نویسنده: شیخ الرئیس ابوعلی سینا
فصل اندر مقدمه معراج (پیامبر اکرم صل الله علیه و آله و سلم)
بدان که بیان هر چیزی اندر خود آن چیز بود و راه به هر مقصودی معین بود اندر جهه آن مقصود تا اگر کسی خواهد که راه مقصدی اندر پیش گیرد و مقصودی دیگر را مراد سازد که راه نه بدان جهه بود، هرگز به مقصود نرسد چنان که اگر کسی خواهد که به بغداد رود و راه سمرقند را اندر پیش گیرد به بغداد نرسد اما چون راه بغداد اندر پیش گیردبه مقصد رسد، و اندر سازها همین است اگر کسی خواهد که باز زرکوبی، درزی و درودگری کند یا پیشه دیگر که ساز آن معین نبود، هرگز راست نیاید همچنین اگر کسی پندارد که جسم آدمی جائی رسد که عقل رسد محال باشد زیرا که عدد عقل به معقول رسد نه به مدت و نه به آلت رسد و به واسطه زمان نرود زیرا که معقول نه اندر موضع بود و مکان بدو محیط نشود پس آنجای که عقل رسد جسم نرسد و جسم جوهری کثیف است قصد بالا ندارد و اگر سفر کند به بالا جز عرضی و قهری نبود و اگر خواهد که به تعجیل مسافتی که به تأنی رفته باشد قطع کند نتواند کند پس مقاصد دو گونه است یا معقولست یا محسوس قاصد محسوس حس بود و قاصد معقول عقل و بلندی دو گونه است یا معقولست یا محسوس بلندی محسوس اندر جهه ادراک نظر به بالای محسوس بود و بلندی معقول از راه مرتبه و شرف بود زیرا که نه اندر موضع بود، و چون مقصود نازل شد سفر بدو نازل بود، و چون مقصد عالی بود حرکت بدو عالی بود و بر شدن دو گونه بود یا جسم را به بالای محسوس یا روح را به مدارج معقول حرکت جسم به مقصد عالی جز به انتقال و قطع مکانی و انتقال زمانی نتواند بود و چون اندر مدرج معقول بود حرکت روح را بود به عقل نه جسم را به قدم پس جسم اندر موضع بود و قوت ادراک بر مرکب عقل به مقصود خود می شود و سفر او سریع بود زیرا که به مرکز خویش می شود و هر چیزی به مرکز خود گرانیده است پس ادراک معقول کار عقلست نه کار حس و نظر اندر معقول کار روحست نه کار جسم و چون معلوم است که بلندی معقول نه اندر جهه علو است شدن بدو نه کار جسم باشد چون جسم بطی السیر است پس معراج دو گونه بود یا جسمی به قوت حرکتی به بالا بر شود یا روحی به قوت فکری به معقول بر شود، و چون احوال معراج پیغامبر ما علیه السلام نه اندر عالم محسوس بوده است، معلوم شد که نه به جسم رفت زیرا که جسم به یک بی لحظه مسافت دور، قطع نتواند کرد.پس معراج جسمانی نبود، زیرا که مقصود حسی نبود بلکه معراج روحانی بود، زیرا که مقصود عقلی بود و اگر کسی می پندارد که آنچه گفت رفتم و شرح احواد داد به شکل مجسمات، آن جمله خیال بوده است تمام حماقتی بود، زیرا که اثبات محالات نه کارعقلیست و این هیچ نقصان ظاهر نکند اندر طرف نبی، زیرا که قدرت به محالات تعلقی ندارد و بعی بر محال ناپذیره از احوال شرف است نه نقصان اما رمز معقول بوده است که به زبان حس بیرون داده است و شرح احوالات مصنوعات و مبدعات داده است به طریقی که اصحاب ظاهر پذیرد اندر حد خود و اصحاب تحقیق مطلع گردند بر آن حقایق والا اهل عقل دانند که آنجا که فکر رسد جسم نرسد، و آنچه بصیرت