ايماني به وسعت نيروي الهي
نويسنده:دكتر فردريك. دبل يو. بيلنر
مترجم: محمد شريف صديقي
مترجم: محمد شريف صديقي
آگاهي روشن از نظام براي درماني موفق لازم و ضروري است. ولي اضافه بر آن آگاهي بايد عامل ديگري هم حتماً در كار باشد. نه تنها آنچه كه مي دانيم بلكه احساسي كه داريم نيز مهم است يك آگاهي درون وجود دارد كه انسان بايد به آن دسترسي يابد كه آن هم در اثر پروسه علم بوجود نمي آيد و ريشه اي پوشيده در دنياي درون دارد و مستقيماً از سرچشمه و يا مبدأ سيراب مي شود. دانشمندان و فيلسوفها از كانالهاي علم و استدلال نيز به سردي به آن مي رسند كه شفادهنده هم علاوه بر استفاده از هر دوي اينها از كانال سومي كه بر پايه ايماني راسخ از حقيقت بيداري آني درون استوار است بهره مي گيرد. كه متجلي كننده حقيقتي است كه نمي توان به استدلال كشيد بلكه بايد فقط آن را احساس كرد. او احساسي دارد از حضور نيروي الهي در ذره ذره وجود كائنات منجمله شخص خودش. او آن حضور را در هر چيزي كه مي بيند و هركسي كه با آن روبرو مي شود احساس مي كند كه به او ايماني قاطع در يكي شدن با آن وحدانيت كل داده كه غيرقابل تصور است.
شخصي كه با خدا يكي شده و به اسرار درون آگاهي مي يابد نه انسان منحصر به فردي است و نه هم لازم است كه از نيروي خارق العاده اي برخوردار باشد. او با روح هم صحبتي ندارد و هيچ گونه صداي رسائي از غيب نمي شنود و خواب گذار هم نيست. و تنها نشان بارز او اين است كه ناخودآگاه حقيقت را مي بيند و به راحتي و بدون هيچ گونه زحمتي و استفاده از نيروي فكري به معنويت درون مي رسد. او به اين نقطه رسيده است كه خدا در درون او است و اين آگاهي را دارد كه چگونه خود را از هياهوي انسانها كنار بكشد، از اعتقادات غلط آنها و از نيروي كوركورانه و گوسفند مآبانه آنها و به درون خود تا آنجا فرو رفته كه جز خدا هيچ نمي بيند. كه در واقع او به كمال الهي نظاره مي كند و زمزمه هائي را كه مي شنود فوراً مي داند حقيقت است و از چيزهائي سخن مي گويد كه حقيقت محض باشد، گرچه نمي تواند آنها را فصل بندي كرده و به نظم درآورد.نه تنها بنيان گذاران مذاهب بزرگ بلكه تمام شعراي بزرگ نيز داراي چنين نيروي فنا شدن در محضر نور الهي بودند كه نوعي تصوف محسوب مي شود. شعراي قابل احترامي چون جاب- دانتي- تني سون- شيلي- والت ويت مان و ساير شعرائي كه داراي اثر نابي هستند از چنين نيروي عظيمي برخوردار بودند كه وقتي كه شخص آثار آنها را مطالعه مي كند كاملاً احساس مي نمايد كه آنها دقيقاً در سايه محضر اين نور الهي قدم برمي دارند و هميشه سعي بر اين دارند كه جملات و كلماتي را پيدا كند كه بتوانند آنچه را كه مي بينند و احساس مي كنند به تصوير بكشند كه بيشتر آنها نيز چنين كرده اند. كه خواننده آن آثار آگاهانه به آن حلاوت غيرقابل تفسير كلام خدا گونه آنها پي برده كه حضور الهام بخش زمزمه هاي نواي آن كلام سكوني آرام بخش به روح آنها مي دمد. كه شايد بتوان گفت كه نسيمي عطرآگين فضاي بين كلمات را پر كرده است كه اثر آن به راحتي نفس كشيدن احساس مي شود كه خود خاطره انگيز است.
اين حالت يكي شدن با خدا يا خدا را در درون خود احساس كردن قبل از هر چيز بيان كننده واقعيت محض حضور در محضر الهي است و شايد هم خلوص نيت اظهار بندگي شاعر و عشق خالص او نسبت به خدا باشد. خدائي كه دربرگيرنده همه چيز در اين دنياي بيكران است و حضور او را بوضوح مي توان در كل كائنات- كوهها- رودخانه ها- درختان- انسانها- پرندگان- پروانه ها و حتي چيزهاي زشت و نازيبا نظاره كرد. كه هم در درون و هم در ظاهر آنها متجلي است. ما در دنيائي معنوي حيات را تجربه مي كنيم كه ذره ذره اتم تشكيل دهنده اين جهان جايگاه و محضر نور الهي است.
بعد از اين اطلاعات و آگاهي كامل از كائنات مفهوم ديگري شكل مي گيرد و آن اين است كه سرنوشت انسان چنان رقم زده شده است كه بايد تجلي گر كمال در تمام امور زندگي و حيات خود باشد. انسان وارث افكار نسل است كه مي گويد زندگي بشر توأم با درد و رنج و ناراحتي است و اين كلمات چنان با اين نسل عجين شده است كه شكل واقعي به خود گرفته است. در صورتي كه چنين نيست و نمي تواند چنين هم باشد زيرا در درون انسان خميرمايه الهي دست به كار است كه بشر را براي سرنوشتي بس والا متحول ساخته است و زندگي و حيات متعارف او خيلي بالاتر از آن چيزي است كه نسل بدان عادت كرده و به ارث گذارده است. زيرا متوسط تجربه نسل از حيات درد و ناراحتي و بدبختي و شكست بوده است. بنابراين ما با دنيائي از خاطره هاي منفي و ناگوار متولد شده ايم كه چنين در ما رسوخ كرده است و احساسات ما را تحت تأثير دارد كه آن را بصورت سرنوشت و بدون چون و چرا پذيرفته ايم ولي در لحظه بيداري آن لحظه كه جرقه حقيقت در درون ما روشن مي شود و پرده مي افتد آني متوجه مي شويم كه آنچه به نظر واقعيت داشت كذب محض است و حد و مرز حيات در سطح ديگري است اين يك معيار دروغين از حيات متعارف است و به اين دليل پذيرفته شده است كه ما هم از ديدگان نسل به آن نگريسته ايم در حالي كه معيار حقيقي انسان و بينش ضمير درون او در حول محور معنويت چنان در چرخش است كه بشر به ندرت جرأت مي كند آن همه زيبائي ها را باور داشته باشد و به قلم بكشد و يا به كلام درآورد.
ما بايد سعي بر اين داشته باشيم كه دنبال حقيقت متعارف در زندگي خود باشيم زيرا هر آنچه را كه ما بعنوان واقعيت در ذهن خود مي پذيريم بطور عادي به آن مي رسيم. نه آنچه كه آرزو مي كنيم و يا براي رسيدن به آن به دعا برمي خيزيم بلكه همان چيزي كه قبول داريم و پذيرفته ايم درست همان چيز را تجربه مي كنيم. توده مردم از ديدگاه تجربه نسل خود به اوضاع مي نگرند و اين حد و مرزي شده است براي ارتقاء آنها- ما بايد چشمهايمان بر اين تجربيات منفي ببنديم و با ديدگاه معنويت به حيات نظاره كنيم زيرا اگر حيات ما از روح سرچشمه دارد پس اين منطقي به نظر مي رسد كه آن چه را كه روح تجربه مي كند و با خود دارد حق ما است كه قبول داشته باشيم و آنچه را كه روح قادر است ما هم در زندگي خود و در درون خود همان را بپا داريم. كه در مقايسه با آنچه كه انسان قادر بوده به آن دسترسي پيدا كند اين به نوبه خود معيار بالائي محسوب مي شود و هميشه تمايل انسان به اين سو بوده است كه از آن حد بالا به پائين نزول كرده و معيار پائين تري را قبول داشته باشد كه اين به مفهوم در جا زدن است. انسان بايد سعي بر اين داشته باشد كه در بالاترين سطح ممكن از حقيقتي كه مي داند زندگي نمايد و هيچ گاه نبايد پائين ترين آن را قبول داشته باشد و بايد هميشه به دنبال تجربه اي عالي تر بوده كه براي رسيدن به آن لازمه اش اين است كه بالاترين سطح را بعنوان يك زندگي ساده و متعارف بپذيرد.
حقيقت هائي در زندگي وجود دارند كه انسان مي تواند به آنها آگاهي داشته باشد ولي هرگز نمي شود آن را به محك استدلال كشيد. و اين همان چيزهائي هستند كه به كار ما نيرو و ايماني قوي مي بخشند. وقتي كه مسيح به آموزگاران يادآور مي شد كه شما چيزي آموزش مي دهيد كه به شما آموزش داده شده است و يا در مواقعي كه از چيزهائي صحبت مي كرد كه خود آن را ديده بود و يا مي دانست او در حقيقت داشت از اسرار اقتدار شگفت انگيز خود بر نيروهاي جهنمي و مضر پرده برمي داشت. او زياد بحث و جدل نمي كرد. بلكه او كار اين وجود لايزال كه چنان با رگ و پوست او عجين شده كه مانند خون در بدنش جريان داشت را به نمايش مي گذاشت و اجازه مي داد كه نتيجه عمل گوياي حقيقت امر باشد. حال ببينيم او چه چيزهائي را آموزش مي داد؟
او مي گفت كه تنها يك قانون مطلق مافوق و مقتدر وجود دارد كه در برابر آن تمام قوانين هيچ اند و يادآور مي شد كه در محضر اين قانون همه دردها درمان مي شود. او از پيش خود مي دانست كه خدا غيرقابل تقسيم است و نتيجه مي گرفت كه خدا و جهان خلقت او غيرقابل تفكيك از هم مي باشند و در مواقع او به جاي استفاده از كلمه خدا و جهان متعلق به او و ياد خدا و انسان يا خدا و هر چيز ديگري او از خدا در جهان خودش در انسان در همه چيز با اين حضور ذاتي اش صحبت به ميان آورد. او مي گفت كه نامحدود را نمي توان بر عليه خودش تقسيم كرد، و به احتمال زياد هيچ چيز هم نمي تواند از يك واحد كامل كمتر باشد، و از آنجائي كه انسان قسمتي از اين كل عظيم است او نه از خدا جدا بوده و نه هرگز مي شود كه او را از خدا جدا كرد. بنابراين ناخوشي انسان خطاي ذهنيت و حسهاي انسان است كه هرگز يك واقعيت حقيقي نمي تواند باشد.
او مي دانست كه چون خدا غيرقابل تقسيم است بايد كه كل او در وجود هر كدام از تك تك انسانها باشد. تمام وجود خدا بايد در هر نقطه اي كه ذره اي از خدا احساس شود وجود داشته باشد. بنابراين هر وقت كه او در حضور مريضي كلامي به زبان مي آورد فقط يك سرباز تنها به ميدان نبرد با دشمن فرا نمي خواند بلكه او كل سپاه را به ميدان آورده و از پيش مي داند كه پيروزي با او است. زيرا هيچ قدرتي نمي تواند در مقابل قدرت الهي قد علم كند و اين خداي درون ما متحد همه روزه ما است.
بنابراين مسيح مي رفت و با مردم به ظاهر سخن مي گفت ولي در درون او با خداي خود در سير و سياحت بود و حرف مي زد و گرچه او مانند ساير انسانها در هجوم افكار مخرب دنيائي كه در آن زندگي مي كرد واقع بود و بر ذهن او سنگيني مي نمود. او خود را از همه اين هياهوها كنار كشيده بود و به منتها اليه درون هستي خود فرو رفته و دريچه روح خود را براي كوران نسيم عطرآگين حضور روح كل گشوده بود چون خوب مي دانست كه تنها روح مي تواند و قادر است كه با روح ملاقات كند. او مانند همه ما انسانها در شرف وسوسه تمام تمايلات وسوسه انگيز قرار مي گرفت، و وقتي كه اين تمايلات خارجي قدرت مي گرفتند و او را در زير فشار قرار مي دادند، او از اجتماع خارج مي شد و در نقطه اي دوردست و تنها به گوشه انزوا پناه مي برد و بر راز و نياز با باري تعالي مشغول مي شد تا دوباره درون او پاك شود از همه آن آلودگيهاي دنياي مادي و به نقطه اي برسد كه بين او و خداي درون و يا بقول او پدر جدائي حاصل نشود. و وقتي كه او با قدرت و نيروئي خارق العاده در درمان برمي گشت خيلي ساده مي گفت:« پدري كه در درون من است او آن كسي است كه كار را انجام مي دهد» كه ما اين جملات را غالباً به زبان آورده و تكرار مي كنيم و بدون تعارف بايد عرض شود كه اين كلمات راز همه درمان است.
بنابراين جا دارد كه يكبار ديگر به اين حقيقت برگشته و تكرار كنيم كه وقتي كه درماني صورت مي پذيرد اين ما نيستيم كه اينكار را انجام مي دهيم بلكه شفادهنده عاملي مي شود كه اين نيروي عظيم الهي به جريان افتاده شخص را از همه درد و ناراحتيها آزاد مي نمايد. كه اگر اين حقيقت يكي بودن انسان و خدا بوضوح پذيرفته شود، انسان قادر خواهد بود كه تمام دردها را درمان نمايد بدون اينكه چيزي را از دست بدهد كه در حقيقت ما چيزي را درمان مي كنيم كه اصلاً وجود نداشته است جز افكار و اعتقادات غلط ما. زيرا خدا نمي تواند كه مريض باشد و با ما هم صحبت مي شود. و نيازي هم نيست كه صدايمان را بلند كرده و يا به خود فشار آوريم كه تمركز حواس داشته باشيم تا به نتيجه برسيم چون تمام مقاومت ها در برابر كلام و جهتي كه روح ابراز كرده و به حركت درمي آيد از بين رفته و فنا مي شوند.
در اينجا پي مي بريم كه چرا مسيح با جذامي- كور و فلج روبرو مي شود و با آنها با تمام قدرت فرمان مي داد كه سالم هستيد، چرا او با ديوانه اي كه همه از او مي ترسيدند به آرامي برخورد مي كرد و در حالتي از آرامش درون او را در ذهن خود قبول داشت چرا به باد و امواج دريا فرمان مي داد كه در آرامش تمام بورزد و به حركت درآيند يا چرا مرد حيله گر نادرستي همچو پيلاست همانند سايرين و بدون هيچ گونه تفاوتي و با آغوشي باز مي پذيرفت. او به تنهائي با چنين حالتهائي روبرو نمي شد بلكه او از يك حالت آرامش درون برخوردار بود كه در حالتي شبيه تصرف هميشه حضور خدا را احساس مي كرد كه در برگيرنده تمام دانشها- تمام خرده ها- قدرتها- محبتها- درمانها شادي و نشاط در كل كائنات است و هيچ قدرتي ياراي مقابله با او نيست «من و پدري كه در درون من است يكي هستيم» نسل وقتي كه با جادوگران، غول و يا بلاي مرض روبرو مي شود از ترس رنگ مي بازد و بخاطر هيچ از ظاهر كريه آنها نفرت دارد و سعي مي كند كه به آنها فرمان دهد كه ناپديد شوند. كه هرچه بيشتر ما بتوانيم اين احساس تصوف و نزديكي به خدا را در درون خود بوجود آوريم زودتر و راحتر قادر خواهيم بود كه به تمام زشتيها دستور قاطع بدهيم كه از اطراف ما پراكنده شوند.
