اين گروه خشن WILD BUNCH(قسمت پنجم)

228. پايک و داچ به هم نگاه مي کنند و مي نوشند. هر دو آماده اند بحث انجل را کنار بگذارند و مشکلات را فراموش کنند. انجل: به کسي اسلحه مي دين تا مادر يا پدر يا خواهرت رو بکشه؟ 229. داچ به پايک نگاه مي کند. پايک فکر مي کند. هر دو باز مي نوشند.
چهارشنبه، 24 خرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اين گروه خشن WILD BUNCH(قسمت پنجم)

اين گروه خشن WILD BUNCH(قسمت پنجم)
اين گروه خشن WILD BUNCH(قسمت پنجم)


 






 

داخلي - حمام بخار - شب
 

228. پايک و داچ به هم نگاه مي کنند و مي نوشند. هر دو آماده اند بحث انجل را کنار بگذارند و مشکلات را فراموش کنند.
انجل: به کسي اسلحه مي دين تا مادر يا پدر يا خواهرت رو بکشه؟
229. داچ به پايک نگاه مي کند. پايک فکر مي کند. هر دو باز مي نوشند.
پايک: پسر - دو هزار تا خيلي رو به هم نزديک مي کنه.
انجل: نه - شما رفقا هم فرقي ندارين. ديدم ليلي چطور هواي داداشش رو داره.
230. او مي نوشد و شيشه را به سنگ ها مي کوبد.
انجل: مردمم تفنگ ندارن، پس ماپاچي لباس رو از تنشون مي کنه و لقمه رو از دهنشون در مياره. با تفنگ دهکده م مي تونه مقاومت کنه. اگه بتونم به مردم اسلحه بدم باهاتون ميام - طلاي تنها نه.
231. مردان همه ساکت هستند.انجل سطلي برمي دارد و کمي آب مي ريزد روي سرش، بعد مي دهد به اسکايز که او کمي از آن مي نوشد، تف مي کند، سطل را مي گذارد زمين، دو بطري نوشيدني در آن مي ريزد، لبخند مي زند، مي دهد به انجل، او نيز مي نوشد و مي دهد به بعدي.
داچ (مي نوشد): همين يکي کافيه که ماپاچي بفهمه يه دهکده رو مسلح کرديم...
اسکايز: بذار بفهمه. آقاي بيشاب - (پايک نگاهش مي کند) خودت خوب مي دوني که ما فرق زيادي با ماپاچي نداريم. فقط اين که اون پشت سرش کلي جسد مي ذاره - اکثراً هم مال ما هستن، اون که اين طوري فکر مي کنه.
232. پايک فکر مي کند - به پيرمرد نگاه مي کند، بالاخره با سر تأييد مي کند.
انجل: من اسلحه برمي دارم... اگه ماپاچي فهميد، بگو من دزديدمشون.
داچ: زامورا گفت چند تا جعبه اسلحه تو قطاره؟
پايک: بيست تا.
داچ: يکي بهش بده.
پايک (بعد از مکثي طولاني): مي توني يه جعبه اسلحه، با يه جعبه تير برداري. اما سهم طلات رو ميدي.
داچ: وقتي داريم اسلحه ها رو تحويل مي ديم با ما مياد...
انجل: باشه ميام!
پايک (آرام): مي دونم که مياي...
همگي رو مي گردانند به:

خارجي - صحرا (نهر خشک) - روز
 

233. پايک و داچ جلوي يک گاري بزرگ (پر از مهمات) که اسکايز پشتش نشسته است، مي آيند. بقيه پشت سرشان هستند. ديواره نهر بالاي سرشان است. پايک از شدت درد پايش بي تاب است.
داچ: هيچ وقت بهم نگفتي چطوري اون همه چيز رو با خودمون ببريم بالا...
234. پايک براي لحظه اي فکر مي کند. چهره اش تقريباً سفيد شده. بعد از کيسه زينش يک بطري در مي آورد. مي نوشد و آن را پاس مي دهد به داچ.
پايک: با يه زني آشنا شدم که مي خواهم باهاش ازدواج کنم...
پايک پوز خندي مي زند، حرفش بي معني بوده است.
235 الف. پايک را در جورز مي بينيم، صحنه اي مربوط به گذشته.

