من آدم بدشانسي هستم

داداش مجيد هميشه خودش رو آدم بدشانسي مي دونست. از همون دوره ي کودکي توي هر بازي که مي باخت اون رو به حساب شانس و اقبال بدش مي گذاشت و الکي غصه مي خورد. بابا اعتقاد داشت مجيد اين اخلاق را از مرحوم بابا بزرگ مون به ارث برده، آخه مجيد قبل از فوت بابابزرگ دو سال شهرستان پيشش زندگي کرد و بعد از اون مدت، تا حدودي اخلاق و روحياتش تغيير کرد.
شنبه، 27 خرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
من آدم بدشانسي هستم

 من آدم بدشانسي هستم
من آدم بدشانسي هستم


 

نويسنده: کاظم رستگار




 
داداش مجيد هميشه خودش رو آدم بدشانسي مي دونست. از همون دوره ي کودکي توي هر بازي که مي باخت اون رو به حساب شانس و اقبال بدش مي گذاشت و الکي غصه مي خورد. بابا اعتقاد داشت مجيد اين اخلاق را از مرحوم بابا بزرگ مون به ارث برده، آخه مجيد قبل از فوت بابابزرگ دو سال شهرستان پيشش زندگي کرد و بعد از اون مدت، تا حدودي اخلاق و روحياتش تغيير کرد.
 
رفته رفته که بزرگ تر مي شديم اين اخلاق مجيد جنبه هاي جديدتري پيدا مي کرد. مثلاً براي دانشگاه شهر هايي را که زلزله خيز بودند جزو اولويت هاي آخر مي زد و معتقد بود با اين کار هم به خودش کمک مي کنه و هم به مردم اون شهر!
البته نه اينکه تصور کنيد اون به هيچ کارش نمي رسيد و دائماً منتظر بد بياري بود. بر عکس يکي از اخلاق هاي خاصش اين بود که هر چيزي را مي پسنديد اون قدر دنبالش مي رفت که به دستش بياره، مثل انتخاب مليحه که از همشاگردي هاي دوران دبيرستانم بود و بعد از يه روز که اون را همراه من ديد يه دل نه صد دل عاشقش شد. روزي که مجيد ماجراي دلدادگيش به مليحه را رو به من گفت، از اونجايي که مي دونستم اخلاق خشک و منطق محور مليحه با نحس بازي هاي مجيد سازگاري نداره، مرتب بهونه آوردم. اما حضرت آقا کوتاه نيومد و هي اصرار کرد. جالب اينجا بود که هر وقت مجيد رو از نحسي چيزي مي ترسونديم زود کوتاه مي يومد، ولي وقتي بهش گفتم فال باز کردم و ديدم ازدواج شما خوش يمن نيست، به هيچ وجه خم به ابرو نياورد و بر عکس کلي نصيحتم کرد که توي زمونه ي کامپيوتر و مدرنيته عيبه يه دختر جوون به اين چيزها اعتقاد داشته باشد! به هر حال اين بار هم حرف مجيد پيش رفت و کمي بعد اون دوتا با هم نامزد کردند. هر چند به سختي اما بالاخره هر دو يه جور با هم کنار اومدن و به جشن عروسي شون رسيديم. با اعتمادي که مجيد به بختش داشت، هر بار که قرار عروسي گذاشته مي شد به بهونه هايي مثل بد شگوني فلان روز يا خطرناک بودن اجراي برنامه يي توي جشن، قرار رو بهم مي زد. بالاخره هم اين رفتارهاي عجيب مجيد با لج افتادن مليحه رو به رو شد و با اصرار اون، جشن رو توي يکي از کهنه ترين تالارهاي شهرمون برپا کرديم. تالاري که مليحه براي جشن انتخاب کرده بود توي منطقه يي قرار داشت که شايعه ي وجود قنات زير زمين هاي اون منطقه از خيلي وقت پيش بين اهالي شهر پيچيده بود. البته هنوز تعدادي از مردم، توي اون منطقه زندگي مي کردند و مشکل اون قدرها حاد به نظر نمي رسيد. اما مليحه از شناختي که از روحيه يي ضعيف مجيد داشت، بعد از شروع لجبازيش به عمد اون تالار رو انتخاب کرد تا جوابي به رفتارهاي دامادش باشه.
از اون طرف هم وقتي مجيد جريان تالار رو فهميد طوري رفتار مي کرد که انگار از همين حالا فاجعه يي رخ داده و همگي زير آوار مونديم. به همين خاطر اول سعي کرد مليحه رو از تصميمش منصرف کنه، بعد دست به دامن بزرگترهاي فاميل شد و سر آخر شروع کرد به در جريان گذاشتن نزديک ترين ايستگاه آتش نشاني و پليس و غيره که اگه حادثه يي اتفاق افتاد از پيش فکر همه جارو کرده باشه. بيچاره حتي مي خواست به تعداد مهمونا کلاه ايمني بخره که ما منصرفش کرديم. با اينکه همه از خصوصيات خاص مجيد اطلاع داشتيم، اين طرز هول کردنش حتي براي ما هم عجيب بود و بعد از کمي تحقيق متوجه شدم مليحه به عمد توي گوشش خونده که حتماً اتفاق بدي توي عروسي مي يفته و مادرش توي خواب اين فاجعه رو ديده.
وقتي که از مليحه علت اين رفتارش رو پرسيدم گفت: من مطمئنم که اگه عروسي رو توي اين شرايط به نحو خوبي برگزار کنيم، مجيد هم دست از اين خل بازي هاش بر مي داره. به هر ترتيب روز عروسي فرا رسيد و با کمک همه ي اعضاي خونواده همه ي کارها مرتب و منظم پيش مي رفتند! ماشين عروس، آرايشگاه، نحوه ي دعوت و اومدن مهمونا و ... حتي هوا هم خيلي خوب بود و هيچ مساله يي براي نگراني وجود نداشت الا مجيد که با هر قدمي که بر مي داشت زير لب کلي ورد و دعا مي خواند که مبادا قنات زير پاي مليحه دهن باز کنه!
اون روز من همراه مليحه به آرايشگاه رفته بودم. مجيد ما رو به اونجا رسونده بود و خودش براي انجام بعضي کارها به جايي رفته بود. کار مليحه که تموم شد مجيد هم از راه رسيد. تنها بود و با تعجب ازش پرسيدم:
-پس چرا تنهايي؟ زشت عروس را بي همراه به مجلس ببريم. مجيد ابرويي بالا انداخت و گفت:
-منم بي خبرم. بابا بهم زنگ زد گفت خودت تنها برو دنبال عروس.
مجيد اين حرف رو زد و بدون اينکه نگاهي به مليحه بندازه سوار شديم. خوب مي دونستم که اين رقتار سرد برادرم با عروسش به خاطر مساله ي خاصي يه و آروم ازش پرسيدم:
-چيزي شده؟
مجيد هم آروم جواب داد:
-گفتم که نمي دونم، اما مطمئنم با شانس بدم يه اتفاقي براي اون تالار خراب شده افتاده که بابا گفت تنها بيام دنبال تون. من مي دونم کار اين عروسي تمومه.
مجيد دوباره حرف هاي مأيوس کننده ش رو شروع کرده بود و براي اينکه مليحه ناراحت نشه ديگه پيگير نشدم. کمي بعد به نزديکي تالار رسيديم و قبل از اينکه به آخرين خيابان بپيچيم يه ماشين پليس جلومون رو گرفت!
-اي داد بيداد ديديد چي شد همه فاميل هامون قتل عام شدند. همه مردند... به محض ديدن ماشين پليس، مجيد به تصور اينکه فهميده چه اتفاقي افتاده شروع به روضه خواني کرد. بي خيال اون سريع از ماشين پياده شدم و از افسر پليس پرسيدم:
-چي شده سرکار؟ چه اتفاقي افتاده؟
قبل از افسر، مجيد سرش رو از ماشين بيرون آورد و گفت:
-خب معلومه قنات دهن باز کرده و همه رو بلعيده.
افسر با تعجب نگاهي به مجيد انداخت و گفت: نه آقاي داماد قنات چي ، يه نفر مي خواد خودکشي کنه. بعد يه نگاهي به سر و وضع ما انداخت و گفت:
-اگه اشتباه نکنم از بخت بد شما، طرف رفته روي تالارمحل جشن تون و مي خواد خودش را پرت کنه پايين. بله، نه قنات و نه هيچ کدوم از اتفاقاتي که تصورش رو مي کرديم مانع از جشن مون نشده بود و حالا يه آدم افسرده قصد داشت تمام کاسه کوزه ي ما رو به هم بريزه. اين اتفاق شايد به اندازه ي ريختن قنات ناگوار نبود اما دليلي شد براي شروع مجدد حرف هاي مجيد.
-ديديد گفتم چقدر بد شانسم. ديديد گفتم نبايد توي اين تالار جشن مون رو برگزار کنيم. حالا هي به من بگيد خرافاتي... با طول کشيدن عمليات نجات فرد انتحاري، ناچار شديم مراسم را نصفه و نيمه به خونه ي يکي از اقوام انتقال بديم. در اين بين خيلي از مهمونا هم به يک تبريک ساده بسنده کردند و به خونه هاشون رفتند. اون شب حال مجيد واقعاً ديدني بود. از يک طرف ناراحت بود که چرا جشنش خراب شده و از طرف ديگر حالا کاملاً مطمئن شده بود اعتقادات خرافيش درستند و اون واقعاً آدم بدشانسي يه. اما...
اما خبري که روز بعد توي شهرمون پيچيد نشون داد ما نه تنها بد شانس نبوديم بلکه خيلي هم خوش شانس بوديم که جشن مون توي اون تالار برگزار نشد، چرا که همون شب بعد از اينکه فرد خودکشي کننده پايين مي آيد و همه محل رو ترک مي کنند، شايعه ي قنات زير زمين اون منطقه به حقيقت بدل مي شه و کل تالار به يه چشم به هم زدن فرو مي ريزه. نکته ي جالب اينجا بود که چون مجيد از قبل آتش نشاني و اورژانس رو باخبر کرده بود، به محض وقوع حادثه خيلي زود به حال اندک مصدومان رسيدگي مي شه و کسي آسيب چنداني نمي بينه.
با شنيدن اين اخبار خوش، همه منتظر بوديم که مجيد به اشتباه خودش پي ببره. اما اون خم به ابرو نياورد و گفت:
براي من مهم عروسيم بود که به خاطر ديوونگي يه آدم افسرده بهم خورد. حالا اگه شما مي خواهيد خوش شانسي مهموناي خودمون و کارگرهاي نجات يافته ي اون تالار رو به حساب من بگذاريد به خودتون ارتباط داره. چيزي که من مي دونم يک کلام «من آدم بد شانسي هستم». .
منبع:نشريه 7 روز زندگي-ش86.



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط