گفت و گو با آرون رالستون (درس اميد)

در ماه مي سال 2003 كوه نورد 27 ساله اي به نام آرون رالستون از سقوط در گودال عميق و تنگي واقع در صحراي يوتا جان سالم به در برد. رالستون در سرماي شديد، ‌با مقدار اندكي آب و بدون غذا در حاليكه بازوي راستش زير تخته سنگ غير قابل حركتي گير كرده بود، ‌با مرگ حتمي مواجه بود. او حتي در يك دوربين پيام خداحافظي خود را ضبط كرده بود، ‌اما سرانجام بعد از پنج روز آنهم به شيوه اي كه كمتر كسي حتي جرئت تصور كردنش را دارد، ‌خود را رهانيد
دوشنبه، 22 خرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
گفت و گو با آرون رالستون (درس اميد)

گفت و گو با آرون رالستون (درس اميد)
گفت و گو با آرون رالستون (درس اميد)


 

مترجم: فريد الوندي پور




 
در ماه مي سال 2003 كوه نورد 27 ساله اي به نام آرون رالستون از سقوط در گودال عميق و تنگي واقع در صحراي يوتا جان سالم به در برد. رالستون در سرماي شديد، ‌با مقدار اندكي آب و بدون غذا در حاليكه بازوي راستش زير تخته سنگ غير قابل حركتي گير كرده بود، ‌با مرگ حتمي مواجه بود. او حتي در يك دوربين پيام خداحافظي خود را ضبط كرده بود، ‌اما سرانجام بعد از پنج روز آنهم به شيوه اي كه كمتر كسي حتي جرئت تصور كردنش را دارد، ‌خود را رهانيد رالستون داستان شگفت انگيز نجاتش را در كتاب پرفروشي به نام جايي بين صخره و سنگ نوشت و فيلم جديد 127ساعت به كارگرداني دني بويل بر مبناي اين كتاب ساخته شده است. ما شانس اين را داشتيم كه با آرون رالستون يك مصاحبه حضوري ترتيب دهيم. در اين مصاحبه با او در مورد فيلم و نيز تجربه قابل توجه اش در جدال با مرگ گفت و گو كرديم. خاطرات رالستون بي ريا، ‌فكورانه و تكان دهنده بود.
تا آنجا كه من مي دانم، ‌تو در جريان ساخت اين فيلم، ‌به دفعات سر صحنه حضور داشتي.
بله، بي شك، بخش بزرگي از حس اعتماد من نسبت به دني بويل و تيمش به همين دليل بود. اگر آنها از من خواسته بودند كه فقط داستانم را به آنها بدهم و بروم پي كارم، اعتمادم بهشان جلب نمي شد. بنابراين حضورم سرصحنه برايم اطمينان بخش و مهم بود و من احترام آنها نسبت به خودم را از اين كه خواستند در جريان فيلم حضور داشته باشم، درك كردم.
بديهي است كه اين ماجرا نمايانگر بخش بزرگي از هويت من است. اين كه من چه كسي هستم، و براي اين كه اين حكايت را به عنوان يك موهبت با مردم تقسيم كنم، بايد عضو گروه فيلم سازي مي بودم. حضور من در اين پروژه مثل فردي كه در آشپزخانه ايستاده و وقتي كه آشپز در آنجا نيست پنهاني به غذا ادويه اضافه مي كند نبود. حضور من در پروژه ضرورت داشت. من بلد نيستم فيلم بسازم، ‌براي همين به دني و تيمش احتياج داشتم تا اين كار را انجام دهند.
آيا اكثر اوقات سرصحنه بودي؟
نه هر روز؛ معمولاً‌ يك بار در هفته. البته هر زمان كه گروه به من احتياج داشت در دسترس بودم. روزنامه نگاران سرصحنه مي آمدند و در آنجا با من مصاحبه مي كردند و اين مصاحبه ها نسبتاً‌ خصوصي بود. يك بار كه گروه در گودال واقعي فيلم برداري داشت، من به آنجا رفتم. آن زمان هفتمين سالگرد گير افتادنم در آن گودال بود و در آن هنگام در آنجا بودن براي من اهميت خاصي داشت.