وقتي كه ما از نيروي عظيم متجلي شده در كل كائنات به فكر فرو مي رويم و متوجه مي شويم كه تمام اين نيرو در درون ما است، گوئي كه چيز بزرگي چنان جمع و جور مي شود تا در درون شيشه كوچك و ناچيزي جا مي گيرد. مي دانيم كه زمين ما توده عظيم و سنگين كروي شكلي است كه در مقايسه با قاره هاي موجود در آن خيلي بزرگ جلوه مي كند و با سرعتي سرسام آور به دور محور خود و با نظمي خاص و به حول و قوت الهي مي چرخد و به راه خود ادامه مي دهد. ولي چيزي در حدود نود و سه ميليون مايل دورتر از آن خورشيد با آن عظمتش در گردش است كه كره خاكي ما در مقايسه با آن خيلي ناچيز است. كه آنهم درست با همان نيرو و خردي به گردش خود ادامه مي دهد كه زمين از آن بهره مي گيرد، و در دوردستهاي ديگر ميلياردها ستارگان و سياره هائي با استفاده از همين نيرو در بي نهايتهاي خيال در گردش اند كه خورشيد ما در مقابل آنها سر سوزني هم به حساب نمي آيد. و اين نيروي بيكران الهي بدون هيچ گونه سر و صدائي و در خاموش مطلق چنان بكار خود مشغول است كه ذره ذره اتمهاي تشكيل دهنده اين كائنات در چرخش و حيات ذير وحهاي درون آن را در بر گرفته و با برنامه اي عجيب و غيرقابل تصور در ذرات آنها و آنچه كه بوجود مي آيند حضور داشته و تحت كنترل دارد. و آن نيرو قادر است كه به همان راحتي كه ميكروبي را حيات مي دهد خورشيدي را بوجود آورد زيرا آن نيرو هرگز از سعي خود آگاه نيست كه اين عظيم ترين قانون موجود است كه در محضرش درمان حاصل مي شود. و اين همان نيروئي است كه ما افتخار آن را داريم كه با بيان كلمات به حركت درآوريم. كه جا دارد در اينجا لحظه اي مكث كنيم تا اين حقيقت به درون ما رسوخ كرده و در ضمير آگاه ما جاي بگيرد و آرامش حاصل از بار آن نيروي عظيم را به راحتي دم و بازدم احساس نمائيم كه وقتي چنين شود ديگر اين سئوال كه چگونه مي توان عمل كرد تا ايمان آورد هرگز پيش نمي آيد. چون ما به ايماني خواهيم رسيد به بزرگي و اندازه فهمي كه از اين نيروي لايتناهي و بيكران و عظيم الهي داريم.
چيزي كه براي پايدار نگهداشتن اين احساس وجود خدا در درون مفيد است تمرين حضور او است. سعي كنيد كه او را همه جا و در همه چيز ببينيد و هميشه متوجه حضور او باشيد و او را در درون خود پرورش دهيد. مذهبيون قديم اشياء را به دنياي مادي و دنياي معنوي تقسيم كرده و از هم جدا نموده بودند كه بايد اين مرز جدائي درهم شكسته شود. بايد بياموزيم كه خدا را در دنياي خودش ببينيم. او را بايد در گلبرگهاي لطيف گلهاي بهاري نظاره گر باشيم و در نسيم ملايم عطر دل انگيز گلهاي صحرائي پي گيريم و در تو اي بلبل شيداي فصل بهاران بيابيم و در خنده نوباوگان غرق در بازي بچه گانشان مشاهده نمائيم و در سرگرمي بچه گربه اي با گلوله كرك بافندگي دنبال كنيم و يا شايد او را در هنر نجاري كه زيبائي را به ظرافت گلهاي داودي خلق مي كند يا كفاشي كه كفش پاره اي را با مهارت تمام وصله مي زند و يا تاجري كه مشغول برنامه ريزي مديريت تجارت خود است بايد يافت. شايد هم در نواي دلنشيني كه از سيم هاي تاري در هوا مي تپد يا در صداي غرش امواج دريا و يا در گردن زيباي مرغان صحرا بايد او را ديد. آري هر جا كه شعوري بكار رفته باشد او را هم بايد دقيقاً در همانجا ديد. سعي كنيد كه او را حتي در شخصي كه در مباحثه با تو همنوا نيست ببيند و در خيلي چيزها كه نسل به ما آموخته است كه زشت است- كريه است و ناپسند و نابخردانه مي باشد. در مار وحشتناكي كه بطرف تو حمله ور است و در بلاي مصيبت جنگي خانمان سوز. و اين را بهتر بخاطر داشته باشيد كه در همه آنچه گفته شد و هر آنچه كه در اين جهان بيكران پراكنده است تنها يك بصيرت ذات وجود دارد كه آنهم خدا مي نامند و براي خير بشر و جهان هستي و نيستي در كار است. بايد آموخت كه خدا را همه و هر جائي ديد زيرا او در همه چيز و در ذره ذره اتم تشكيل دهنده اين جهان وجود دارد و هميشه حي و حاضر است. او را نمي توان تقسيم كرد. بايد آموخت كه او را درست در نقطه اي ديد كه ديگران مي گويند و معتقدند كه آن نقطه به درد و مرض آلوده است بايد اين حضور را اعلام كرد كه اگر چنين شود درمان حتمي است. او آرامش را با خود به همراه دارد و صفا و هماهنگي مي آورد.
