقت (تمیزبازی)
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 2.مشارکت در کمک رسانی (نقاشی)
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 2.مشارکت در کمک رسانی (نقاشی)
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 1.کمک پنهانی (گل یا پوچ)
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ چالش؛ 1.کمک پنهانی (گل یا پوچ)
مجموعه اوقاف در سیما/ آقا معلم؛ 6.وقف کمک بدون منت
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ آقا معلم؛ 6.وقف کمک بدون منت
مجموعه اوقاف در سیما/ آقا معلم؛ 5.وقف کار خوب ماندگار
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ آقا معلم؛ 5.وقف کار خوب ماندگار
مجموعه اوقاف در سیما/ آقا معلم؛ 4.خودمان را جای نیازمند بگذاریم
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ آقا معلم؛ 4.خودمان را جای نیازمند بگذاریم
همه چیز راجع به ذکر یونسیه
همه چیز راجع به ذکر یونسیه
مجموعه اوقاف در سیما/ آقا معلم؛ 3.فداکاری در وقف کردن
play_arrow
مجموعه اوقاف در سیما/ آقا معلم؛ 3.فداکاری در وقف کردن