داخلي - آشپزخانه - شب
 

236 ب. پايک از در آشپزخانه وارد مي شود، دستش پر از خريد است.
236 الف. آرورا منتظرش است. او زن بسيار زيبا و عصباني اي است.
پايک: بوناس نوچاش مي آمور.
آرورا خريدها را از دستش مي گيرد، پايک مي چسبد به ديوار، نگاهش مي کند، پوزخند مي زند
پايک: شوهرت برگشته؟
آرورا: نه، اصلاً - تو دير کردي - دو روز دير کردي.
پايک خشکش مي زند، متوجه اشتباهش مي شود، سعي مي کند عذر خواهي کند. آرورا راهش را مي گيرد و مي رود.
ديزالو به:

داخلي - آشپزخانه - شب
 

236 ب. پايک سعي مي کند شام درست کند، آرورا فقط نگاهش مي کند، بعد ديگر نمي تواند جلوي خنده اش را بگيرد.
آرورا (بالاخره): کمک مي خواي؟
پايک: نه!
او دستش را به ماهي تابه داغي مي زند، از دستش مي افتد و سوپ مي ريزد روي پايش، فحش مي دهد و به تابه روي زمين نگاه مي کند.
236 پ. آرورا ايستاده و عاشقانه نگاهش مي کند، بعد لبخند محبت آميزي مي زند. هر دو مي زنند زير خنده.
قطع به:

داخلي - اتاق خواب - شب
 

236 ت. پايک و آرورا ايستاده اند که ناگهان:
236 ث. در باز مي شود و لوک، مردي تگزاسي، وارد اتاق مي شود، با شات گاني در دستش.
236 ج. آرورا فرياد مي زند و خودش را مي اندازد در مقابل پايک. لوک آتش مي کند، آرورا مي ميرد و پايک از جايش مي پرد اسلحه اش را بر مي دارد.
236 چ. لوک دوباره شليک مي کند، به زانوي پايک تير مي خورد. پايک مي افتد. لوک مي آيد بالاي سرش و او را که تا حد مرگ از بدنش خون رفته نگاه مي کند.
236ح. در طول صحنه بالا اين گفت وگوها را مي شنويم:
پايک: اون شوهر داشت و من بايد اونو مي کشتم. شوهرش نبود و منم بي خيال شدم. يه شبي اومد سراغمون - با اولين شليکش مرد. منم داشت مي کشت، اما ترسيد و رفت.

خارجي - صحرا - روز
 

داچ: گيرش ننداختي؟
پايک: هنوز نه، ولي روز و ساعتي نيست که به او فکر نکنم - اون زنه رو نمي خواست، فقط مي خواست يکي رو بکشه - خوب اونو کشت نه منو- و من هم الان اونو مي خواهم بکشم. (بعد سرپشت سري ها داد مي زند) بيا جلو فردي - راه زيادي داريم!
رو مي کند به داچ، بطري را مي گيرد، مي نوشد و کنار مي اندازد.
پايک: اين آخريش بود - اين بار کار رو درست انجام مي ديم.
قطع به:

خارجي - صحرا - روز
 

237. قطاري از وسط صحرا مي گذرد. يک لوکوموتيو کوچک سه واگن باري و يک جاي سوخت را با خودش مي کشد.
يک واگن ديگر هم هست که مسافر دارد. قطار به سمت تنها چيزي که در آن نقطه ديده مي شود حرکت مي کند:
238. يک منبع آب کنار راهي و يک تعميرگاه.
239. جلوي قطار دو سرباز مشغول چک کردن زيل ها براي پيدا کردن مزاحم هستند.
240. در واگن دوم دو سرباز ديگر ديده مي شوند که روي جعبه هاي اسلحه نشسته اند، به منظره روبه رويشان خيره شده اند.

داخلي - واگن مسافران - روز
 

241. تورنتون و نه جايزه بگير ديگر هوشيار روي نيمکت هاي چوبي نشسته اند.
242. در انتهاي واگن، دو جين سرباز خيلي جوان ارتش دور افسر جوانشان، فرانک مک هال که خرناسه هاي بلند مي کشد، نشسته اند.

داخلي - واگن اسب ها - روز
 

243. واگن پر از اسب هاي سربازان و جايزه بگيرهاست.
اسب هاي سربازان بي زين هستند.
در انتهاي واگن، مردي در ميان کاه ها خوابيده. اسب هاي جايزه بگيرها زين شده و آماده هستند.

داخلي - واگن مسافران - روز
 

244. قطار آرام مي شود و چند سرباز سرشان را از ميان پنجره ها بيرون مي برند.
چيزي جز زمين خالي نمي بينند.
245. جايزه بگيرها نگران اند. تورنتون مي ايستد، نگاه مي کند...هيچي، جز:
246. يک منبع آب و تعميرگاهي کوچک - نه اسبي، نه گاري اي، هيچي.

داخلي - واگن مسافران
 

247. تورنتون مي نشيند سرجايش.

خارجي - قطار - روز
 

248. قطار زير منبع آب مي ايستد. راننده قطار بيرون مي آيد. سرمنبع را مي گيرد و پايين مي آورد.
259. راننده متوجه مي شود که به يک لوله شات گان خيره شده: انجل شات گان به دست آب دهانش را قورت مي دهد و قدمي عقب مي گذارد.
250. انجل از جايش بيرون مي آيد. او مواظب راننده و دو نفر همراهش است. آنها نگاهش مي کنند، انجل لبخند مي زند و انگشتش را بر لب مي گذارد. راننده و همراهانش به کارشان ادامه مي دهند.
251. پايک، داچ و ليلي از پشت تعميرگاه بيرون مي آيند و سريع وارد قطار مي شوند پايک مي رود جاي راننده.
252. داچ مي رود سراغ نگهبان پشت لوکوموتيو.
253. ليلي به سراغ دو مرد جلوي قطار مي رود.
254. داچ به دو نگهبان نگاه مي کند. آنها دارند مي خندند و اسلحه هايشان ازشان فاصله دارد.
او سوت مي زند و آنها نگاه مي کنند. با اسلحه ها آنها را نشانه گرفته و...
255. انجل سريع مي رود سراغ وصل کننده واگن مهمات با واگن مسافري.
256. در جلو، دو نگهبان رو گردانده اند و سرجايشان خشک شده اند، چون ليلي سوت زده و با اسلحه اش آنها را نشانه گرفته.
257. در جاي راننده قطار، پايک اسلحه به دست ايستاده و دارد داچ را نگاه مي کند.
258. انجل شروع به جدا کردن مي کند.
259. پايک مي بيند داچ حرکت مي کند، دست تکان مي دهد، يعني اين که خيال پايک راحت باشد. پايک اسلحه را غلاف مي کند.
260. انجل اتصال را جدا کرده.