هيچ چيز در برابر شخصي كه مشتاقانه به تمرين حضور خدا به روش خودش بلكه نه به روش مذهبيون مشغول است يا راي مقاومت نيست. اين بدان معنا نمي باشد كه آنها از ساير انسانها كمترند يا بايد تمام لذتهاي معمولي در زندگي روزمره را از دست بدهند. و يا چنان طرز تفكر مذهبي بر آنها حاكم شود كه آنها نتوانند حتي براي لحظه اي از فكر و ذكر خدا غافل باشند كه اگر چنين كنند احساس گناه نمايند. بلكه برعكس همه اين چيزها، آنها آمده اند كه خدا را همه جا و در تمام چيزها ببينند. در پارتيهاي شبانه در مجلس عزا و در كلبه محقر مسكين مريضي، در رفتار و برخورد با ديگران در جاهاي خطرناك و دلهره انگيز، در گردشهاي دسته جمعي و در محل كسب و كار در فروشنده اي كه جنس خود را عرضه مي كند، در زن خانه داري كه در آشپزخانه مشغول است، در مرد كاسبي كه در انبارش است و در تاجري كه در پشت ميز كارش نشسته است مي توان ديد زيرا اين وجود خدا است كه در همه جا و در تمام افراد واقع است و خير همه آنها را مي خواهد. با خدا بودن و خدا را در همه چيز و در تمام افراد واقع است و خير همه آنها را مي خواهد. با خدا بودن و خدا را در همه چيز و خود ديدن سبب پيشرفت در كار شده و كار را به درجه عالي تر ترقي مي دهد، در جا زدن و در يك نقطه متوقف شدن ديگر بي معني مي شود. اين تغيير دروني ما كه در طرز تفكر ما نيز اثر مي گذارد باعث هماهنگي آنچه كه در اطراف ما مي گذارده شده و دري را مي گشايد و راهي را جلو پا مي گذارد كه ما را به طرف سعادت و نيكبختي سوق مي دهد.
جاب اين احساسات تصوف خود را از حضور نور الهي كه رهائي از آن برايش غيرممكن است چنين بيان كرده است؟« چگونه مي توانم از حضور تو رها شوم؟ حتي اگر نسيم سحر بالهايش را به من قرض داده و به دوردستهاي خيال اين كره خاكي به پرواز درآيم، نشان ترا آنجا مي بينم حتي اگر به بهشت درآيم يا جايگاه خود را در جهنم بسازم باز هم نشان ترا در آنجا خواهم ديد. زيرا براي تو نور با تاريكي فرقي ندارد».
در حاليكه تقرب عقلاني در موضوع درمان در بي قيمتي است، ما نبايد هرگز اين را نيز فراموش كرده باشيم كه اين نيرو در نتيجه پرورش حالت تصوف بوجود مي آيد. ديدگاه عقلي تقرب ظاهري به اين حقيقت است و نگرش به آن از كانال تصوف تقرب باطني يا دروني است. ما محتاج گسترش درون خود در زندگي هستيم، كه اين را مي توان با صرف وقت در جاي خلوت و ساكتي و با تفكر در اين باره بدست آورد كه هركدام از ما درست به همان اندازه تجلي گر حضور وجود كامل خدا در درون خود هستيم كه عيسي مسيح با ساير پيشوايان بزرگ بودند و هر ذره اي از آن نيرو كه در اختيار مسيح بود در ديد ما نيز هست و جسم ما چنين با اين حضور عجين شده است كه غيرقابل تفكيك از آنست و تك تك سلولهاي اين جسم جايگاه كامل اين حضور مي باشد و خدا حتي يك انج هم از آنچه كه با مسيح بود از ما دورتر نيست و تمام و كمال آن نيروي درمان كه در مسيح بود در ما هم وجود دارد و منتظر ايستاده است تا متوجه آن شويم و به همان اندازه از آن ما خواهد بود كه از آن نيرو شناخت داشته و به آن معتقد باشيم.
ولي با توجه به تمام آنچه كه گفته شد و درك ما و آنچه را كه ما در رابطه با حضور اين نور الهي در كل كائنات قبول داريم فرضاً حالتي پيش آيد كه برعكس تمام اين چيزها باشد. زيرا ما روش جديدي را در زندگي خود مي آموزيم و به تجربه درمي آوريم و گرچه به آن معتقديم باز هم امكان دارد هر آن حد متعارف تجربه هاي قبلي كه در زندگي با ما مأنوس بوده خودي نشان بدهد، كه بعضي ها مي گويند چنين چيزهائي را نبايد پيش بيني كرد و اين هم درست نيست كه از اين حالتها به اين حالتها به اين دليل پرهيز شود كه اگر چنين كنيم داريم منفي بافي مي كنيم و صحيح نيست كه البته وظيفه اين كتاب است كه خوراكي را به خواننده ارائه نمايد كه او نه تنها حقيقت هاي نو را بپذيرد و به آن ايمان داشته باشد بلكه بوسيله آن بتواند روش خود را اصلاح نموده و حتي الامكان جواب تمام سئوالاتي كه ممكن است در ذهنش بوجود آيد نيز دريافت دارد.
فرض كنيم كه درد و ناراحتي يا اضطراب دوباره ظاهر شود اولين كار اين است كه متوجه باشيم كه اين تصوير محدود جزئي از حقيقت نور الهي نمي تواند باشد و اين تجربه نهفته در ضمير مريض است و هيچ حقي ندارد كه دائمي شود زيرا نظم و قانون هميشه حامي كمال روح است بنابراين در كمال آرامش مي توانيم اعلام كنيم كه چون براي چنين چيزهائي جائي در بدن در نظر گرفته نشده است پس اين درد صحت ندارد و كاذب است. و چون اعتقادمان از آن صلب شود ديگر نمي تواند هيچ نيرو يا قدرتي را در بدن اعمال نمايد. آنها درست شبيه مداخله كنندگان پرمدعائي هستند كه سعي مي كنند با حقه هائي كه مي زنند صاحب خانه را از خانه بيرون كنند و هيچ گونه حق يا قدرتي از خود نيز ندارند و گرچه نسل را به حماقت واداشته اند ولي من بعد نمي توانند او را خام كرده كه در اعتقادش نسبت به آن حقيقت هائي كه پذيرفته است خللي بوجود آورد آن دردها همانند لولوخور خوره هائي بودند كه وقتي كه او بچه بود از آنها مي ترسيد ولي اكنون به بلوغ معنوي رسيده است و متعجب است كه چگونه تا به حال به آنها اجازه مي داده كه بر او مسلط باشند. يا به زبان ديگر او تهي بودن آنها را از حقيقت اعلام مي دارد.
