«انديشه هاي عرفاني عين القضاه در موضوع عشق»
چکيده:
قاضي همدان عشق را مذهب مشترک بين خدا و انسان و طُرفه عالمي مي داند که در آن دشمنيها به دوستيها بدل مي شود؛ امّا هر کس طاقت آن را ندارد. همچنين وي عشق را کاملترين پيري مي داند که در راه رسيدن به حق- تعالي- عاشقان راستين را راهبري مي نمايد. طبق ديدگاه وي، عشق که جز به راز، نمي توان از آن سخن گفت، بر سه نوع است: عشق کبير(محبّت خدا نسبت به بندگان)، عشق صغير(عشق بندگان نسبت به حق- تعالي-) و عشق ميانه(محبّتِ خدا به خود). عشق مجازي نيز در نظام فکري او- همچنين بسياري ديگر از عرفا- اهميّت خاصّي دارد. در سخنان قاضي، بيشتر، مرحله دوم عشق (استغراق کامل عاشق در معشوق) و نيز محله سوم(کمال عشق عاشق و شدّت احتياج معشوق نسبت به اين عشق) جريان دارند و به مرحله ابتدايي عشق و عرفان، چندان بهايي داده نمي شود.
در اين مقاله سعي بر آن بوده است که پس از ذکر مقدماتي در موضوع عشق، بحثهاي گوناگون قاضي(رابطه عشق، عاشق و معشوق، انواع عشق، عالم وصال و فراق، چيرگي سلطان عشق بر عقال عقل، اوصاف عشق، پير عشق و غيرتِ عشق، معشوق و عاشق)، همراه پاره اي از انديشه هاي استاد وي، احمد غزّالي، طرح و بررسي گردد.
واژه هاي کليدي:
مقدمه:
1- عشق چيست؟
عشق زيادت در دوستي و آتشي است که در دل عاشق حق- تعالي- شعله مي کشد و جز حق را مي سوزاند. اين عشق امر الهي و آمدني است، نه آموختني(نسفي، 1384: 160) و نوربخش، ج1 و 1372، 2: 25- 26). همچنين دوستي حق را با وجود طلب و جدّ تمام، عشق گويند(مايل هروي، رشف الالحاظ، ص41).
عرفاي بزرگ، در معني عشق، بسيار سخنها رانده اند و هر کدام گوشه اي از جمال آن را نموده اند. شيخ اشراق در رساله في حقيقه العشق يا مونس العشّاق نهايت محبّت را عشق مي خواند و معتقد است که عشق را از عشقه گرفته اند و آن گياهي است که در باغ، در ريشه درخت مي رويد و پس از آنکه در زمين ريشه مي دواند، سر بر مي آورد و خود را بر درخت مي پيچد و سراسر درخت را احاطه مي نمايد و تمام غذاي درخت را غارت مي کند، تا آنکه درخت خشک شود و اين امر نه از عداوت صورت مي گيرد و نه از محبّت، بلکه خود، خاصيّت او آن است. همچنان در عالم انسانيّت که خلاصه موجودات است، درختي است منتصب القامه که به حبّه القلب پيوسته است و آن(حبّه القامه) در زمين ملکوت مي رويد و هر چه در اوست، جان دارد(عين القضات، 1385: 13-14 و سهروردي، ج3، 1372: 287). مير سيّد علي همداني نيز بر اين باور است که عشق درخت وجود عاشق را در تجلّي معشوق محو مي گرداند تا ذلّت عاشقي رفع شود و همه معشوق ماند و عاشق درمانده را از آستانه نياز در مسند ناز بنشاند (مينوي، 1346: 415) و عبّادي در «صوفي نامه»ي خود معني عشق را اين گونه تبيين مي کند: «بدان که هر چيزي را غايتي است که چون آنجا رسد، اسمي پذيرد که پيش از آن نداشته باشد و از آن غايت و کمال خويش فراتر نتواند شدن... همچنين حالت دوستي از اول نظرت که به جمال معشوق تعلّق کرد، به حکم استزادت، مي افزايد و کمال و غايت دوستي طلب مي کند؛ چون به نهايت رسيد که ديگر زيادتي نتواند پذيرفتن و از شوايب شهوت آزاد گردد و از علايق نفساني مجرّد شود و در غايت دوستي و کمال دوستي از هجر، وصل، رنج، راحت، قرب و بُعد فارغ گردد، از آنجا روي در تلف نهد و ترک نصيبها بگويد؛ آن غايت و کمال دوستي را عشق گويند» (عبّادي، 1368: 208) و در نهايت مولوي (م. 67ه.ق) به زبان شعر چنين عشق را بزرگ مي دارد:
عشق بحري آسمان بر وي کفي
چون زليخا در هواي يوسفي
دور گردونها ز موج عشق دان
گر نبودي عشق، بفسردي جهان
(مولوي، 1373: 497-498)
واژه عشق در قرآن نيامده و به جاي آن از کلماتي از قبيل: محبّت و مودّت سخن به ميان آمده است: «و من آياته أن خلق لکم من أنفسکم أزواجها لتسکنوا اليها و جعل بينکم مودّه و رحمه إنّ في ذلک لآيات لقوم يتفکّرون» (الرّوم: آيه 21)؛ «قل إن کنتم تحبّون الله فاتّبعوني يحببکم الله و يغفر لکم ذنوبکم و الله غفور رحيم» (آل عمران: آيه 31) و «يحبّهم و يحبّونه» (مائده: آيه 54).
در احاديث نيز از اهميّت و عظمت عشق و محبّت فراوان ياد شده است؛ از جمله پيامبراکرم(ص) فرموده اند: «من عشق و عفّ ثمّ کتم و مات، مات شهيداً» (عين القضات، 1370: 96). همچنين ايشان مي فرمايند: «حبِّبواالله الي عباده يحبُّکم الله» (اللّخمي، 1404 8/ 91/ 7461). در روايت ديگري فرموده اند: «خداي، عزّوجلّ، گفت: اداي آنچه بر بنده فرض کرده ام، محبوبترين چيزي است نزد من که بنده با آن به من تقرّب مي جويد و بنده من پيوسته با نوافل به من تقرّب مي جويد تا اينکه او را دوست بدارم و چون دوستدار او شدم، گوش و چشم و دست او مي شوم و تأييد کننده او» (مدي، 1371: 202).
در متون صوفيّه، از جمله رساله قشيريه، عشق را با عنوان «افراط در محبّت» ياد کرده اند: «و هم از وي (بوعلي رودباري) شنيدم که گفت: عشق آن بود که در محبّت از حدّ درگذرد و حق- تعالي- را وصف نکنند بدان که از حدّ درگذرد» (قشيري، 1367: 560).
3- اهميّت عشق در سلوک طريقت
در نظر قاضي همدان، سالک بايد از گذرگاه شکّ که مقام اول اوست، عبور نمايد و به اولين و مهمترين مقصود و مطلوب خود که همان راه طلب باشد، برسد و تا زماني که طلب نقاب عزّت از روي جمال خود برنگيرد، بايد پيوسته در راه آن باشد (عين القضات، ج1، 1360: 309 و همان ج2: 93 و 1370: 19).
در تعليم عطّار نيز سلوک از دردِ طلب آغاز مي شود؛ امّا طلب کار عشق است. اين عشق طرفه کيميايي است که از سالک طالب انساني واقعي مي سازد. اين که صوفي در همان منزل طلب بايد عقل را کنار بگذارد، از آن روست که در سلوک طريقت، عقل رهبر نيست، بلکه هادي عشق است و تا زماني که عقل در سالک باقي است، عشق قادر به بلند پروازيهاي خود در عبور از واديهاي پرخطر نيست. به همين سبب، در سلوک طريقت، عشق اهميّت فراواني دارد.
همه کاينات در جستجوي کمالند و آنچه آنها را به کمال مي رساند و از سکون و جمود بيرون مي آورد، عشق است. پس عجب نيست که هر کس هرگز عشق را تجربه نکرده باشد، در مرتبه حيواني باقي مي ماند(زرين کوب، 1362: 163 و 164).
پيرِ عشق
عين القضاه در امتداد به کارگيري تعليمات احمد غزّالي و سير و سوک عرفاني، ساختاري به نام «پير عشق» را به دستگاه واژگان خانقاهي وارد کرد و بر اين اعتقاد بود که اول سرمايه اي که براي طالب سالک لازم است، عشق است؛ چه، هيچ پيري کاملتر از عشق براي سالک نيست. تفسير اين معني از زبان شيرين قاضي همدان چنين است: «شيخ ما گفت: «لا شيخ أبلغ من العشق»: هيچ پير کاملتر، سالک را از عشق نيست. وقتي شيخ را پرسيدم که «ماالدليل علي الله فقال دليله هوالله». اين کلمه بيان بليغ با خود دارد؛ يعني: آفتاب را هم به آفتاب شايد شناخت: «عرفتُ ربّي بربّي» اين باشد؛ امّا من مي گويم که دليل معرفت خداي- تعالي- مبتدي را عشق باشد. هر که را پير عشق نباشد، او رونده راه نباشد» (1370: 283- 284).
رابطه عشق، عاشق و معشوق
عشق سه مرحله دارد: مرحله تحقّق عاشق و معشوق (مرحله انقطاع)، مرحله اتّحاد عاشق و معشوق(مرحله اتّحاد) و مرحله قلب عاشقي و معشوقي.
در مرحله نخست که از ساده ترين و ابتدايي ترين مراحل عشق و عرفان است، از عاشق، عشق و نياز است و از معشوق جلوه و ناز. در اين مرحله، عاشق معشوق را بيرون از خود و خود را جز او مي پندارد؛ در مرحله دوم، عاشق به طور تامّ در معشوق مستغرق مي شود و همچنين معشوق را همه چيز و همه چيز را او مي بيند و همين فناي همه چيز از جمله «انا» با «حق» است که با عبارت «أنا الحق» بر زبان حسين بن منصور حلّاج جاري شد؛ آخرين مرحله که در احوال عارفاني، چون: حلّاج، ابوسعيد، مولانا و حافظ سابقه داشت، از کمال عشق عاشق و شدّت احتياج معشوق نسبت به اين عشق کامل پديد مي آيد و اين مرحله حدّ کمال مراحل است و پس از مرحله اتّحاد به وجود مي آيد(مرتضوي، 1370: 364- 367).
احمد غزّالي، استاد عين القضاه، زماني که از عشق سخن مي گويد، «من» و «تو»ي عاشق و معشوق را به باد فراموشي مي سپارد و جنبه غيرشخصي به آنها مي دهد و به طور کلّي اين مراتب را نتيجه آميزش روح، عشق و تجلّي حسن(1) مي داند و با اين تعابير، عشق، عاشق و معشوق را يکي مي شمارد (پورجوادي، سلطان طريقت، ص44)؛ قاضي همداني نيز به تأسّي از مرشد خود، در بيان اوصاف عاشق و معشوق و رابطه آنها با عشق اغلب به جايي مي رسد که در بين آنها تفاوتي نمي يابد(1385: 41) و از ميان مراحل عشق ، که ذکر گرديد، مراحل دوم و سوم در سخنان وي، بيشتر مورد توجه قرار دارد؛ مثلاً در جايي اصل طلب را طلب عشق مي داند و ضمن وابسته ساختن وجود عاشق به عشق، بر اين اعتقاد است که عاشق بدون عشق قادر به زندگاني نيست. به همين مناسبت مي گويد:
روزي دو که اندرين جهانم زنده
شرمم باد اگر به جانم زنده
آن لحظه شوم زنده که پيشت ميرم
و آن دم ميرم که بي تو مانم زنده
(1370: 98)
عين القضاه در جايگاهي ديگر نيز معتقد است: در نهايتِ عشق، از آنجا که شاهد، مشهود باشد و مشهود، شاهد، ميان آنها نمي توان فرقي قائل شد (همان، ص115). همچنين به عقيده وي، طلب معشوق، تابع عشق است و حقيقت طلب آن است که طالب به طول اکمل متوجّه مطلوب باشد؛ در اين صورت طلب و يافت توأم مي شوند(عين القضات، دفاعيات، ص106). همچنين وي بر همين اساس، گفته است: مي دانم که در اين کُشتي که بين من و عشق در جريان است، بالاخره، من مغلوب خواهم شد؛ چه، عاشقاني امثال من بسيار مغلوب گشته اند و به طور قطع، سودايي و عاشقي نماند و عشق و سودا باقي بماند(1370: 237).
انواع عشق
«احمد غزالي» به عنوان عارف عاشق و دلسوخته اي که پس از «با يزيد بسطامي» (دو قرن بعد) طرحي نو در تصوف عاشقانه در انداخت، از عشق تعبير ديگري دارد. مقصود او از عشق، نه عشق انسان است به خدا و نه عشق خداست به انسان؛ بلکه وي از مطلق عشق سخن مي گويد و از مراتب عاشقي و معشوقي به طور مطلق بحث مي کند؛ يعني خواه عاشق انسان باشد يا ابليس يا خدا و نيز خواه معشوق خدا باشد يا انسان (افراسيابي، 1372: 42)؛ اما سلطان العشّاق، «عين القضاه همداني» مريد «احمد غزالي» به تبيين انواع عشق مي پردازد. به اعتقاد وي، عشق بر سه گونه است: عشق بزرگ (کبير) که همان عشق خداست به انسان؛ عشق کوچک(صغير) که عشق بندگان به خداست و عشق ميانه که قاضي با وجود آنکه در توضيح کافي آن، آدمي را مختصر فهم مي داند؛ اما شمّه اي از آن را رمزگونه بازگو مي نمايد(1370: 202، 102، 217).
نکته قابل توجه اين است که «عين القضاه» ارتباط بين عشق کبير با عشق صغير را، به ارتباط بين جوهر و عرض مانند مي کند و مي گويد: جوهر بدون عرض البته به تصوّر نمي آيد، پس جوهرِ وجود خدا، بدون عرضِ عشقِ بنده معني ندارد و جان بنده هم بدون عشق الهي متصوّر نيست؛ از اين رو، تنها بنده نيست که عاشق خداست؛ بلکه خدا نيز عاشق بنده است(1370: 101- 102 و 113).
عشق ديگري که در منظومه فکري «عين القضاه» جايگاه ويژه اي دارد، «عشق مجازي» است. وي جان خود را فداي کسي مي کند که «پرستنده شاهد مجازي باشد» (همان، 297). به نظر او بين شاهد مجازي و شاهد حقيقي ارتباطي است؛ به همين جهت شاهد مجازي را جلوه اي از جمال حق- تعالي-، مي داند.
الف- عشق کبير
از منظرِ «عين القضاه»، عشق خدا نسبت به بنده، عشقي است به خاطرِ خودِ خدا؛ خدا اگر به بنده عشق مي ورزد، بي گمان اين همه براي خود است؛ همچنان که اگر عاشق به معشوق خود عطايي و لطفي کند، به خاطر خود و براي خود عطايي مي دهد. به نظر وي، خالق چندان در عشق خود مستغرق است که التفات و پرواي کسي را ندارد؛ اما خلق مي پندارند که او عاشق ايشان است. «شبلي» در مناجات با خدا گفت: بار خدايا که را بودي؟ گفت: هيچ کس را. گفت: که رايي؟ گفت: هيچ کس را. گفت: که را خواهي؟ گفت: هيچ کس را (همان: 217) و قول «من خود، خود را که خود منم يکتايي» (همان: 218) مؤيّد همين مطلب است.
«حسين بن منصور حلّاج» در همين زمينه گفته است: «چون خدا دلي را فراگيرد، آن را از هر آنچه جز اوست، بپردازد و چون بنده را دوست گيرد، ديگر بندگان را به آزارش برانگيزد تا بنده به او پناهنده شود» (حلاج، 1379: 190).
يکي از نمودهاي بارز عشق کبير که در حوزه انديشگي قاضي همدان درخشش خاصّي داشته است، ماجراي معراج پيامبراکرم(ص) است. «عين القضاه» از اين شب معراج تعبير عاشقانه اي به دست مي دهد که در طيّ آن حق- تعالي- به منزله عاشق و محمّد(ص) در مقام معشوقي است که بر اريکه ناز تکيه زده است:
در انجمني نشسته ديدم دوشش
نتوانستم گرفت در آغوشش
صدبوسه زدم به زلف عنبر پوشش
يعني که حديث مي کنم در گوشش
(1370: 278)
همان طور که عاشق چون بخواهد معشوق را بوسه دهد، يا با او رازي بگويد، اگر کسي غير از او حاضر باشد، پي گم مي کند؛ يعني: حديث مي کنم در گوشش؛ شب معراج او را از بهر خود برد که: «أسري بعبده ليلاً»(2) و به ديگران ندا زد: او را براي ديدن عجايب آسمان و زمين به معراج برديم «و لقد رأي مِن آيات ربّه الکبري»(3) (همان: 277- 278)؛ بنابراين، عشق کبري در نزدِ قاضي همدان همه کبرياءالله است.
1- يحبّهم و يحبّونه
عرفا با استناد به آيه 54 سوره مائده، آغاز عشق را از سوي خداوند مي دانند و اين امر را دليلي روشن براي دوست داشتن وي مي شمارند (مستملي، ج4، 1366: 1700 و غزالي، 1359: 22).
«عين القضاه» مفهوم آيه مورد نظر را اين گونه تعبير مي نمايد: «... چون ما را به خود قربت دهد، در نورِ او خود را ببينم... رأي قلبي ربّي» (تمهيدات، ص279)؛ همچنين در جايي، با استناد به همان آيه که تأييدي بر اثبات آغاز عشق از سوي پروردگار است، آن را امري مقدّس مي داند و بر اين اعتقاد است که همان گونه که عشق الهي نسبت به انسان، امري منزّه از هرگونه زلل است، محبّت انسان نيز مقدّس و تهي از عيب و نقص است و در واقع، اين دوست است که ضمنِ اخبار محبّت خود(يحبّهم)، به محبّت آدمي نيز گواهي داده است(يحبّونه) (همداني، 1385: 110- 111).
ب- عشق صغير
مراد از عشق صغير، عشق بنده است به حق- تعالي. محبّت بنده نسبت به خدا، آن است که تعظيم و تکبيري در دل بنده پديد آيد تا رضاي محبوب را طلب کند و در طلب وي بي صبر و در آرزوي قربت او بي قرار شود و بدونِ وي با کسي آرام نگيرد و با ذکر او مأنوس گردد و از جز وي، تبرّي جويد(هجويري، 1375: 397).
از نگاه «عين القضاه» عاشقان راستين الهي که صاحب «روضه المذنبين وجنه المشتاقين» آنان را با پيامبران همسنگ مي داند (ژنده پيل، 1372: 126)، به معشوقي عشق مي ورزند که ازلي است؛ خدّ و خالش از نور محمّد(ص) و زلف و چشمان و ابروانش از نور سياه ابليس مي باشد(1370: 117- 119).
اين عشق که عاليترين جلوه ناب عرفاني است، علاماتي دارد. قاضي همدان چندين نشانه بر صدق محبّت انسان به خدا برمي شمارد؛ از جمله: «علامت غلبت محبت خدا آن بود که محبوبات ديگر را در او تواند باخت. اگر نتواند باخت، هنوز محبت غيري بر او غالب است، نه محبت خدا». از ديگر علامات محبت «کثرت ذکر محبوب است... وقت بود که به نام او مولع گردي و مجنون وارگويي: ليلي! ليلي!» (همداني، ج2، 1377: 19- 21).
ج- عشق ميانه
عشق ميانه که «عين القضاه» از بيان آشکار آن خودداري مي کند، همان است که «احمد غزالي» آن را وراي عشق خالق و مخلوق مي داند. به نظر وي، اين عشق، عشق حق نسبت به خود است. قاضي همدان درباره اين عشق مي نويسد: خدا جز عاشق خود نيست، پس محبت مصطفي(ص) هم محبت خداست نسبت به خود (1370: 220). وي درجاي ديگري ضمن تأکيد بر اينکه خدا آن اندازه در عشق خود مستغرق است که پرواي کسي را ندارد، مي نويسد: «تو پنداري که محبت خدا با مصطفي از براي مصطفي است؟ اين محبت با او از بهر خود است» (همان: 217).
با توجه به اصل توحيد و اينکه براساس اين اصل در دار وجود، يک حقيقت بيش نيست و کثرت در نهايت، امري اعتباري است و به عبارتي ديگر، کثرت موجودات، زاييده ذهن است و پندار و الّا در حقيقت، کثرتي نيست؛ پذيرش عشق ميانه، يعني عشق خدا با خود، امري بديهي به نظر مي رسد(پور جوادي، 1358: 131).
د- عشق مجازي
«ذوالنون مصري» (م. 245ه.ق)، «احمد غزّالي»، (م. 520ه.ق)، «روزبهان بقلي» (م.606ه.ق) و «فخرالدين عراقي» (م.688ه.ق) از جمله کساني بودند که خدا را در صور زيبايي طبيعت مي ديدند و مباحث عرفاني را در تأليفات خود با اصطلاحات «عشق»، «عاشق» و «معشوق» بيان مي کردند. «اوحدالدين کرماني» نيز بر اين روش بود و به مقتضاي «المجاز قنطره الحقيقه» عشق زيبارويان را مسلک خود قرار داده، آن را وسيله نيل به جمال و کمال مطلق مي شمرد. در رأس اين گروه، بزرگاني نظير «سعدي» و «حافظ» قرار دارند (بقلي شيرازي، 1366: 57- 58).