اندر یاود حس باصره اندر نیاورد و چون حال معراج به معقول تعلق دارد، عمری اندر این تأمل می اوفتاد که چیست، و چون عقل این عقده بگشاد اندیشه اوفتاد که شرح رمزهای معراج داده شود تا دانند که شرف نبی چه بوده است و مراد او از این گفته ها چی بوده است و اعتماد بر توفیق ایزدیست و وصیت می کنم که این حرف ها را از نا اهل ابله و جاهل نامحرم دریغ دارند که بخل به حقایق از فرایض است که خاتم الرسل علیه الصلوه والسلام می فرماید که:لا تطر حوالدر فی اقدام الکلاب و نیز گفته اند الاسرار صواها عن الاغیار و گفته اند:احفظ سرک ولو من ربک برخورداری مباد آن کسی را که آسمان این کلمات را به هر دونی نماید زیرا که خائن و خاسر بود و من غشنافلیس منا هم آن کس اندر و بال اوفتد و هم نویسنده را و بال و عقاب حاصل آید و چون عاقلی شرح معقولی و او جز عاقل نباید که مطالعه آن کند تا غبار حسی مزاحم نگردد و الله یحکم بیننا و بین القوم الظالمین.آغاز قصه چنین گوید مهتر کاینات علیه الصلوه و السلام که شبی خفته بودن اندر خانه، شبی بود با رعد و برق و هیچ حیوانی آواز نمی داد و هیچ پرنده سفیری نمی داد و هیچ کس بیدار نبود، و من اندر خواب نبودم میان خواب و بیداری موقوف بودم، یعنی که مدتی دراز بود تا آرزومند ادراک حقایق بودم به بصیرت و شب مردم فارغ تر باشند که مشغل های بدنی و موانع حسی منقطع باشد پس شبی اتفاق اوفتاد که میان بیداری و خواب بودم یعنی میان حس و عقل بودم به بحر علم اندر اوفتادم و شبی بود با رعد و برق یعنی مدد هاتف علوی قالب بود تا قوت غضبی مرده شد و قوت خیالی از کار خود فرو ایستاد و غلبه پادید آمد فراغت را بر مشغولی گفت ناگاه جبرئیل فرود آمد اندر صوت خویش با چندان بها و فر و عظمت که خانه روشن شد یعنی که قوت روح قدسی به صورت امر به من پیوست و چندان اثر ظاهرکرد که جمله قوت های روح ناطقه بدو تازه و روشن گشت.
و آن که گفت اندر وصف جمال جبرئیل که او را دیدم سپیدتر از برف و روی نیکو و موی جعد و بر پیشانی او بنشسته بود لااله الاالله به نور چشم و ابروی باریک و هفت هزار ذوابه از یاقوت سرخ فروهشته و سیصد هزار پر از مروارید خوشاب از هم گشاده یعنی که چندان جمال و حسن اندر بصیرت به تجرد عقل یافتم که اگر اثری از آن جمال بر حس ظاهر کنند آن محسوس بدین بیان گردد که وصف کرد و مقصود از آن که لااله الاالله بر پیشانی او بنشسته بود به نور یعنی هر کسی را چشم بر جمال او اوفتد ظلمت شک و شرک از پیش او برخیزد و چنان شود اندر اثبات صانع به یقین و تصدیق که به درجه آن رسید که بعد از آن اندر هر مصنوع که نکرد توحید او افزون شود و چندان لطافت داشت که اگر کسی را هفتاد هزار گیسو از مشک و کافور بود، به حسن وی نرسد و چندان تعجیل داشت که گفتی به ششصد هزار پرو بال می برد و روش او به مدت و زمان نبود و آن که گفت چون به من رسید مرا اندر برگرفت و میان هر دو چشم من بوسه داد و گفت ای خفته برخیز چند خسبی یعنی که چون این قوت به من رسید مرا بنواخت و به کشف خودم راه داد و اعزار نمود چندان شوق اندر دل من پدید آمد