بعد از اين وظيفه دارد كه از تفكر درباره چنين چيزها پرهيز كرده و به انديشه حضور شفادهنده در درون بپردازد، و اعلام دارد كه تنها اين حضور حق دارد كه در ضمير آگاه او جا باز كند و به استقبال آن برود. او بايد از آن دعوت نمايد تا بتواند حضورش را احساس كند و بايد تا آنجائي كه مي تواند در آرامش تمام ذهنش را از اين كمال معنويت لب ريز نمايد زيرا اين تنها چيزي است كه مي تواند در ذات معنوي متجلي شود كه آن هم جسم او مي باشد.
او در دنياي معنويت احساس راحتي مي كند بنابراين اجازه نمي دهد كه خود را به دست احساسات داده و از آن حالت پايش بلغزد او در آرامش تمام حرفهايش را مي زند چون مي داند كه كلام روح است كه در زبان او جاري است و براي مقابله با مهاجم خارجي به اشتباه نمي افتد كه با تمام نيروي فكرش به تب و تاب درآيد بلكه برعكس آن او به راحتي همه آنها چيزها را به شعور كل سپرده و تا حد ممكن ذهن خود را همراه با جسمش به حالتي آرام و رلكس درآورده تا روح بتواند به راحتي متجلي شود. او آرام مي گيرد و اجازه مي دهد كه خدا هر آنچه را مي خواهد انجام دهد.
اگر شك بوجود آيد اين به اين دليل است كه او تمام اين حقيقتها را منكر شده و برعكس آنچه كه حرف مي زند عمل مي كند. او در درون خود بايد چنان رفتار كند كه كلامش مي تواند ظاهر اين حالت را تغيير دهد. او به اظهاراتش فرم داده و آن را در چارچوب معيني درآورده و تمام آن نقاطي كه مي تواند در رسيدن به حقيقت كمكش نمايد را بررسي كرده و بخاطر مي سپارد. فرضاً اگر با قلب سر كار دارد او شخصاً بايد اعلام كند كه قلب ماشين روح است و آن حضور شفاي حاصل درست در همين لحظه دقيقاً در همان نقطه است حال هر عضوي كه در ذهن او متجسم باشد بايد آن را ستايش كرده و سعي كند كه در هاله اي از عشق و محبت و آرامش و خالي از هرگونه درد و ناراحتي پيچيده و از طرز كار درست آن لب به كلام گشوده و احساس دروني خود را از يك شفا آني ابراز دارد.
بنابراين او تصويري كامل از هماهنگي اعضاء ارائه مي دهد، اعضائي كه جايگاه روح اند و آن را به دست نظام شعور كل سپرده و با اين آگاهي كه او نگهدارنده اين جهان بيكران است كه اكنون تحت كنترل او مي باشد و اين فكر او است كه به آن نيرو و جهت مي دهد تا در جائي كه لازم است متجلي شود.
آنچه كه درباره تماميت شعور كل گفته شد نبايد اين ذهنيت را به وجود آورد كه در اين برنامه درمان خود ما اصلاً نقشي نداريم. انسان نه تنها فكرش را كاملاً در شعور كل رها مي كند بلكه او خودش همان شعور كل است. انسان با عظمت ترين قدرتمندترين موجود در جهان مي باشد به شرطي كه اين را درك بكند و متوجه باشد كه اين جهان بيكران در مقابل او سر تعظيم فرود مي آورد. او در آن واحد مي تواند در دل آسمان و در ميان ستارگان در سياره ها به سير و سياحت بپردازد و ميلياردها مايل با افكار ناب خود اوج بگيرد و همانگونه كه نويسنده اي اشاره مي كند در آن اوج خيال كه عظمت هنر خدا را مي بينيم با خود مي گويم بشر چيست كه كمال روح تو در او متجلي است» نيروي مخوف تو را در گردبار، زلزله و رعد و برق و امواج دريا مي بينيم و در مقابل تو چنان احساس كوچكي مي كنيم كه مانند مورچه اي چسبيده بر تكه چوبي در پاي آبشار نياگارا بيش نيستم. و وقتي كه با ماده خام تشكيل دهنده جهان روبرو مي شويم و مي بينيم كه با چه نيروي عظيمي به حركت درآمده و حيات از آن برخاسته است هيچ چاره اي نمي بينم جز اينكه انگشت حيرت به دهان بگيرم.
