روزها، ديوها از آدم ها مي ترسند

قصه ها و افسانه ها، ميراث فرهنگي هر قوم و ملتي را نشان مي دهند. آن ها، ارزش هاي سنتي و زمينه هاي فرهنگي و اجتماعي کشورها را منعکس مي کنند. بنابراين، همه ي قصه ها و افسانه ها عنصري از حقيقت دارند. کتاب شامل 20 افسانه است. از داستان «حلاج» چند خط مي خوانيم:
چهارشنبه، 24 خرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
روزها، ديوها از آدم ها مي ترسند

معرفي کتاب
معرفي کتاب


 






 

افسانه هاي زرنگ ها
 

- گرد آوري و بازنويسي: محمدرضا شمس - ناشر: محراب قلم- چاپ اول: 1387
قصه ها و افسانه ها، ميراث فرهنگي هر قوم و ملتي را نشان مي دهند. آن ها، ارزش هاي سنتي و زمينه هاي فرهنگي و اجتماعي کشورها را منعکس مي کنند. بنابراين، همه ي قصه ها و افسانه ها عنصري از حقيقت دارند.
کتاب شامل 20 افسانه است. از داستان «حلاج» چند خط مي خوانيم:
حلاجي بود که براي مردم لحاف و تشک درست مي کرد. حلاج هر روز به صبح در دکانش مي نشست و بنا مي کرد به پنبه زدن و با خودش مي گفت: «هر چي دارم، اين جا دارم دنگ دنگ...»
نگويک چاله اي در کنارش بود، توي اين چاله هم کيسه ي پولي بود. حلاج دست مي کرد در چاله و کيسه ي پول را بيرون مي آورد و با خوش حالي نگاهي به آن مي انداخت و دوباره آن را سر جايش مي گذاشت.

دلم براي پرنده ام تنگ شده
 

- نويسنده: مرتضي هاشم پور - تصويرگير: محمد ترکاشوند - ناشر: به نشر (انتشارات آستان قدس رضوي) - چاپ اول: 1387
اين کتاب داراي ده داستان مجزا، البته غم ناک و کمي تلخ است.
از داستان «ايستگاه! ايستگاه بعدي...» چند خط مي خوانيم:
وارد کلاس شدم. هنوز خبري از آقا معلم نبود. هميشه ي خدا کار داشت و دير مي کرد؛ يا اين که باز هم پيکان قراضه اش که دايم جلو مدرسه ولو بود، کار دستش داده بود. لابد عصري باز هم جلو مدرسه هل کاري داشتيم. بايد ماشين حضرت شان را تا سرازيري پايين مدرسه هل مي داديم، تا ماشين رمقي مي گرفت و روشن مي شد. خب ديگه، آقا معلم بود و فصل امتحانات هم نزديک! بايد فکري هم براي نمره هاي تک توي کارنامه مي کرديم.
هميشه بايد آينده نگر باشيم!

روزها، ديوها از آدم ها مي ترسند
 

- نويسنده: علي اصغر سيد آبادي - تصويرگر: پيمان رحيمي زاده - ناشر: شباويز - چاپ اول: 1386
با قلم اين نويسنده آشنا شويم:
روستاي ما هنوز که هنوز است، آب لوله کشي ندارد. اگر آب لوله شي داشت که اين اتفاق نمي افتاد. ما براي شستن ظرف ها و لباس هاي مان بايد سر چشمه برويم و آب خوردن مان را هم از چشمه بياوريم. اين کارها هم که مال دخترها و مادرهاست. بعد از ظهرها دسته جمعي راه مي افتيم و مي رويم سر چشمه و غروب نشده به خانه بر مي گرديم. چرا غروب نشده بر مي گرديم؟ اصل ماجرا همين جاست. چشمه، کنار روستاست و آن طرف چشمه، قلعه ي خرابه اي است...

اردشير بابکان
 

- نويسنده: عباس جهانگيريان
- تصوير گر: سياوش ذوالفقاريان
- ناشر: مدرسه - چاپ اول: 1387
کتاب، درباره ي زندگي اردشير بابکان، بنيان گذار سلسله ي ساسانيان و پدر بزرگ انوشيروان است. اردشير در سال 192 ميلادي متولد و در سال 252 ميلادي بدرود حيات گفت.
 
چند خطي را درباره ي برگزاري جشن نوروز مي خوانيم:
... اردشير هيچ گاه جشن ها و آيين هاي نوروزي را چنين باشکوه نديده بود.
شاهان، فرمان روايان و فرمان داران از نقاط دور و نزديک، با هديه هاي بسيار، به پايتخت ايران، شهر بزرگ تيسفون آمده بودند.
اردشير در جايگاه ويژه ي برگزاري جشن ها و آيين ها بر تخت نشسته و چشم انداز گسترده اي از ميدان گاهي اطراف، کاخ را پيش رو داشت. هر گروه در جايگه خود قرار گرفته بود...

همه چيز با يک تمساح شروع شد
 

- نويسنده: جاني روداري - مترجم: منوچهر صادق خانجاني - تصويرگر: يان توماس - چاپ اول: 1387 - ناشر: سروش
چند خط از اين کتاب طنز را براي شما آورده ايم:
ساعت ده صبح، در منزل تنها بودم که زنگ در را زدند. در را که باز کردم با يک تمساح روبه رو شدم. با يک نگاه متوجه شدم که اين خزنده بر روي پوست زبرو سختش، لباسي بلوطي رنگ پوشيده است. کفش هايش مشکي بود و پيراهنش سفيد، با اره راه هاي آبي. کلاهي تيره از بهترين نوع، بر سر داشت. عينکش از جنس لاکِ لاک پشت بود.
چون کارم روزنامه نگاري است، ديدن آدم هاي جورو اجور برايم عادي است؛ اما اين نخستين باري بود که تمساحي به ديدنم مي آمد، آن هم بدون اين که از پيش، وقت گرفته باشد.

عارف قزويني
 

- نويسنده: داريوش عابدي
- ناشر: مدرسه- چاپ اول: 1387
عارف در سال 1257 شمسي متولد شد. وي شاعري بنام و هنرمندي توانا در عرصه ي موسيقي بود. براي قصايدش، آهنگ سازي مي کرد، خود مي خواند و مي نواخت.
شعر و آهنگِ تصنيف زيبا و تأثير گذار «از خون جوانان وطن لاله دميده»، از کارهاي اوست. عارف در سال 1312 شمسي دارفاني را وداع کرد.
چند خط از ديدار عارف با کلنل محمد تقي خان پسيان را براي شما عزيزان آورده ايم:
کلنل پسيان با خوش حالي او را در آغوش گرفت:
«تصور نمي کردم به اين زودي دوباره ببينمت.»
عارف، صورت استخواني او را بوسيد. از هم جدا شدند. عارف نگاهي به او کرد. کلنل دوباره گفت: «چه خوب کردي به مشهد آمدي!»
عارف دست او را گرفت و گفت: «از سياست بازي و سياست بازان پايتخت نشين، به تنگ آمده بودم. در آن جا همه چيز به پايان رسيده. با به قدرت رسيدن قوام السلطنه، ديگر هيچ اميدي به اصلاح امور نيست.»
منبع: ماهنامه سلام بچه ها شماره 7.



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.