تا آنجا كه من مي دانم بعضي از مردم اعتقاد دارند كه بدن ما با جايگزين كردن سلول هاي فرسوده خود را جوان مي كند. براين اساس گفته مي شود بعد از هفت سال همه تريليون ها سلول بدن ما مي ميرند و سپس كاملاً‌ جايگزين مي شوند. بنابراين مي شود گفت كه من در لحظه فيلم برداري يك فرد كاملاً‌ تازه و جديد بودم؛ فردي متفاوت با آن كسي که در گودال سقوط كرد و از آن بيرون آمد.
اين تجربه چه تغييري در شخصيت تو به وجود آورد؟ اين سؤال را مي پرسم
چون شخصيت تو در لحظه اي از فيلم مي گويد كه قبلاً خيلي خودخواه بوده.
زماني كه گير افتاده بودم، ‌احساس مي كردم كه قدر خانواده ام را ندانسته ام و قدرداني اي از آنها نكرده بودم. من در قسمتي از خداحافظي ويديويي ام، ‌كه مشابهش در فيلم وجود دارد، ‌به پدر و مادرم مي گويم كه از اين كه قدر آنها را آن گونه كه بايد نمي دانستم و از آنها فاصله مي گرفتم، پشيمانم.
به نظر من، ‌انسان در دوره نوجواني و سال هاي دهه 20 و 30 عمر خود بايد مستقل و متكي به خود شود. استقلالي كه من به دست آوردم، بيشتر از اكثر مردم بود. وقتي در گودال گير افتاده بودم، ‌27 سال داشتم و به اين فكر مي كردم كه چقدر از خانواده ام دور شدم يا بهتر است بگويم كه از آنها فاصله گرفتم و شايد به طور كلي از رابطه داشتن با آنها دوري مي كردم.
من از انزوا و سرگذشت خودم خيلي آزرده شدم. تمام زندگي ام را به بهاي دوري از خانواده در كوهستان و به كوه نوردي گذرانده بودم. از خودم مي پرسيدم كه مهم ترين چيز در زندگي چيست؟ مطمئناً‌ تعداد كوه هايي كه من فتحشان كرده ام از همه چيز مهم تر نيست. روابط باافرادي كه وقتشان را صرف من كرده اند مهم تر از كوه نوردي است. من آرزو مي كردم كه من زمان بيشتري را با آنها گذرانده بودم. آرزو مي كردم كه اي كاش بيشتر از آنها تشكر كرده بودم. من واقعاً‌ پشيمان بودم.
وقتي كه در گودال گير افتادم و سپس بيرون آمدم و با ياري خانواده و دوستانم بهبود پيدا كردم، ‌به درستي اين مطلب كه «زندگي با خانواده معنا پيدا مي كند» رسيدم.
اما وقتي بهبود پيدا كردم، دوباره به همان كارهاي قبلي مشغول شدم. در ماجراجويي و كوه نوردي و ورزش غرق شدم.