که وصف نتوان کرد، پس گفت چند خسبی یعنی به مخیلات مزور چرا قانع باشی عالم هاست وراء این که تو اندر اوئی، و چه اندر بیداری علم بدان نتوان رسید و من از سر شفقت ترا رهبری خواهم کرد برخیز و آن که گفت مرا گفت ساکن باش که من برادر توام جبرئیل یعنی به بسیط کشف خرد خوف اندر من ساکن شد و او آشنایی فراز داد تا مرا از هم بازستد پس گفت ای برادر دشمنی دست یافت گفت ترا به دست دشمن ندهم گفتم چه کنی گفت برخیز و هوشیار باش و دل با خوددار یعنی قوت حافظه را روشن دارد متابعت من کن تا اشکال ها از پیش تو برگیرم و آنگه گفت آشفته و دروا شدم و براثر جبرئیل روان شدم یعنی که از عالم محسوسات اعراض نمودم و به مدد عقل غریزی بر اثر فیض قدسی روان شدم و آنکه گفت بر اثرجبرئیل براق دیدم بداشته یعنی عقل فعال که غالب تر قوت های قدسی است ولیکن مدد او به عقول بیش از آن رسیدگی بدین عالم کون و فساد و ازعقول علوی اوست که بر تن پادشاه است و ارواح را مدد دهنده اوست اندر هر وقتی بدان چه لایق آن باشد و به براق مانند از آن کرد که اندر روش بود و مدد رونده مرکب باشد و اندر آن سفر مدد کننده او خاست بودن لاجرم بنام مرکب خواندش.و آن که گفت از خری بزرگ تر بود و از اسبی کوچک تر یعنی از عقل انسانی بزرگ تر بود و از عقل اول کم تر و آن که گفت روی او چون روی آدمیان بود یعنی مایل بود به تربیت انسانی و چندان شفقت دارد بر آدمیان که جنس را باشد بر نوع خود و مانند کی او به آدمیان به طریق شفقت و تربیت است و آنگه گفت دراز دست و دراز پای است یعنی که فایده او همه جا می رسد و فیض او همه چیزها را تازه می دارد و آنگه گفت خواستم بر وی نشینم سرکشی کرد جبرئیل یاری داد مرا تا رام شد یعنی به حکم آن که اندرعالم جسمانی بودم خواستم که به صحبت او پیوندم قبول نکرد تا آن که قوت قدسی مرا غسل کرد از مشعل های جهل و عوایق جسم تا مجرد گشتم و به وسیله او به فیض و فایده عقل فعال رسیدم و آنگه گفت چون اندر راه روان شدم و از کوه های مکه اندر گذشتم رونده بر اثر می آمد و آواز می داد که بایست جیرئیل گفت حدیث مکن و اندرگذر اندر گذشتم بدین قوت و هم را خواند یعنی چون از مطالعه اعضا و اطراف ظاهر فارغ شدم و تأمل حواس بکردم اندر گذشتم قوت و هم بر اثر او آواز می داد که مرو زیرا که قوت وهمی متصرف است و غلبه دارد عظیم و اندر همه احوال کارکن است و جمله حیوانات رامان و آلت او است او به جای خود است اندر قبول موافق و دفع مخالف و آدمی را هم ساز است و آدمی را نباشد که متابع وهم گردد که آن که با حیوانات متساوی شود و خلل اندر شرف او پدید آید پس هرکرا توفیق وهم گردد که آن که با حیوانات متساوی شود و خلل اندر شرف او پدید آید پس هر کرا توفیق ایزدی یاری کند اندر همه مواضع اقتدا به وهم بکند و آنگه گفت براثر من زنی آواز می داد فریبنده و با جمال که بایست تا به تو رسم هم جبرئیل گفت اندر گذرد مایست یعنی قوت خیال که او فریبنده است و مزخرف است بزن ماننده از آن کرد که بیشتر طبع ها بدو مایل بود و بیشتر مردمان اندر بند او باشند و دیگر گفت آن کسی