كبوترها مرثيه‌ مي‌خواندند!

کلاس دوم راهنمايي، در مدرسة شهيد «مدرس» الوکلاته درس مي‌خواند. هر صبح، در گرگ ميش هوا، چهار کيلومتر پياده مي‌رفت و در تاريکي غروب برمي‌گشت. چهل تا کبوتر داشت، عاشق کبوترهايش بود. از مدرسه که برمي‌گشت، آب و دانة کبوترها را مي‌داد. اذان كه مي‌شد، مي‌رفت مسجد، تا نيمه‌هاي شب. بسيجي هم بود. هر شب كه از محراب، نيايش و رزم شبانه برمي‌گشت، سري به کبوترهايش مي‌زد و مي‌خوابيد.
سه‌شنبه، 13 تير 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
كبوترها مرثيه‌ مي‌خواندند!

كبوترها مرثيه‌ مي‌خواندند!
كبوترها مرثيه‌ مي‌خواندند!


 

نویسنده : غلام‌علي نسايي




 
شهيد
براي شهيد «حسن‌محمد علي‌خاني»
کلاس دوم راهنمايي، در مدرسة شهيد «مدرس» الوکلاته درس مي‌خواند. هر صبح، در گرگ ميش هوا، چهار کيلومتر پياده مي‌رفت و در تاريکي غروب برمي‌گشت. چهل تا کبوتر داشت، عاشق کبوترهايش بود. از مدرسه که برمي‌گشت، آب و دانة کبوترها را مي‌داد. اذان كه مي‌شد، مي‌رفت مسجد، تا نيمه‌هاي شب. بسيجي هم بود. هر شب كه از محراب، نيايش و رزم شبانه برمي‌گشت، سري به کبوترهايش مي‌زد و مي‌خوابيد.
چند روزي از عمليات خرمشهر گذشته بود. نيمه‌هاي روز بود که از مدرسه برگشت. بي‌حوصله، لب سكّو کز کرد و تکيه داد به ستون. مادر داشت رخت مي‌شست. دستش توي تشت رخت‌شويي بود. گفت: «چه شده مادر؟!»
گفت: «غلام‌علي، رفيقم زخمي شده، حالش خيلي بد است.»
بعد از سکّو پايين پريد و توي حياط دنبال خروس دويد. توي توري گيرش انداخت. کبوتر‌ها ترسيدند و به هوا پر کشيدند. خروس را توي بغل گرفت و آورد. مادر تعجب کرده بود، گفت: «مي‌خواهي چه‌کار کني مادر؟!»
گفت: «مي‌خواهم براي سلامتي غلام‌علي، خون بريزم.»
غلام‌علي توي روستا از اولين‌ كساني بود كه پا به جنگ گذاشت و نخستين كسي بود كه زخم برداشت. «حسن» خروس را برد و داد، کشتند. بردش در خانة يك فقير و برگشت. سبک شده بود، گفت: «مادر! آدم‌هايي مثل غلام‌علي خيلي باارزشند، جانباز جنگند، حرمت دارند.»
و اشک‌هاش نم‌نم چکيد. مادر او را به حال خودش گذاشت. حسن توي فکر بود. مادر از حال دلش باخبر بود، مي‌دانست كه ته دلش جوش جنگ را مي‌زند و مي‌خواهد بال بکشد و برود.
پدر از سرِ زمين برگشت. علف‌ها را از کولش به زمين انداخت و دست‌هايش را شست. حسن هنوز لب سکّو، زانوي غم بغل گرفته بود و زل زده بود به پريدن کبوترهايش، خيلي دوستشان داشت. شب‌ها كه طبقة بالا روي ايوان مي‌خوابيد، کبوترها روي نرده‌ها دوروبرش بال‌بال مي‌زندند. جمعه‌ها حياط را مي‌گرفتند روي سرشان و حسن بين درخت‌ها دنبالشان مي‌کرد.
حسن بلند شد و سلامي داد. پدر از پلکان بالا رفت. حسن وضو كه گرفت و نمازش را خواند، مادر داشت سفره را پهن مي‌كرد.
حسن برگه‌اي درآورد، رفت بالا و توي ايوان پيش پاي پدر نشست. شروع کرد به تعريف کردن از جنگ، بعد برگة رضايتنامه را نشان پدر داد.
گفت: «بابا! اين رضايتنامه را امضا کنيد تا من بروم جبهه.»
ابروهاي پدر در هم رفت، گفت: «نه! نمي‌گذارم بروي.»
ـ بابا جان! مگر امام نگفته‌اند که دفاع از کشور واجب است؟ مگر ما مسلمان نيستيم؟
ـ يكي از برادرهايم زمان شاه لعنتي، توي سربازي يخ زد و مرد، يكي ديگر هم توي جنگل گم شد و هيچ‌وقت پيدا نشد. نه! تو هنوز خيلي بچه‌اي.
حسن گفت: «ببين بابا! من ديگر پانزده سالم تمام شده است، بيش‌تر از اين طاقت ندارم.»
مشهدي «حسين» بلند شد. خسته بود و حسن، حسابي لجش را در آورده بود. حسن ايستاد، به التماس افتاد. مشهدي حسين گفت: «ديگر چه مي‌گويي؟ اصلاً من مسلمان نيستم، خوب شد؟»
حسن گفت: «باشد! پس اگر مسلمان نيستي، براي چه رفتي و براي مکه ثبت‌نام کردي؟ چرا منتظري كه بروي؟»
مادر خنده‌اش گرفت. پدر هم از خندة مادر خنديد و گفت: «من که مي‌دانم تو بالاخره يك داغ بزرگ روي دلم مي‌گذاري، قبول!»
برگة رضايتنامه را گرفت و امضا کرد. حسن پله‌ها را دوتا يكي پايين دويد و رفت بسيج. ثبتنام کرد و برگشت.
وقتي داشت اعزام مي‌شد، به مادر گفت: «ببين مادر جان! اگر روزي آمدند و گفتند، عکس حسن را بده، دلمان برايش تنگ شده، بدان که حسنت شهيد شده است.»بعد يك شانه در آورد و نشان مادر داد. کشيد به موهايش و گفت: «ننه! موهايم را شانه بزني‌ها.»
 
دل مادر هوري ريخت. حسن پريد توي اتوبوس و راهي جبهه شد.
توي عمليات «محرم»، «اصغر» فرمانده بود؛ معاون گردان حضرت «ابوالفضل(ع)». بچه‌هاي سلطان‌آباد را جمع کرد و گفت: «بايد همه، موهايتان را از ته بزنيد. اين مطلب به همة نيروهاي گردان هم ابلاغ شده. گفتم اول از شما شانزده نفر که هم‌محلي‌مان هستيد، شروع کنم.»
حسن عاشق موهاي لَختش بود. يك شانه داشت كه دائم به موهايش مي‌كشيد. همه موهايشان را تراشيدند، اما حسن افتاد سر لج و گفت: «من نمي‌تراشم.»
به اصغر هم گفت: «تو فرمانده من هستي و من مطيع فرمانت هستم. فرمانده! به من بگو برو روي مين، مي‌روم. بگو با نارنجك برو زير شني تانک، مي‌روم. فرمانده! قسم مي‌خورم که هرگز از فرمانت سرپيچي نکنم، اما از من نخواه که موهايم را کوتاه کنم.»
اصغر گفت: «پسر! موهايت خيلي بلند است، اگر زخمي شوي، پر خاک مي‌شوند.»
هرچه اصغر گفت، حسن کوتاه نيامد.
شب بود و همه خواب بودند. «حسين‌علي» و اصغر، يك قيچي آوردند که سر حسن را از ريخت بيندازند، تا حسن مجبور شود كه موهايش را بزند. وقتي رسيدند بالاي سرش، حسن از جا پريد و مچشان را گرفت. گفت: «بابا! من اصلاً مي‌خواهم با همين موها شهيد شوم. فرمانده! من به مادرم وصيت کرد‌ه‌ام كه وقتي شهيد شدم، سرم را شانه بزند، براي چه مي‌خواهيد وصيتنامه‌ام را خراب کنيد؟ جواب مادرم با خودتان.»
بعد سرش را آورد جلو.
قصة زلف‌هاي حسن توي گردان پيچيده بود. شب دوم عمليات، تو موسيان صفر، حسن و چند نفر ديگر ‌دويدند سمت خاکريز عراقي‌ها. يك مرتبه حسن آخي گفت و افتاد. تير کاليبر شکمش را پاره کرده بود. يكي از بچه‌ها نشست و لباس حسن را بالا زد. سرش را گذاشت روي زانوهايش. داشت ذکر مي‌گفت. لبش خشکيده بود، تشنه‌اش بود، اما نگفت بهم آب بدهيد. گفت: «شما برويد. برويد و به‌خاطر من نمانيد.»
يك دقيقه بعد، نفس‌هايش بريد، پر کشيد و شهيد شد.
مادر اشك مي‌ريخت و مي‌گفت: «غروب بود. دلم تاب‌تاب مي‌زد. بي‌حوصله شده بودم. مادرم آمد و گفت، «حاج خديجه! من يك حالي شده‌ام؛ انگار کمرم شکسته است.»
من هم حال خوشي نداشتم. يك مرتبه همة کبوتر‌هاي حسن پريدند. هيچ‌وقت کبوترها اين وقت غروب، از توري بيرون نمي‌زدند. مادرم گفت: «حاج خديجه! حسن شهيد شده.»
من سست و بي‌حال افتادم. دهانم خشک شد و سردرد گرفتم. شب بود، مشهدي حسين، بدجور بي‌طاقتي مي‌کرد. نصف شب رفت بيرون. کبوترها هنوز برنگشته بودند. بدجوري دلواپس بوديم؛ انگار خانه را آتش زده بودند. هركس کز کرده بود يك کنج و هيچ‌کس دلش رضا نمي‌داد كه رازش را فاش کند. شب تا صبح اصلاً نخوابيدم.
صبح دو روز بعد، يکي از اقوام، در زد و آمد خانه. اول از اين‌ور و آن‌ور حرف زد و بعد گفت: « دلم بدجور براي حسن تنگ شده است، از عکس‌هاي حسن داريد تا بهم بدهيد؟»
گفتم: «راستش را بگو. حسن من شهيد شده است، شما به من نمي‌گوييد.»
گفت: «نه، اصلاً!»
گفتم: «پس چرا اين دوسه ماه، يك بار هم نشد که بيايي در خانه و حال حسن را بپرسي؟ حالا چه شده؟»
تشييع جنازة حسن شد. توي روستا رسم بود که شهيد جوان را توي حياط و خانه‌اش طواف دهند. مردم جمع مي‌شدند، براي شهيد ذکر مصيبت گرفتند و چاووشي مي‌کردند. زن‌هاي فاميل، براي پسر‌ها مجمعه دامادي درست مي‌کردند و دسته‌دسته مي‌آمدند مبارک باد شهيد. شهيد که تسليت نداشت.
مشهدي حسين دهانش قفل شده بود و هيچ گريه نكرد. حتي نم اشکي نريخت؛ مثل يك درخت خشک زمستاني!
ظهر بود. جنازة حسن را که توي حياط گذاشتند، کبوترها يک جا پايين آمدند و نشستند. چندتايشان پريدند روي تابوت حسن. مردم آبادي‌، هاي‌هاي گريه کردند. حسن را که بردند، کبوترها دوباره رفتند.
عمليات محرم که تمام شد، پانزده نفر از هم‌رزمان حسن، همراه فرمانده‌‌شان آمدند خانة حسن. اصغر اشك ريخت و به مادر گفت: «شرمنده‌ام! نتوانستم امانتت را سالم تحويلت دهم.»
روز چهلم، کبوتر‌ها برگشتند و غروب که مراسم تمام شد، پر کشيدند و رفتند.
يک ماه بعد، جنازة اصغر را که آوردند توي روستا، کبوترها ديگر هيچ‌وقت برنگشتند.
منبع:ماهنامه امتداد شماره 58




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما
اعتراف مهم وزیر خارجه عربستان سعودی درباره اسرائیل
play_arrow
اعتراف مهم وزیر خارجه عربستان سعودی درباره اسرائیل
لحظاتی از شادی شهیدحاج قاسم سلیمانی در کنار مردم آمرلی بعد از آزادسازی شهر از چنگ داعش
play_arrow
لحظاتی از شادی شهیدحاج قاسم سلیمانی در کنار مردم آمرلی بعد از آزادسازی شهر از چنگ داعش
شگفتی‌سازی شناگر برزیلی؛ شنا بدون دست و پا
play_arrow
شگفتی‌سازی شناگر برزیلی؛ شنا بدون دست و پا
صحبت‌های جالب صبا معصوم‌نیا؛ روز چند ساعت درس خواندید؟ / ذوق‌زدگی پدر بعد از شنیدن خبر
play_arrow
صحبت‌های جالب صبا معصوم‌نیا؛ روز چند ساعت درس خواندید؟ / ذوق‌زدگی پدر بعد از شنیدن خبر
نماهنگ «غریب» با نوای حاج محمود کریمی
play_arrow
نماهنگ «غریب» با نوای حاج محمود کریمی
حاج قاسم سلیمانی: قدس آزاد نمی‌شود جز با پرچم‌داری شیعه
play_arrow
حاج قاسم سلیمانی: قدس آزاد نمی‌شود جز با پرچم‌داری شیعه
سخنگوی سابق اسرائیل: به عهد عتیق بازگشتیم!
play_arrow
سخنگوی سابق اسرائیل: به عهد عتیق بازگشتیم!
قسام آخرین پیام ۶ اسیر کشته شده صهیونیست‌ را منتشر خواهد کرد
play_arrow
قسام آخرین پیام ۶ اسیر کشته شده صهیونیست‌ را منتشر خواهد کرد
نماهنگ/ روایت رهبرانقلاب از حکومت ده ساله پیغمبر(ص)
play_arrow
نماهنگ/ روایت رهبرانقلاب از حکومت ده ساله پیغمبر(ص)
وئیسعلی فرزند ایران...
play_arrow
وئیسعلی فرزند ایران...
ژنرال تونسی: اقدامات حزب‌الله عین عقلانیت است
play_arrow
ژنرال تونسی: اقدامات حزب‌الله عین عقلانیت است
چرا قطعی برق در شهریور بیشتر از مرداد و تیر شده است؟
play_arrow
چرا قطعی برق در شهریور بیشتر از مرداد و تیر شده است؟
مژده دستگیر شد!
play_arrow
مژده دستگیر شد!
قهرمانی شناگر بدون دست با تکنیک منحصربه‌فرد
play_arrow
قهرمانی شناگر بدون دست با تکنیک منحصربه‌فرد
مخالفت وزیر دفاع با احداث فرودگاه جدید چابهار
play_arrow
مخالفت وزیر دفاع با احداث فرودگاه جدید چابهار