داخلي - واگن مسافري - روز
 

261. تورنتون اخم مي کند، چون واگن کمي حرکت کرده. مي ايستد و مي رود به واگن جلويي. از ميان پنجره مي بيند که:
262. انجل دارد از روي واگن ها رد مي شود.
263. تورنتون عقب مي پرد و اسلحه مي کشد، مکث مي کند و سريع برمي گردد انتهاي واگن. آرام به جايزه بگيرها اشاره مي کند. سربازها همچنان در خواب هستند که تورنتون و بقيه از کنارشان مي گذرند.
264. به سروان مي رسند، او هنوز دارد خرناسه مي کشد، تورنتون مردد است، بعد تصميم ديگري مي گيرد و مي رود طرف واگن اسب ها.
265. در جاي راننده، پايک دستگيره حرکت را مي کشد.
266. واگن راننده و واگن هاي مهمات به آرامي از واگن هاي مسافري و اسب ها جدا مي شوند.
267. فاصله دارد بيشتر مي شود که داچ مي بيند:
268. مردي سوار بر اسب از واگن بيرون مي زند. او يکي از جايزه بگيرهاست. ديگري هم سريع دنبالش مي آيد. داچ مي گردد و فرياد مي زند:
داچ: دارن ميان!
269. ليلي جلوي قطار نگاهي به داچ مي کند. دو نگهبان از واگن بيرون مي پرند. ليلي نگاهشان مي کند و سريع آنها را مي کشد، چون دارند به سراغ اسلحه هايشان مي روند.
270. در واگن راننده، پايک زغال سنگ در آتش مي سوزاند.
271. قطار سرعت بيشتري به خودش مي گيرد.
272. در حالي که قطار دارد سرعت بيشتري مي گيرد و پيش مي رود، داچ جلو مي رود و بين واگن سوخت و مهمات يک لحظه گير مي افتد. دستش رامي گيرد به واگن سوخت و دو پايش ميان هوا و زمين مي ماند.
273. داچ دستش را به ميله آهني واگن مي گيرد. تا ريل فاصله زيادي ندارد.
274. دو نگهبان سريع مي روند اسلحه هايشان را بر مي دارند. جلو مي آيند.
275. داچ فقط از يک دست آويزان مي ماند، اسلحه اش را در مي آورد و دو تير شليک مي کند.
در واگن راننده، پايک و انجل به اين صدا بر مي گردند. پايک سريع مسئول آتش و کمک راننده را با لگد پرت مي کند بيرون، بعد مي رود روي واگن سوخت.
انجل (پشت سرش): ها!
پايک مردد است، بعد دوباره بر مي گردد سرکارش.
276. داچ به نگهبانان شليک مي کند. او ديگر نمي تواند خودش را نگه دارد و نزديک ريل ها مي شود.

خارجي - واگن مسافران - روز
 

277. سربازها از پنجره سر بيرون مي آورند و:
278. مي بيند قطار از آنها دور شده و جايزه بگيرها دنبالش هستند. آنها هم سريع وارد واگن اسب ها مي شوند.

داخلي - واگن اسب ها - روز
 

279. آنها سعي دارند اسب ها را زين کنند.

خارجي - ميان دو واگن
 

280. داچ شليک مي کند و مي بيند اسلحه اش خالي است.
281. نگهبانان نزديک تر مي آيند تا کارش را تمام کنند.
282. انجل شليک مي کند و نگهبان مي ميرد نگهبان ديگر ترسيده و پشت جعبه اي پنهان مي شود. تير ديگري به پشتش مي خورد. خودش را مي رساند به لبه قطار.
283. انجل پيش مي رود و خودش را خم مي کند، جليقه داچ را مي گيرد و او را بالا مي کشد.

خارجي - واگن اسب ها - روز
 

284. نظاميان به اطراف واگن مي رسند بعضي هايشان از ميان در باز داخل مي شوند از داخل صداي فرياد اسب ها شنيده مي شود.
سروان مک هال (فرياد زنان): منظم باشين لعنتي ها! سرجوخه، اونها رو از واگن بيرون کن...حيوون ها رو بيرون کن! (بعد) سرجوخه، برگرد تلگراف خونه تو داس مالوس و بگو گروه پينکرتون قطار رو زدن و ما دنبالشون هستيم.!
 
در حين اين که سرجوخه سوار اسبش مي شود و مي رود، سروان به نگاه کردن ادامه مي دهد:
285. قطار دارد از آنها دور مي شود، جايزه بگيرها دنبالش.
286. تورنتون سرکرده مرداني است که دو سه کيلومتر با قطار فاصله دارند.
287. قطار که کنار پلي باريک، نزديک گاري ناگهان ترمز مي کند. با کلي سر و صدا مي ايستد کنار:
288. يک گاري بزرگ کنار گذرگاه رودخانه. ياغي ها از قطار پياده مي شوند و شروع به گذاشتن جعبه هاي اسلحه در گاري مي کنند. اسکايز و تکتور کمکشان مي کنند. گاري کنار واگن است و عمل خالي کردن خيلي سريع است.
289. پايک مي رود بالاي سقف تا نگاه کند:
290. در ميان گرد و خاک جايزه بگيرها مشخص مي شوند: او داد مي زند:
پايک: اسلحه ها رو بردارين و برين!
مي پرد داخل واگن.
در بيرون مردان سريع تخليه را تمام مي کنند و گاري به راه مي افتد.
داچ: آماده ايم!
پايک: هنوز نه - مي خوام لطف يکي رو جواب بدم.
دنده عقب قطار را مي زند و خودش از آن بيرون مي پرد.
291. گاري پر و سنگين از کنار ريل مي گذرد و مي رود به طرف پل.
در پس زمينه مي بينيم که قطار دارد به سرعت به طرف صحنه دزدي مي رود.
292. ياغي ها را مي کشند کنار رودخانه، آنجا يک گذرگاه موقتي با کابل روي رودخانه از قبل آماده کرده اند.
داچ و انجل طناب را مي زنند به لبه واگن، اسکايز هم آن را باز مي کند.
293. جايزه ها بگيرها دارند به طرف آنها مي روند که قطار از کنارشان سريع مي گذرد.
294. انجل اسب ها را مي کشد به داخل رودخانه. بشکه هاي بزرگ کنار گاري نقش شناور را بازي مي کنند. باعث مي شود آنها به حرکت در آيند.
295. جايزه بگيرها سريع حلقه محاصره را مي بندند. آنها از دور ياغي ها را مي بينند که وسط رودخانه هستند.
296. بيرون واگن اسب ها، سربازان دارند اسب هايشان را آماده مي کنند.
297. داخل، سه نفر از آنها هنوز اسب هاي ترسيده را دنبال مي کنند.
298. از بيرون سربازي داد مي زند:
سرباز: سروان! اونها دارن بر مي گردن... ببين!
299. قطار غرّان از دور به طرفشان مي آيد.
مک هال (متوجه مي شود چه خبر است): اون اسب ها رو از واگن بيارين بيرون! (مي دود طرف واگن) از اونجا بيارينشون بيرون!
300. مردها يک اسب را سوار واگن کرده اند. زين زير اسب افتاده. بقيه دنبالش هستند، سروان داد مي زند.
مک هال: برين بيرون!... موتور داره پياده مي شه!
و واگن پنجاه کيلومتر در ساعت مي رود. سروان از واگن پياده مي شود و فرار مي کند.
301. در داخل مردان به طرف درها حمله ور مي شوند.
302. روي ريل قطار ترمز مي کند.
303. در واگن اسب ها، در اثر انفجار، مردان و اسب ها به گوشه و کنار مي خورند.
304. پايک و بقيه سعي مي کنند واگني را که در گل آن طرف رودخانه مانده، جدا کنند.
305. در آن طرف رودخانه جايزه بگيرها شروع به شليک مي کنند.
306. انجل، دور از بقيه يک سيگار بزرگ را روشن مي کند.
307. پايک به واگن طناب مي بندد و آن را با اسب مي کشد.
308. اسکايز در جاي گاريچي است و داچ کنارش دراز کشيده و جواب شليک هاي جايزه بگيرها را مي دهد.