که هر چه او کند بی اصل بود و به مکر و فریب آلوده بود و این کار زنان باشد که حیلت و دستان زنان معلوم است پس قوت خیالی نیز فریبنده است و دروغ زن و بد عهد است چندان بفریبند که مردم را صید کند به نمایش خود پس وفا نکند که زود آن نموده باطل گردد و چون آدمی بر اثر خیال رود هرگز به معقول نرسد که همیشه اندر آثار مزخرفات بماند و اندر بند مجسمات بی معنی شود و آنگه گفت چون اندر گذشتم جبرئیل گفت که اگر او را انتظار کردی تا اندر تو رسیدی دنیا دوست گشتی یعنی احوال دنیائی اصل است و زود زوال شود و حطام و اشغال دنیا به اضافت با معانی چون احوال و نمایش خیالست به اضافت با اسرار عقل و هر که بدو مشغول شود از معقول باز نماند و اندرغرور هوا اسیرهاویه جهل گردد و آنگه گفت چون از کوه اندر گذشتم و این دو کس را باز پس کردم رفتم تا به بیت المقدس و به دور رفتم یکی پیش آمد و سه قدح به من داد یکی خمر و یکی آب و یکی شیر خواستم که خمر بستانم جبرئیل نگذاشت و اشارت به شیرکرد تا بستدم و بخوردم یعنی که چون ازحواس اندر گذشتم و حال خیال و وهم بدانستم و اندرون خود تأمل کردم به عالم روحانی اندر شدم سه روح دیدم یکی روحانی و یکی سطبیعی و یکی ناطقه خواستم براثر حیوانی بروم و او را به خمر از آن ماننده کرد که قوت های او فریبنده و پوشیده و جهل افزایست چون شهوت و غضب و خمر تیزکننده این دو قوت است و طبیعی را ماننده به آب از آن کرد که قوام بدن به دوست و بقاء شخص به ترتیب شاگردان اوست که اندر بدن کار می کنند و آب سیب حیات حیوانست و مدد نشو و نماست و ناطقه را به شیر مانند از آن کرد که غذای مفید است و لطیف و مصلحت افزایست و آنگه گفت خواستم که خمر بستانم تا شیر بستدم زیرا بیشترآدمیان اندر متابعت این دو روح روند و اندر نگذرند طبیعی و حیوانی را که ناقص باشند و کسی که ناقص باشد و ناقص اوفتد هر چه بطلبد بدنی و خسی طلبد و لذت و فایده این دو روح بدنی است لاجرم آنچه حیوانیست چون شهوت راندن یا مطلب ریاست و حب دنیا و شرب خمر و جماع دنیا و مانند این و چون خشم که دفع مخالف کند و آنچه بدین مانند این جمله مشغل های بد نیست و ناقص همیشه قصد به چنین کارها دارد و متابعت روح طبیعی همین است که همیشه اندر خوردن و خفتن مانده باشد ما چون کسی تمام مزاج باشد که روح ما ناطقه قوی اوفتد غالب گردد بر قوت های حیوانی را نیز اندر بند خود دارد به وقت ضرورت و مصلحت کار فرماید و شهواتی را جز به عفت و صلاح کارنفرماید چندان که بقای نفس باشد به تناسل و نام مرده نفسی برخیزد و قوت غضبانی به شرط شجاعت و دیانت کار می فرماید چندان که نام بی حمیتی بر وی ناوفتد همه قوت ها را رعیت خود دارد بر وقت و فرصت مصلحت و مردم به حقیقت این کس را خوانند زیرا که غلبه قوت طبیعی بهیمی است و غلبه قوت حیوانی شیطانی است و غلبه قوت نطق ملکی و مردم به حقیقت آن بود که به ملکی نزدیک تر بود و از دیوی و بهایم دورتر تا از احوال خود بی خبر نباشد و از صلت روحانی بی بهره نماند و آن که گفت آنجای رسیدم و به مسجد اندر شدم مؤذنی بانگ نماز کرد و من اندر