به آغاز كار بر مي گرديم، بديهي است كه سيمون بيوفوي مي خواست با استفاده از ترفندهاي نويسندگي، ‌اتفاقي را كه براي تو افتاده بود دراماتيك تر و تماشايي تر كند. آيا هيچ صحبتي در مورد ميزان داستاني شدن حوادث بين شما دو نفر انجام شد؟
ما بحث هاي زيادي در اين مورد داشتيم و اين نيز دليل ديگري است براي احساس افتخار من به عنوان عضوي از اين گروه. در بيشتر فيلم هاي هاليوودي كه بر اساس داستان هاي واقعي ساخته مي شوند، ‌فقط نام كسي كه فيلم بر اساس داستانش ساخته شده ذكر مي شود، ‌يعني خود او در روند ساخت فيلم دخالتي نمي كند. در ضمن مباحثاتي كه ما داشتيم، ‌آنها براي من چالش هايي را كه در برابرشان بود، مشخص كردند. من با خودم فكر مي كردم آنها ديگر چقدر نمايش مي خواهند. داستان من همه چيز داشت. هم هيجان و هم زمان بندي. داستاني درباره اراده انسان و اين كه يك انسان مي تواند كاري را كه مي خواهد انجام دهد. من قبل از آن هميشه داستان هايي را كه درباره نجات يافتن از خطر مرگ حتمي بود، ‌دوست داشتم.
آنها گفتند چيزهايي كه مي گويي درست است، اما اين سينماست و تفاوت هاي زيادي با كتاب دارد. در سينما بايد بعضي از اتفاقات خلاصه و برخي ديگر بسط داده شود. سينماگر براي آن كه بتواند حيرت انگيز بودن بيابان را به بيننده نشان دهد و يا تحولات فكري شخصيت را، ‌بايد قادر باشد كه بدون تفسير بيش از حد و از طريق تصوير وقايع را شرح دهد.
سيمون و من گفت و گوي واقعاً مفيدي داشتيم. او به من گفت كه گاهي با داستان سرايي، بهتر مي توان واقعيت را بيان كرد تا صرفاً‌ بازنمايي خام واقعيت ها، ‌زيرا هنر داستان سرايي موجب مي شود تا تماشاگر حسي را تجربه كند اما بدون داستان سرايي تنها درباره آن حس با او صحبت مي شود. نظر دني نيز همان بود و نمي خواست درباره اين ماجرا فيلمي مستند با حضور يك هنرپيشه بسازد. مي خواست داستان بگويد، ‌داستاني بر اساس واقعيت، ولي مبتني بر فن داستان گويي.
من عملكرد سيمون را در مورد داستان پردازي و واقعيت ديده ام و به عقيده من، ‌كار او و ديدگاهش جالب است. مثلاً‌ در قسمتي درخشان از فيلم، جيمز فرانكو (بازيگر نقش اصلي) را مي بينيم كه در حال مصاحبه با خود است؛ انگار كه در يك نمايش تلويزيوني صبحگاهي شركت كرده كه در آن هم زمان هم مصاحبه كننده و هم مصاحبه شونده و هم بيننده است. واقعيت اين است كه من با خودم مصاحبه نكردم. من از خودم فيلم گرفتم و بسياري از گفته هايي كه در فيلم از جيمز مي شنويم، حرف هايي هستند كه من واقعاً به زبان آوردم؛ مثلاً‌ انتقادهايي كه از خودم كردم و استدلال هايي كه درباره آخرين راه نجات خود داشتم و اين موضوع كه انتظار اين لحظه از سرنوشت را داشتم، اينها گفته هاي خود من بود ولي برخي چيزهاي ديگر، ‌صرفاً‌ حالتي داستاني داشت. به طور كلي بايد گفت مفهومي كه در اين فيلم به وسيله احساسات و اعمال مختلف شخصيت اصلي ابراز مي شود و در معرض ديد تماشاگر قرار مي گيرد، ‌مفهومي حقيقي است و ريشه در واقعيت دارد، ‌اما شيوه بيان اين مفهوم، اساساً ساختگي و بر اساس فن داستان سرايي است. من فكر مي كنم كه سازندگان اين فيلم كار واقعاً بزرگي انجام داده اند.
