نوشتن بر صخره اي محكم
نويسنده: پيتر ديبرگ
مترجم: آراز بارسقيان
مترجم: آراز بارسقيان
گزارش نگارش فيلمنامه «127 ساعت»
دني بويل كارگردان فيلم ميليونر زاغه نشين اولين بار در همان زمان وقوع حادثه از ماجراي آرون باخبر شد. او با اشاره به 33 معدنچي اي كه اواخر امسال در يكي از معدن هاي شيلي گير افتاده بودند، مي گويد: «داستان رفت تو عمق ذهنم. اما قابل قياس با داستان معدنچي هاي شيليايي نبود. » اما بويل هنوز نمي توانست فراموشش كند. بويل بعد از انتشار كتاب به سراغ ساخت فيلمي بر اساس اين داستان رفت، حتي با وجود اين كه پروژه از نظر خيلي ها ديوانگي محسوب مي شد؛ يك شخصيت، يك مكان و پاياني تايتانيك گونه( يعني همه مي دانستند آخر داستان چه مي شود) ولي رالستون ايده هاي ديگري داشت.
بويل مي گويد: «رالستون مي خواست اين داستان شبيه فيلم مستند لمس تهي شود.» بويل عاشق آن فيلم است و خودش را هم دوست و هم طرفدار كارگردانِ آن كوين مك دانلد مي داند، اما از طرفي يقين داشت كه نگاه مستندگونه به داستان رالستون نگاه اشتباهي است. بويل توضيح مي دهد: «من هميشه مي گفتم اين يك فيلم اكشن است كه قهرمانش نمي تواند تكان بخورد.» او فقط براي اين نقش جيمز فرانكو را در نظر داشت. «خط ساخت فيلم به صورت مصاحبه باعث مي شود كه آنها تو را از مسير خارج كنند. »اما در آن زمان رالستون بيش از حد هنوز در همان حال و هواي حادثه زندگي اش بود و نمي توانست چنين چيزي را بپذيرد، پس بويل هم به دنبال ساخت ميليونر زاغه نشين مي رود. فيلم هشت اسكار مي برد، اسكار بهترين كارگرداني براي بويل و بهترين فيلمنامه براي سيمون بيوفوي هم جزو اين هشت اسكار مي شود. بويل با پشتوانه يك اسكار دوباره با همان نقشه قبلي به سراغ رالستون مي رود:«من بهش قول دادم كه ما كار را به هم نمي ريزيم؛ ما تجربه تو را مخدوش نمي كنيم. » و بالاخره رالستون قبول مي كند.
دامنه لغزنده
اين فكر كارگرداني را كه تا به حال فيلمنامه اي ننوشته، مي ترساند. بويل اقرار مي كند: «به عنوان كسي كه كلي فيلمنامه خوانده اما هميشه به عنوان يك كارگردان در فيلمنامه ها نقش داشته، به هيچ وجه نمي دانستم چطور بايد فيلمنامه نوشت. فكر مي كنم نتوانسته بودم حسم را به كسي منتقل كنم. بيوفوي به من گفت بايد بتوانم ايده ام را بنويسم كه به صورت عيني در مقابل چشم بقيه قرار بگيرد. تا ببينم جواب مي دهد يا خير. »
