شهید بروجردی در قامت یک پدر (2)

ریشه علاقه به مبارزه در خانواده شهید بروجردی
چهارشنبه، 4 مرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شهید بروجردی در قامت یک پدر (2)

 شهید بروجردی در قامت یک پدر (2)
 




 

ریشه علاقه به مبارزه در خانواده شهید بروجردی از کجا بوده؟

ریشه اش ارتباط آن ها با یک شخصیت روحانی بوده. به این صورت که شوهر خاله شهید بروجردی یعنی پدربزرگ مادری من با شخصی به نام آقای بوذری روحانی ای که عمامه نمی گذاشت ولی روحانی و سخنور قهاری بود ارتباط داشت و در بازارچه نایب السلطنه رفت و آمد می کرد و پای درسش می رفت. او نیز می آمد دم کفاشی پدر بزرگم و حال و احوال می کردند. با هم رفیق بودند. هم او به خانه ما می آمد و هم این ها می رفتند. وقتی رابطه شهید بروجردی با خانه خاله و دخترخاله اش برقرار می شود یک دفعه تغییری در او رخ می دهد. به این شکل که اولین شخصیتی که آمد و این جوان سرکش را جذب نمود به طوری که توانست تبدیل به یک آدمی بشود که از خیلی جاهای دیگر سر در بیاورد عبدالله بوذری بود؛ یک روحانی نه چندان انقلابی ولی سخنوری قهار. او برای این که رود سرکش خروشان این جوان متلاطم را آرام کند از قرآن محید شرع نمی کند بلکه از تندترین خطبه های نهج البلاغه از زبان سخنوری قهار چون خودش آغاز می کند که در یک مقطعی یک جوان هفده ساله را در ایستگاه مذهب میخکوب می کند.

آن هم مقارن با سال 1350 که جنگ های مسلحانه هم شروع شده بود.

شهید بروحردی به دیواری می خورد که نگهش می دارد. با عبدالله بوذری آشنا می شود و خطبه های نهج البلاغه را بازخوانی می کند که من جزئیاتش را دیگر نمی گویم... و عاقبت امام را پیدا می کند. اعلامیه های امام و کتاب انقلاب اسلامی. این هایی که دارم می گویم مقطع به مقطع است. سکانس به سکانس است.

ولی سرعت رشد و جذب شهید بروجردی را هم نشان می دهد.

نشان می دهد که ایشان خودش زمینه را داشته. اتفاق دیگر هم سریعاً می افتد. در سن هفده سالگی در تله شیرین عشق گیر می کند و با دختر خاله ازدواج می کند ولی دیگر این شخصیت جذب آقای بوذری شده بوده و علاقه مند به خطبه های پرشور و جدی نهج البلاغه. شاید اصلی ترین مباحث اسلام سیاسی در نهج البلاغه باشد. تفکرات مربوط به بعد دیگری از اسلام عبادی که غیر از نماز و روزه چیزهای دیگری هم در آن هست. بعد هم باید توجه کنیم که چه کسی دارد این حرف ها را می زند؛ منادی این حرف ها امام است. با خمینی کبیر آشنا می شود- باز هم از طریق آقای بوذری - و این راه ادامه پیدا می کند. دور آقای بوذری یکسری جوان دیگر همه از تیپ بروجردی از خانواده هایی فقیر و کارگر جمع می شوند و این می شود یکی از شاخه های بعدی گروه توحیدی صف. این جا چند تا جوان دور بروجردی جمع می شوند که با یکدیگر صمیمی هستند و در بازارچه نایب السطنه با هم رفت و آمد می کنند. همه کارگر و سینما برو هستند. کم کم رفت و آمد این ها به لاله زار قطع و سلسله درس های بوذری شروع می شود. این جا دیگر رابطه بروجردی با سینمای اکشن و لاله زار کلاً قطع می شود و تازه بروجردی تلاش می کند آن رفقای شرور و سرکش و آن بچه محل های عین خودش را از طبقه فقیر کارگر لاله زار برو و با حال داش مشدی و عشق لاتی را هم پای درس های بوذری بنشاند و این ها همه می شوند اعضای یک کانون مذهبی سیاسی. یک دفعه اتفاقاتی می افتد و بروجردی احساس می کند که آموزه های بوذری دیگر برایش کم است. حرکتش سریع است. احساس می کند برای این که حرف های امام خمینی تحقق پیدا کند- اسلامش سیاسی باشد - انقلاب اسلامی اتفاق بیفتد و ... خیلی کارها باید کرد.

در واقع شاگرد خوب آن کسی است که استادش را جا بگذارد.

او خیلی کارها برایش کرد اما بروجردی از وی عبور کرد. بوذری یک دفعه می آید در زندگی شهید بروجردی و متوقفش می کند. یک دفعه هم می شود یک نقطه کوچک در زندگی شهید بروجردی که یک جاهایی هست ولی دیده نمی شود. در حد مثلاً یک پدر معنوی یا یک مرشد است ولی دیگر چندان دیده نمی شود چون شاید خود بوذری هم در جاهایی تا این حد اعتقاد به انقلابی بودن نداشته. به خاطر همین من در کتابم عبارت "تا حدودی انقلابی" را در توصیف آقای بوذری نوشته ام. ایشان شاید مثلاً معتقد بود به انقلابی بودن در چهارچوب های نهج البلاغه.

پس احتمالاً از این جا به بعد می توانست زندگی شهید بروجردی را جدای از ایشان مرور کنیم.

بالاخره شهید بروجردی به سربازی می رود و از آن طرف هم با آقای محسن کنگرلو و گروه فجر اسلام و چند گروهی که کار نشریه اعلامیه می کردند آشنا می شود که گرایش های انقلابی شان تند می شود. به خدمت سربازی می رود و تصمیم می گیرد کاری برای انقلاب بکند. می فهمد که باید کار کند تا پول دربیاورد و اعلامیه چاپ و صادر کند. یک کارگاه تشک دوزی در خانه تأسیس می کند و همان بچه هایی که دور و برش بودند می آورد. کارگرها شروع به کار می کنند. بروجردی از صبح تا شب می رود سربازی و شب ها هم می آید تشک دوزی. تشک است که می دوزند. پول است که می گیرند. اعلامیه ای است که چاپ می کنند. اعلامیه ها را می گذارند داخل تشک ها و با اسم های نامعلوم به شهرستان ها می فرستند. تشک تولید می کنند برای این که تشک ها را بفروشند و پولش را بدهند به محسن کنگرلو تا کتاب جهاد اکبر خمینی را منتشر کند. این آدم طعم فقر را چشیده و پول خوبی هم دارد به دست می آورد ولی می بینیم که پول ها خرج جهاد و مبارزه می شود.
اشکالی که به وجود می آید این است که همان موقع که خانمش می خواهد وضع حمل کند بروجردی پولی در دست ندارد تا هزینه بیمارستان را بدهد. همان لحظه پولی را که به دست می آورد برای چاپ کتاب به محسن کنگرلو که رؤیایش برآورده بشود و دیگر پولی برای وضع حمل خانمش باقی نمی ماند. تحت تأثیر آموزه های حضرت امام از خدمت سربازی فرار می کند و به مرز می رود برای این که برود امام را ببیند. ماشینش را می فروشد و پولش را می دهد به یک نفر تا ببردش آن طرف که گیر می افتد. برای این که لو نرود می گوید من قاچاقچی هستم. فقیرم. می خواستم پول دربیاورم؛ قاچاق کالا می کردم!

 شهید بروجردی در قامت یک پدر (2)

یعنی کاملاً سینمایی عمل می کند.

با این ترفند زیرکانه ساواک نمی فهمد که او دارد می رود تا امام را ببیند. ضمن این که قیافه اش هم به یک بچه انقلابی نمی خورده.

آن موقع ریش نداشت؟

نه. ساواک دو سه روز نگهش می دارد- حالا شکنجه کرده بودند یا نه نمی دانم - بالاخره ساواک را فریب می دهد که من قاچاقچی ام. ساواک هم چیزی نمی فهمد و او را به تهران برمی گرداند. می رود خدمت سربازی آن جا هم با سرجوخه و این ها تبانی می کند برای این که یواشکی بعد از ظهرها از دل سیم خاردار فرار کند و زودتر به خانه برسد و تشک بیشتری دوخته بشود تا پول بیشتری بدست آورد و اعلامیه بیشتری چاپ کند. صبح ها نیز قبل از این که فرمانده بفهمد که سرجوخه با محمد بروجردی دست به یکی کرده قبل از ساعت اداری از زیر سیم خاردار برمی گردد به پادگان. این روند ادامه پیدا می کند تا اینکه سربازی اش تمام می شود و کم کم بروجردی به این نقطه می رسد که اعلامیه منتشر کردن و این طور چیزها اقناعش نمی کند و از این بخش هم رد می شود. به این نتیجه می رسد که شاید مبارزه مسلحانه برای پیروزی یک انقلاب ضروری باشد. شروع می کند به تحقیق کردن و یافتن پاسخ سؤالات اساسی که مثلاً حکم جنبش مسلحانه در اسلام چه می شود؟ جنبش مسلحانه با چه شرایطی کجا- کی و این گونه سؤال ها. بعد این که تا بیاید این سؤال ها را جواب بدهد پولش از کجا بیاید و نارنجکش از کجا؟...