آيا فكر مي كني كه اتفاقي كه برايت افتاد، جزئي از سرنوشتت بود؟
من با آويزان شدنم از سنگ و انداختن وزنم روي آن، ‌باعث به حركت در آمدنش شدم. هر چند من اين كار را عمداً انجام ندادم، اما به نوعي اين اتفاق نتيجه كار خودم بود؛‌ در واقع مي توان گفت كه نتيجه نهايي همه ماجراجويي هاي من بود. من به اين نتيجه رسيده ام كه خودم مي خواستم اين اتفاق بيفتد. من از قبل مي خواستم بدانم كه اگر زماني با مرگ مواجه شدم، ‌براي نجات زندگي ام چه كاري انجام مي دهم. و حالا مي دانم. حتي وقتي كه در گودال گير افتاده بودم هم مي دانستم. همان طور كه در دوربين ضبط كرده ام، من مي دانستم و مي خواستم كه اين تجربه را خلق كنم.
اين تجربه فقط فيزيكي و مادي نبود؛ معنوي هم بود؛ تجربه اي كه به احساس رضايت از خويشتن انجاميد. من آنجا بودم تا خودم را كشف كنم. من در مورد كل جهان هم چنين نظري دارم؛ جهان از طريق ما و رفتارهايمان، ‌خود را كشف و تجربه مي كند. ما جزئي از جهان هستيم.
تو خود را مانند بسياري از كوه نوردان در شرايط خطرناكي قرار دادي، شرايطي كه در آن تنها يك راه نجات برايت متصور بود درنهايت تصميم گرفتي كه زنده بماني.
دقيقاً. اين همان كاري است كه همه كوه نوردان و آنهايي كه به دنبال ماجراجويي اند انجام مي دهند. زندگي آرام و بدون حادثه، خسته كننده است. مطمئناً اين نوع زندگي در كوتاه مدت پذيرفتني است، ‌اما ما كمي چالش را چاشني آن مي كنيم. ما براي اين كار ساخته شده ايم. چه بيماري روحي بناميمش چه بدبختي و كمبود، ما در تجربياتمان به دنبال شرايطي مخصوص خودمان هستيم. درواقع ما افرادي هستيم شديداً‌ عاشق غم و غصه.
ما ابتدا شرايطي خطرناك براي خود مي سازيم؛ شرايطي كه زندگي مان را اساساً تهديد مي كند؛ و سپس خود را از اين شرايط نجات مي دهيم، و از اين ‌«نجات يافتن خوشحال مي شويم. داستان من چيزي شبيه اين است. تازه، ‌موانع و سنگ هايي كه در زندگي مقابل پاي ما قرار مي گيرند؛ مي توانند آموزنده نيز باشند. اين ماجرا به دليل درس هايي كه به من آموخت و بلوغ ذهني اي كه در من به وجود آورد، ‌يكي از مهم ترين اتفاق هاي زندگي من است. انسان براي اين كه رشد كند، بايد هزينه بپردازد. من فكر مي كنم كه انسان بدون مبارزه كردن به بلوغ ذهني نمي رسد.
بودا مي گويد: زندگي چيزي نيست جز عذاب و زوال. او درست مي گويد. رنج است كه توانايي هاي بالقوه ما را بالفعل مي كند. اگر انسان ها در شرايط غيرعادي قرار نگيرند، ‌توانايي هاي بالقوه خود را كشف نمي كنند.
اما در آن زمان تو نمي دانستي كه قرار است زنده بماني.
قطعاً نمي دانستم. درواقع از لحظه اي كه دوربين را روشن كردم، اين فرض همواره با من بود كه زنده نخواهم ماند. وقتي دوربين را روشن كردم، 24 ساعت بود كه در گودال گير افتاده بودم و اولين پيامي كه در آن ضبط كردم، با اين مضمون بود: «اگر كسي اين دوربين را پيدا كرد، لطفاً‌ آن را به پدر و مادرم برساند. من مي دانم كه شانس بيرون آمدن از اين گودال را ندارم. »
چطور توانستي دست خود را قطع كني؟
 
من اين تصميم را به تدريج گرفتم. من در آغاز حتي نمي خواستم به قطع كردن دستم فكر كنم. تصورش هم برايم غير ممكن بود. اما هر چه زمان مي گذشت، نااميدتر مي شدم. در اين شرايط بود كه تصميم به استفاده از شريان بند گرفتم. تيغي كه در اختيار داشتم، كندتر از آن بود كه بشود استخوان هاي دست را با آن بريد. حتي در اين كش و قوس اميد و نااميدي هم، ‌پنج روز طول كشيد تا سرانجام توانستم با اين موضوع كنار بيايم.