بيوفوي مي دانست كه بويل بايد افكارش را روي كاغذ بياورد و مطمئن بود كه اين فرآيند باعث مي شود آن چه را در ذهنش وجود دارد حل كند، يا حداقل به اين برسد كه در داستان رالستون چيزي كه قابليت فيلم شدن را داشته باشد وجود ندارد. بويل، كسي كه هميشه براي ارائه نظراتش به نويسندگاني كه با او كار مي كرده اند مشكل داشته، مي گويد:«خب من امتحان كردم و تجربه خيلي غم انگيز و منحصر به فردي بود»اما حتي با وجود راه حلي كه در ذهنش داشت، روبه رويي با كاغذ سفيد چالش جديد او بود. بويل مي گويد: «فيلم نامه نويسي كار خيلي سختي است. صرفاً دانستن چگونه نوشتن كافي نيست، بايد آن را در زماني مشخص به بازده بياوريد و ظرافت ها و مزه ها و گوناگوني هاي داخلي اش را پيدا كنيد. »بنا به گفته بويل او در شرايط همكاري با ديگران مي تواند به موفقيت برسد. «و من هميشه هر از گاهي به تهيه كننده (كريستيان كولسون كه فيلم ميليونر زاغه نشين را هم تهيه كرده) زنگ مي زنم و او مي گفت اين يك رفتار بسيار عادي نويسنده هاست. تو فقط نياز داري كمي با كسي صحبت كني . »
اما بويل با تنهايي اش كنار آمد و در آخر بعد از دو نسخه فيلمنامه را تحويل بيوفوي داد. او چنين به خاطر مي آورد: «او يك پرونده خيلي طولاني به من تحويل داد 40صفحه اي مي شد و در آن تمام استخوان بندي داستان و چگونگي انجامش بود و باعث شد تا من بگويم خوب است اين كار شدني است. من كه با كار دني آشنا بودم، متوجه شدم چطور او احساسش را حفظ مي كند. فكر كردم اگر هر كسي مي تواند، پس او هم مي تواند. پس من هم توپ را آنجا كه رهايش كرده بود برداشتم و خودم هم به راه افتادم.»
يافتن جاي پاي مناسب
فيلم حالتي خطي داشت؛ با رالستون شروع مي شد كه تمدن را پشت سر مي گذارد و به دره مي رسد و داستان ادامه پيدا مي كند و تا زماني كه دستش را قطع نكرده از دره خارج نمي شود. و حتي بعد از خروج از دره هم ما با او مي مانيم تا راهي براي بيرون رفتن از پارك پيدا كند و دوباره با مردم ارتباط برقرار كند. بويل توضيح مي دهد: «همه چيز بايد از طريق خود شخصيت كه محور اصلي بود گفته مي شد. اين يكي از قانون هاي ما بود. هيچ وقت نمي رفتيم ببينيم كه قرار است كسي به دنبالش بيايد يا نه. چرا كه خود او نيز از همه جا بي خبر بود. پس ما هم چيزي نمي ديديم. در نتيجه تنها راه ما براي قدم گذاشتن به بيرون از دره و اهميت انتقال درك ترس از مكاني بسته استفاده از نمايش تخيل ذهني آرون بود. چرا كه در غير اين صورت شما هم با او در آنجا گير مي افتاديد. »اما همچنان بدون داشتن هيچ خرده پيرنگ و يا اوج پرده ها اقتباس نيازمند نگاهي اصيل بود. بيوفوي اقرار مي كند:«نمي دانم پرده ها كجا شروع و تمام مي شوند. مردم مي پرسند اين چگونه فيلمي است؟هيچ فيلمي شبيه اين نيست. از قوانين فيلمنامه نويسي معمول پيروي نمي كند.»
وقتي بويل ثابت كرد كه داستاني براي تعريف وجود دارد، بيوفوي دست به كار مي شود و شروع به حفاري مي كند. اولين كاري كه بيوفوي كرد، اين بود كه به سراغ آرون رفت. بويل با قدرداني مي گويد:« اين همان چيزي بود كه در فيلمنامه از قلم افتاده بود. چرا كه رابطه من با آرون بيشتر از هر چيز ديگري ساختار گرا بود، در صورتي كه او مي دانست شما بايد رابطه شخصي (با شخصيت) نيز داشته باشيد. »پس بيوفوي پيش رالستون رفت و گفت:«براي انجام اين كار فقط يك راه وجود دارد و نياز به يك صداقتي دارد كه شايد برايت ناراحت كننده باشد؛آن دوران چه مرحله اي از زندگي ات را مي گذراندي؟» او توضيح مي دهد:«نيروي حاكم اين بود كه به تجربه آرون در آن شرايط وفادار بمانيم و در مقابل صرفاً يك مستند نسازيم. ما هميشه دوست داشتيم چيزي بيشتر از واقعيت ها بگوييم و من با آرون گفت و گوي بسيار شفافي داشتم كه در آنجا به او گفتم كه ما نمي خواهيم يك داستان ابرقهرماني بسازيم، چون هيچ كدام از تماشاگران نمي توانند با آن ارتباط برقرار كنند. شخص يك مارتن همه جانبه راه انداخته و بدنش خيلي آماده است و يك كار خارق العاده ابرقهرماني مي كند، ولي نكته جالب برايم اينجاست كه او در موقعيتي از زندگي قرار گرفته كه خودش را در دره زندگي اش مي بيند، و پنج روز بدون اين كه كسي متوجه شود، آنجا مانده. »بيوفوي شروع به دست و پنجه نرم كردن با رالستون مي كند و به او مي گويد:«براي ايجاد ارتباط بين تو و تماشاگران بايد بتوانيم با مشكلات درون خودت همراه شويم، چون آن ها بخشي از كاري هستند كه تو در آنجا كردي. »خوشبختانه اين درخواست صادقانه بيوفوي پاسخ مي گيرد. «آرون درك كرد و به ما اعتماد كرد و همين موضوع باعث شد حرف هاي مهمي در رابطه با او بزنيم. »
ناگهان بخش هايي كه بويل درآورده بود، مناسب از آب در مي آيند و كليدي مي شوند براي ارتباط رالستون با خانواده، دوستان و دوست دخترش. وقتي رالستون در آنجا گير افتاده است، براي آدم هاي مختلفي پيام ويديويي ضبط مي كند. بيوفوي قصد داشت تا با اين كار وارد ذهن شخصيت شود كه در نتيجه آن بتواند مخلوط خبري و دراماتيكي را به دست آورد. «برخي وقايع حقيقي هستند و برخي از دل فكر، احساس و نوع رابطه داشته يا نداشته او با آدم ها بيرون آمده است. »بيوفوي سريع اضافه مي كند:«بايد بسيار مواظب بود. اگر داريد صحنه هايي درست مي كنيد كه خلاقيت روان شناسانه دارند، اشكالي ندارد، ولي اگر اشتباه كنيد، آن وقت است كه دچار اشتباهي جدي در رابطه با زندگي فردي ديگر مي شويد. »
استفاده از تمام ابزار
دوربين در اينجا به طور غير قابل باوري خيلي مهم مي شود، تا حدي شبيه شخصيت ويلسون همان توپ واليبالي كه در فيلم دور افتاه تام هنكس با آن صحبت مي كرد، چرا كه دوربين به رالستون اجازه مي دهد تا احساسش را به تماشاگر بگويد. درعين حال موقعيت ذهني خود رالستون هم بود كه مي شد با آن كار كرد. بيوفوي مي گويد:«دو چيز بود كه به ما اجازه ساخت فيلم را مي داد، چون آنها جهاني را براي ما باز مي كردند كه اجازه سير در آنها به عنوان نويسنده و فيلم ساز را داشتيم. ساخت فيلم بدون آن پيام هاي ويديويي بسيار سخت بود، ولي او پنج روز آنجا ماند و پيام هايي ضبط كرد كه باور داشت روزي پيدا مي شوند. همين موضوع يك شخصيت ديگر در اختيار ما مي گذاشت. »
در برخي موارد، نويسنده ها ما را كلمه به كلمه وارد زبان رالستون مي كردند، همچون آنجايي كه به خانواده اش مي گويد:«من شما را در قلبم، در جاي امني مي گذارم.» در عين حال سريع به آن وسيله عادت مي كنند، آنها مي توانستند تك گويي هاي زيادي براي فرانكو بگذارند، درست عين صحنه اي كه رالستون خودش را موضوع يك نمايش تلويزيوني قرار مي دهد و تمام بخش را خودش بازي مي كند؛ چيزي شبيه فيلم سلطان كمدي بيوفوي توضيح مي دهد. «او دقيقاً اداي مجري برنامه را در نياورد، ولي به تمام آمريكاييان تنبل اول صبح يك شنبه فكر كرد. يعني چيزي كه خودش دوست نداشت. پس ما تصميم گرفتيم آن صحنه را داشته باشيم، چون در اصل يك خود انتقادي شديد بود از اين كه چطور مي توانست خودش را در چنين شرايطي قرار دهد. »
داخلي- دره- صبح- پيام ويديويي
مخلوطي از تم هاي «صبح بخير» برگرفته از صدها شبكه تلويزيوني و راديويي از تگزاس تا اورگان، از ماساچوست تا كاليفرنيا.