در ادامه چه اتفاقاتی می افتد؟

نقلش مفصل است: این که چطور امام را پیدا می کنند- آن هم با همراه یک شخصیتی که از ارتش گریخته - بحثی است که باید در جای خود به آن پرداخت. اجمالاً با این که با آدم استخوان داری در ارتش به نام مصطفی تحیری هم آشنا می شود و گروه توحیدی صف را تشکیل می دهند. گروه توحیدی صف هم گروهی است که با حضرت امام ارتباط دارد و به "گروه فتوایی" موسوم است مخالفان شان به آن ها می گفتند گروه فتوایی یا "گروه شمشیری" یعنی این گروه شعور و عقل نداشتند هر کاری که می خواستند بکنند یک مگس را هم که می خواستند بکشند باید از امام فتوا می گرفتند مخالفین در مقام تحقیر این گروه مسلح مذهبی این ها را درباره شان می گفتند.

حلقه ارتباط شان با حضرت امام (ره) که در تبعید به سر می بردند چه فرد یا افرادی بودند؟

از طریق شهیدان شاه آبادی - استاد مطهری - دکتر بهشتی و ... با شخص امام مرتبط بودند و همان طور که قبلاً عرض کردم تنها گروهی بودند که امام به آن ها مجوز فعالیت مسلحانه دادند و مورد تأیید معظمٌ له بودند. مهم ترین کار این ها انفجار در کافه خوان سالار آمریکایی بود. شعارشان فقط این بود که باید ایران را برای آمریکایی ها ناامن کرد. نباید نماینده مجلس را زد. نباید فرمانده ارتش را زد. فرمانده ارتش ما ایرانی است پس نباید او را کشت. آن کسی که هم وطن ایرانی ما را به یک مترسک تبدیل کرده آن ژنرال ارتش امریکایی است. لذا هیچ عملیاتی از شهید بروجردی و گروه توحیدی صف در سال های قبل از انقلاب وجود ندارد الا در ارتباط با کسانی که با آمریکایی ها در آن بوده اند: انفجار اتوبوس و مینی بوس آمریکایی ها در خیابان پیروزی. انفجار کافه خوان سالار آمریکایی ها. کلاً هر انفجاری را شما پیدا کنید یک کلمه امریکایی دنبالش هست. این ها خودشان هم معتقد بودند که شاه یک مترسک است. این دقت و این بینش همان مزیتی است که آن موقع بقیه گروه ها ندارند. مجاهدین خلق ندارند. حتی مؤلفه هم در این حد ندارد. مؤتلفه حداکثر می رود و مثلاً حسن علی منصور را می زند. آن هم چگونه؟ به این صورت که چریک عضو این گروه در خیابان بهارستان خیلی راحت توانسته بیاید و به نخست وزیر وقت بگوید من می خواهم به شما یک نامه بدهم و زیر نامه هم اسلحه گذاشته بوده و او را هدف قرار داده است. ولی همان موقع شهید بروجردی به حضرت امام می گوید من می توانم شخص شاه را بزنم اگر مجوز این کار را بدهید.

امام به او چه می گویند؟

تأیید نمی کنند. می گویند مخاطب ما آمریکایی ها هستند. شاه فقط یک مترسک است. نخست وزیر و نماینده مجلس نیز مترسک هستند. همه باید آن استوانه را بزنید: آمریکا را. ایران باید برای آمریکا ناامن باشد. همان موقع شهید بروجردی نامه می فرستد به ژنرال های آمریکایی و آن ها را مخاطب اصلی قرار می دهند. این بینش ها بود که گروه توحیدی صف را در امر خطیر مبارزه مسلحانه از خیلی انحرافات دیگر گروه های مسلحانه که همه به آن دچار می شود چه مسلمانانش چه غیرمسلمانش بازداشت و مصون نگاه داشت. این جا جایش نیست و نمی توانم باز کنم که همه گروه های مسلحانه چه در ایران و چه در کوبا با چه معضلات اساسی ای همراهند. این که در تئوری این ها چیست. در کتاب لنین چیست. در تفکرات گوارا چیست که بالاخره هر کدام به نوعی به این انحرافات کشیده نمی شود و در نوع خود مبحث عمیقی است. حداقل تئوری آن ها در لنین چه گوارا و ... این است که می گویند یک حلقه مسلحانه تشکیل بشود و معروف بشود تا مردم دور آن جمع شوند. گروه توحیدی صف نه قبل از انقلاب معروف بود و نه بعد از انقلاب و هیچ اسمی هم نمی خواستند از آن ها ببرند. پس معلوم است که این ها ادامه دهنده آن تئوری نبودند. البته خیلی دلایل وجود دارد که اصلاً ادامه دهنده و دنبال آن تئوری نبودند. ما نیز که بعدها آمدیم و کارشان را مطالعه کردیم می گوییم که در آن شاخه ها نبودند. انفجار کافه خوان سالار آمریکایی ها بزرگترین و معروف ترین و با عظمت ترین کارگروه توحیدی صف بود. بالاخره از سال 1354 به بعد دیگر شاه تا حدی آتش جنبش مسلحانه را فرو خواباند و آن اقتدار و صلابتش را در قالب ماده واحده منتشره نشان داد به این مضمون که: "هرکس اگر هوادار هر گروه مسلحانه ای باشد - حتی اگر سلاح هم حمل نکند - حکمش حبس ابد است. اگر کسی عضو گروه مسلحانه ای باشد چه سلاح حمل بکند چه نکند حکمش اعدام است ..." با آن ماده واحده عجیب و غریب که شاه با آن اقتدار "جزیره ثبات خاورمیانه ای" اش ده نفر از گردن کلفت های چریک های فدایی خلق مثل اشرف دهقان و این ها را با این توجیه که می خواستند فرار کنند در تپه های اوین اعدام کرد و همه ماست ها به اصطلاح تا مدتی کیسه شد. در واقع از سال های 1352 و 1353 به بعد هر کسی بگوید من کار مسلحانه کرده ام بالاتفاق دروغ گفته است. این که من به شما می گویم نص یک پدیده تاریخی است. هر کس از سال 1350 و 1351 به بعد از موقعی که شاه زد و کشت و بساط جنبش مسلحانه را به هم زد و آن ماده واحده را هم گذاشت بعضی از بچه های مذهبی اسلحه هایشان را می خواستند نه این که بفروشند به بچه های توحیدی صف می گفتند ما چقدر باید بدهیم تا شما این اسلحه ها را بگیرید و ببرید؟ در همین چهارراه سیروس اسلحه مبادله می کردند.

من این اسم ها را حدف می کنم.

یک نفر آمد و به شهید بروجردی گفت آقا! من چه کار کنم این اسلحه ها را؟ شهید بروحردی می گوید بریزشان داخل همین گونی. گفت من فکر کردم الان شما می خواهی یک کامیون بیاوری من با ماشین بروم داخل کامیون و این اسلحه ها را تحویل بگیری. اسلحه ها را ریخته بود داخل گونی و خیلی طبیعی رفتار کرده بود. این عادی سازی بود که بروجردی را از همان قبل از انقلاب به فردی شاخص تبدیل کرده بود.

جالب این که همه این ماجراها شروع و پایانش مانند صحنه های یک فیلم سینمایی است.

بله. مثلاً فیلم نبرد الجزیزه. داستان این طوری می شود که بروجردی وقتی سلاح را می گیرد و می خواهد برود آن فرد می گوید حاج آقا! چقدر خدمت تان تقدیم کنم؟ بروجردی می گوید برای چه؟ می گوید برای این که ما را از شر این سلاح ها نجات دادی. رنگ از رخسار خیلی ها پریده بوده. یکسری دیگر زمین های خانه ها را کنده و ده متر سلاح را زیر زمین دفن کرده بودند؛ چرا؟ چون همه فهمیده بودند که شاه با کسی سرشوخی ندارد ...
پس با هم مروری کردیم و مقاطع مختلف زندگی شهید محمد بروجردی را دیدیم که هر بار توقفی می کند و از همان اول جوانی مثل همه جوان ها هر بار شخصی از شخصیتش تکوین می یابد. مذهبی می بیند که برای کار انقلابی صرفاً نباید نهج البلاغه خواند بلکه باید اعلامیه هم خواند و پخش کرد. می آید پای حرف های آقای بوذری می نشیند. با حاج محسن کنگرلو و بقیه بچه ها می آیند یک حلقه می شوند و اعلامیه چاپ می کنند. در این مقطع فقط بحث این کارها مطرح است و کتاب امام یا اعلامیه چاپ و صادر می شود.

یعنی فقط انجام کارهای تئوریک انقلابی.

بعداً وقتی بروجردی یک دفعه می رود به سمت جنبش مسلحانه محسن کنگرلو از او جا می زند. آن یکی رفقایش نیز جا می مانند.

که برخی از آن ها به لحاظ سنی از او بزرگتر بودند.

همه جا می مانند. آن ها در همان مقطع کار اعلامیه می مانند. این بروجردی سرکش و سابقاً دوستدار کاراکتر سینمایی چارلز برانسون می رود که ببیند برای مبارزه چه کارهای مؤثرتری باید انجام داد. این "تیک آف"ی که برای شروع پرواز دز کار جنبش مسلحانه می کند یک تدبیری در آن است. به این صورت که یکس ری سؤال طرح می کند که جنبش مسلحانه باید چگونه باشد که به انحرافاتی شبیه بقیه گروه ها نینجامد؟ ما چگونه جنبش مسلحانه ای برقرار کنیم که مثل "مجاهدین خلق" نشویم؟ برای شهید بروجردی خیلی زودتر از بسیاری انحرافات مجاهدین خلق همان موقع تقریباً رو به رشد بود. خوب است در این کلمه که می گویم "تقریباً" دقت کنید.

یعنی زمانی که ماهیت واقعی آن ها هنوز برای همه رو نشده بود.

در واقع بروجردی هم انحرافات مجاهدین خلق را آن طور که باید نگرفته بود فقط مثلاً غرور مجاهدین خلق و ادعاهای زیادشان را دوست نداشت و الا هیچ بعید نبود که بروجردی برود به مجاهدین خلق.

در مقطعی آن ها محبوبیتی هم داشتند.

یک جایی هم بروجردی مجبور می شود که از مجاهدین خلق اسلحه بگیرد. خب از قبل نمی دانسته که مجاهدین خلق می خواهند از یک مقطعی شعار تغییر مواضع ایدئولوژیک بدهند.

در واقع چهره عیان و آشکارشان بعد از پیروزی انقلاب بود و بدتر از آن نیز در زمانی که به عراق متخاصم پناهنده شدند.

تغییر مواضع ایدئولوژیک در سال 1354 اتفاق افتاد. همان موقع گروه صف هم ناراحت شد و از آن ها برید. از یک جایی به بعد همه یک چیزهایی را فهمیدند؛ اما چرا آن موقع خیلی چیزها روشن نشد؟ چون مسعود رجوی و موسی خیابانی یک سری از این مواضع را در زندان رو نکردند. به یکباره عده ای از این ها در زندان گفتند: "خدا را شکر راحت شدیم و دیگر می توانیم روزه هایمان را بخوریم. دیگر مجبور نیستیم فیلم بازی کنیم." دقت کنید. وقتی جزوه تغییر مواضع رو شد آن موقع مسعود رجوی و اطرافیانش گفتند یک خیانتی در بیرون زندان به ما شده از طریق شاه. و تا حدی توانستند بر آن انحراف سرپوش بگذارند...
آن ها آن راه را می روند و شهید بروجردی هم با جدیت روز افزون می رود در بطن مسائل انقلابی و انفجار کافه خوان سالار و ... بالاخره به جایی می رسد که بچه هایی که زمانی بروجردی با آن ها اعلامیه می آورده - مثل گروه فجر اسلام - مثلاً می شوند شاخه فرهنگی توحیدی صف. یعنی یک شاخه درست می کند و یک تیپ هایی با بروجردی ارتباط دارند که فقط کار اعلامیه می کنند؛ آن هم در سطح کلان. یک عده ای هم نارنجک تولید می کنند و آموزش می بینند. اما اگر سؤال این باشد که" از کی کار مسلحانه را شروع می کنند؟ کجا؟ چطوری با امام ارتباط برقرار می شوند؟ از طریق یک شخصیت خیلی گمنام وقت مثل شهید شاه آبادی. شخصیتی که به نظر من امام خیلی به او اعتماد داشتند و یک شخصیت که به نظر من در انقلاب اسلامی مهجور مانده؛ کسی چندان شرح تلاش های قبل از انقلاب او را نمی داند.
کارها و مبارزات شهید بروجردی پیچیدگی های زیادی دارد. هیچ کس نمی تواند همه چیز او را به شما بگوید. هیچ کس نمی تواند ادعا کند که من همه چیز را در خصوص بروجردی می دانم.

مانند همان دو دوستی که بعد از بیست سال تازه فهمیدند هر دو در گروه صف در یک عملیات واحد بوده اند و خودشان هم خبر نداشته اند.

به خاطر همین چیزها معتقدم که کارکردن در ارتباطات با بروجردی با همه شهدا فرق می کند. این آدم پیچیده ای را که شاید هزار نفر زیردستش کار می کردند و هیچ کدام همدیگر را نمی شناختند چگونه می خواهید معرفی کنید؟ عجیب تر این که یک جوان هجده نوزده ساله با چه شعوری دارای این میزان تدبیر در سازماندهی بوده؟ مگر او لنین بوده؟! واقعاً چه کسی بوده؟ این که چگونه می خواهید او را معرفی کنید با خودتان است اما کارسختی است. کدام بعدش را می خواهید در مجله معرفی کنید؟ البته من یکی سعی می کنم همه ابعادش را بگویم: ارتباطش با امام- گرایش مذهبی اش بعد سینمایی و اکشنش - زرنگی هایش و پیچیدگی اش. شما هیچ گروهی را پیدا نمی کنید که تهدید ارشادی داشته باشد. یعنی نامه داده به ژنرال چهار ستاره آمریکایی که اول صبح تا کارتابل را باز می کند اعلامیه گروه صف صفحه اول جلو چشمش است. حالا به جای این که اعلامیه می تواند یک بمب باشد مثل کافه خوان سالار؛ وقتی ما توانایی این را داریم که از این همه جای امنیتی این نامه را رد کنیم و داخل کارتابلت بگذاریم. این واقعاً یعنی چه؟ آیا عشق تفنگ و آدم کشی است؟ خیر. ما می خواهیم شما سایه تان را از ایران بردارید و بروید. این دغدغه ماست و مطمئن باشید این یک روزی بمب می شود اگر تو بمانی. اگر کماکان تو از این شاه حمایت کنی. از این خونریزی ها حمایت کنی. این کار بروجردی و یارانش خیلی ارزش داشت. این هم در دوره ای که کار سبک زدن یک سرباز دژبانی را یک گروه مسلحانه انجام می داد تا فقط به رژیم بگوید من هنوز هستم و صدای اسلحه ام را درآورده ام!

و جالب است که شهید بروجردی مستقیماً به یک ژنرال آمریکایی نامه تهدید می دهد.

البته نماینده مجلس و نخست وزیر را کسانی زده اند که شاید کاری بوده در زمان خودش اما این کارها را بروجردی نه در قد و قامت خودش می داند نه با مکتب بروجردی می خواند؛ این ها خارج از جغرافیای تفکر امام است. چون مستنداتی دارد که امام همه کارهای آقایان را تأیید نمی کنند... امام فقط می گفتند باید محیط را ناامن کرد تا آمریکایی ها یک مقدار ضعیف بشوند. یا می فرمودند باید جنبش مسلحانه را ایجاد کنیم که کار چندانی نکند و فقط باشد برای روز مبادا برای روزی که اگر "فرقان" نامی به وجود آمد که جلوی فرقان را بگیرد. بنابراین عنداللزوم چه کسی باید اوین را اداره کند؟ صف. چه کسی از امام محافظت کند؟ صف. چه کسی سپاه را ایجاد کرد؟ صف. چه کسی غائله سیستان و بلوچستان را بخواباند؟ صف. چه کسی غائله پاوه را بخواباند؟ چه کسی گردان یک و دو ولی عصر (عج) را ایجاد کند؟ اولین گردان های سپاه صف. امام جنبش مسلحانه را این می دیدند و نباید اشتباه گرفته شود. اگر هم کافه خوان سالاری منفجر شد به نظر من فقط دیدگاه امام این بود که بد نیست محیط یک مقداری برای آمریکایی ها ناامن بشود و خیلی فکر نکنند این جا منطقه ثبات خاورمیانه است والا گروه توحیدی صف رفته بود تا آستانه زدن شخص شاه نخست وزیر غیره و ذلک ...
منبع: نشریه مسیح کردستان، شماره 67.





ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.