پیش شدم و جماعت ملائکه و انبیاء را دیدم بر راست و چپ ایستاده و یکی یکی بر من سلام می کردند و عهد تازه می کردند بدین آن می خواهند که چون از مطالعه تأمل حیوانی و طبیعی فارغ شدم اندر مسجد شدم یعنی به دماغ رسیدم و به مؤذن ذاکره خواهد و به امامی خود تفکر خواهد و به انبیاء و ملائکه قوه های ارواح دماغی خواهد چون تمیز و حفظ و ذکر و فکر و آنچه بدین معنا بماند و سلام کردن ایشان و بر وی احاطه او بود بر جمله قوت های عقلی زیرا که حق سبحانه تعالی چون آدمی را بیافرید منقسم کرد نهاد او را بدو ولایت یکی را ظاهر و یکی را باطن آنچه ولایت ظاهر است بدنیست و آن را پنج حس داد تا اندر محسوسات تصرف کند و باطن را نیز پنج حس داد که شاگردان عقلند و حواس ظاهر مزدوران حواس باطن و حواس باطن شاگردان عقلند و حس مشترک اندر میان این هر دو مثال میانجی ایستاده تا این حواس ظاهر از جوانب خبرها حاصل کنند و به حس مشترک سپارند و او به قوه مفکره دهد تا اندر آن تصرف کند و آنچه به عیار تمام نباشد بیاندازد و وهم و خیال آن را برگیرند و اندر آن خوض می کنند و سرمایه خود سازند و آنچه معقول و تمام بود به قوه حافظه دهد تا مجرد ایشان را نگاه می دارد تا چون عقل را به کار آید قوه ذاکره از حافظه به وسیله صورت بستاند و به دوی بسپارد و این قاعده همیشه ممهد است پس همچنان که از این حواس ظاهر دو شریف تر است چون سمع و بصر و بر باقی سالارند از حواس باطن نیز دو شریف تراند که بر باقی سالارند چون فکر و حفظ و خیال به منزلت ذوق است و وهم به مثابه لمس است و وهم همیشه کارگر است و چنانکه به هر وقتی لمس مختص نیست بعضوی معین.
و اما دیگر قوت ها مختصند به اعضاء معین پس آدمی آن گاه تمام بود که این پنج حس بر جای بود و کارکن و بی خلل و از آفت دور که اگر اندر یکی خلل یا آفتی ظاهر شود و او بر همه محیط که اگر غافل باشد و حافظ آن قوت ها نباشد از معانی بازماند و ضبط نتواند کرد و به وقت حاجت ضایع ماند آن که از شرف تمیز محروم ماند چون مردم این جمله بداند قوت های باطن راهبری او گردد به مقصود مخض رسد و اگر این نباشد از آن بازماند
همچنان که کسی خواهد که بر بامی رود نخست نردبانی باید که یکی پایه بر می شمرد تا به سطح بام رسد این جایگاه نیز این قوت های نطقی چون نردبان پای هاست چون کسی یکی یکی پایه بر می شود به مقصود رسد و آن که گفت چون فارغ شدم روی به بالا نهادم نردبانی یافتم یک پایه از سیم و یکی از زر یعنی از حواس ظاهر به حواس باطن و مقصود از سیم و زر شرف یکی است بر دیگری به مرتبه و آنگه گفت چون رسیدم به آسمان دنیا در باز کردند اندر شدم اسماعیل را دیدم بر کرسی نشسته و جماعتی اندر پیش دیده او روی در روی نهاده سلام کردم و اندر گذشتم بدین فلک ماه را خواهد و به اسماعیل جرم ماه را و بدان جماعت کسانی را که ماه بر احوال ایشان دلیل جمالی تمام و خلقتی عجب داشت نیمی تن از برف و نیمی تن از آتش و هیچ به هم اندر نمی شد و با یکی دیگر عداوت نداشتند مراسلات کرد و گفت بشارت باد ترا که همه خیرها و دولت ها باتست یعنی که فلک