309. ليلي و تکتور سوار بر اسب به طرف واگن مي روند.
پايک: برين پشت چرخ هاي گاري!...
برادران گروچ به آب مي زنند و شروع به هل دادن مي کنند.
310. داچ هدف مي گيرد و شليک مي کند.
311. مردي به زانو مي افتد.
312. داچ دوباره شليک مي کند و مرد ديگري از پا مي افتد. جايزه بگيرها عقب مي کشند و به دنبال جان پناه بهتري مي گردند.
313. تورنتون از روي پل لرزان مي گذرد.
313 الف. انجل پشت بوته هاي انتهاي پل مخفي شده... سيگار دود مي کند و تورنتون را مي پايد.
313 ب. سه فيوز در دستش است يکي را با سيگارش روشن مي کند.
314. در رودخانه بالاي پل پايک و مردانش مشغول هل دادن گاري هستند و آرام به کرانه نزديک مي شوند. بعد:
314الف. پايک که تورنتون را روي پل مي بيند، اسلحه اش را بالا مي برد، ولي فاصله زياد است و گاري به راه افتاده.
315. تورنتون سعي دارد اسبش را آرام کند که گلوله اي از کنار گوشش مي گذرد. گلوله از پشت سرش بوده. بالا و در ميان درخت ها او مي بيند که:
316. سواره نظام از اسب پياده مي شوند و شليک مي کنند.
317. جايزه بگيرها برمي گردند و به آنها شليک مي کنند.
تورنتون (داد مي زند): شليک نکنين... اونها ارتشن احمق ها!
ولي صدايش در ميان صداي گلوله ها گم مي شود. بعضي از سربازها به طرف پل مي روند. سه چهار جايزه بگير سريع سوار اسب مي شوند و روي پل کنار تورنتون مي روند.
319. پايک سوار گاري است. پايک براي لحظه اي نگاهش مي کند، بعد سرمردانش داد مي زند و آنها گاري را از گل در مي آورند.
320. انجل نگاهش به فيوز سوزاني است که دارد به طرف رودخانه مي رود، جايي که جايزه بگيرها به آب مي افتند.
321. تورنتون با سه جايزه بگير ديگر پيش مي رود. انجل دو فيوز ديگر را هم روشن مي کند، سوار اسبش مي شود و مي رود طرف پايک و واگن.
322. برخي از جايزه بگيرها اسب هايشان را به طرف آب مي برند، به دور از سربازاني که مک هال سرپرستشان است. حالا تيراندازي همه جانبه شده.
323. واگن بالاخره از آب راهه مي گذرد و از تير رس دور مي شود.
324. در آن ميان داچ و برادران گروچ از اسب پياده مي شوند و به دنبال اسکايز مي روند.
234 الف. پايک مي رود طرف انجل. هر دو رو مي گردانند و مي بينند که:
325. پنج ديناميت زير پاي جايزه بگيرهايي که در ميان آب هستند، مي ترکد.
اسب ها زمين مي افتند، مردان در آب نمي توانند بلند شوند.
326. تورنتون که دو سوم پل را گذرانده، سر بلند مي کند و به سه جايزه بگير پشت سرش نگاه مي کند، بعد به:
327. پايک و انجل که از او دور هستند، پايک کلاهش را بر مي دارد و خداحافظي مي کند.
328. زير پل دو فيوز به ديناميت ها مي رسند و پل مي ترکد، تورنتون و سه جايزه بگير به آب مي افتند.
329. پايک بدون هيچ حسي نگاهشان مي کند. انجل پوزخندي از روي رضايت مي زند. بالاخره هر دو رو مي گردانند و پشت سر واگن مي روند.
330. در آن طرف رودخانه مک هال سربازانش را نگه مي دارد.
مک هال: صبر کنين...! صبر کنين لعنتي ها! اينجا مکزيکه- نمي تونيم بريم اونجا - هنوز نمي تونيم.

