او با قرآن رشد کرد...
پدرم چون اولاد پسر نداشتند و من هم درس نخوانده بودم، می گفتند که حوزه درس مرحوم بحرالعلوم را یک دختر اداره می کرد. من هم می خواهم که این دختر در خانه باشد و به جای پسر پیش دستم، برایم بنویسد و برایم بخواند.
بعداً پدرم خوابی دیده بودند که از منزل آقای بهشتی از من خواستگاری می کنند و از من اولادی به وجود می آید که عام المنفعه می شود. درخواب به پدرم گفته بودند که عمرت آن قدرها کفاف نمی کند و پدرم در خواب به مادرم گفته بودند که از جانب خدا بنا شده است این دخترمان را شوهر بدهیم. به هرحال من شوهر کردم. پدرم منتظر بود که پسرم به دنیا بیاید. وقتی به دنیا آمد و یک ساله شد، پدرم از دنیا رفت.
پس از فوت پدرم شبی او را خواب دیدم که می گفت وقتی می خواستم از دنیا بروم، چهارده معصوم دور تختم بودند تا روح را از بدنم برانند. چهارده معصوم روح مرا گرفتند و پیش پیغمبر بردند و من (مادر شهید مظلوم) گفتم که ما چه کار کنیم که پیش آنها از ما شفاعت بشود، گفتند این «آقا محمد»را خیلی محافظت کنید. این باقیات صالحات است. خیلی سفارش از این قبیل به من کرد.
بعد از فوت پدرش آن اندازه ای که توانستم مواظبت کردم تا درسش را بخواند. قرآن را به بچه ام یاد دادم. وقتی او را به مدرسه بردند، استعدادش را برای کلاس ششم تشخیص دادند.
خودم خیلی توجه به این بچه کردم. از اول که این بچه به وجود آمد، قرآن زیاد می خواندم، بعد از وضع حمل هم قرآن می خواندم و هنگام شیردادن طفل هم قرآن می خواندم.
همین طور که من می خواندم، بچه شیر می خورد، آن وقت این بچه خیلی علاقه مند شده بود به صوت قرآن. تا زمانی که پستان در دهان بچه بود، من قرآن می خواندم، وقتی پستانم از داخل دهانش بیرون می آمد و قرآن را نمی خواندم. بچه ناراحت می شد و با سرش اشاره می کرد که بخوان، یعنی به این اندازه علاقمند شده بود به قرآن، وقتی که بزرگ تر شد، حواسم را برای مواظبت از او جمع کردم. در دوران حاملگی خیلی مواظب بودم و نماز را اول وقت می خواندم و به نامحرم نگاه نمی کردم. در خانه چهار تا برادر شوهر داشتم، اما هیچ وقت با اینها روبه رو نمی شدم.
شب نیمه شعبان اعمالی و نمازی و آدابی دارد و ما پشت سر پدربزرگش، سید محمد حسین، می ایستادیم و نماز می خواندیم و می دیدیم او هم که پنج سال بیشترنداشت، همین طور مثل پدر بزرگ نماز می خواند. پدربزرگش دستش را بالا می برد و می گفت، «الهی خدا تو را عالم ربانی کند».
تا 17سالگی پهلوی من بود. بعد از این که به مدرسه رفت و هفت کلاس درس خواند، به طلبگی پرداخت و رفت بازار توی مدرسه بازار درس عربی را خواند و بعد که 17سالش شد، آمد و گفت، «مادر اجازه بدهید که من بروم قم، چون اینجا استادی برای من نیست». رفت قم پای درس آقای طباطبائی و آقای خمینی (که آن موقع معروف بودند به حاج آقا روح الله) و بعداً نامه نوشت که من دارم درس می خوانم. پدرش وقتی رفت به قم برگشت و گفت، «بچه ما پیش آقای خیلی خوبی است».
از17سالگی که رفت از اینجا برایش خرجی می فرستادیم، سالی دو بار بیشتر به اینجا نمی آمد و آن هم سه ماه تابستان بود، تا 25سالگی ازدواج نکرد. یکی از دفعاتی که به اصفهان آمده بود، گفت، «مادر! آقایان قم می خواهند مرا زن بدهند. می خواهم از اصفهان زن بگیرم که محرک من بشود که بیشتر به شما سربزنم». نوه عمویم را برایش خواستگاری کردم و بعد او به قم رفت. بعد هم سالی سه ماه می آمد اصفهان، زن و بچه اش را می آورد. سه تا بچه داشتند و خانمش سر علی را حامله بود که پدرش فوت کرد.
آن وقتی که می خواست ازدواج کند، گفت، «شما هر دختری را پسندیدی، من همان دختر را می گیرم. من نمی روم دختر نامحرم را ببینم». چنین اخلاقی داشت. وقتی که می رفت مسجد سخنرانی کند، دستور داده بود که یک پرده بلند بگذارند که زنها به او نگاه نکنند و او هم چشمش به زنها نیفتد.