آرون: صبح همگي بخير! ساعت هفت صبحه در تنگه كانيون آمريكا. امروز روي صخره يك مهمان بسيار ويژه داريم؛ قهرمان آمريكايي خود پرورش داده آرون رالستون. برو آرون!
تشويق از طرف تماشاگران استوديو. اين صدا ديگر از كجا آمده ؟
نماهايي از عكس هاي آرون. عكس هاي قهرمانانه بر قله هاي مختلفپرتگاه ها، روي دوچرخه كه زيرش يك عكس پانورما از دره است.
آرون:ممنون! خوشحالم كه در خدمتم!
ناگهان آرون نقش مجري برنامه را مي گيرد، با چابكي وحشت زده اي صدا و شخصيت عوض مي كند.
آرون: مي تونم يه سلام گنده به مامان و بابا تو اينگلوود كلورادو بدم؟
آرون در نقش مجري:مامان و بابا! هيچ وقت مامان و بابا فراموش نشه. مگه نه آرون!
آرون:آم آره. مامان ببخشين كه ديشب جواب ندادم. اگه بهت مي گفتم كجا مي رم و خب... الان ديگه اينجا نبوم، درسته ؟
آرون در نقش مجري: خُب من هميشه دوست داشتم بگم اين خودخواهي بزرگ تو دارايي ماست آرون. كس ديگه اي هم هست كه بخواي بهش سلام كني؟
آرون:آره. سلام به تو بريون كه سركاري الان! گمون كنم امروز نمي تونم بيام.
خنده اي اساسي از طرف تماشاگران.
آرون در نقش مجري: سؤالي از اون يكي آرون، اين يكي توي دره بازنده هاست. تو يوتا. آرون مي پرسه:«اين درسته كه حتي اگه الان بريون به پليس خبر بده آنها 24 ساعت دست نگه مي دارن و بعد تو رو به عنوان گم شده اعلام مي كنن. اين يعني دست كم تو نيمه روز چهارشنبه تو رسماً گم شده تلقي مي شي؟
آرون: دقيقاً آرون. و فقط چهار ساعت تا تاريكي هوا دنبالم مي گردن، بعدش تا پنج شنبه صبر مي كنند... كه تا اون موقع من مُردم!بويل با اشاره به نوع انتخاب استفاده از دوربين ويديويي در فيلم مي گويد: «تمامش درسته، در اون قسمت برنامه تلويزيوني سيمون به سراغ اين تمرين عجيب شخصي با خودش رفت، تمريني كه سعي مي كرد روحيه خودش را بالا نگه دارد، اين خيلي جالب بود كه سال 2003 يعني دو سال قبل از به وجود آمدن سايت يوتيوب اون با خودش دوربين به همراه داشته. »كه همين يك جنبه ديگر از شخصيت را به ما نشان مي دهد.