عطار و مقصود از این آن که هر ستاره را یکی حکم معین داند یا اندر سعد یا اندر نحس اما عطارد را اثر بر دو نوعست پیوند سعد سعد را باشد و پیوند نحس نحس را چنان نماید که نیمی سعد است و نیمی نحس و اشارت بشارت خیر و دولت قوت خاطر و کثرت علوم است که او این دهد و آنگه گفت چون به آسمان سوم اندر رسیدم ملکی دیدم که مثل او اندر جمال و اندر حس ندیده بودم شاد و خرم نشسته بر کرسی از نور و ملائکه گرد بر گرد او اندرآمده یعنی فلک زهره و جمال او را به شرح حاجت نیست او بر شادی و طرب دلیل است و آنگه گفت چون به آسمان چهارم رسیدم فرشته دیدم با سیاستی تمام بر تختی از نور نشسته سلام کردم جواب باز داد به صواب اما به تکبری تمام و از کبر و بزرگی با کسی سخن نمی گفت و تبسم همی کرد چون جواب سلام باز داد گفت یا محمد (ص)جمله خیرها و سعادت ها اندر فر تو میبینم بشارت باد مر ترا بدین تحت فلک چهارم می خواهد و بدین فرشته آفتاب را می خواهد که او بر احوال پادشاهان و بزرگان دلیل است و تبسم او دلیل تأثیر اوست به خیر اندر طالع و بشارت او فیض اوست به خیر هر کسی و آنگه گفت چون به آسمان پنجم رسیدم اندر رفتم مرا اطلاع اوفتاد بر دوزخ ولایتی دیدم بر ظلمت و باهیت و مالک را دیدم بر طرف او نشسته و به عذاب و رنجانیدن مردم بدکار مشغول بود بدین فلک پنجم را می خواهد و به مالک مریخ را که او بر احوال خون خوران و بدکاران دلیل است و به دوزخ تأثیر نحوست او می خواهد اندر صفت و احوال کسانی که بدو مختصند و آنگه گفت که چون به آسمان ششم رسیدم فرشته ای دیدم بر کرسی از نور نشسته و به تسبیح و تقدیس مشغول پرها و گیسوها داشت مرصع بدر و یاقوت بر وی سلام کرد که جواب باز داد و تحیت ها گفت بشارت ها داد به خیر و سعادت و مرا گفت پیوسته بر تو صلوات می فرستم یعنی فلک ششم و بدین فرشته مشتری را می خواهد و او بر اهل صلاح و ورع و علم و دلیل است و بدان و پره گیسوها اثر نور او می خواهد و به صلوات او تأثیر اوی خواهد به خیر که از سعداکبر است و همه نیکوئی ها از وی به مردم رسد و هر فایده که به کسی پیوندد از نظر او باشد که حق تعالی به کمال علم خود چنین نهاده است انه الملک الحق المبین و آنگه گفت چون به آسمان هفتم رسیدم ملکی دیدم بر کرسی از یاقوت سرخ نشسته و هر کسی را بدو راه نبود اما چون کسی بدو رسیدی نواخت ها یافتی بر وی سلام کردم جواب داد و صلوات گفت بر من و بدین فلک هفتم را خواهد و بدین فرشته زحل را خواهد و او سرخ است و نحس اکبر است اما هر اثری که کند به کمال کند چون نحوست کند تمام کند و چون سعادت کند از همه زیادت کند و هر کسی بدو نرسد یعنی کم اتفاق اوفتد که اندر محل خیر و سعادت بود اما چون اوفتد چنان اثر کند پنیکی که از همه اندر گذرد و آنگه گفت چون اندر گشتم رسیدم به دره عالمی دیدم پر نور و ضیاء و چندان روشنائی داشت که چشم خیره می شد آنگه نگاه کردم بر چپ و راست همه فرشتگان روحانی دیدم به عبادت مشغول گفتم ای جبرئیل کیستند این قوم گفت اینان هرگز کار نکنند جز عبادت و تسبیح وصومعه ها دارند معین که هیچ جای نشوند