این طور مردی بود و وقتی هم می خواستیم برایش زن بگیریم، می گفت شما دیدید کافی است و من می پسندم. من هم رفتم و این دختر را دیدم و گفتم، «خوب است، بد نیست». و رفتیم خواستگاری. محمد آقا گفت تا صیغه نشود من نگاه نمی کنم، روزی که صیغه را خواندند و گفتند، «بروید داماد را بیاورید». گفت، «محارم من اینجا باشند تا من بیایم». و عمه هایش، خاله هایش و خواهرانش آمدند تا او هم آمد. محمد آقا گفت که محارم من دور من باشند تا بیایم عروس را ببینم و بعداً آمد روی صندلی، پیش عروس نشست و بعد گفت، «دست مادرم درد نکند با این عروسی که انتخاب کرد». و من هم گفتم که الهی آن قدر زنش را دوست بدارد که اصلاً به یاد من نباشد. ولی ایشان همان قدر به من علاقه داشت که به زن خودش، خیلی صفات خوب و اخلاق عالی داشت. مثلاً بچه که بود بچه های همقدش، بچه های خاله و عمه اش که همقدش بودند، می گفتند بیا بازی کنیم، ولی او نمی رفت و بیشتر به قرآن و احادیث علاقه داشت و می گفت که قرآن و علم را به من یاد بدهید. حواسش اصلاً به بازی نبود، بچه ای نبود که به فکر بازی باشد.
منبع: نشریه شاهد یاران، شماره 8.
بعداً پدرم خوابی دیده بودند که از منزل آقای بهشتی از من خواستگاری می کنند و از من اولادی به وجود می آید که عام المنفعه می شود. درخواب به پدرم گفته بودند که عمرت آن قدرها کفاف نمی کند و پدرم در خواب به مادرم گفته بودند که از جانب خدا بنا شده است این دخترمان را شوهر بدهیم. به هرحال من شوهر کردم. پدرم منتظر بود که پسرم به دنیا بیاید. وقتی به دنیا آمد و یک ساله شد، پدرم از دنیا رفت.
پس از فوت پدرم شبی او را خواب دیدم که می گفت وقتی می خواستم از دنیا بروم، چهارده معصوم دور تختم بودند تا روح را از بدنم برانند. چهارده معصوم روح مرا گرفتند و پیش پیغمبر بردند و من (مادر شهید مظلوم) گفتم که ما چه کار کنیم که پیش آنها از ما شفاعت بشود، گفتند این «آقا محمد»را خیلی محافظت کنید. این باقیات صالحات است. خیلی سفارش از این قبیل به من کرد.
بعد از فوت پدرش آن اندازه ای که توانستم مواظبت کردم تا درسش را بخواند. قرآن را به بچه ام یاد دادم. وقتی او را به مدرسه بردند، استعدادش را برای کلاس ششم تشخیص دادند.
خودم خیلی توجه به این بچه کردم. از اول که این بچه به وجود آمد، قرآن زیاد می خواندم، بعد از وضع حمل هم قرآن می خواندم و هنگام شیردادن طفل هم قرآن می خواندم.
همین طور که من می خواندم، بچه شیر می خورد، آن وقت این بچه خیلی علاقه مند شده بود به صوت قرآن. تا زمانی که پستان در دهان بچه بود، من قرآن می خواندم، وقتی پستانم از داخل دهانش بیرون می آمد و قرآن را نمی خواندم. بچه ناراحت می شد و با سرش اشاره می کرد که بخوان، یعنی به این اندازه علاقمند شده بود به قرآن، وقتی که بزرگ تر شد، حواسم را برای مواظبت از او جمع کردم. در دوران حاملگی خیلی مواظب بودم و نماز را اول وقت می خواندم و به نامحرم نگاه نمی کردم. در خانه چهار تا برادر شوهر داشتم، اما هیچ وقت با اینها روبه رو نمی شدم.
خدا قسمت کرده بود که اتاق ما یک دستک (منبع آب) داشت که همه کارهایم را در آنجا انجام می دادم. خودم بودم توی اتاق و بچه هایم که با نامحرم کار نداشته باشم. ایشان از پنج سالگی شروع به تحصیل کردند و با همین کتاب«پنجل هم»(عم جزء) که با حروف ابجد شروع می شد سروکار داشت و من خودم درسش می دادم.
البته یک معلم بود (خدا رحتمش کند) که پیش آن معلم هم می رفت و می گفت که من درس امروز را یاد گرفتم. درس فردا را بدهید، چنین حافظه ای داشت. مثلاً وقتی پنج سالش بود، دعای سحر را می خواند و «من بهائک»را پدرش به شعر درآورده بود که پشت سر پدربزرگ می خواند.شب نیمه شعبان اعمالی و نمازی و آدابی دارد و ما پشت سر پدربزرگش، سید محمد حسین، می ایستادیم و نماز می خواندیم و می دیدیم او هم که پنج سال بیشترنداشت، همین طور مثل پدر بزرگ نماز می خواند. پدربزرگش دستش را بالا می برد و می گفت، «الهی خدا تو را عالم ربانی کند».
تا 17سالگی پهلوی من بود. بعد از این که به مدرسه رفت و هفت کلاس درس خواند، به طلبگی پرداخت و رفت بازار توی مدرسه بازار درس عربی را خواند و بعد که 17سالش شد، آمد و گفت، «مادر اجازه بدهید که من بروم قم، چون اینجا استادی برای من نیست». رفت قم پای درس آقای طباطبائی و آقای خمینی (که آن موقع معروف بودند به حاج آقا روح الله) و بعداً نامه نوشت که من دارم درس می خوانم. پدرش وقتی رفت به قم برگشت و گفت، «بچه ما پیش آقای خیلی خوبی است».
از17سالگی که رفت از اینجا برایش خرجی می فرستادیم، سالی دو بار بیشتر به اینجا نمی آمد و آن هم سه ماه تابستان بود، تا 25سالگی ازدواج نکرد. یکی از دفعاتی که به اصفهان آمده بود، گفت، «مادر! آقایان قم می خواهند مرا زن بدهند. می خواهم از اصفهان زن بگیرم که محرک من بشود که بیشتر به شما سربزنم». نوه عمویم را برایش خواستگاری کردم و بعد او به قم رفت. بعد هم سالی سه ماه می آمد اصفهان، زن و بچه اش را می آورد. سه تا بچه داشتند و خانمش سر علی را حامله بود که پدرش فوت کرد.
این طور مردی بود و وقتی هم می خواستیم برایش زن بگیریم، می گفت شما دیدید کافی است و من می پسندم. من هم رفتم و این دختر را دیدم و گفتم، «خوب است، بد نیست». و رفتیم خواستگاری. محمد آقا گفت تا صیغه نشود من نگاه نمی کنم، روزی که صیغه را خواندند و گفتند، «بروید داماد را بیاورید». گفت، «محارم من اینجا باشند تا من بیایم». و عمه هایش، خاله هایش و خواهرانش آمدند تا او هم آمد. محمد آقا گفت که محارم من دور من باشند تا بیایم عروس را ببینم و بعداً آمد روی صندلی، پیش عروس نشست و بعد گفت، «دست مادرم درد نکند با این عروسی که انتخاب کرد». و من هم گفتم که الهی آن قدر زنش را دوست بدارد که اصلاً به یاد من نباشد. ولی ایشان همان قدر به من علاقه داشت که به زن خودش، خیلی صفات خوب و اخلاق عالی داشت. مثلاً بچه که بود بچه های همقدش، بچه های خاله و عمه اش که همقدش بودند، می گفتند بیا بازی کنیم، ولی او نمی رفت و بیشتر به قرآن و احادیث علاقه داشت و می گفت که قرآن و علم را به من یاد بدهید. حواسش اصلاً به بازی نبود، بچه ای نبود که به فکر بازی باشد.
او در گرانبهایی بود که به راه خدا نثار شد. خدا را شکر می کنم که شهیدی داشتم در راه خدا و در راهی که آقای خمینی برگزید. از شهادتش تا چهل روز خبر نداشتم. خواهرش پنهان می کرد. رادیو و تلویزیون را جلوی من برداشته بودند.
مرامش این بود که هفته ای یک بار به من تلفن بزند یا صبح یا ظهر و من از دخترم پرسیدم، «مادرجان! چرا داداشت تلفن نمی زند؟» می گفت، «رفته اند استراحت و مسافرتند». می گفتم، «حتماً به دستور آقای خمینی به جایی رفته که تلفن نمی زند». روز عید رفته بودم وضو بگیرم و نماز و قرآن بخوانم. روز اول ماه شوال بود. به بچه ها گفتم، «پسرمن هم در میان این 72تن بود، چون که نمی شد که یک ماه بگذرد و تلفن به من نزند. بچه من هم داخل این شهیدان بوده، شما می خواهید به من نگویید». یک دفعه دیدم خانه را سکوت فرا گرفت. دکترها هم می گفتند که بگذارید خودشان بفهمند. بعداً هم که فهمیدم یک مقدار بی تابی کردم و گفتم، «خدایا به من صبر بده و ایمان مرا نگیر، حالا که بچه من رفت، ایمان باقی بماند». و خدا هم صبر داد. کسی که برای خدا سخنرانی می کرد و به خاطر خدا شهید شده، اگر برایش ناراحت باشم، خدا ناراحت می شود و خدا خواست که شهید بشود، در سخنرانی هایش از خدا درخواست شهادت می کرد و خون پاکش را در راه خداوند داد و شکر می کنم، اگر کسی از خدا ترسید، دنیا را دارد، آخرت را دارد، همه چیز دارد. اگر از خدا ترسید، دروغ نمی گوید، اگر از خدا ترسید، فساد نمی کند و عاقبت به خیر می شود.منبع: نشریه شاهد یاران، شماره 8.
/ج