آرون تنها
خطر لو رفتن: سطر بعدي بخشي از فيلم را لو مي دهد
خطر لو رفتن پاياني
براي رسيدن به اين هدف بويل پيشنهاد داد يك استعاره تكرار شونده كه در ابتداي فيلم آمده بگذارند، يعني صحنه هايي از همهمه مردم، طرفداران ورزش، آدم هاي در بورس. همه گي شان در استاديوم ها و يا فضاهاي عمومي هستند و يك تجربه مشترك را از سر مي گذرانند. بويل به عنوان يك دوستدار شهر كه مي خواهد شيوه مدرن زندگي را به عنوان رسيدن انسان ها به گروه هاي بزرگتري نشان دهد، مي گويد: «هميشه دلم مي خواست با شلوغي مردم شروع كنم. اما البته شخصيت اصلي از دست آنها دور مي شود. او تقريباً به آنها احساس برتري مي كند، سعي مي كند به دل طبيعت بزند و تنها باشد. »چالش در ايجاد اين بود كه تماشاگران از علاقه خودشان به رالستون بكاهند، همين خود كلك بسيار سختي بود، چون فقط چند دقيقه بيشتر وقت نداشتند تا كليات شخصيت را قبل از گير افتادنش نشان دهند.
از آنجايي كه بقيه داستان در رابطه با گير افتادن شخصيت است، بويل احساس كرد كه شروع بايد «براي ذهنيت اين مرد بسيار لذت بخش و كمپرس شده باشد» و اين يعني ورود ورزش عجيب و آدرنالين به شخصيت قبل از اين كه به دره برسد، در عين حال دوري از نشان دادن چيزهاي زياد. ابتدا آنها نشان دادند چطور دوربين را روي دوچرخه اش گذاشته، يك نوع نشان دادن صحبت كردن او با دوربين خيلي قبل تر از اين كه تبديل به نكته اي حياتي در داستان شود. در عين حال با بيان اين حرف كه او مي خواهد 45 دقيقه جلوتر از كتاب راهنما خودش را به بلوجان برساند، جنبه رقابت طلبانه اش را نشان مي دهند.
رالستون در كتاب، ملاقاتش را با دو دختري كه در سر راهش به بلوجان ديده توصيف كرده است و نويسنده ها تصميم مي گيرند از اين فرصت براي نشان دادن شخصيت رالستون در مقابل بقيه استفاده كنند. صحنه خوب اجرا شده، او با دخترها دوست مي شود، آنها را از ميان يك صخره باريك رد مي كند و از آن دو مي خواهد خودشان را از صدپايي به پايين بيندازند تا به درياچه زير پايشان بيفتند. اما اين صحنه هاي شروعي ظريف پر از اطلاعات درباره شخصيت اوست؛ او را هم آدمي جذاب نشان مي دهد هم فردي عجيب، نترس و بي هوا.
فصلي در كتاب وجود دارد كه در فيلم حذف شده است و آن فصل درباره اين است كه رالستون قبلاً هم در كوه نوردي نزديك بوده يكي از دوستانش را از دست بدهد. بيوفوي مي گويد: «آرون و من در اين باره خيلي صحبت كرديم، درباره كوه نوردان و اين كه چطور همه چيز خطرناك و خطرناك تر مي شود. اين يك طلب مرگ نيست، بلكه برخي دوست دارند خودشان را به چالش بكشند و كمي به خطر نزديك تر مي شوند و اين حس وجود دارد كه سرنوشتشان همين است و او تمام مدت منتظر چنين چيزي بوده . »بويل مي خواست آن صحنه را داشته باشد، اما تصميم گرفت به زمان حال بچسبد. براي ايجاد تعادل مناسب بيوفوي و بويل بيشترين وقتشان را براي بازنويسي و تدوين صحنه شروع كنار گذاشتند.