هر چند از دومين روز مي دانستم كه خواهم مرد، تنها در پنجمين روز بود كه مطمئن شدم كه كار ديگري از دستم بر نمي آيد. براي نجات دادن خودم هيچ كار ديگري نمي توانستم انجام دهم. در واقع مرگ را پذيرفته بودم و اين آرامم مي كرد. آرامشي پايدار تمام وجودم را فرا گرفته بود. آرامشي ناشي از حس ايمان. نمي توانستم اين احساس را كنترل كنم. آرامشي كه از سر نهادن به سرنوشت ناشي مي شد.
در پنجمين شب، ‌خواب يك پسر كوچك را ديدم كه به من گفت قرار نيست بميرم و گفت كه از اين گودال بيرون خواهم آمد. من در خواب، ‌خودم را در حالي ديدم كه بازوي راستم بدون دست بود و داشتم با آن بازي مي كردم. اينها مربوط به آينده بود، ‌من بدون يك دست با يك پسر كوچك. از نوع نگاهش به من متوجه شدم كه پسر خودم است.
در يك چشم به هم زدن اين كار را انجام دادم. سياه شده بودم و در گودال مي لرزيدم. اما همه چيز عوض شده بود. مي دانستم كه در اينجا نخواهم مرد.
اما آدرنالين زيادي در خونم ترشح شده بود. وقتي خودم را آزاد كردم، ‌بيشتر از هر زمان ديگري مشتاق به ادامه زندگي بودم. شادي و شعف تمام وجودم را در بر گرفته بود. گويا در اين جهان نبودم.
در انتهاي فيلم، تصوير پسر كوچك در ذهن جيمز پديدار مي شود و به او نشان مي دهد كه چگونه دستش را قطع كند. اين همان معجزه اي است كه به او راه خلاص شدن را نشان مي دهد. استخوان ها را نبايد بريد، ‌بايد خردشان كرد. من توانستم خردشان كنم.
در اين هنگام ديگر تخته سنگ نه تنها باعث گير افتادن من در گودال نبود، بلكه بدون آن نمي توانستم از گودال خارج بشوم. من مي دانستم كه بدون وجود آن تخته سنگ در آنجا، خروج از آن گودال غيرممكن است. به همين دليل به محض اين كه استخوان هايم را خرد كردم، لبخندي بر صورتم نقش بست. مي توانم بگويم كه خرد كردن استخوان هايم هم زمان خوشحال كننده ترين و دردناك ترين كاري بود كه تا به حال انجام داده ام.
اين فيلم يك پيام مهم دارد و آن اين كه قدر زندگي و قدر خانواده و دوستانتان را بدانيد. وقتي در سينما فيلم را ديدم و داشتم بيرون مي رفتم، ‌يكي به طرفم آمد و گفت: «من به محض اين كه از روي صندلي بلند شدم و حتي قبل از خروج از سينما، به مادرم زنگ زدم. چند سالي بود كه با او صحبت نكرده بودم. حالا قدرش را بيشتر مي دانم.» اين همان چيزي است كه در مورد اين فيلم دوست دارم. اين فيلم بر مردم تأثير مي گذارد و ديدگاهشان را عوض مي كند. اين فيلم درس اميد و درس دوست داشتن زندگي و دوست داشتن آنهايي است كه دوستمان دارند. من به خاطر اين فيلم واقعاً از دني و تيمش متشكرم.
منبع:com.Denofgeek
منبع: نشريه فيلم نگار شماره 102



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط