سيماي اسكندر در آيينه هاي موج دار
چكيده:
در اين بخش ها تفاوت ها و شباهت هاي آثار ياد شده درباره اسكندر نيز بررسي مي شود. گفتني است، در آغاز هر بخش براي آگاهي بيشتر به كوتاهي مطالب تاريخي نيز درباره هر موضوع ارائه خواهد شد و در پايان دلايل توجه فراوان به اسكندر در زبان و ادبيات فارسي بررسي مي شود.
واژه هاي كليدي
1. درآمد
در ايران سيماي اسكندر از دوران باستان تاكنون با دگرگوني هاي فراواني همراه بوده است. و اين دگرگوني را مي توان با مطالعه داستان هاي گوناگون پديد آمده درباره او، در ادبيات فارسي مشاهده كرد و جاي شگفتي است كه براي هيچ شخصيت اسطوره اي و تاريخي تاكنون به اندازه اسكندر اثر مستقل به زبان فارسي تأليف نشده است؛ افزون بر بسياري از متون تاريخي كه به گونه اي مفصل به زندگي و شخصيت اسكندر پرداخته اند، در هشت اثر به صورت نظم يا نثر به داستان زندگي اسكندر پرداخته شده است، از اين تعداد سه اثر نگاشته شده و پنج اثر در قالب شعر سروده شده است:
الف- آثار منثور
2- داستان اسكندر در داراب نامه طرسوسي؛ تاريخ تأليف به احتمال فراوان اواخر قرن ششم يا هفتم (طرسوسي، 1356 ، مقدمه مصحح: 23).
3- اسكندرنامه، منوچهر حكيم، تاريخ تأليف احتمالاً قرن دوازدهم (محجوب، 1338 : 738).
ب- آثار منظوم
2- اسكندرنامه نظامي؛
3- آيينه اسكندرنامه نظامي؛
4- خردنامه اسكندري جامي؛
5- قصه ذوالقرنين بدرالدين عبدالسلام ابراهيم حسيني كشميري متخلص به بدري.
ناگفته پيداست كه موضوع همه داستان هاي ياد شده لشكر كشي ها، كشورگشايي ها و سفرهاي اسكندر است؛ اما پرسش بنيادي و شايسته درنگ اين است كه تصوير سيما و شخصيت اسكندر در آثار ياد شده چگونه است؟ در آثار منظوم و منثور چه شباهت و تفاوتي در سيماي اسكندر ديده مي شود؟ آيا زمان پيدايش آثار در چگونگي تصوير اسكندر تأثير نداشته است؟
پس از بررسي و تحليل پرسش هاي ياد شده به اين پرسش خواهيم پرداخت كه دليل اين همه توجه به يك شخصيت ويژه در زبان و ادبيات فارسي و خلق آثار گوناگون درباره او چه بوده است؟
از ميان آثار پيش گفته، «قصه ذوالقرنين» هنوز در ايران به چاپ نرسيده، از همين رو در اين پژوهش امكان بررسي چهره اسكندر در اين اثر فراهم نشد.
2. پژوهش هاي صورت گرفته
همچنين حسين رزمجو در مقاله اي زيرعنوان «اسكندر و اسكندرنامه ها » تنها به بررسي چهره اسكندر در شاهنامه و اسكندر نامه نظامي پرداخته و بر خلاف انتظاري كه از عنوان مقاله بر مي آيد، جز معرفي چند سطري آثاري كه به پيروي از اسكندرنامه نظامي سروده شده، سخن ديگري نگفته است و مطلب تازه اي نيز در اين مقاله ديده نمي شود (رزمجو، 1380 : 265 - 280).
«اسكندر - ايران - نظامي» عنوان مقاله اي است كه محمد حسين كرمي درباره سيما و شخصيت اسكندر در اسكندرنامه و شاهنامه نوشته و دلايلي را براي علت انتخاب اسكندر از سوي نظامي برشمرده است. در اين مقاله بيشتر بر چهره مثبت اسكندر تأكيد شده است (كرمي، 1383: 131- 172). مقاله هاي ديگري نيز در مجله هاي عمومي در اين باره نوشته شده كه به دليل نداشتن سخن تازه از ذكر آن ها در مي گذريم. با بررسي اين پژوهش ها روشن شد با توجه به متن هاي منظوم (شاهنامه و اسكندرنامه نظامي) پيش روي پژوهشگران، بيشتر به جنبه مثبت اسكندر در ادب فارسي پرداخته شده و جنبه هاي منفي او در آثار منثور بيشتر ديده مي شود، بررسي نشده است و اهميت پژوهش حاضر در اين است كه به بررسي جنبه هاي ديگري از سيماي اسكندر در ادب فارسي، بويژه چهره تيره و منفي او مي پردازد.
3. شيوه پژوهش
در اين بخش ها تفاوت ها و شباهت هاي آثار ياد شده اسكندر نيز بررسي مي شود. گفتني است در آغاز هر بخش براي آگاهي بيشتر به كوتاهي مطالب تاريخي نيز درباره هر موضوع ارائه خواهد شد و در پايان دلايل توجه فراوان به اسكندر بررسي مي شود.
4. سيماي اسكندر در اسكندرنامه ها
4- 1. نام، نسب و نژاد
درباره نام و نسب و چگونگي بزرگ شدن اسكندر در آثار تاريخي و ادبي ايران مطالب مختلف و پريشاني ديده مي شود.
در اوستا، كتاب مقدس زرتشتيان نامي از اسكندر برده نشده است؛ اما در كتب پهلوي مانند ارداويرافنامه، دينكرد، بندهشن، كارنامه اردشير بابكان، شهرستان هاي ايران از اسكندر با القابي مانند هروماك - اهرموك- ارومي نام برده شده و به طور كلّي « در سنت كيش زرتشت به اسكندر لقب گجسته (ملعون) را دادند؛ يعني لقبي كه اسكندر در داشتن آن با انگره مينو شريك است»(بويس، 1375 :2/ 418). همين امر نشان مي دهد، در اين آثار اسكندر رومي دانسته شده و در آنها درباره پدر و مادر اسكندر سخني به ميان نيامده است.
مجدالدين كيواني با جمع بندي منابع كهن فارسي و عربي درباره اسكندر مي نويسد: «از قراين چنين بر مي آيد كه گزارش هاي مندرج در اين منابع يا رواياتي است كه به دست ايرانيان زردتشي نوشته شده و از طريق آثاري چون دينكرد، بندهشن و ارداويرافنامه به ما رسيده يا برگرفته از منابع غيرپهلوي مانند سرياني و يوناني است. در منابع گروه اول اسكندر همه جا مردي ستمكاره، ويرانگر و اهريمني وصف شده است... در اين قبيل منابع از شاه مقدوني با عنوان گجستك الكسندر هروميك (اسكندر ملعون رومي) و هم طراز جباراني چون ضحاك بيدادگر و افراسياب بدانديش نهاده شده است... سرچشمه گروه دوم داستان ها و گزارش هاي راست و دروغي است كه نخستين بار چند سده پس از روزگار اسكندر، بيرون از سرزمين يونان، به يوناني نوشته شد و بعدها به زبان هاي مختلف، از جمله پهلوي، سرياني و عربي ترجمه شد و در هر يك از برگردان ها مبالغي غيرواقع بدان افزوده شد» (كيواني ، 402 : 1384- 403).
در قصص ثبت شده در آثار كهن آثار تاريخي پس از اسلام مانند مجمل التواريخ و القصص تاريخ طبري، تاريخ يعقوبي، تاريخ ثعالبي و تاريخ گرديزي و... اسكندر در پي ازدواج داراب بن هماي و دختر فيلقوس به دنيا مي آيد؛ اما دختر فيلقوس اندكي پس از ازدواج به دليل بوي بد دهانش به روم بازگردانده مي شود و فيلقوس اسكندر را پسر خود اعلام مي كند. نويسنده تاريخ حبيب السير به اختلاف ديدگاه ها در اين باره اين گونه اشاره مي كند: « در نسب اسكندر در ميان ارباب خبر خلاف است و قول مشهور در اين باب آن است وقتي كه روقيا، بنت فيلقوس از داراب بن بهمن حامله بود، عجوزه اي بوي دهن آن مستوره را به گياهي كه سندر نام داشت، معالجه نمود؛ اما حضرت مخدومي در روضه الصفا بدين كلك بلاغت انتما گردانيده اند كه جمعي كه ذوالقرنين را ولد داراي اكبر گفته اند بدين معني قايل اند كه او روشنك دختر داراي اصغر را به حباله نكاح در آورد و حال آن محال مي نمايد، پادشاه خداترس دين دار پرهيزكار به ازدواج برادرزاده خويش اقدام نمايد و اعتقاد قاضي بيضاوي و زمره اي ديگر از مورخين چنان است كه اسكندر پسر صلبي فيلقوس است و فيلقوس از نسل عيص بن اسحق بود و جمعي گفته اند كه فيلقوس دختر خود را به جهت قطع ماده نزاع به بازر پادشاه اسكندريه داد...»(خواندمير، 1362 : 1/ 209).
وجود چنين ديدگاه هايي در ميان تاريخ نويسان، نشان دهنده سردرگمي و ابهام هاي فراوان درباره نسب اسكندر است و همين تناقض ها در آثار ادبي مورد بررسي در پژوهش حاضر نيز ديده مي شود.
فردوسي در شاهنامه با بسياري از تاريخ نويسان هم باور است و اسكندر را فرزند داراب مي داند؛ اما نظامي با نقل چند روايت در پيوند با نژاد اسكندر به نتيجه زير مي رسد:
درست آن شد از گفته هر ديار
كه از فيلقوس آمد آن شهريار
(نظامي، 1380 :2/ 68)
شايد بتوان گفت، نزديكي محل زندگي نظامي به روميان و مسيحيان كه تاريخ نگاري دقيق تري نسبت به ايرانيان باستان داشته اند، باعث شده نظامي درباره نام و نسب اسكندر روايت هاي مستندتري پيش چشم داشته باشد.
امير خسرو دهلوي در آيينه اسكندري درباره چگونگي به دنيا آمدن اسكندر و نژاد او و حتي لشكركشي اش به ايران و كشته شدن داراب سخني نمي گويد؛ اما با توجه به مطالب ديگر اين كتاب مي توان دريافت كه اميرخسرو، اسكندر را رومي مي داند.
و جامي درخردنامه بر اين باور است كه خداوند هنگام پيري فيلقوس، اسكندر را به او داده:
شناساي تاريخ هاي كهن
چنين رانده است از سكندر سخن
كه مشّاطه دولت فيلقوس
چون آراست روي زمين چون عروس
ز دمسازي اين عروسش به بر
خدا داد پيرانه سر يك پسر
ز بخشنده نامان چرخ كبود
پي نامش اسكندر آمد فرود
(جامي، 1378 :2/ 437)
در آثار منثور آشفتگي بيشتري نسبت به آثار منظوم در اين باره ديده مي شود. در اسكندرنامه به روايت كاليستنس و داستان اسكندر در داراب نامه و اسكندرنامه ي منوچهر حكيم، اسكندر فرزند داراب دانسته شده، اما در چگونگي به دنيا آمدن او تفاوت هاي فراواني ديده مي شود.
در اسكندرنامه به روايت كاليستنس داراب، ناهيد، دختر فيلقوس را پس از مدت بسيار كوتاهي نزد پدر باز مي گرداند و فيلقوس پس از آگاهي از حاملگي ناهيد، اين موضوع را پنهان مي دارد و فرزند ناهيد را پسر خود معرفي مي كند و به دليل نداشتن پسر، پادشاهي را به او وا مي گذارد، مادر اسكندر تا پايان زندگي پسرش زنده است و با نامه هاي پي در پي خود او را پند و اندرز مي دهد، اما در داستان اسكندر در داراب نامه، ناهيد مادر اسكندر، حاملگي و به دنيا آمدن فرزند خود را از پدر خود، فيلقوس، پنهان مي دارد و نوزادش را در كوهي نزديك صومعه ارسطاطاليس رها مي كند و گوسفندي با الهام از خدا به اين نوزاد شير مي دهد. پيرزني با تعقيب اين گوسفند اسكندر را مي بيند و او را به خانه مي برد و بزرگش مي كند. در چهار سالگي او را نزد ارسطاطاليس مي برد. اين مرد حكيم، شش سال دانش هاي گوناگون را به اسكندر مي آموزد. هم چنين در اين داستان ناهيد پس از به دنيا آوردن فرزند، با فيروزشاه پادشاه قنواط، شهري نزديك مصر، ازدواج مي كند.
سرانجام ناهيد پس از سال ها، كودك خردسال خود را در قصر پادشاه قنواط مي بيند. آن نوزاد اكنون نوجواني نيك چهره و مفسّر خواب شده است. مادر و پسر پنهاني نزد فيلقوس مي روند. فيلقوس با وجود داشتن سه پسر پادشاهي را به اسكندر وامي گذارد پسران فيلقوس به دليل رفتار پدرشان بر او و اسكندر مي شورند و پدر خود و خواهرشان، ناهيد را مي كشند؛ اما سرانجام اسكندر با زيركي و بهره گيري از اختلاف ميان پسران فيلقوس به پادشاهي مي رسد.
نسب و نژاد اسكندر در اسكندرنامه منوچهر حكيم ؛ بويژه چگونگي تولد فيلقوز بسيار شگفت انگيز است و فضاي سورئاليستي دارد؛ حكيمي مصري، به قبرستاني مي رود و كله اي را مي بيند كه بر آن نوشته شده : « صاحب كله ي پوسيده چهل خون مسلمان را به ناحق ريخته و چهار خون ناحق ديگر خواهد ريخت و صد و شصت سال ديگر در عالم، پادشاهي خواهد كرد... فيلسوف آن كله را به خانه آورد و در هاون نموده و نرم كرد و در شيشه كرد. در سقف آن غار (محل عبادت و زندگي او ) آويخته...» (منوچهر حكيم، 1327 :2). اين فيلسوف دختري دارد. دختر يك روز دل درد مي گيرد و به گمان اين كه در شيشه ياد شده داروست، مقداري از پودر را مي خورد. و در نتيجه خوردن پودر و بدون ازدواج، آبستن مي شود و پسري به دنيا مي آورد كه قوزي در پشت دارد؛ از همين رو او را فيلقوز مي نامند. فيلقوز سرآمد دانش هاي گوناگون مي شود. پس از مرگ حكيم با مادر خود به شهر مصر كه به آن مكان نزديك است، مي رود و كم كم وزير پادشاه مي شود. از مصر با قيصر روم وارد جنگ مي شود. قيصر را شكست مي دهد و خود بر جاي او مي نشيند. بقيه ماجرا همانند ديگر داستان هاست.
درباره نسب و نژاد اسكندر ميان اسكندرنامه هاي منظوم و منثور تفاوت هاي زير ديده مي شود.
الف- در چهار اثر منظوم تنها فردوسي به ايراني بودن پدر اسكندر اشاره كرده و در آثار ديگر او را رومي مي دانند؛ اما در همه آثار منثور پدر اسكندر ايراني است. در اين باره شايد بتوان گفت با توجه به امانتداري فردوسي در به نظم كشيدن روايات، او در روايتي كه در زمان خود از آن استفاده كرده، دخل و تصرفي نكرده و همان را به نظم كشيده است، البته نبايد از اين مطلب چشم پوشيد كه فردوسي مانند بسياري از مردم ايران به گونه اي ناخودآگاه، هم چنين به دليل احساسات ملي گرايانه و متأثر از نهضت شعوبيه ترجيح مي داده كه اسكندر ايراني بوده باشد و با وجود برخي اخبار درباره بدرفتاري اسكندر، به روايتي اشاره كرده كه اسكندر را ايراني مي داند و شاعران ديگر قدري بي تعصب تر به اين موضوع نگريسته اند و با در اختيار داشتن روايات ديگر و كنار هم گذاشتن شواهد و قرائن بيشتر در اين باره، اسكندر را رومي دانسته اند.
در اسكندرنامه هاي منثور كه به احتمال فراوان روايت هاي شفاهي در ميان مردم بوده است، راويان به دليل مخاطبان عام تر خود و براي جلب مخاطبان بيشتر و ترغيب آن ها به شنيدن، بدون در نظر گرفتن واقعيات تاريخي اسكندر را ايراني دانسته اند. گفتني است دانش راويان آثار منثور نيز، هم پايه افرادي مانند نظامي، جامي و امير خسرو نبوده است. از همين رو چندان در پي صحت و سقم مطالب مربوط به زندگي اسكندر برنيامده اند.
ب ) در آثار منظوم تناقضي در كل كتاب درباره نژاد اسكندر ديده نمي شود، به ديگر سخن، اگر اسكندر رومي معرفي شود، جاي ديگر ايراني به شمار نمي آيد، اما در آثار منثور هر چند در آغاز همه داستان ها، اسكندر فرزند داراب است، اما در روند داستان بارها و بارها اسكندر «رومي زاده» خطاب مي شود. گفتني است در جاهايي كه رومي زاده به كار رفته است، بافت كلام چندان مثبت نيست، براي نمونه در اسكندرنامه منوچهر حكيم در يك حادثه اسكندر مشكلي پيدا مي كند و با مهرباني به نسيم عيار سخن مي گويد. نسيم به او مي گويد: «اي رومي زاده حالا باباجان مي گويي آن وقت كه پول ها را از من مي گرفتي باباجان نبودم...»(منوچهر حكيم، 1327: 415) و يا در جايي ديگر « چون چشم اسكندر بر نسيم افتاد گفت: اي رومي زاده مرا درياب »(همان، 302).
اين اصطلاح در داستان اسكندر در داراب نامه طرسوسي با صفت « بي پدر» نيز همراه مي شود؛ هنگامي كه اسكندر به ايران حمله مي كند و دارا، پدر بوران دخت كشته مي شود. بوران دخت لشكري فراهم مي آورد و آماده رويارويي با سپاه اسكندر مي شود، اسكندر از او مي خواهد تسليم شود. بوران دخت در پاسخ مي گويد: « اكنون تو رومي زاده بي پدر آمده اي و ما را مي فريبي. برو ابلهي مكن... »(طرسوسي، 1356: 1/ 468). در جايي ديگر بوران دخت پس از شنيدن تقاضاي اسكندر براي ازدواج، او را رومي زاده بي پدر و نبيره فيلقوس مي داند (همان، ج 1/ 468).
به اين تناقض مي توان از دو سو نگريست؛ يكي بي توجهي و شايد دانش كم راويان روايت ها بوده است كه به شيوه نقالي براي مردم روايت مي شده و به چنين تناقض هايي توجه چنداني نمي كرده اند و ديگري بيان لايه ديگري از ناخودآگاه تاريخي ايرانيان و تنفر آن ها از اسكندر به دليل رفتارهاي وحشيانه او نسبت به ايران است كه در قالب چنين واژه هايي خود را نشان مي دهد.
ج) تفاوت ديگري كه ميان دو اثر منثور (داستان اسكندر در داراب نامه و اسكندرنامه منوچهر حكيم) با آثار منظوم ديده مي شود، اين است كه در اين دو داستان، پدر يا مادر اسكندر به گونه اي بخشي از زندگي خود را در مصر يا نزديك آن گذرانيده اند؛ در اسكندرنامه منوچهر حكيم فيلقوز، پدربزرگ اسكندر مصري است و از مصر به روم لشكر مي كشد و پادشاه مصر مي شود و در داستان اسكندر در داراب نامه، مادر اسكندر پس از ازدواج با داراب و باردار شدن از او، دور از چشم پدر و پنهاني فرزند خود را به دنيا مي آورد و پس از اين با پادشاه قنواط- شهري نزديك مصر - ازدواج مي كند.
براي روشن تر شدن علت آميختگي نژاد مصري - ايراني - رومي اسكندر نخست بايد به روايتي نگريست كه خواندمير، صاحب حبيب السير آورده است. اين نويسنده چند روايت درباره نژاد اسكندر ذكر مي كند، در يكي از روايت ها گفته شده : « و جمعي گفته اند كه فيلقوس دختر خود را به جهت قطع ماده نزاع به بازر، پادشاه اسكندريه داد و به سببي از اسباب ملك اسكندريه، مخدره قيصر را در حالي كه به اسكندر حامله بود به خانه پدر گسيل نمود و ملكه در راه وضع حمل كرد. از غايت دلتنگي در صحرا پسر را تنها گذاشت و ميشي از رمه كه در آن بيابان مي چريد، ملهم شده هر لحظه به سر پسر مي رسيد و او را از شير سير مي گردانيد و عجوزه اي آمد شد گوسفند را ديده، از عقبش بشتافت...»(خواندمير، 1362 :1/ 209). مجدالدين كيواني درباره علت نسب مصري اسكندر مي گويد: «خوش رفتاري اسكندر با كاهنان مصري و اداي احترام نسبت به پرستش گاه هايشان موجب شد كه آنان وي را پسر خداي آمون بخوانند و متعاقب آن گروهي از مصريان به فكر جعل نژادي مصري براي وي بيفتند. طبق نسب نامه اي كه مصريان براي اسكندر ساخته اند، وقتي نكتانيبو، پادشاه مصر، به دنبال لشكركشي اردشير سوم هخامنشي به مصر از تخت و تاج محروم شد، به اميد گرفتن كمك پيش فيليپ، شاه مقدوني رفت. در آن جا در لباس يك منجم و به ياري جادو دل المپياس را ربود و با وي ارتباط يافت و اسكندر ثمره اين پيوند نامشروع بود» (كيواني، 1377 :351).
در روايت داستان اسكندر در داراب نامه طرسوسي، تنها بخش آغازين داستان عوض شده و به جاي بازر، پادشاه اسكندريه، داراب آمده است و بقيه ماجرا درست مانند مطالبي است كه مؤلف حبيب السير از ديدگاه برخي مورخان نقل كرده است و روايت منوچهر حكيم در اسكندرنامه، روايتي شگفت انگيز از پدر اسكندر، فيلقوز است - البته در اين داستان پدربزرگ اوست؛ چون بخش ايراني شدن اسكندر به روايت افزوده شده - گويي فيلقوز مصري است.
درباره اين آميختگي بايد به چگونگي پديد آمدن افسانه اسكندر نگريست؛ پس از آن كه كاليستنس مورخ، خواهرزاده و شاگرد ارسطو به فرمان اسكندر زنداني شد و اندكي بعد درگذشت، دو نفر از دستياران اسكندر به نگارش زندگي اين فاتح، دست زدند. نخستين آنان اريستوبولس بود كه در سرتاسر آسيا و پنجاب اسكندر را همراهي كرد و پس از وفات اسكندر تاريخ زندگيش را در مقدونيه نگاشت. هم زمان با او بطلميوس، فرماندار نظامي مصر و بنيان گذار دولت بطالسه در شمال آفريقا به ضبط و انتشار خاطرات عهد اسكندر دست زد. او در پي آن بود كه افتخار و بركت نام اسكندر را تنها براي قلمرو خود نگه دارد. از همين رو، جنازه شاه را با احترام فراوان به اسكندريه مصر برد و در آن جا كيشي به نام اسكندرپرستي پديدار ساخت (ويلكن، 1376 :328). پس از اين آثار، انتشار كتاب اخبار اسكندر در مصر، بيش از پيش شخصيت تاريخي اين پادشاه را به افسانه نزديك كرد و زمينه را براي چندگانگي و ابهام در زندگي و شخصيت او فراهم آورد، « كتاب اخبار اسكندر از افسانه هاي يوناني و مطالب آن مأخوذ از سپاهيان اسكندر است كه در بازگشت به يونان، اخبار او را در آن سرزمين منتشر ساخته و مايه ظهور داستان ها و قصصي در باب او شده بودند و از مجموع آن ها داستاني پديد آمد كه نويسنده اي در حدود قرن سوم ميلادي در مصر آن را گرد آورده، به يوناني نگاشت و به يكي از مورخان معاصر اسكندر موسوم به كاليستنس نسبت داد. اين كتاب علي الظاهر به پهلوي ترجمه شد و سپس گويا مطالب آن به وسيله سريانيان با بعضي اضافات به ادبيات عربي راه جست و با روايت منسوب به ذوالقرنين آميخته شد و از تازيان به همه مسلمانان و از آن جمله به ايرانيان رسيد.... (صفا، 1369 : 90).
از آنجا كه نخستين كسي كه افسانه اش به زبان يوناني درباره اسكندر رايج شده، مصري بوده، چه بسا بتوان گفت، روايت يا روايت هاي مطرح درباره اسكندر با رنگ و بويي مصري به نگارش درآمده بودند و راويان ايراني، به شيوه اي دلخواه و براي پسند مخاطبان خود وهم چنين با توجه به زمينه هاي تاريخي يكي از حوادث دوران داريوش اول (1)، به جاي پادشاه مصر و ازدواج او با دختر فيلقوس، نام داراب را ذكر كنند و از اين رو نوعي آميختگي پديد آمده است.
پرسش ديگري كه در اين باره مطرح مي شود اين است كه چرا مصريان و ايرانيان و يا حتي ديگر اقوام دست به چنين نسب سازي هايي براي اسكندر زدند؟
بر پايه متون تاريخي، المپياس مادر اسكندر بر اين باور بود كه فرزندش، پسر ژوپيتر است كه به صورت ماري در بستر او آمد و نتيجه اين آمدن تولد او بوده است (پيرنيا، 1344: 1213 ). دليل المپياس براي چنين ادعايي اين بود كه او نسب خود را به خاندان سلطنتي اپير مي رساند كه مبدأ اين خاندان نيز به اشيل، پهلوان نيمه خدا منسوب شده است. (پلوتارك، 1369 :395) افزون بر اين در زمان قتل فيليپ «درباره حلال زادگي اسكندر نيز شايعاتي وجود داشت»(رابينسون، 1370: 360).
بديهي است وجود چنين شايعاتي درباره اسكندر و مادر او در ميان روميان آن هم در زمان حيات اسكندر، زمينه مناسبي براي ديگر اقوام فراهم مي ساخت تا به گونه اي نژاد او را با خود پيوند دهند تا بتوانند با اين شيوه، اندكي از حقارت خود را پس از شكست بكاهند و تحمل شكست تلخ و تاريخي را بيشتر داشته باشند.
4- 2. خلق و خو و شخصيت
در شرايط حاصل از نابخردي هاي داريوش سوم در بهره وري از مجموعه نيروهايي كه در اختيارش بود، اسكندر در جنگ هاي گوناگون پيروز شد و ناگهان خود را در جلو دروازه هاي تخت جمشيد ديد، « شهري بي دفاع كه بي مقاومت مسلحانه، با اطمينان به عفو تسليم شده است... اما شهر و مردم آن قصابي و سلاخي مي شوند» (بويس، 1375 : 3/ 418) و «مردان همه بي رحمانه كشته شدند و زنان به كنيزي برده شدند...« ( اومستد، 1357: 722) اسكندر پا را از اين فراتر گذاشته و « در نامه هايش مي باليد كه چگونه فرمان كشتار عام اسيران پارسي را داده بود.»(همان، 723). او چنين برداشت كرده بود كه «آتش زدن كاخ جمشيد يك اعلاميه سياسي براي آسيا مي باشد» (ويلكن، 1376: 397).
اين واقعيت هاي تلخ تاريخي باعث شد كه سيماي اسكندر در متون پهلوي مانند ارداويرافنامه، دينكرت، بندهشن، كارنامه اردشير بابكان و شهرستان هاي ايران منفي باشد و « او را يك عنصر بيگانه و بر هم زننده دين و آيين و پريشان كننده كتب ديني دانسته و از وي سخت مذمت نموده و نامش را به بدي و زشتي ياد كرده اند، به طوري كه غالباً هر جا اسمي از وي برده شده صفت گجسته (ملعون) با نامش همراه است» (صفوي، 1364 : 25).
اين پيشينه باعث شده كه در شاهنامه فردوسي به جز در داستان مستقل اسكندر در چند جا فردوسي نيز هماهنگي با تصوير ياد شده در كتاب هاي پهلوي تصويري منفي از اين پادشاه ارائه كند. يك جا هنگامي كه اردشير از اردوان مي گريزد و به پارس مي رود، با جمع شدن مردم بر گرد او اردشير به مردم مي گويد:
كسي نيست زين نامدار انجمن
ز فرزانه و مردم راي زن
كه نشنيد اسكندر بدگمان
چه كرد از فرومايگي در جهان
نياكان ما را يكايك بكشت
به بيداد آورد گيتي به مشت
(فردوسي، 1374 :6/ 130)
هم چنين جايي ديگر بهرام گور در يكي از مجالس خود نام برخي از پادشاهان گذشته را ياد مي كند و اردشير را بزرگ ترين پادشاه مي خواند درباره اسكندر مي گويد:
بدانگه كه اسكندر آمد ز روم
به ايران و ويران شد اين مرز و بوم
چو داراي شمشيرزن را بكشت
خور و خواب ايرانيان شد درشت
(همان، 7/ 371)
اين تصوير كه البته در شاهنامه پررنگ و برجسته نيست، در كتاب تصويري ديگر از اسكندر است كه در داستان مستقل و مفصل اسكندر ديده مي شود. در اين داستان از شاهنامه، اسكندر شخصيتي پاك و مثبت دارد. او فرزند داراب است و پس از كشته شدن او رفتاري مناسب با جنازه دارا و خانواده اش دارد، به گونه اي كه همسر دارا و مادر روشنك در نامه اي به اسكندر، آرزوي نيكويي برايش دارد.
تو را خواهم اندر جهان نيكويي
بزرگي و پيروزي و خسروي
(همان، 7/ 9)
او حتي به مكه مي رود و نژاد اسماعيل را بر مي كشد و مسئوليت خانه خدا را به آنها وا مي گذارد (همان، 43).
به طور كلي در شاهنامه، اسكندر فردي دورانديش، صلح جو، پيامبرگونه و دوستدار عدالت و مهرورز توصيف شده و به جنايات و آدم كشي هاي او اشاره اي نشده است.
شايد اين پرسش پيش آمد كه فردوسي با وجود تصويرهاي بد و نامطلوبي كه از اسكندر در جاهاي ديگر از شاهنامه ارائه كرده، چرا در داستان مفصل اسكندر چهره اي مطلوب و مثبت را به تصوير كشيده است؟
چنين مي نمايد همان گونه كه براون و نولدكه (2) گفته اند فردوسي، داستان اسكندر را از منابع عربي گرفته باشد، از همين رو سيماي اسكندر در اين داستان هماهنگ با چهره مطلوب و پيامبر گونه اي است كه از سوي تاريخ نويساني مانند طبري، يعقوبي، مسعودي، بلعمي و... ارائه شده است.
در اين باره از دو جنبه متفاوت مي توان دو احتمال را مطرح كرد؛ يكي از نظر محدود بودن منابع در زمان فردوسي و ديگري شرايط اجتماعي - سياسي عصر فردوسي.
درباره احتمال نخست، مي توان گفت بررسي متون كهن موجود درباره اسكندر نشان مي دهد، فردوسي در زمان خود جز متني كه آن را به نظم كشيده، در اختيار نداشته است و با بي ميلي و بي رغبتي به اين كار دست زده است، چون در هيچ جاي داستان مانند نظامي، خود سخني در مدح و ستايش اسكندر نمي گويد. درباره احتمال دوم نيز بايد گفت، فردوسي با توجه به فضاي حاكم بر جامعه و طرح مباحثي چون شيعه بودن او و مطرح شدن اسكندر در حد يك پيامبر در آثار عربي اسلامي، نگران بوده، اگر اسكندر را به گونه اي متفاوت با شرايط حاكم بر دربار تصوير كند، بدخواهان او فرصت را غنيمت شمرده و اتهاماتي ديگر بر او وارد سازند.
تصوير مثبت؛ اما بسيار كم رنگ اسكندر در شاهنامه و در آميخته شدن چهره او با ذوالقرنين در قرآن از سوي تاريخ نگاراني مانند طبري، مسعودي، بلعمي و... زمينه مناسبي در افكار عمومي مردم ايران فراهم آورد تا شاعري مانند نظامي براي گزينش چهره اي مطلوب و پادشاهي آرماني بر آن شود تا داستان اسكندر را به نظم كشد و ويژگي هاي كاملاً پسنديده و آرماني پادشاه دلخواه خود را در وجود فردي بريزد كه افزون بر پادشاهي، پيامبر نيز هست. از ديدگاه نظامي اسكندر موحد است و همه پيروزي هاي خود را از خدا مي داند و در همه حال شكرگزار خداست. امكانات لازم را براي فراگيري دانش هاي گوناگون فراهم مي آورد و به دانشوران اهميت مي دهد و با ساختن عبادتگاهي نهاني مي كوشد از آفات قدرتمندي و جاه طلبي پرهيز نمايد (كرمي، 1383 : 150- 151).
او هم چنين از عيّاشي و مي خوارگي به دور است و عدالت ورز و اهل مشورت با دانشمندان است و از طمع ورزي به مال مردم مي پرهيزد و به پيمان هاي خود سخت وفادار است.
نظامي دو سفر براي اسكندر در نظر مي گيرد؛ سفر نخست او هنگام پادشاهي است و سفر دومش پس از برگزيده شدن به پيامبري است.
امير خسرو دهلوي که به پيروي از نظامي داستان اسکندر را به نظم کشيده، ديدگاه هاي مطرح درباره پيامبري اسکندر را نمي پذيرد و آن را مردود مي شمارد:
سکندر که فرّخ جهان شاه بود
به فرخندگي خاص درگاه بود
گروهي زدند از ولايت درش
گروهي نبشتند پيغمبرش
به تحقيق چون کرده شد بازجست
درستي شدش بر ولايت درست
(امير خسرو، 1997: 27- 28)
اين شاعر هيچ گاه در سروده خود ويژگي هاي پيامبران را براي اسکندر به کار نبرده و با توجه به همين ديدگاه، اميرخسرو موحد است و کوشش فراواني براي از ميان بردن زرتشتيان دارد ( همان، 174- 175).
چنين مي نمايد اميرخسرو بيشتر در پي اين بوده که انديشه ها و مسائل مورد نظر خود را به خواننده ارائه کند و کمتر به جنبه هاي گوناگون زندگي و شخصيت اسکندر پرداخته است. با وجود اين گاهي مي توان از برخي ماجراها جنبه هاي از تصوير او را دريافت.
براي نمونه، اسکندر پس از شکست دادن خاقان چين با او رفتاري انساني دارد و غنائم جنگي را به خاقان باز مي گرداند. (همان ، 151- 153) و با افلاطون حکيم فروتنانه رفتار مي کند و به مردم کشورهاي مغلوب ستم روا نمي دارد و خداترس است و در شجاعت و دلاوري بي نظير است. گفتني است اين تصوير به اندازه تصويري که نظامي از اسکندر ارائه داده، آرماني نيست و اعتدال بيشتري در سيماي اسکندر در اين اثر ديده مي شود.
در «خردنامه اسکندري » جامي از اميرخسرو کمتر به کنش ها و حوادث زندگي اسکندر و شخصيت او پرداخته است و اگر خردنامه هاي گوناگون حکيمان و حکايت هاي مختلف اين منظومه را حذف کنيم، ابيات فراواني از منظومه باقي نمي ماند، در اين اثر بيش از هر چيز بر حکمت اندوزي و خردورزي اسکندر تأکيد شده است، چون او از حکيمان برجسته زمان خود مي خواهد برايش خردنامه اي تدوين کنند تا خود و ديگران از آن ها بهره گيرند. به طور کلي تصوير اسکندر در اين داستان تصوير حکيمي دانش دوست و مهرورز است تا پادشاهي کشورگشا و عادل. اعلاخان افصح زاد بر اين باور است که در خردنامه اسکندري، جامي سيماي شاه ايده آل را نسبت به گذشتگان مکمل تر و مسلم تر به تصوير کشيده است (افصح زاده، 1378 :215).
در اسکندرنامه منثور به روايت کاليستنس، اسکندر پس از رسيدن به قدرت، هدف از لشکرکشي خود و گشتن به دور جهان را اين گونه به زبان مي آورد: «مرا آرزوي آن است که هر جا برسم رسم هاي نيک بنهم و ملوک را به راستي بنشانم و با رعيت و زيردستان رفق نمودن تحريم کنم... و از جور و قهر خود رعيت و زيردستان را ايمن دارم که بهترين سيرتي و طريفتي پادشاهان را آن است که رعيت را از عدل و انصاف خود همگنان را بهره مند گردانند.» (اسکندرنامه، 1343 : 7)
اين سخنان زيبا و انساني که با تصوير اسکندر در اسکندرنامه هاي منظوم هماهنگ است، در همين اثر در عمل به چپاولگري و غارت مال و جان و ناموس بسياري از مردم کشورهايي مانند کشمير، هند، چين، شهر ترکان، يمن و ولايت دوال پاپان بدل مي شود. براي نمونه در ولايت دوال پايان اسکندر همه مردان را از دم تيغ مي گذراند و به لشکريانش اجازه مي دهد به زنان دوال پا که توان راه رفتن ندارند، تجاوز کنند. (همان، 97) و در کشمير «هفت روز شهر را غارت کرد» (همان، 44) و در «يمن اسکندر شهر را غارت فرمود و در سراي منذر (پادشاه يمن) رفت، زن بگريخت، سپس شاه اسکندر منذر را شکنجه فرمود کردن....» (همان، 127) هم چنين در شهر کشمير «اسکندر فرمود: چنان که چندين هزار دختر را مهر دختري برگرفتند و چندان نعمت و برده از کشمير بيرون آوردند که اندر حد و عد نگنجد» (همان، 44).
و در شهر ترکان «اسکندر چهار ماه در آنجا بنشست و چندان زنان و دختران را برده کردند که اسکندر و لشکر از آن سير گشتند.» (همان، 249) و در ولايت ديوس، اسکندر «لشکرگاهي عظيم بزد و ديگربار طمع در مال و زنان آن ولايت کرد»(همان، 313) رفتار اسکندرگاه وحشيانه و غيرانساني است ؛ در يکي از ماجراها، او سر يکي از زنانش را به دليل خطاي ناکرده با وجود حاملگي مي برد و براي تمسخر پدر آن زن، سر و اندام او را در صندوقي مي گذارد و نزد پدرش مي فرستد. پدر بيچاره، با ديدن وضعيت دخترش در صندوق، حالتي جنون آميز پيدا مي کند( همان، 615).
مال دوستي اسکندر در اين داستان به حدي است که چشم طمع به مال و ثروت وزير و استاد خود، ارسطاطاليس مي دوزد و ارسطاطاليس حاضر مي شود، بخش بزرگي از ثروت خود را به او بدهد (همان، 275). اسکندر، پس از کشف خزاين پادشاهان، گنج را همراه با دو نفر به جايي مي برد و پنهان مي کند و پس از آن افراد همراه خود را مي کشد تا کسي جز خودش از جاي گنج آگاه نشود.
اسکندر در اين داستان در ميدان جنگ حضور چشمگيري ندارد و درباره شجاعت و دلاوري او مطلب چنداني ديده نمي شود.
به طور کلي بارزترين ويژگي هاي اسکندر در اين داستان شهوت بارگي، حرص به جهان گشايي، چپاولگري، زراندوزي و کوشش براي جاودانگي است. البته گاهي اوقات رفتارهاي پارساگونه و زاهد منشانه اي نيز دارد.
شخصيت اسکندر در داراب نامه نيز تناقض دارد؛ هر چند او ادعاي گسترش دين حق در جهان دارد و مي گويد براي درستي و پاکي لشکرکشي کرد؛ اما رفتارهايش اين گونه نيست، براي نمونه نسبت به دارا رفتاري رياکارانه دارد، او با وجود اين که ادعا مي کند با دارا برادر است، وقتي خبر زخمي شدن دارا به دست دو نفر از اميران ايراني را مي شنود، واکنشي اين گونه دارد، «اسکندر از شادي هم چو گل بشکفت و آهسته سخني با او (آورنده خبر) بگفت، تا زماني بر گذشت اسکندر خازن را فرمود فلان گوهر را بياور.. و اسکندر آن گوهر به او داد...(طرسوسي، 1356: 1/ 416). اين شادماني با رفتار اسکندر بر بالين داراي زخمي شده و در حال مرگ کاملاً مغاير است، «اسکندر خود را از اسب درانداخت و جامه بر خود چاک کرد و کلاه از سر بينداخت و پيش داراب بر خاک بنشست و سر داراب را بر کنار نهاد. چنان بگريست که اگر سنگ او را ديده بودي و مرغ و ماهي از آن حالت خبردار شدي بر گريه شاه اسکندر گريه آمدي» (همان، 462 - 463).
در اين داستان، اسکندر مانند اسکندر در اسکندرنامه هاي منظوم چندان پاس دانشمندان و حکيمان را ندارد. براي نمونه وقتي او از ارسطاطاليس، استاد خود، مي خواهد نزد داراب برود و او پاسخ منفي به اسکندر مي دهد، بي درنگ او را به زندان مي افکند و ارسطاطاليس به دليل اين بي حرمتي دعا مي کند، همه علومي که به اسکندر آموخته، از ياد او برود و چنين مي شود. اسکندر در اين روايت قدرت تصميم گيري ندارد و براي کوچک ترين کار، به ياري ديگران؛ به ويژه، دختر دلاور ايراني، بوران دخت نيازمند است.
بي رحمي و خونريز بودن اسکندر با توصيف مردان يکي از مناطق شمال آفريقا بيشتر روشن مي شود، در اين منطقه اسکندر کسي را نمي يابد تا درباره آن اطلاعات به دست آورد. پس از جستجوي فراوان مردي را مي يابد و او علت پراکنده شدن مردم را چنين توصيف مي کند: «چنين شنيديم که شما (اسکندر) به هر شهر برسيد، هر که را بيابيد بکشيد و توشه ايشان نيز ببريد و آتش به خانه هاي مردمان اندر زنيد» (همان، 2/ 467) و در جايي ديگر با مردمان يکي از مناطق بدوي که هيچ مزاحمتي برايش ندارد، اين گونه رفتار مي کند. «زنگيان مردم وحشي بودند و تير و کمان نديده بودند، چون تير در تن ايشان مي رفت، ايشان انگشت بر آن سوراخ مي نهادند تا خون بيرون نيايد و هر که را به شکم آمدي زماني بودي و بمردي » (همان، 2/ 561). پس از اين بيشه اي را که زنگيان در آن پناهنده شده اند، آتش مي زند و همه آن ها را زنده زنده در آتش مي سوزاند. (همان).
با وجود چنين رفتارهايي از سوي اسکندر، وقتي از او علت لشکرکشي هايش را مي پرسند، مي گويد: «از جهت آن آمده ام تا دين خداي آشکارا کنم تا همه گواهي دهيد که خدا يکي است...» (همان، 2/ 415). او هم چنين بارها در پيشگاه خدا گريه و زاري مي کند. به زيارت آدم مي رود. بت هاي خانه کعبه را مي شکند و پيشاپيش به رسالت محمد (ص) گواهي مي دهد و به دليل علاقه به پيامبران خدا شخصي از خاندان ابراهيم را به حکومت مکه مي گمارد.
در اين داستان قرار گرفتن بوران دخت، دختر داراب، در برابر اسکندر و شجاعت و دلاوري اين دختر و پيروزي هاي او بر اسکندر شخصيت اسکندر را ضعيف و ترسو و ناتوان نشان مي دهد. در يک حادثه وقتي بوران دخت، با زنگياني که در پي کشتن اسکندر و اطرافيانش هستند، مي جنگد و شکستشان مي دهد، «اسکندر و آن جمله خلقان بر وي آفرين کردند و گفتند اگر تو نبودي ما همه را هلاک کرده بودند....» (همان، 2/ 259).
شخصيت اسکندر در اين داستان مانند شخصيت او در اسکندرنامه به روايت کاليستنس متناقض است. او با وجود ادعا براي گسترش دين حق از پاسخ مستدلّ و قانع کننده در برابر پرسشگراني که از او دليل وحدانيت خدا را مي پرسند، ناتوان است. اما فرشتگان چون او را فرستاده خدا مي دانند، در بسياري از تنگناها ياريش مي دهند و بارها خداوند به گريه هايش پاسخ مثبت مي دهد و دعايش را اجابت مي کند. گاهي مردمان بي گناه را وحشيانه از ميان مي برد و گاه بي هيچ دليل قانع کننده اي برخي از مکان ها را آباد مي سازد. در نوجواني سرآمد دانش هاي گوناگون است، اما به يکبار به دليل بي احترامي و قدرناشناسي نسبت به استادش همه چيز را فراموش مي کند.
در اسکندرنامه منوچهر حکيم نيز تناقض هاي موجود در دو داستان منثور پيشين ديده مي شود؛ او در اين داستان پيامبر خداست و از اين فراتر مانند يک شيعه به امام علي (ع) باور دارد. نسيم گفت: «اي دلاور اسکندر پيغمبر خداست و خدمت او برهمه کس واجب است » (منوچهر حکيم، 1327 :26). او در اين داستان بيش از ديگر داستان ها، با خدا ارتباط دارد و همه کوشش، گسترش دين اسلام (عيسي) است. با مردم کشورهاي شکست خورده رفتاري مناسب دارد. براي حکيمان و دانشمندان مانند ارسطو، ارزش قايل است. براي باطل کردن سحر جادوگران لااله الا الله، محمد رسول الله، علي ولي الله مي گويد (همان، 334). اسکندر سنگ سفيدي در غار کعب از حضرت آدم گرفته که بر آن نوشته شده «لا اله الا الله، محمد رسول الله و علي ولي الله (همان، 341) و هنگام مسلمان کردن افراد مغلوب از آنان مي خواهد لا اله الا الله و عيسي روح الله ( همان، 331) بگويند و در آغاز نامه هايش نام ابراهيم، عيسي، محمد و پس از آن نام خود را مي آورد (همان، 341) و گاه نام ابن عم پيامبر، علي (ع) را نيز مي آورد. (همان 356) و در پايان نامه هايش مي نويسد: يا الله يا محمد يا علي (همان، 379) و در بيشتر مواقع هنگام قرار گرفتن در مشکل سجاده پهن مي کند و نماز مي خواند و پس از نماز مشکل به کمک يکي از پيامبران مانند خضر، الياس؛ بويژه ابراهيم حل مي شود و ديگر به کوشش و تلاش هيچ نيازي ندارد. (او بسان بسياري از پادشاهان صفوي به خرافه باور عميقي دارد). در کنار چنين ويژگي هايي، اسکندر مانند شاطرهاي دوران صفوي سخن مي گويد و از گفتن دشنام هاي بسيار رکيک ابايي ندارد (همان، 431، 414 و 425). او هم چنين بسيار پول دوست است. (همان، 503، 414، 415 و 184) و گاه به عهد و پيمان خود وفا نمي کند. (همان، 411- 413) و برخي مواقع آن قدر ضعيف و بي اعتقاد است که به دليل شکست به خودکشي دست مي زند، «وضو تجديد نمود و نماز کرده با خود گفت که ديگر اين زندگاني از براي من حرام است. پس از جاي برخاست و کمند آصف را از کمر گشود. بر شاخه درختي انداخت و سر ديگر را بر گلوي خود خفت نمود. چنان تاب داد که پايش از زمين کنده شده، بيهوش گرديد...» (همان، 320) البته در اين ماجرا نيز ابراهيم خليل به فريادش مي رسد و از مرگ مي رهاندش.
اسکندر در اين داستان هر جا دختري زيبا مي بيند، با او ازدواج مي کند، به گونه اي که با بيش از 50 دختر پادشاه پيمان زناشويي مي بندد و البته گاه حتي نسبت به زنان ديگر نيز رشک مي برد. (همان، 484) او هم چنين وقتي فرزندي نصيبش مي شود که يک پارچه گوشت است، همسر و فرزند خود را از بارگاهش دور مي کند. (همان، 88) و البته بعدها به دليل همين رفتار ناپسند از سوي خداوند بسختي مجازات مي شود.
در يک جمع بندي کلي از تصوير شخصيت اسکندر در اسکندرنامه هاي منظوم مي توان گفت، تصوير مثبتي که از او در آثار تاريخي و متأثر از روايات عربي شروع شده بود، در داستان اسکندر در شاهنامه ادامه يافت و در اسکندرنامه نظامي، آيينه اسکندري امير خسرو و خردنامه اسکندري جامي نيز به گونه اي تکرار شد؛ اما اين تصوير در اين آثار يکسان نيست. فردوسي با توجه به انديشه ها و باورهايش، متن داستاني که در اختيار داشته بدون برجسته کردن جنبه هاي گوناگون شخصيتي اسکندر و شايد بتوان گفت حتي با کم رنگ کردن اين جنبه ها، تصوير مثبت؛ اما کم رنگي از اسکندر ارائه کرده و نظامي اين تصوير را تا حد ممکن پرورانده است، چه از جنبه ديني و چه از جنبه سياسي و اجتماعي. (براي آگاهي بيشتر ر. ک : مجد الدين کيواني، 1377: ص 368 - 369).
اميرخسرو چه بسا به دليل ايراني نبودنش، واقعيت تاريخي کوشش اسکندر براي از ميان بردن زرتشتيان را پررنگ تر از ديگر سرايندگان به نظم کشيده و بيش از آن که در انديشه برجسته کردن جنبه هاي گوناگون شخصيت اسکندر باشد، به تبين انديشه هاي حکمي خود پرداخته است و جامي بدون پرداختن به موضوعاتي مانند ايراني بودن يا نبودن اسکندر و از ميان رفتن زرتشيان به فرمان اسکندر و ديگر ماجراهاي او، آموزه هاي حکمي مورد نظر خود را در قالب خردنامه هاي گوناگون خطاب به اسکندر به نظم کشيده است و از همين رو اسکندر در اين داستان چهره اي دانش دوست و خردورز پيدا کرده است:
که شاها سکندر همه بخردي است
دلش روشن از پرتو ايزدي است
(جامي، 1378 :2/ 441)
اين تصوير مثبت تاحدي در اسکندرنامه هاي منثور نيز ديده مي شود، اما تفاوت مهم آثار منظوم و منثور اين است که در آثار منثور در کنار تصوير پيامبرگونه و پارسامنشانه اسکندر، تصوير منفي از اسکندر در اسکندرنامه به روايت کاليستنس و داستان اسکندر در داراب نامه پررنگ تر از اسکندرنامه منوچهر حکيم است. شايد بتوان دليل وجود چنين تناقض آشکاري در اسکندرنامه هاي منثور را در عوامل زير دانست.
1. در متون دست اول، مولفان براي تدوين و تأليف کتاب خود، انسجام متن را در نظر مي گيرند و با توجه به دانش بالاترشان نسبت به نقالان و راويان عامه مي کوشند، در حد ممکن تناقضي در اثرشان نباشد؛ اما در داستان هاي عاميانه راوي يا روايان چندان به اين موضوع خود را پاي بند نمي دانند، از همين رو ممکن است، برخي تناقض ها در آثارشان به چشم بخورد.
2. راويان داستان هاي عاميانه با دو برداشت از تصوير اسکندر در جامعه خود رو به رو بوده اند، از يک سو با روايت هاي مطرح و موجود و بازسازي شده با فرهنگ اسلامي از سمياي اسکندر مواجه بوده اند که افرادي مانند نظامي اين تصوير را در آثار خود باز نمايانده اند و از سوي ديگر ته مانده اي از تصوير ويرانگر و خونخوار اسکندر در ذهن داشته اند که به گونه اي در بخش هايي از شاهنامه ديده مي شود و در ضمير جمعي مردم ايران پاک نشده است، از همين رو، از زبان مردم کشورهاي گوناگون به چنين تصويري از اسکندر پرداخته و نتوانسته اند از ويرانگري، چپاولگري و بدرفتاري او چشم بپوشند و اين دو تصوير متناقض به شيوه اي شگفت، در اين آثار ارائه شده است.
3. درباره پيامبري اسکندر و ضد و نقيض هاي مطرح شده در اين باره مي توان اين احتمال را داد که با توجه به اصرار و تأکيد اسکندر و مادر او که اسکندر، پسر زئوس است، در افسانه هاي پديد آمده به زبان يوناني، همين فضا و رنگ و بو حفظ شد؛ اما مترجمان غيرمسلماني که در سده هاي نخستين اسلامي آثار گوناگون؛ از جمله اخبار اسکندر را به عربي بازگردانند، مي دانستند توصيف هاي خداي گونه از اسکندر و پسر خدا دانستن او، از سوي مسلمانان پس زده مي شود، از همين رو زيرکانه، مقام خدايي او را تنزل دادند و او را مانند يک پيامبر معرفي کردند و حتي سفري دروغين به مکه برايش ساختند؛ به گونه اي که او در اين سفر با هدفي متعالي به خانه کعبه وارد مي شود. بت ها را مي شکند و توليت کعبه را از نااهلان مي گيرد و به نياکان پيامبر گرامي اسلام (ص) مي سپارد. همين فضا، زمينه مناسبي فراهم مي کند که فردي مانند وهب بن منبه، با تطبيق برخي روايت ها اسکندر را با ذوالقرنين مطرح شده در قرآن يکي بداند (مجمل التواريخ و القصص، 1318 : 31). درباره ترجمه اخبار اسکندر به عربي در تاريخ سني ملوک الارض و الانبيا، تاليف حمزه بن الحسن الاصفهاني روايتي نقل شده از کتاب حبيب بن بهريز مطران الموصلي که آن را از يوناني به تازي نقل کرده است (حمزه اصفهاني، 1340 : 124) و از آن پس در متون تاريخي اسلامي و برخي آثار ادبي فارسي از اسکندر اميرخسرو چه بسا به دليل ايراني نبودنش، واقعيت تاريخي کوشش اسکندر براي از ميان بردن زرتشتيان را پررنگ تر از ديگر سرايندگان به نظم کشيده و بيش از آن که در انديشه برجسته کردن جنبه هاي گوناگون شخصيت اسکندر باشد، به تبين انديشه هاي حکمي خود پرداخته است و جامي بدون پرداختن به موضوعاتي مانند ايراني بودن يا نبودن اسکندر و از ميان رفتن زرتشيان به فرمان اسکندر و ديگر ماجراهاي او، آموزه هاي حکمي مورد نظر خود را در قالب خردنامه هاي گوناگون خطاب به اسکندر به نظم کشيده است و از همين رو اسکندر در اين داستان چهره اي دانش دوست و خردورز پيدا کرده است:
که شاها سکندر همه بخردي است
دلش روشن از پرتو ايزدي استاز پادشاه مطلوب خود به مخاطبان ارائه کند. اين موضوع به گونه اي شده که نظامي «وقايع تاريخي که مربوط به روزگاران پس از اسکندر است و حتي در ادوار اسلامي اتفاق افتاده، در شرفنامه و اقبالنامه بسيار وارد کرده است» (صفوي، 1364 : 97).
نظامي خود تأکيد کرده است:
نظامي که در رشته گوهر کشيد
قلم ديده ها را قلم درکشيد
(نظامي، 1380 : 2/ 42)
اميرخسرو دهلوي براي تکراري نشدن مطالب منظومه اش بسيار سريع از لشکرکشي اسکندر به ايران و هند مي گذرد و بخش بزرگي از منظومه خود را به جنگ اسکندر با چينيان؛ بويژه دختري دلاور به نام کنيفو اختصاص مي دهد و درحالي که نظامي در دو بخش اسکندرنامه تفاوتي در مسير دو سفر اسکندر نديده، اميرخسرو سفرهاي اسکندر را به خشکي و آبي تقسيم مي کند. البته در سفر آبي که هدف اسکندر ديدن شگفتي هاي درياست، کسي جز نگهبان آب با او ديدار نمي کند. هم چنين امير خسرو برخلاف ديگر اسکندرنامه - به استثناي اسکندرنامه منوچهر حکيم - بر اين باور است که :
دروغ است کان پادشاه را به ذات
نيوشنده سي سال گويد حيات
ز عمري کزين گونه اندک بود
ره فتح افاق در شک بود
چنين خواندم از قصه ي شان او
که پانصد فزون بود جولان او
(امير خسرو، 1927 : 47)
جاي شگفتي است که اميرخسرو با وجود نپذيرفتن نسب ايراني اسکندر بر پايه برخي شواهد و قرائن، استدلال بسيار نادرستي براي طول عمر اسکندر مي آورد. هر چند منوچهر حکيم، راوي اسکندرنامه در دوران صفوي نيز براي اسکندر عمري پانصد ساله در نظر گرفته ؛ اما با توجه به حوادث فراوان غيرطبيعي در اين کتاب و جنگ اسکندر با غولان و جنيان و پريان، اين موضوع چندان شگفت نمي نمايد. در حالي که تنها موضوع غيرعادي در آيينه اسکندري طول عمر اسکندر است.
کمترين منظومه اي که به چگونگي سفرها و لشکرکشي اسکندر پرداخته، خردنامه اسکندري است به گونه اي که مي توان گفت در آن توجهي به اين موضوع نشده است.
در لشکرکشي هاي اسکندر در اسکندرنامه هاي منثور تفاوت هاي فراواني نسبت به اسکندرنامه منظوم ديده مي شود.
البته گاه هم مانندي هاي اندکي ميان آن ها و نوع لشکر کشي هاي اسکندر در آثار منظوم ديده مي شود؛ در اسکندرنامه به روايت کاليستنس، افزون بر ذکر برخي مطالب در اسکندرنامه هاي منظوم جنگ اسکندر با پريان به سرکردگي بانويي به نام اراقيت وهم چنين نبرد اسکندر با شاه ترکستان و پادشاه يمن و مصر بيشتر برجسته شده، به گونه اي که در اين داستان بيشتر وقت اسکندر در پيوند با اين چند موضوع مي گذرد. گفتني ديگر درباره اين اثر حضور پر رنگ و تأثيرگذار ايرانيان در جنگ هاي اسکندر است. اين پادشاه مقدوني براي کارهاي مهمي مانند رسالت و فرماندهي جنگ از ايرانيان بهره مي گيرد و براي نمونه يکي از اميران ايراني به نام پيروز طوس نوذر، شجاع ترين سردار لشکر است و زيبايي و شجاعت او باعث مي شود چندين بار او را با اسکندر اشتباه بگيرند.
در داستان اسکندر در داراب نامه نبرد طولاني و توان فرساي اسکندر با بوران دخت دختر داراب، همه جنگ ها و لشکرکشي هاي او را تحت تأثير قرار مي دهد و بخش بزرگي از مطالب اين داستان به چگونگي هنرنمايي اين دختر ايراني و آزاده در برابر اسکندر و ناتواني اين امير پرآوازه در برابر او اختصاص يافته است. حتي پس از اين که بوران دخت بنا به دلايلي با اسکندر ازدواج مي کند، در لشکرکشي اسکندر به هند، سرانديب، شهر زنان، شهر زنگيان و... بر نقش پر رنگ بوران دخت در ميدان جنگ و انديشه تواناي او در حل مشکلات تأکيد شده است و گويي بدون حضور، اين دختر ايراني، اسکندر مترسکي بيش نيست.
در اسکندرنامه منوچهر حکيم، راوي از عنصر مهم و تأثيرگذار عياري که در داستان هاي عاميانه ايراني کاربرد فراواني داشته ، بهره مي گيرد تا در کنار لشکرکشي هاي اسکندر، شگردهاي متنوع و گاه خنده دار عياري زمان صفويه به روايت اسکندر تازگي ببخشد.
در اين داستان لشکرکشي هاي اسکندر به سرزمين هاي ايران، هند و چين که در داستان هاي ديگر پررنگ بوده، کم رنگ تر مي شود و به جاي آن مبارزه اي اصلي اسکندر با جادوگران، غولان و ديوان و پادشاهان سرزمين هاي کاملا ً تخيلي است . هم چنين اسکندر به هر جا مي رسد و پادشاه آن را مغلوب مي کند، دختر آن پادشاه را به زني مي گيرد و مدتي بعد نقاب پوشي با رنگ سبز، آبي، بنفش و... در هنگام مبارزه اسنظامي خود تأکيد کرده است:
نظامي که در رشته گوهر کشيد
قلم ديده ها را قلم درکشيدرزمين است. در اين اثر اسکندر مانند داستان اسکندر در آيينه اسکندري پانصد سال مي زيد و هرچند فرزندان او مي ميرند، او گويي پير نمي شود.
در اين داستان، آشکارا مي توان فضاي اجتماعي حاکم در دوران صفويه را ديد، حضور عناصر غيرطبيعي و تخيلي مانند اجنّه، غولان، ديوان، جادوگران و طلسم هاي شگفت انگيز و خرافه پرستي هاي گوناگون که در دوران صفويه در داستان هاي ديگري مانند حسين کرد شبستري نيز نمونه هاي آن را مي توان يافت، پر رنگ است. هم چنين در اين اثر مانند دو داستان منثور ديگر حضور عناصر و نيروهاي ايراني مانند درفش کاوياني و پهلواناني مانند بانو گشسب برجسته است و تنها عنصر يوناني در آن ارسطوي حکيم، وزير اسکندر است و که اين پادشاه را در اين لشکر کشي ها، همراهي مي کند.
به نظر مي رسد حضور پررنگ نيروهاي ايراني در آثار منثور ياد شده، توجه راويان به مخاطبان عام ايراني است که شنوندگان آن ها هستند. اين روايان کوشيده اند نقش ايرانيان را در پيروزي هاي اسکندر برجسته سازند و به شيوه اي غيرمستقيم غلبه اسکندر را کم رنگ و ناچيز جلوه دهند.
5- نتيجه گيري
الف - دلايل کلي
گفته اند که اسکندر تا پايان عمر «از اين اعتقاد عجيب خود که او پسر زئوس آمون است»، دست برنداشت (سايکس، 1362 :318) او خود را مقدوني نمي دانست و خود را از نژاد يونانيان به شمار مي آورد. (رابينسون، 1370 :359). هر چند روشن است که پدرش فيلپ مقدوني بوده است اين مرد حتي در زمان خود اجازه مي داد و درخواست مي کرد که ويژگي هاي خارق العاده و خداگونه به او نسبت دهند. براي نمونه گفته اند: «معبد آرتيمس در افسوس در شب تولد اسکندر آتش گرفت و خراب شد، مي گويند هگسياس اهل ماگنسيا، تفسير خنکي در اين باره کرده، بدين مضمون که عجيب نيست اگر آن معبد آتش گرفته باشد؛ زيرا آرتيمس مشغول زاييدن اسکندر بوده است » (رابينسون، 1370 : 397).
نسبت دادن چنين ويژگي هايي به اسکندر و افسانه پردازي هاي اطرافيان او و اغراق بيش از اندازه تاريخ نويساني مانند پلوتارک (3) موجب شد که سيماي اسکندر بيش از پيش براي مردم کشورهاي گوناگون افسانه اي شود و هر قوم و ملتي به خود اجازه دهد، بخشي از هويت اجتماعي و تاريخي خود را با اين چهره افسانه اي شده، متناسب و سازگار سازد.
2- قهرمان سازي و ارائه چهره اي مثبت از اسکندر در افسانه هاي ايراني.
شکست امپراتوري بزرگ هخامنشي و پيروزي هاي خيره کننده و برق آساي اسکندر مردم جهان را به گونه اي متحيّر کرد و همين حيرت و شايد وادادگي زمينه مناسبي براي افسانه سازان فراهم ساخت تا از اسکندر چهره اي شکست ناپذير و قابل تقديس بسازند و تا مي توانند درباره مهرباني و عدالت ورزي او مبالغه کنند و کم کم از اسکندر سيماي محبوب و دوست داشتني بيافرينند.
بديهي است چنين چهره اي مورد پسند مخاطبان باشد و براي شنيدن زندگي و ماجراهايش مشتاق باشند.
3- گستره لشکرکشي اسکندر که از غرب تا شرق را در بر مي گرفت، هم چنين شاگردي او نزد ارسطو از دو جنبه به داستان سازي براي اسکندر کمک کرد؛ يکي از مهم ترين منابعي که خوانندگان کنجکاو غربي را درباره شرق افسانه اي به تحير و تأثر وا مي داشت، نامه هايي بود که شهرت داشت، اسکندر به ارسطو نوشته است و در آن به شرح عجايب سفر خود در شرق پرداخته بود (ويلتس، 1352: 23) وجود چنين نامه هايي که کاليستنس دروغين مصري از آن ها بهره گرفت و خود نامه هاي افسانه اي فراواني به آن افزود، به روايان مختلف کمک کرد تا براي جلب نظر مخاطبان خود هر چه در منابع پيشينيان در پيوند با سفر دريا و خشکي در اختيار داشتند به صورت خودآگاه و ناخودآگاه در روايت هاي خود از زندگي اسکندر بيافزايند و بدين ترتيب هر کس با توجه به گستردگي لشکرکشي اسکندر - که در آن هم اغراق شده - او را به جاهاي مختلف مي برد و درباره آن سخن مي گفت و ديگري ارتباط و رابطه شاگرد و استادي ميان اسکندر و ارسطو زمينه اي فراهم کرد که راويان با توجه به سطح دانش خود، حکيماني را همراه اسکندر به سفرهاي شگفت بفرستند و گاهي اين حکيمان درباره موارد گوناگون نظر دهند، به گونه اي که در خردنامه جامي، حکيمان متعددي به درخواست اسکندر و براي استفاده او، خردنامه مي نويسند. هم چنين در اسکندرنامه کاليستنس حکيمي مصري متناسب با شرايط، براي اسکندر حکايت مي گويد و در داستان اسکندر در داراب نامه، حکيماني هزارساله مانند لقمان و بقراط و همارپال و... بر اسکندر ظاهر مي شوند و به او کمک مي کنند يا در اسکندرنامه منوچهر حکيم، قرار گرفتن حکيمي کافر به نام جالينوس در برابر اسکندر ماجراهاي متعدد و متفاوتي را در زندگي اين پادشاه پديد مي آورد.
4- وجود راويان متعدد و متفاوت از زندگي و شخصيت اسکندر، دست روايان را براي روايت دوباره زندگي اسکندر باز مي گذاشته است.
ب) دلايل اختصاصي
2- ارائه چهره اي مذهبي و پيامبرگونه از اسکندر و تأکيد بر کوشش هاي او در رساندن نياکان پيامبر اکرم (ص) به توليت کعبه، در جلب توجه مخاطبان ايراني تأثير داشته است و راويان با توجه به چنين تصويري خواسته اند، به خواست مخاطبان توجه کنند.
3- توجه ويژه نظامي به اسکندر و پرداختن به شخصيت او در يکي از منظومه هايش، باعث شده پيروان نظامي در يکي از منظومه هاي خود به اسکندر بپردازند و همين موضوع به پديد آمدن آثار بيشتر و مطرح تر شدن اسکندر کمک کرده است. گفتني است حتي بدون در نظر گرفتن آثار پيروان نظامي باز هم تعداد آثار پديد آمده مستقل درباره اسکندر نسبت به ديگر شخصيت ها بيشتر است.
پي نوشت ها :
* استاديار زبان و ادبيات فارسي دانشگاه شيراز
1- در زمان داريوش اول هفت نفر از پارسيان به طلب آب و خاک از تراکيه نزد امين تاس، پادشاه مقدونيه رفتند. اين عده به دليل کوشش براي تجاوز به زنان مقدوني کشته مي شوند و بعدها الکساندر اول خواهر خود، گي گه را به بورباس، رئيس بازرسان ايراني مي دهد که در اين باره سکوت کند. اين ماجرا و کوشش ايرانيان براي تحمل شکست، زمينه مناسبي فراهم کرده که نام داراب با بورباس عوض شود و صورت کنوني آن مطرح شود ( براي آگاهي بيشتر ر. ک : صفوي، 1364 :38).
2- با بررسي ديدگاه نولدکه درباره داستان اسکندر مي توان چنين استباط کرد به دو دليل زير فردوسي داستان اسکندر را از منابع عربي گرفته است.
الف. «بنابراين شواهد و قرائن حکايت اسکندر نيز مانند کليله و دمنه ابتدا به عربي و بعد مجدداً به فارسي ترجمه شده است و علت اين که هم در شاهنامه و هم در تأليفات نويسندگان عربي زبان نقل شده که اسکندر به زيارت کعبه مي رود، تنها همين امر است » (نولدکه، 1327 :32).
الف. آمدن واژه ها با کتابت عربي در برخي داستان هايي مانند داستان اسکندر نشان دهنده اين است که داستان اسکندر از زبان عربي به فارسي ترجمه شده است و راويان در روايت چنين داستان هايي از کتاب هاي فارسي جديد استفاده کرده اند (همان، 33).
هم چنين صفوي در همين باره مي نويسد: «لغات عربي که در اسکندرنامه موجود است به هيچ وجه قابل مقايسه با قسمت هاي ديگر شاهنامه نيست و حتي گاهي ديده مي شود که جملات عربي نيز در اين قسمت آمده است»( صفوي، 1364 :78).
3- پلوتارک در اين باره مي نويسد:«اسکندر عامل دگرگوني جهان شده است، او با پيوند زناشويي بين ايرانيان و يونانيان باني نسلي جديد از مردمي گشت که به فرهنگ هلني دلبستگي يافتند. او راه زندگاني مبتني بر کشاورزي را به اهالي اراخوسيا (قندهار) نشان داد. او به سغدي ها آموخت پدر و مادر خود را به جاي نابودي گرامي دارند....او به ايرانيان رسم قدر و حرمت نهادن نسبت به مادران خويش را ياد داد..... او خود را براي ترويج عادات عالي بشري همچون پيامبري مي دانست که بايد رسالت درست خويش را به جهانيان عرضه دارند» (ساويل، 1362 : 229- 230)
1- اسکندرنامه. ( 1343) به کوشش ايرج افشار، چاپ اول تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب.
2- افصح زاد، اعلاخان. ( 1378). نقد و بررسي آثار و احوال جامي، نشر ميراث مکتوب.
3- اميرخسرو دهلوي. ( 1971 م). آيينه اسکندري، با تصحيح و مقدمه جمال ميرسيدوف، مسکو: انتشارات دانش.
4- اومستد، ا. ت. ( 1357 ). تاريخ شاهنشاهي هخامنشي، ترجمه محمد مقدم، تهران: انتشارات امير کبير.
5- بويس، مري. ( 1375). تاريخ کيش زرتشت، ترجمه همايون صنعتي زاده، ج سوم، تهران: انتشارات طوس.
6- بهار، محمد تقي. ( 1373 ). سبک شناسي، 3ج، چاپ هفتم، تهران : امير کبير.
7- پلوتارک. ( 1369). حيات مردان نامي ، ترجمه رضا مشايخي، چاپ سوم، تهران: انتشارات علمي و فرهنگي.
8- پيرنيا، حسن. ( 1342 ). ايران باستان، کتاب پنجم، چاپ سوم، تهران: انتشارات جيبي.
9- جامي، عبدالرحمن بن احمد. ( 1378 ). هفت اورنگ، ج 2، تحقيق و تصحيح جابلقا دادعليشاه، تهران: نشر ميراث مکتوب.
10- حمزه اصفهاني ( 1340). تاريخ سني الملوک الارض و الانبياء، برلين: مطبعه کاوياني.
11- خواندمير. ( 1362). حبيب السير، ج دوم، تهران: کتابفروشي خيام.
12- دورانت ويل. ( 1370). تاريخ تمدن، ج 2، مترجمان اميرحسين آريان پور، فتح الله مجتبايي و هوشنگ پير نظر، تهران: امير کبير.
13- رابينسون، چارلز الگزاندر. ( 1370). تاريخ باستان، ترجمه اسماعيل دولتشاهي، تهران: انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي.
14- رزمجو، حسين. (1380). «اسکندر و اسکندرنامه ها »، مجله دانشکده ادبيات و علوم انساني مشهد، سال سي و دوم ص 282- 265.
15- ساويل، اگنس. ( 1362). تاريخ اسکندر مقدوني، ترجمه مسعود رجب نيا، تهران : بنگاه ترجمه و نشر کتاب.
16- سايکس، سرپرسي. ( 1362). تاريخ ايران، ترجمه فخر داعي گيلاني، تهران: انتشارات علمي.
17- صفا، ذبيح الله. ( 1369). حماسه سرايي در ايران، تهران، اميرکبير.
18- صفوي، سيد حسن.( 1364). اسکندر در ادبيات ايران و شخصيت مذهبي اسکندر ، تهران: امير کبير.
19- طرسوسي، ابوطاهر محمد بن حسين. ( 1356 ). داراب نامه، به تصحيح ذبيح الله صفا، تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب.
20- فردوسي، ابوالقاسم. ( 1374). شاهنامه، به کوشش سعيد حميديان، چاپ اول، تهران: نشر قطره.
21- کرمي، محمد حسين.( 1383). «اسکندر - ايران - نظامي »، نشريه دانشکده ادبيات و علوم انساني دانشگاه شهيد باهنر کرمان، شماره 16، ص 172- 131.
22- کيواني، مجدالدين. ( 1384). «اسکندر در ادب فارسي »، دانشنامه زبان و ادب فارسي، به سرپرستي اسماعيل سعادت ، جلد اول، تهران: فرهنگستان زبان و ادب فارسي.
23- ـــــــ. ( 1377). «اسکندر»، دايره المعارف بزرگ اسلامي، زير نظر کاظم موسوي بجنوردي، جلد هشتم، تهران: مرکز دايره المعارف بزرگ اسلامي.
24- گريمبرک، کارل. ( 1369). تاريخ بزرگ جهاني، ترجمه اسماعيل دولتشاهي، ج دوم، تهران: انتشارات يزدان.
25- مجمل التواريخ والقصص. ( 1318). به تصحيح محمد تقي بهار، تهران: کلاله ي خاور.
26- محجوب، محمد جعفر. ( 1338). اسکندرنامه، تهران: کتابفروشي و چاپخانه علي اکبر علمي.
28- نظامي، الياس بن يوسف. ( 1380 ). کليات خمسه، 2ج، به اهتمام پرويز بابايي ، چاپ اول، تهران: انتشارات طلايه.
29- ___ . ( 1327). حماسه ملي ايران، ترجمه بزرگ علوي، چاپ دوم، تهران:دانشگاه تهران.
30- ويلتس، دوراکه.( 1352). سفيران پاپ در دربار مغول، ترجمه مسعود رجب نيا، تهران: نشر خوارزمي.
31- ويلکن، اولريش و يوجين برزا. ( 1376). اسکندر مقدوني، ترجمه حسن افشار، تهران: نشر مرکز.
منبع: مجله ادبيات و علوم انساني