در نسخه فيلم برداري شده يكي از دخترها رالستون را وقتي مي بيند كه دارد با ساعتش ور مي رود. بيوفوي مي گويد:«شما سريع متوجه مي شويد ارجحيت هاي شخصيت در چيست. او مدام دور و بر آنها نمي چرخد. خيلي از شخصيتش رو مي شود، ولي در عين حال خيلي هم خشن جلوه مي كند. البته ممكن است شما را نسبت به او سرد كند، پس كمش كرديم. اگر مراقب نباشيد، همين راحت نبودن كوچك، تبديل به نوعي بد نوشتن شخصيت مي شود. » همان كار با ساعتش جزئيات مهمي را نشان مي داد. يكي از دخترها مي گويد: «فكر نمي كنم ما اصلاًجزو برنامه اش باشيم. » كه همين نشان دهنده اين است كه وقت رالستون در دره مهم تر از وقتي است كه او با دخترها مي گذراند. بيوفوي مي گويد:«ما از بيننده مي خواهيم با يك پيچيدگي و تناقض از شخصيت او كنار بيايد. اين شخصيت دوست داشتني، اهل حال و در عين حال آن قدر نامطمئن است كه نمي گذارد مردم به او نزديك شوند. اين تناقض ها براي شروع فيلم خطرناك است. اين پنجره كوچك ما بود. مي دانستيم كه تنها شش دقيقه برايش وقت داريم، چون بعدش همه ناپديد مي شدند.
خداحافظي با دست
بعد از اين كه بويل نسخه اش را به بيوفوي مي دهد او بقيه اش را ادامه مي دهد. كارگردان مي گويد: «اصلاً برايم مهم نبود، چون مي دانستم كه سايمون سر تمام آن چيزهايي كه مهم باشد مي ماند.» هر دو نويسنده با هم ملاقات داشتند و يادادشت رد و بدل مي كردند و روي ايده هاي هم كار مي كردند. در يك لحظه بيوفوي از تحقيقاتي كه كرده بود و بخشي كه در كتاب حذف شده بود، به جايي مي رسد كه رالستون خاطره جدايي از دوست دخترش را در اتاق خواب مي نويسد. اما بويل صحنه را به وسط يك ميدان بسكتبال مي برد. بيوفوي مي گويد: « كار كردن با فردي همچون دني خيلي جذاب است، چون به عنوان يك فيلمنامه نويس چنان به حرف هايش اعتماد مي كنيد كه اگر كس ديگري مي گفت، اصلاً به آن گوش نمي داديد. اما استفاده از بسكتبال به آن اجازه مي داد تا جمعيت را درست وارد لحظه اي از فيلم كنند كه رالستون بسيار تنها شده، دوباره بر مي گشتند به همان تصاوير نصفه روي صفحه كه در ابتداي فيلم داشتند.
در موردي ديگر بويل ايده پر شدن آب باران در دره را داشت؛ يك توهم كه با ترس غرق شدن رالستون در فيلم همراه مي شد. بويل مي گويد: «در نسخه من دستش از سنگ جدا مي شود، چون آب باعث حركت سنگ مي شود و سايمون گفت بايد ادمه اش دهيم. بايد او را پيش دوست دخترش برگرداني. »نوشتن صحنه يك نجات ناگهاني پرشور را نشان مي داد كه رالستون آزاد مي شد و به خودش اجازه مي داد تا دوباره با دوست سابق ارتباط بگيرد و آنجا بود كه متوجه مي شد برگشتن به او كار غيرممكني است.
وقتي كه شخصيت بالاخره آزاد مي شود، باز هم بايد از دره بيرون برود و پنج مايلي برود تا براي نجات يافتن با يك نفر برخورد كند. اسم فيلم، 127 ساعت، به كل اين موقعيت اشاره دارد و بويل و بيوفوي چندين ماجرا در طول اين مدت براي رالستون نوشتند. بويل حتي يك صحنه گذاشته بود كه با آزادي رالستون او سريع با تمدن ارتباط مي گيرد. بيوفوي توضيح مي دهد: «آنجايي كه در فيلم مي گويد نياز به كمك دارد، اولين اشاره اش است كه نياز به آدم هاي ديگر دارد. فكر مي كنم اينجاي داستان خيلي احساسي باشد. او تا حد مرگ رفته و بالاخره فرصتي پيدا مي كند كه برگردد پيش مردم و بگويد متأسف است، اشتباه كرده.
منبع:creativescreenwriting
منبع: نشريه فيلم نگار شماره 102