تعبيرهاي «شاهد» و «شاهدبازي» که در اسلوب سلوک «عين القضاه» جايگاه خاصّي دارند، بر پايه منظومه فکري وي که ديدار و مشاهده زيبايي است، استوار است. بدون ترديد، رسيدن به ديدار جمال معشوق حقيقي اعلا مقصود هر سالکي است و بنا به گفته «روزبهان بقلي»، براي رسيدن به عشق الهي، عشق انساني لازم است و اگر اين عشق نباشد، سالک به زحمت رياضتهاي بسيار از راه زهد و عبادت ممکن است به مقصود برسد(همان: 40). قاضي همدان بايستگي اين عشق را بر لزوم پختگي عاشق سرايت مي دهد و مي گويد: «دريغا! داني که چرا اين همه پرده ها و حجابها در راه نهادند؟ از بهر آنکه تا عاشق روزبه روز ديده وي پخته گردد، تا طاقب بار کشيدن لقاءالله آرد، بي حجابي. اين عزيز، جمال ليلي دانه اي دان بر دامي نهاده، چه داني که دام چيست؟ صيّاد ازل چون خواست که از نهاد مجنون مرکبي سازد از آن عشق، خود که او را استعداد آن نبود که به دام جمال عشق ازل افتد که آن گاه به تابشي از آن هلاک شدي، بفمودند تا عشق ليلي را يک چندي از نهاد مجنون مرکبي ساختند تا پخته عشق ليلي شود؛ آن گاه بارکشيدن عشق الله را تواند قبول کردن» (همدان، 1370: 104- 105). البتّه، نبايد از اين نکته غافل شد که گرايش قاضي به شهود زيبايي در شاهد مجازي، هيچ ارتباطي به محبّت نفساني و شهوات ناشي از اين گونه محبّتها ندارد(همان: 297)؛ پس مي توان گفت: عشق مجازي، تمرين و ممارستي براي تحمّل عشق حقيقي است.گفتني است که عبور از عشق انساني به عشق الهي، در صورتي ممکن است که انديشه بتواند هر گونه روي و اندام زيبا را به آب و گل معنوي، هرگونه داده محسوس را به رمز و هر نوع حجابي را به آيينه تماشا تبديل کند و به طور کلّي، عشق بايد آيينه ذات خدا باشد(شايگان، 1373: 362). با آنکه ترک محبوبات ديگر براي محبّ از شروط اصلي محبت است ؛ اما «عين القضاه» دوست داشتني را که به تبعيت از محبوب باشد، ناروا نمي داند و آن را محبت را صواب مي بيند: «پس چيزي را دوست داشتن به تبعيّت، در کمال عشق و محبّت، قدح و نقصان نيارد... . اگر مجنون را با سگ کوي ليلي محبّتي و عشقي باشد، آن محبّت نه سگ را باشد، هم عشق ليلي باشد (همداني، 1370: 139).
عوالم وصال و فراق رسيدن به مقام وحدت حقيقي است؛ به طوري که «من» و «ما»ي اعتباري ترک شود (فرهنگ نوربخش، ذيل وصل). فراق؛ يعني جدايي از کسي، و در اصطلاح صوفيّه، مراد از آن، اين است که اگر عاشق لحظه اي از معشوق خود جدا گردد، آن فراق صد ساله باشد. همچنين مقصود از فراق، غيبت از مقام وحدت است؛ يعني: بيرون رفتن سالک از وطن اصلي که عالم بطون است، به سوي عالم ظهور همان فراق اوست و بازگشتن از عالم ظهور به عالم بطون وصال وي است و اين وصال تنها با مرگ صوري حاصل مي شود (التهانوي، ج3، بي تا: 1130).
بي عشق تو بودنم ندارد سامان
خواهي تو وصال جوي خواهي هجران
(همان، ج1: 413)
عبارت «العشق عذاب الله الاکبر: عذاب اکبر عشق خدا باشد» (همدان، 1370: 238)، که بر زبان قاضي جاري شده، مبيّن اين معني است که وي فراق را سبب عذاب عاشق مي داند و بر اين رأي خود در جايي ديگر تأکيد مي کند که عشق خدا دين و مذهب عاشق است و ديدن معشوق، در حکم بهشت و دوري از وي عين دوزخ عاشق است (همان: 292). مصداق اين نظر قاضي در ماجراي «هدهد و سليمان»(ع) جلوه گر است که چون هدهد مدّتي از حضور سليمان غايب مي شود، سليمان مي گويد: «لا عذّبنّه عذاباً شديداً« (النّمل: آيه 21).
چيرگي سلطان عشق بر عقال عقل
در نظر قاضي، عشق در حکم آفتاب و عقل همچون ذرّه است(4). اگرچه ذرّه در اثر تابش خورشيد به ظهور رسيده است؛ امّا طاقت آن را ندارد که به خود در پرتو آن نور درآيد:
يک ذرّه تو سايه و خواهي که آفتاب
در برکشي، رواست به بر درکشش بلا
(1385: 19)
همچنين به اعتقاد او، سوداي عشق از زيرکي جهان بهتر و ديوانگي عشق بر همه عقلها افزونتر است؛ چه عشق ميراث آدم و زيرکي ميراث ابليس است؛ به قول مولانا: «زيرکي ز ابليس و عشق از آدم است» (مولوي، دفتر چهارم، بي تا: 361). هر که عشق ندارد، مجنون و بي حاصل است و هر کس عاشق نيست، خودبين و پُرکين است، در حالي که عشاقي بي خودي و بي راهي مي باشد(1370: 98):
گر عشق همي مونس و همخانه ماست
غمها همه يک جرعه پيمانه ماست
از عقل فروگذر که در عالم عشق
او نيز غلام دل ديوانه ماست
(همان: 157)
قاضي و اوصاف عشق
1- بلاي عشق و جفاي معشوق
بلا؛ يعني مصيبت و امتحان. در اصطلاح عرفا، ابتلا و امتحان دوستان است به انواع بلاها؛ به طوري که هر اندازه بلا بر بنده قوّت پيدا کند، قربت نيز فزوني مي يابد(سجادي، 1368: 199) و به قول قاضي همدان، بلا نشانه دوستي و قربت با آن مجاور است(همداني، 1370: 243).
عين القضاه بر اين عقيده است که تا کسي از جمله اوليا نباشد، بلا و امتحان نصيب وي نمي گردد و اين گوهر خزانه دوست به هر خسي عطا نمي شود:
ما قضا بر کسي قضا نکنيم
تا ورا نام ز اوليا نکنيم
اين بلا گوهر خزانه ماست
ما به هر خس گهر عطا نکنيم
(همان: 244)
در جايي نيز گفته است: «دريغا! تو پنداري که بلا هر کسي را دهند...» (همان: 243).
عاشقان راستين پرورده لطف و قهر الهي هستند؛ از اين رو، اين نکته را وِرد زبان خويش ساخته اند که ما مي دانيم که معشوق، با قهر و بلاست؛ امّا ما خود را فداي قهر و بلاي او کرده ايم؛ او و بلا، ما و رضا؛ او و قهرف ما و مهر:
معشوق بلاجوي ستمگر دارم
وز آب دو ديده آستين تر دارم
جانم برد اين هوس که در سر دارم
من عاقبت کار خود از بر دارم
(همان: 222- 223)
وفا در اصطلاح عرفاني، پوشاندن دل سالک از معارف و مشاهدات است و بي وفايي محبوب را نيز جفا مي گويند (سجادي، 1368: 287)؛ امّا قاضي همدان تفسير ديگري از جفاي معشوق در ودي پر تب و تاب عشق به دست مي دهد و مي گويد: هر که جفاي معشوق را نکشد، قدر وفاي او را نمي داند و هر کس فراق محبوب را نچشد، لذّت وصال او نيايد؛ هر که دشنام معشوق را لطف نداند، از وي دور مي شود و معشوق از بهرِ ناز بايد، نه از بهرِ راز:
گر دوست مرا بلا فرستد شايد
ليکن دوست خود از بهر بلا مي بايد
(همداني، 1370: 244- 245)
2- تدبير عشق
عين القضاه عشق را داراي خاصيّتي مي داند که با آن، جلوه معشوق، هر روز طراوتي ديگر دارد که اگر اين تدبير نبود، انسان با ديدن آن در اوقات بسيار بر يک شکل و يک حالت، دچار ملالت خاطر مي شد؛ امّا چون عاشق هر لحظه معشوق را به جمال و شکلي ديگر ببيند، عشق او زيادت شود و خود را در عشقي کمال تر و تمام تر بيابد:
هر روز ز عشق تو به حالي دگرم
وز حسن تو دربند جمالي دگرم
تو آيت حسن را جمالي دگري
من آيت عشق را کمالي دگرم
(همان: 124)
3- نيروي عشق
عشق نيرويي عظيم دارد؛ به طوري که وقتي به معشوق سرايت کند، معشوق همگي وجود عاشق را به خود کشد و بخورد (همان: 100).
4- حجاب عشق
طبق نظر عين القضاه، باشد که عشق حجاب راه سالک گردد؛ امّا عشق بايد چنان باشد که عاشق را به تمامي، درخود فرو برد و او را چنان از خود فارغ گرداند که ابيات زير بيان حالت وي باشد:
چندان غم عشق ماهرويي خورديم
کو را به ميان اندُهش گم کرديم
اکنون ز وصالش و فراقش فرديم
کو عشق و چه معشوق، کرا پرورديم
(همان: 127)
در جايگاهي ديگر معتقد است: چون اين عشق خدا حجابي شده بود بين حضرت مصطفي(ص) و خدا، موجب ضلالت آن حضرت بود؛ امّا وقتي غين حجاب برداشته شود، همه هدايت باشد (همان: 219)، که «و وجدک ضالّاً فهدي» (الضّحي: آيه 7).
5- کمال عشق
در سوانح شيخ احمد غزّالي آمده است: کمال عشق آن است که از هستي عاشق چيزي نمانده باشد و اين مقام بلندي است که هر کس بدان نرسد(جامي، 1352: 187). قاضي همدان ضمن تأييد نظر مراد خود، بر اين اعتقاد است که تکامل عشق زماني صورت مي گيرد که عاشق علاوه بر خويشتن خود، معشوق را نيز فراموش کند؛ چه، حساب عاشق با عشق است، نه معشوق(5). به علاوه، زماني که عشق بر عاشق غلبه داشته باشد، رواست که دل وي، رنگ معشوق به خود گيرد؛ به محض اينکه عاشق نفس بکشد، بوي معشوق به مشام وقتش مي رسد و اين، زماني صورت مي پذيرد که وي در ذکر، مغلوب و به مذکور، قائم گردد (همداني، 1370: 101 و 1385: 94). عين القضات در اين باب مي سرايد:
بر لشکر عشق آنکه منصور بود
از ديد وجود خويش مهجور بود
در حالت مغلوبي آن خسته جگر
ذاکر باشد و ليک مذکور بود
(همدان، 1385: 95)
وي در روشن شدن اين سرّ، سؤال يکي از اکابر را از پيامبراکرم(ص) و نيز پاسخ آن حضرت را چنين مطرح مي کند: ما کُنتُ ذاکراً لِرَبّي؟ قال: إذا نَسيتَه (همان: 94). نتيجه آنکه: فراموشيِ معشوق در عشق و نيز فراموشيِ خود، در اثر هيبت و عظمت آثارِ انوار، از سوي عاشق، تنها در زمان بي شعوري رخ مي دهد.
از نگاه قاضي، حيات عاشق از عشق است و بدون آن مرده اي بيش نيست. مراد عين القضاه از اينکه عاشق خود را فراموش مي کند، اين است که وي در عشق چندان غصّه و درد مي بيند که نه در بند وصال است و نه غم هجران؛ زيرا نه وصال براي او شادي آور است و نه از فراق رنج و غم مي بيند؛ بلکه همه وجود و هستي خود را به دست عشق سپرده است(همداني، 1370: 101). قاضي در جايگاهي، تعبيري ديگر از کمال عشق ارائه نموده و گفته است: عشق زماني کمال مي پذيرد که ورق بگردد و عاشق، معشوق شود؛ بي آنکه از عشقِ عاشق چيزي کاسته گردد، يا در حُسنِ معشوق چيزي افزوده شود(همدان، 1385: 41).
غيرت عشق، معشوق و عاشق
در عشق مجازي، غيرت، بيشتر به عاشق مربوط است؛ امّا در عشق عرفاني و معنوي، غيرت از سوي معشوق در مورد عاشق صورت مي گيرد و سه جنبه دارد: الف) منعِ توجّهِ عاشق به غير؛ ب) منعِ توجّهِ غير به عاشق؛ ج) منعِ توجّهِ غير به خودِ معشوق(مرتضوي، 1370: 370).
عين القضاه در آثار خود، به هر سه نوع غيرت (غيرت عشق، غيرت معشوق و نيز غيرت عاشق) اشاره نموده، در زمينه غيرتِ عشق مي نويسد: «عشق فارغ از نياز عاشق و ناز معشوق، همه خواسته اش آن است که سر از لجه غيرت برآورد و نهنگ آسا هر دو را درکشد تا اجتماع ايشان در حوصله او باشد و هرگونه تصوّر جدايي برافتد« (همداني، 1370: 37). «عشق از کمال غيرتي که نسبت به خود دارد، با معشوق و نيز عاشق آشنا نمي گردد و چون آتش که در سنگ مکمون است، در ظهور نمي آيد و زماني که ظاهر مي شود، در هلاک عاشق که دلش محلّ آن است، مي کوشد و پيوسته جمال خود را از ديده اغيار مي پوشاند» (همان: 103). همچنين وي، آتشِ غيرتِ معشوق را موجب زينت و مايه راحتِ عاشق مي داند: «راحت عاشق از آن است که معشوق آتش غيرت برافروزد و جان عاشق را در آن بسوزد؛ چه، مي داند که آتش سوزاننده و نابود کننده است، جز آتشِ غيرت که تنها خاشاکِ مغايرت را مي سوزاند. باري، اگر غيرتِ معشوق نباشد، عاشق، خليع العذار و بي مقدار مي گردد؛ از اين رو، پيوسته عنان مرکب وجودش را به دست مي گيرد و درتابِ آفتابِ بي مرادي بايستاند تا زهرِ قهر ننوشد و در هلاک خود نکوشد؛ چه، نازِ او را نيازِ اين لازم است؛ باري غيرت معشوق، به هيچ کار، عاشق را فرو نمي گذارد» (همان: 10- 11). وي در خصوص غيرت عاشق نيز سخن رانده، معتقد است: «گرچه معشوق به سرمايه حسن، از ديگران مستغني است، براي اظهارِ حسن خود بر خود، به آينه وجود عاشق نياز دارد:
ما آينه ايم و او جمالي دارد
او را زبراي ديدِ او دريابيم
(همان: 40)
چون عاشق در غلباتِ عشق، نسبت به حسن معشوق از وي، به وي، نزديک تر است، رواست که بر او از ديده او، غيرت بورزد و چون وجودش را آينه ديدِ او شناسد، مي خواهد وجود خود را به درياي نيستي اندازد، تا او خود را به واسطه او بيند، بر او هم از او غيرت مي برد و نيز چون معشوق از وجود عاشق آينه اي مي سازد، عاشق پيوسته، از غيرت در گداز مي باشد:
خواهم که ز دور در جمالت نگرم
مي نتوانم از آنکه بي پا و سرم
از عالم خود اگر تويي مايه حسن
نظاره حسن خود کني رشک برم
(همان: همان)
1- افشاي سرّ و غيرت معشوق
صوفي پس از طيّ طريق روحاني معرفت، در وادي محبّت به اسراري آگاهي پيدا مي کند که وقوف ديگران به آنها ممکن نيست و به اتّفاق همه عرفا، وي مؤظّف است اين اسرار غيبي را حفظ کند و سرّ حق را جز با اهل حق در ميان نگذارد. عين القضاه نيز ضمن هم رأيي با آنان، سبب اصلي هلاک عاشقان را در راه معشوق، افشاي سرّ ربوبي دانسته، معتقد است که در عالم طريقت، فاش نمودن راز غيبي کفر و کفر بعد از ايمان، به غيرت معشوق، در حکم ارتداد و ارتداد نيز به موجب «مَن بدّلَ دينَهُ فَاقتُلُوهُ» سبب قتل مي باشد(همداني، 1370: 76).
نتيجه گيري:
پي نوشت ها :
1- صاحب نزهه الارواح مي نويسد: «عشق طالب حسن است، حسن ملاحت است نه صباحت؛ عزيز من صباحت نقشي است بر روي ديوار و ملاحت شيوه است از عين کار؛ ندانستهاي که شور از نمک خيزد و شيريني گرمي نگيرد» (غوري هوري، تصحيح و تعليق نجيب مايل هروي، انتشارات زوّار، تهران، بي تا).
2- سوره مبارکه اسراء، آيه شريفه 1 .
3- سوره مبارکه النجم، آيه شريفه 18 .
4- عين القضاه در جايي نيز عقل را به ستاره اي که با طلوع آفتاب عشق محو مي شود، تشبيه کرده است (همداني، 1377، ص219).
5- از همين روست که انصاري مي گويد: «الهي! در دلهاي ما جز تخم محبّت مکار و بر جانهاي ما جز باران رحمت مبار» (رسائل جامع خواجه عبدالله انصاري، خواجه عبدالله انصاري، به تصحيح و مقابله وحيد دستگردي، مقدمه و شرح حال به قلم سلطان حسين تابنده گنابادي، تهران، انتشارات فروغي، 1371).
*- استاديار زبان و ادبيات فارسي دانشگاه محقق اردبيلي 1- قرآن کريم.
2- افراسيابي، غلامرضا: سلطان العشّاق، مرکز نشر دانشگاه شيراز، 1372 .
3- روزبهان بقلي شيرازي: عبهرالعاشقين، به اهتمام هانري کُربن و محمد معين، انتشارات منوچهري، 1366، تهران.
4- پورجوادي، نصرالله: سلطان طريقت(سوانح زندگي و شرح آثار احمد غزّالي)، انتشارات آگاه، تهران، 1358 .
5- التهانوي، محمّد اعلي بن علي: کشّاف اصطلاحات الفنون، دار صادر، بي تا، بي چا.
6- جامي، عبدالرحمن: اشعّه اللّمعات، به انضمام سوانح غزّالي و چند کتاب عرفاني ديگر، به تصحيح و مقابله حامد ربّاني، انتشارات گنجينه، تهران، 1352 .
7- حلّاج، حسين بن منصور: مجموعه آثار حلّاج، ترجمه و شرح قاسم ميرآخوري، نشر يادآوران، تهران، 1379 .
8- زرين کوب، عبدالحسين: ارزش ميراث صوفيّه، چاپ پنجم، انتشارات اميرکبير، تهران: 1362 .
9- ژنده پيل، ابونصر احمد جام: روضه المذنبين و جنّه المشتاقين، با مقابله، تصحيح و توضيح از علي فاضل، مؤسّسه مطالعات و تحقيقات فرهنگي، چاپ دوم، تهران 1372 .
10- سجّادي، سيّد جعفر: فرهنگ لغات و اصطلاحات و تعبيرات عرفاني، کتابخانه طهوري، تهران، 1368 .
11- سهروردي، شهاب الدين: مجموعه مصنّفات شيخ اشراق، تصحيح، تحشيه و مقدمه از سيّد حسين نصر، با مقدمه و تحليل هانري کربن، مؤسّسه مطالعات و تحقيقات فرهنگي، 1372 تهران.
12- شايگان، داريوش و هانري کربن: آفاق تفکّر معنوي دراسلام ايراني، ترجمه باقر پرهام، نشر فرزان روز، چاپ دوم، 1373 .
13- عبّادي، قطب الدين ابوالمظفر منصوربن اردشي: صوفي نامه، به تصحيح غلامحسين يوسفي، چاپ دوم، نشر سخن، 1368 .
14- عين القضاه همداني: تمهيدات، به تصحيح عفيف عسيران، چاپ سوم، کتابخانه منوچهري، تهران 1370 .
15- عين القضاه همداني: نامه ها، با مقدمه، تصحيح و تعليق علي نقي منزوي، انتشارات اساطير، تهران، 1377 .
16- عين القضاه همداني: دفاعيّات و گزيده حقايق، ترجمه و تحشيه قاسم انصاري، کتابخانه منوچهري، تهران، 1360 .
17- عين القضاه همداني: رساله لوايح، به تصحيح و تحشيه رحيم فرمنش، چاپ دوم، انتشارات منوچهري، تهران، 1385 .
18- غزّالي، احمد: سوانح، براساس تصحيح هلموت ريتر، با تصحيحات جديد، مقدمه و توضيحات نصرالله پورجوادي، انتشارات بنياد فرهنگ ايران، تهران 1359 .
19- قشيري، ابوالقاسم: رساله قشيريّه، ترجمه، تصحيحات و استدراکات بديع الزّمان فروزانفر، چاپ سوم، انتشارات علمي و فرهنگي، تهران، 1367 .
20- اللّخمي الطبراني، ابوالقاسم سليمان بن احمد: المعجم الکبير، تحقيق حمدي بن عبدالمجيد السلفي، الطبعه الثانيه، دار احياء التراث العربي، بيروت، 1404 ه.ق.
21- ميال هروي، نجيب (به تصحيح و توضيح): رشف الالحاظ في کشف الالفاظ، انتشارات مولي، تهران، 1362 .
22- مدي، ارژنگ: عشق در ادب فارسي، مؤسّسه مطالعات و تحقيقات فرهنگي، تهران، 1371 .
23- مرتضوي، منوچهر: مکتب حافظ يا مقدمه بر حافظ شناسي، چاپ سوم، انتشارات ستوده، تبريز، 1370 .
24- مستملي بخاري، ابو ابراهيم اسماعيل بن محمد: شرح التّعرّف لمذهب التّصوّف، با مقدمه، تصحيح و تحشيه محمد روشن، انتشارات اساطير، تهران، 1366 .
25- مولوي، جلال الدين: مثنوي معنوي، به تصحيح رينولد. ا . نيکلسون، انتشارات مولي، تهران، بي تا.
26- ------------: نثر و شرح مثنوي شريف، به کوشش توفيق. ه. سبحاني، نشر سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، تهران، 1373 .
27- مينوي، مجتبي: پانزده گفتار درباره رجال ادب اروپا، انتشارات دانشگاه تهران، تهران، 1346 .
28- نسفي، عزيز الدين: انسان کامل، با تصحيح و مقدمه ماريژان موله، چاپ هفتم، انتشارات طهوري، تهران، 1384 .
29- نوربخش، جواد: فرهنگ نوربخش، چاپ دوم، نشر مؤلّف، تهران، 1372 .
30- هجويري، ابوالحسن علي بن عثمان: کشف المحجوب، به تصحيح و. ژوکوفسکي، با مقدمه قاسم انصاري، چاپ چهارم کتابخانه طهوري، تهران، 1375 .
منبع: مجله ادبيات و علوم انساني