اينگونه طرز تفكر يك تفكر سطحي بيش نيست كه ساخته و پرداخته ذهن بشر است زيرا انسان خيلي بزرگتر از تمام اين نيروها و شكل هاي مبهم و تاريك است. اين امكان هست كه آنها را از نظر شكل ظاهري از انسان با عظمت تر جلوه كنند ولي او بر تمام آنها برتري دارد زيرا او شعور كل است و شكل و فرم ظاهري او براي اين است كه بتواند در روي اين كره خاكي بايستد، ولي شعورش او را قادر مي سازد كه به اراده خود در كل كائنات سير و سياحت بپردازد. انسان در قالب شعور در بين ستارگان- سياره ها به جستجو پرداخته و آنها را وادار مي كنند كه اسرار درونشان را فاش كرده و به او بگويند كه وزن- فاصله، سرعت گردش و ماده تشكيل دهنده آنها چيست و احتمال حيات در روي آنها تا چه حد و در چه فرمي است.
انسان به كنه اسرار اين كره خاكي پي برده و او را وادار كرده است كه بگويد با چه سرعتي در اين جهان لايتناهي و در چه جهتي در گردش است، شعور او به او اين اجازه را مي دهد كه صخره هاي قديمي آن را در لوله آزمايش گذاشته و جستجوگر نحوه تشكيل و ماده بوجود آورنده آن باشد او تا اين حد پيش رفته و به تجزيه مواد آن مي پردازد كه جواب سئوالش كه اين كره خاكي از كجا آمده است را دريافت دارد و به اين اطلاعات دسترس مي يابد كه متوجه مي شود كه گرچه يكپارچه و سخت و حجيم است ولي چيزي جز امواجي به هم فشرده نيست. شعور او، به فضا درآمده و با تجزيه و تحليل نورهائي كه از ستارگان يا سياره ها ساطع اند به بررسي وضع آنها و فاصله دوري يا نزديكي آنها مي پردازد، در حالي كه اين مواد و اجسام قدرت اين را ندارند كه او را درك كنند ولي انسان بعنوان ذي شعور به بررسي آنها مي پردازد. آنها تابعي از اين نظام كل اند ولي او كاشف نظمي والاتر كه خالق همه اينها است و به همين دليل است كه انسان قادر است كه اشياء مادي را در جهتي هدايت كند كه آنها از خود هيچ قدرتي نداشته و ندارند كه در همان جهت حركت نمايند.
اگر قطعه اي آلومينيوم را از بلندي رها شود تحت متابعت از قانون جاذبه بر روي زمين فرود مي آيد ولي انسان همان آلومينيوم را گرفته و با استفاده از اصل فيزيك قوانين آن هواپيما را شكل داده و به آن به پرواز درمي آيد. فيل به راحتي مي تواند اين انسان ناچيز در برابر او را از پاي درآورد و مي تواند چنان نعره اي بكشد كه گوش ها را كر كند. ولي شعور انسان او را قادر مي سازد كه او را رام كرده و مطيع خود سازد و يا چنان دستگاه فرستنده اي بسازد كه صداي او در آن واحد در هر نقطه اي از اين كره خاكي كه بخواهد پخش كند. سنگ خاراي سائيده شده برنده مي تواند به راحتي جسم انسان را پاره پاره نمايد. جانوران تا آنجا مي توانند در زير آب باقي بمانند كه هواي درون ششهاي آنها اجازه بدهد در حالي كه انسان وسائلي را فراهم آورده است كه مي تواند به آن از اروپا تا آمريكا در زير آب به مسافرت بپردازد. شعور بشر او را قادر ساخته است كه لوازمي را بسازد كه حتي باعث شود او را از وظائفي كه روزانه بايد انجام دهد رها سازد. او كامپيوتر را عرضه كرده است كه كليه امور جاري و روزانه به راحتي و بدون هيچ مشكلي و خيلي بهتر از خود انسان انجام مي دهد.
شعور انسان ماشين چاپ را اختراع كرده كه در يك چشم به هم زدن رلهاي سفيد كاغذ را تبديل به روزنامه نموده و تا كرده و آماده به در منزل خوانندگان مي فرستد كه براي اين عمل هزاران قطعه ابزار پيچيده را اختراع كرده است و چنان با هم هماهنگ نموده كه در نظمي خاص و با سرعتي عجيب كارها را انجام مي دهند. انسان بدون كمك قادر نيست كه ماشيني را جابجا كند ولي او خيلي بزرگتر از اين چيزها است، او داراي شعور است و اين ماشين عظيمي كه ساخته است و اكنون قادر به جائي آن به تنهائي نيست محصول همين شعور او است.
انسان تلسكوپ را ساخته است كه به وسيله آن قدرت ديد او افزايش يافته و مي تواند ميليونها مايل دورتر را ببيند ولي آن چيزي كه از اين تلسكوپ عظيم و دنياي اطراف آن بزرگتر است همان شعور انسان است كه در وراي چشمانش مي تواند چيزهائي را كه مي بيند تشخيص دهد و در حول و حوش آن به بررسي بپردازد. او بناهاي عظيم تاريخي را ساخته است. كشتي هاي بزرگ جنگي را به آب انداخته است و ساختمانهاي چندين طبقه را به پا داشته است كه همه آنها از نظر ظاهري قابل مقايسه با جسم او نيستند ولي باز هم او بزرگتر و با عظمت تر از همه آنها است چون او شعور است.
انسان در دوران ماقبل تاريخ از رعد و برق به هراس مي افتاد و صورت خود را از ترس پنهان مي كرد. ولي وقتي كه او متفكر شد بدون هيچ واهمه اي به مطالعه آن پرداخت و در آزمايشگاه جرقه هاي ميليون وائي الكتريسته توليد كرد. او زماني آفتاب را بعنوان خدا مي پرستيد ولي امروزه به مطالعه آن پرداخته و اشعه هائي كه از آن ساطع مي شود تجزيه و تحليل كرده و لامپها چند مگاواتي ساخته كه وقتي هوا تاريك مي شود بدل به خورشيد خانگي او مي گردد.