خارجي - کمپ جايزه بگيرها (کنار رودخانه)- روز
 

331. جايزه بگيرها بدون تورنتون کنار رودخانه، در مکزيک، دور هم جمع شده اند، خيس و گيج هستند. آتش روشن کرده اند بعضي کفش ها و لباس هايشان را کنار آتش گذاشته اند. سه اسب بدون زين در پس زمينه ديده مي شوند.
تي. سي: معلومه مي خواستم اسبم رو بچسبم.
کافر: الان يه بچه مکزيکي سوارشه.
جس: نمي فهمم چطوري هر دو تا لنگه کفشم گم شدن!... درآوردنشون کار سختي بود، ولي اون رودخونه خوردش!
تي. سي: اون ديناميته خوب جواب داد.
راس: منتظرمون بودن.
کافر: شرط مي بندم اون بچه اي که سوار اسب تي. سي شده کفش هاي تو پاشه.
332. جس فکر مي کند، بعد سريع دستش را به طرف لباسش که روي آتش گرفته شده و حالا دارد مي سوزد مي برد. آن را روي زمين مي اندازد و با پا روي آن مي کوبد. مردها در سکوت نگاهي مي کنند، اما کمي سرگرم شده اند.
تي. سي: الان بايد چي کار کنيم؟... برگرديم؟... او سربازها داشتن ما رو مي زدن.
جس: تورنتون رو ديدي!... من باهاش بودم! ولي منم نديدم بياد بيرون.
کافر: اگه از من بپرسي مي گم بايد بريم دنبال او دزدها تا شنامون يه ارزشي پيدا کنه.
راس: دوست دارم پوست حيووني بکنم.. يا حداقل يه چيزي بدزدم.
تي. سي: چرا برگرديم - از هر چي مکزيکي ديديم مي دزديم.
کافر: تو اين کشور رو نمي شناسي - دست از پا خطا کن اون موقع هر چي مکزيکيه سوراخ سوراخت مي کنه.
تي. سي: خب من که مطمئنم براي خودم يه اسب مي دزدم!
333. تورنتون کنار رودخانه ايستاده و به مردها نگاه مي کند. او خسته است و نشان مي دهد راهي طولاني رفته و انفجار روي او اثر کرده؛ لباس هاي پاره، زخمي روي صورتش - پاي پيچ خورده که به قدر کافي لنگش کرده.
تورنتون: يه خورده برامون غذا بدزدين - اسب رو گرفتم.
334. مردان با صداي تورنتون برگشته اند.
تي. سي: هي... اسبم رو پيدا کردي!
راس: فکر کرديم يا سربازها گرفتنت يا ديناميت ها ترتيبت رو دادن.
جس: يا رودخونه.
تورنتون: اون سربازها اگه دستشون برسه همه مون رو مي گيرن... کي بهشون شليک کرد؟
مردها براي لحظه اي به هم نگاه مي کنند.
کافر (دروغ مي گويد): خُب هوي بهشون شليک کرد. سعي کردم جلوش رو بگيرم... بعد يکي از اون دزدها از اون طرف رودخونه زدش...
راس: اون سربازها اول به ما شليک کردن!
تورنتون بدون جواب مي رود طرف آتش.
تورنتون: چند تا اسلحه دارين؟ چقدر مهمات؟
همه با هم: من... خيلي کم... دوازده تا... من که ندارم... 44 تا 30 تايي 40 تا - گمش کردم.
تورنتون: از هر چي داريم استفاده مي کنيم.
کافر: دنبالشون مي کنيم؟
تورنتون: آره! مگر اين که دوست داشته باشين برگردين و سوراخ سوراخ شين.
جس (زير لب): من چطور مي تونم بدون کفش بجنگنم؟
تورنتون: مشکل خودته. (بعد) جمع کنين - مي ريم دنبالشون.
در پس زمينه اسبي شيهه مي کشد، مردها نگاهش مي کنند.
جس: الان...؟
تورنتون: الان!
و آنها سوارمي شوند.
قطع به:
منبع: نشريه فيلم نگار شماره 103



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.