سيبي که غلامرضا و الاغ را عاشق کرد
نویسنده: فاطمه مرتضوي
آب دماغش را با بي قيدي بالا کشيد و سپس نم آن را با سر آستينش گرفت. اقدس خانم، مادرش بارها به او گفته بود که اين کارها از دختري به سن و سال او بعيد است، اما گوشش بدهکار نبود و همين بي نزاکتي هايش باعث شده بود که يک نفر هم به خواستگاري اش نيايد. گاهي اوقات از اين بابت ناراحت مي شد و تصميم مي گرفت خودش را عوض کند، اما بيشتر از چند روز دوام نمي آورد.
تکاني به هيکل لاغر و استخواني اش داد و سلانه سلانه به طرف ديگ آشي که روي اجاق بود، رفت. بي حوصله انگشتان گره دارش را دور دسته ي ملاقه حلقه کرد و مشغول بهم زد آش شد. مدتي بود که حال و حوصله ي درست و حسابي نداشت. براي هيچ کس هم مهم نبود او چه مشکلي دارد، شايد هم کسل بودنش به نظر همه طبيعي مي آمد، چون معمولاً ساکت بود و سرش به کار خودش گرم بود.
دخترک بينوا، توي حال خودش بود و در عالم ديگري آش را هم مي زد که اقدس خانم از در وارد شد. تا نگاهش به هيکل شل و وارفته ي او افتاد، با عصبانيت گفت: «خاک بر اون سرت کنن که دو ساعت داري آش هم مي زني..»
مرضيه هم از پيشنهاد مادرش استقبال کرد، البته نه به اين خاطر که بخواهد اردشير را مجذوب خودش کند. چند روزي گذشت و هيچ اتفاقي خوبي نيفتاد. اقدس خانم با دلي پر پيش مادر شوهرش، سکينه خانم رفت و سفره ي دلش را باز کرد: «فکر مي کردم اگه مرضيه لباس هاي نو بپوشه، اردشير مي ياد خواستگاريش، ولي نيومد. از بس اين دختره پخمه س.» سکينه خانم وقتي ديد نوه ي پسري اش روي دست شان مانده، لب باز کرد و گفت: «خودت رو ناراحت نکن. يه کاري مي کنم که اردشير با پاي خودش بياد خواستگاري و پاشنه ي درتون رو از جا بکنه. کاري مي کنم انگشت به دهن بموني. هنوز زوده من رو بشناسي...» اقدس خانم در حالي که به وجد آمده بود، پرسيد: «مي خواي چي کار کني خانوم جان؟» « فقط به چيزايي که مي گم خوب گوش کن...»
اقدس خانم هاج و واج به سکينه خانم زل زده بود و حرفي نمي زد. سکينه خانم با اطمينان خيالش را راحت کرد و گفت: «کاري مي کنم که مرضيه رو به زور بردارن و ببرن...»
آن روز اقدس خانم با خوشحالي و اميد به خانه برگشت. سپس از مرضيه خواست تا مقداري سيب از باغ بچيند. او هم به درخواست مادرش بهترين سيب ها را چيد. آنها را توي آب مخصوصي که مادرش گفته بود شست و بلافاصله چادرش را سر کرد و به خانه ي اردشير رفت . زهرا خانم، مادر اردشير جلو در آمد، نگاهي به هيکل نتراشيده ي مرضيه انداخت و به زحمت جواب سلامش را داد. مرضيه همانطور که مادرش خواسته بود، گفت: «امسال بار درخت سيب مون خيلي زياده، براي همين مامانم گفته يه مقدارش را براي شما بيارم، بفرماييد.» زهرا خانم توي دلش گفت: «من مامانت رو خوب مي شناسم. همين طوري به کسي چيزي نمي ده. غلط نکنم به خاطر اردشير مي خواد خودش رو شيرين کنه. از کجا معلوم شايد هم مي خواد با اين سيب ها جادومون کنه...» سيب ها را از مرضيه گرفت و بعد به داخل برگشت، آنها را جلوي الاغ شان توي طويله ريخت و رفت. الاغ اول سيب ها را ورانداز کرد و بعد مشغول خوردن شان شد. در همان لحظه، غلامرضا چوپان مخصوص اردشير، سر رسيد و چشمش به سيب هاي درشت افتاد با ناراحتي شروع به غر زدن کرد: «عجب آداماي نامردي! اين همه براشون زحمت مي کشم، اون وقت دل شون نمي ياد يکي از اين سيب ها رو به من بدن. مثل اينکه ارزش من کمتر از اين الاغ لعنتي يه...» و همين طور در حال غر غر کردن، خم شد و يکي از سيب ها را سوا کرد. داشت گاز سوم را مي زد که الاغ جني شد و شروع کرد به جست و خيز کردن و جفتک زدن. يکي از جفتک ها به غلامرضاي بيچاره که متحير مانده بود، خورد و او را به گوشه يي پرت کرد و عرعر کنان به سمت بيرون طويله هجوم برد. زهرا خانم با صداي الاغ بيرون آمد: «چه خبر شده؟!» غلامرضا مات و مبهوت در حالي که سينه اش را مي ماليد، گفت: «نمي دونم. حالش خوب بود. يهو قاطي کرد.» زهرا خانم با تعجب گفت: « خيلي خوب برو دنبالش تا بلايي سر خودش نياورده.» قبل از آنکه غلامرضا، الاغ نگون بخت را پيدا کند، الاغ خودش را جلو در خانه ي اقدس خانم رسانده بود و ديوانه وار عرعر مي کرد. اقدس خانم بيرون آمد تا ببيند چه خبر است که الاغ از فرصت استفاده کرد و وارد حياط خانه شد. وقتي چشمان خمارش به مرضيه افتاد، با حالتي غير عادي با شتاب جلو رفت و دنبالش راه افتاد. همسايه ها که بيرون از حياط به تماشا ايستاده بودند، با ديدن اين صحنه شروع کردند به خنديدن، چون مي دانستند مرضيه از ابتداي کودکي از الاغ مي ترسيد. در همين کش و قوس بود که غلامرضا سر رسيد. از تجمع مردم در مقابل خانه ي اقدس خانم، فهميد که بايد خبري شده باشد. وقتي توي حياط سرک کشيد، ديد که دو مرد سعي دارند الاغ را مهار کنند. غلامرضا به کمک آنها رفت الاغ با سماجت تلاش مي کرد تا خودش را به مرضيه برساند. يکي از مردها پرسيد: «چه بلايي سر اين الاغ اومده؟!» غلامرضا سرش را بالا گرفت تا توضيح بدهد، که يکدفعه نگاهش به جمال مرضيه افتاد و هوش از سرش پريد. او طوري به چشم هاي مرضيه خيره شده بود که انگار دفعه ي اولي بود که مرضيه را مي ديد. الاغ را رها کرد، حالا ديگر الاغ و غلامرضا هر دو با هم عاشق و شيفته ي مرضيه شده بودند، اما مردم از بس گرم تماشاي الاغ بودند، متوجه او نشدند، ولي مرضيه عشق را در نگاه غلامرضا ديد و از شرم داخل خانه پريد. باورش نمي شد غلامرضا عاشقانه نگاهش کرده باشد، با خوشحالي خدا را شکر کرد، زيرا از مدت ها پيش در آرزوي ازدواج با غلامرضا بود. با اينکه غلامرضا مثل اردشير زيبا و پولدار نبود، اما قلب مهرباني داشت که برايش يک دنيا مي ارزيد.
چند روز بعد غلامرضا با خانواده اش به خواستگاري مرضيه رفت و در اوج ناباوري اهالي با او ازدواج کرد. آخر هيچ کس باور نمي کرد غلامرضا از ميان دخترهاي روستا مرضيه را انتخاب کند.
سرنوشت الاغ بيچاره هم در نهايت اين بود که به عنوان هديه ي ازدواج از طرف خانواده ي زهرا خانم به مرضيه تعلق بگيرد.
منبع: 7 روز زندگي- شماره 85
تکاني به هيکل لاغر و استخواني اش داد و سلانه سلانه به طرف ديگ آشي که روي اجاق بود، رفت. بي حوصله انگشتان گره دارش را دور دسته ي ملاقه حلقه کرد و مشغول بهم زد آش شد. مدتي بود که حال و حوصله ي درست و حسابي نداشت. براي هيچ کس هم مهم نبود او چه مشکلي دارد، شايد هم کسل بودنش به نظر همه طبيعي مي آمد، چون معمولاً ساکت بود و سرش به کار خودش گرم بود.
دخترک بينوا، توي حال خودش بود و در عالم ديگري آش را هم مي زد که اقدس خانم از در وارد شد. تا نگاهش به هيکل شل و وارفته ي او افتاد، با عصبانيت گفت: «خاک بر اون سرت کنن که دو ساعت داري آش هم مي زني..»
مرضيه با شنيدن صداي او، نيم متر از جا پريد، دستش به استکان هاي کنار اجاق خورد و همه ي آنها را شکست. اقدس خانم از بي دست و پا بودن مرضيه گر گرفت، کلي شماتتش کرد و دوباره سر اصل مطلب رفت: « مردم دختر دارن، ما هم دختر داريم. برو ببين دخترهاي ديگه چطوري به سر و وضع شون رسيدن. فردا پس فرداس که اردشير بره خواستگاري شون.» اما مرضيه توجهي نکرد و موهاي سياهش را که به طرز شلخته يي روي صورتش پخش شده بود، کنار زد و از ديگ آش فاصله گرفت.
او خوب مي دانست که ازدواج با اردشير يک روياي دست نيافتني است. او يکي از محبوب ترين پسرهاي روستا بود ولي خودش چه داشت؟ يک صورت تيره و نسبتاً معمولي و هيکلي قناس و وارفته. از لحاظ مال و دارايي هم در سطح پايين تري قرار داشت. او در افکار خودش غرق بود که اقدس خانم گفت: «بدبخت اگه بتوني با اردشير عروسي کني، نونت تو روغنه يه کم به خودت بيا.» از گوشه ي چشم بروبر به اقدس خانم نگاه کرد. واقعاً نمي دانست چرا مادرش نمي خواهد بپذيرد که دخترش در حد و اندازه ي اردشير نيست. او وقتي به سن هفده سالگي رسيد و ديد باز هم کسي به خواستگاري اش نمي آيد، مطمئن شد که نبايد به ازدواج فکر کند. شايد همين افکارش باعث شدند که ديگر توجهي به سر و وضع خودش نداشته باشد. آن روز اقدس خانم بعد از آنکه کلي به جان مرضيه غر زد، به اين نتيجه رسيد که بايد خودش دست به کار شود. در عرض چند روز دو، سه دست لباس گل و منگولي براي مرضيه دوخت و گفت که موقع بيرون رفتن از خانه آنها را بپوشد.مرضيه هم از پيشنهاد مادرش استقبال کرد، البته نه به اين خاطر که بخواهد اردشير را مجذوب خودش کند. چند روزي گذشت و هيچ اتفاقي خوبي نيفتاد. اقدس خانم با دلي پر پيش مادر شوهرش، سکينه خانم رفت و سفره ي دلش را باز کرد: «فکر مي کردم اگه مرضيه لباس هاي نو بپوشه، اردشير مي ياد خواستگاريش، ولي نيومد. از بس اين دختره پخمه س.» سکينه خانم وقتي ديد نوه ي پسري اش روي دست شان مانده، لب باز کرد و گفت: «خودت رو ناراحت نکن. يه کاري مي کنم که اردشير با پاي خودش بياد خواستگاري و پاشنه ي درتون رو از جا بکنه. کاري مي کنم انگشت به دهن بموني. هنوز زوده من رو بشناسي...» اقدس خانم در حالي که به وجد آمده بود، پرسيد: «مي خواي چي کار کني خانوم جان؟» « فقط به چيزايي که مي گم خوب گوش کن...»
اقدس خانم هاج و واج به سکينه خانم زل زده بود و حرفي نمي زد. سکينه خانم با اطمينان خيالش را راحت کرد و گفت: «کاري مي کنم که مرضيه رو به زور بردارن و ببرن...»
آن روز اقدس خانم با خوشحالي و اميد به خانه برگشت. سپس از مرضيه خواست تا مقداري سيب از باغ بچيند. او هم به درخواست مادرش بهترين سيب ها را چيد. آنها را توي آب مخصوصي که مادرش گفته بود شست و بلافاصله چادرش را سر کرد و به خانه ي اردشير رفت . زهرا خانم، مادر اردشير جلو در آمد، نگاهي به هيکل نتراشيده ي مرضيه انداخت و به زحمت جواب سلامش را داد. مرضيه همانطور که مادرش خواسته بود، گفت: «امسال بار درخت سيب مون خيلي زياده، براي همين مامانم گفته يه مقدارش را براي شما بيارم، بفرماييد.» زهرا خانم توي دلش گفت: «من مامانت رو خوب مي شناسم. همين طوري به کسي چيزي نمي ده. غلط نکنم به خاطر اردشير مي خواد خودش رو شيرين کنه. از کجا معلوم شايد هم مي خواد با اين سيب ها جادومون کنه...» سيب ها را از مرضيه گرفت و بعد به داخل برگشت، آنها را جلوي الاغ شان توي طويله ريخت و رفت. الاغ اول سيب ها را ورانداز کرد و بعد مشغول خوردن شان شد. در همان لحظه، غلامرضا چوپان مخصوص اردشير، سر رسيد و چشمش به سيب هاي درشت افتاد با ناراحتي شروع به غر زدن کرد: «عجب آداماي نامردي! اين همه براشون زحمت مي کشم، اون وقت دل شون نمي ياد يکي از اين سيب ها رو به من بدن. مثل اينکه ارزش من کمتر از اين الاغ لعنتي يه...» و همين طور در حال غر غر کردن، خم شد و يکي از سيب ها را سوا کرد. داشت گاز سوم را مي زد که الاغ جني شد و شروع کرد به جست و خيز کردن و جفتک زدن. يکي از جفتک ها به غلامرضاي بيچاره که متحير مانده بود، خورد و او را به گوشه يي پرت کرد و عرعر کنان به سمت بيرون طويله هجوم برد. زهرا خانم با صداي الاغ بيرون آمد: «چه خبر شده؟!» غلامرضا مات و مبهوت در حالي که سينه اش را مي ماليد، گفت: «نمي دونم. حالش خوب بود. يهو قاطي کرد.» زهرا خانم با تعجب گفت: « خيلي خوب برو دنبالش تا بلايي سر خودش نياورده.» قبل از آنکه غلامرضا، الاغ نگون بخت را پيدا کند، الاغ خودش را جلو در خانه ي اقدس خانم رسانده بود و ديوانه وار عرعر مي کرد. اقدس خانم بيرون آمد تا ببيند چه خبر است که الاغ از فرصت استفاده کرد و وارد حياط خانه شد. وقتي چشمان خمارش به مرضيه افتاد، با حالتي غير عادي با شتاب جلو رفت و دنبالش راه افتاد. همسايه ها که بيرون از حياط به تماشا ايستاده بودند، با ديدن اين صحنه شروع کردند به خنديدن، چون مي دانستند مرضيه از ابتداي کودکي از الاغ مي ترسيد. در همين کش و قوس بود که غلامرضا سر رسيد. از تجمع مردم در مقابل خانه ي اقدس خانم، فهميد که بايد خبري شده باشد. وقتي توي حياط سرک کشيد، ديد که دو مرد سعي دارند الاغ را مهار کنند. غلامرضا به کمک آنها رفت الاغ با سماجت تلاش مي کرد تا خودش را به مرضيه برساند. يکي از مردها پرسيد: «چه بلايي سر اين الاغ اومده؟!» غلامرضا سرش را بالا گرفت تا توضيح بدهد، که يکدفعه نگاهش به جمال مرضيه افتاد و هوش از سرش پريد. او طوري به چشم هاي مرضيه خيره شده بود که انگار دفعه ي اولي بود که مرضيه را مي ديد. الاغ را رها کرد، حالا ديگر الاغ و غلامرضا هر دو با هم عاشق و شيفته ي مرضيه شده بودند، اما مردم از بس گرم تماشاي الاغ بودند، متوجه او نشدند، ولي مرضيه عشق را در نگاه غلامرضا ديد و از شرم داخل خانه پريد. باورش نمي شد غلامرضا عاشقانه نگاهش کرده باشد، با خوشحالي خدا را شکر کرد، زيرا از مدت ها پيش در آرزوي ازدواج با غلامرضا بود. با اينکه غلامرضا مثل اردشير زيبا و پولدار نبود، اما قلب مهرباني داشت که برايش يک دنيا مي ارزيد.
چند روز بعد غلامرضا با خانواده اش به خواستگاري مرضيه رفت و در اوج ناباوري اهالي با او ازدواج کرد. آخر هيچ کس باور نمي کرد غلامرضا از ميان دخترهاي روستا مرضيه را انتخاب کند.
سرنوشت الاغ بيچاره هم در نهايت اين بود که به عنوان هديه ي ازدواج از طرف خانواده ي زهرا خانم به مرضيه تعلق بگيرد.
منبع: 7 روز زندگي- شماره 85