انسان، اختراع نگارش افكار دروني خود را بر روي كاغذ آورده كه هزاران سال بعد از مرگ او شعورش مي تواند بوسيله همين نوشته ها تبادل افكار نمايد بنابراين انسان بعنوان شعور ابدي است و گرچه او مرده است ولي حرف مي زند. او ممكن است كه در مقابل خيلي چيزهاي بزرگ بسيار كوچك و ناچيز و ناتوان جلوه كند ولي از آنجائي كه داراي شعور است قدرت او به مراتب بالاتر از هر چيزي كه لمس مي نمايد مي باشد.
انسان بعنوان شعور توانسته است كه هزاران سال به عقب برگشته و به مطالعه دقيق دوران باستان بپردازد و نحوه تشكيل اين كره خاكي را از دل كهكشانها به در كشيده و متوجه اصل و مبداء آن باشد و كشف كرده است كه آن مواد تشكيل دهنده هيچ گونه قدرتي از خود نداشته و ندارند كه به حركت درآيند يا از خود عكس العمل نشان دهند و داراي حيات باشند و آموخته است كه از ازل شعوري در كار بوده است كه بر روي آن عمل نموده و به آن نظام و شكل داده است و از آنجائي كه او با اين شعور كل يكي است او نيز قادر است كه تمام آنها را تحت امر خود درآورد.
لازم و ضروري است كه ما بتوانيم توازني بين كم ارزيابي مطمئن از ارزشهاي فردي خود در اين جهان بيكران و حاكميت فكري از يك طرف و وابستگي مطلق خود به بصيرت ذات كل از طرف ديگر را به وجود آوريم. و وقتي توازن بين اين دو جنبه شعور بوجود آمد در ما حالتي از فروتني به وجود مي آيد ولي مطمئن كه صحيح ترين طرز رفتار شخصي است كه مي خواهد اصل درمان را بكار گيرد. بگذاريد همان شعور كل در شما باشد كه در عيسي مسيح بود، كسي كه در شكل خدا بود با اين افكار كه انسان با خدا برابر است ولي چنان رفتار مي كرد و خود را كوچك مي شمارد كه نوكر خدا را جلوه مي نمود.
ما با صراحت اعلام مي داريم كه انسان اين را ثابت كرده است كه او و جهان بيكران ريشه در معنويت دارد و كمي پا به جلوتر نهاده و اين فرضيه را پيش مي كشيم كه روح علت اصلي تمام تحركات شعور است، كه پس از تجزيه و تحليل به اين نتيجه مي رسيم كه لگام حركات آفرينشش معنوي است و از روح سرچشمه دارد. صدها و هزاران تجزيه بوضوح اين را ثابت مي كند كه روح تنها نيروي حركت اين جهان است و هميشه در چارچوب نظام بصيرت ذات براي خلق نمود ماده عمل مي نمايد. كه بيشتر اين تجربيات در زمينه سلامتي و درد و ناراحتي بوده است كه در آن بدن اشخاص كاملاً مورد مطالعه قرار گرفته مريض- چنان تغيير حالت داده كه ديگر در آن هيچ نشاني از مرض نيست. و عمل به اين سادگي مي باشد كه تصوير مرض در ذهن افراد تبديل به تصوير سلامتي شده و در لواي اين تغيير در تفكرات كه در نتيجه باعث تغيير در جهت عمل روح مي شود نتيجه مطمئني حاصل گشته و مي گردد.
امروزه اين يك واقعيت ثابت شده است كه انسان بعنوان يك متفكر ماده را تحت كنترل خود دارد. دانشمندان علوم در اين زمينه تحقيقات بسياري كرده و قانون حاكم بر ساختار ماده را كشف نموده اند، بنابراين انسان حاكم بر رفتار ماده است و قادر است كه با استفاده از آن قوانين اشكال مختلفي از ماده را توليد نمايد. دانشمنداني كه در دنيا معنويت به تحقيق مشغولند و تمام هم خود را در جهت قانون روحي بكار گرفته اند نيز توانسته اند اين را به همگان نشان دهند كه انسان قادر است بر تمام رفتار جسم خود و ديگران با استفاده از اين قانون كه منتج به درمان مي شود حاكم باشد.
تنها نقطه ضعيفي كه دانشمندان ماديون از خود نشان مي دهند اينست كه بعضي وقتها آنها نتايج معنوي را به اين دليل كه نمي توان آن را به محك تجربه عيني كشيد و يا در آزمايشگاه به اثبات رسانيد را رد مي كند. آنها براي روش خود معياري در نظر مي گيرند كه براساس آن در آزمايشگاه نظريه اي را به اثبات رسانيده يا رد بنمايد. و از طرف ديگر نظريه هاي روحي و معنوي را نمي شود در آزمايشگاه و با وسائل مادي به كمك آزمايش كشيد و كنترل نمود، زيرا آن نظريه ها نياز به معيارهاي معنوي دارند تا درستي يا نادرستي آنها ثابت شود. بنابراين، حال كه دانشمندان ماديون نتيجه گيريهاي معنوي را تنها با اين دليل كه با وسايلي كه در اختيار دارند نمي توانند مورد بررسي قرار دهند مردود مي شمارند، درست شبيه فردي هستند كه بخواهد هوا را با خط كش يا وجب بسنجد.
منبع: کتاب شعور درماني.