و ما را مقام معلوم بدین فلک هشتم خواهد که فلک نهم است و صورت های کواکب آنجااند و به صومعه ها و مقام ها دوازده برج را خواهد و هر جماعتی از ایشان اندر طرقی معین ساکن که با یکدیگر زحمت نکنند چنانکه جنوبیان را با شمالیان هیچ کار نباشد و هر کسی موضعی دارد بعضی از صورت ها اندر منطقه و بعضی اندر جنوب و بعضی اندر شمال و آنگه گفت درخت سدره دیدم بهتر از همه چیزها بیخ اندر بالا و شاخ اندر زیر که سایه او بر آسمان و زمین اوفتاده بود و بدین فلک اعظم را خواهد که جمله فلک ها اندر بطن اوست و او از همه بزرگ تر چنانکه گفت:و کل فی فلک یسبحون و آنگه گفت چون اندر گذشتم چهار دریا دیدم هر یکی از رنگی یعنی حقیقت جوهریت و ماده و جسمیت و صورت که حقایق این جمله است به تجرد تصور که هر یکی را اندر مرتبه دیگر یافت و از مرتبه بر یکی عبادت کرد و آنگه گفت ملائکه را دیدم بسیار تسبیح و تهلیل مشغول همه اندر لطافت مستغرق یعنی نفوس مجرد که از مراد شهوانی آزادند و پاک باشند که هر آدمی که نفس او اندر علم و معرفت پاک و مجرد شود چون از بدن جدا گردد حق تعالی او را نه اندر موضع و نه اندر مکان دارد مانند ملکی گرداند و به عادت ابدی آراسته گرداند و تشبیه به ملائکه از آن کرد که ملائکه مسکن عصمت و تسحید یعنی از فنا و هلاک و تغیر به قوت های شهوانی و اشغال و اعراض غصبی پاک گردند و به درجه ملکی رسد همیشه به ادراک و شناخت غیب مشغول باشند و نیز به عالم زیرین نگرند برای آن که بدن به اضافت با نفس خسیس بود شریفی که به محل دون نظر کنند به ضرورتی بود یا برای مصلحت آن موضع چون از آن جایگاه به کمال مفارقت اوفتد و آن حال برخیزد به کمال شرف خویش رسد سعید گردد یعنی از شغل های حسی به ادراک عقلی بردارد و اندر آن لذت و راحت چنان متسغرق گردد که نیز از هیچ خسیس یاد نیارد و به عالم زیرین ننگرد که آن ضرورات بدنی از پیش او برطرف باشد آنگه به اندازه علم و ادراک مرتبه شرف یاود فمنهم داکع و منهم ساجد بعضی روحانی باشد و بعضی مسبح و مهلل و بعضی مقدس و بعضی مقرب بدین قاعده همی رود الی الابد و آنگه گفت چون ادراک نتوانستم کرد و اندر زیر آن دریا جویی دیدم بزرگ و فرشته دیدم آن از این دریا اندر آن جوی می ریخت و از آنجای آب به هر جای می رسید بدین دریا عقل اول را می خواهد و بدین جوی نفس اورا که نفس اول متابع عقل اولست که حق تعالی اول چیزی که به ابداع قدرت و علم خویش ظاهر گرداند مرتبه یگانگی و پاک داشت از رحمت واسط و مرتبه اعلی به وی داد وعقل اول بود چنانکه گفت پیغامبر علیه السلام اول ما خلق الله العقل و بدین اول مرتبه خواهد نه اول خلقت که ابتدای زمانی نپذیرد آن جوهر و چون عقل اول را پیدا آورد از او نفس اول ظاهر کرد و آن به منزله آدم آمد و این به منزله حوا و آنگه پیش از این دو جوهر از او منقسم گشت به جواهر و اجسام چون افلاک و انجم و نفوس و عقول انسان و بعد از آن اثر کرد تا ارکان پدید آمد و منقسم شدند و بر حسب مزاج مایل شدند و هر یکی به خیر خویش بر موجب طبع و لطافت و کثافت چون آب و خاک بسفل مایل و هوا و آتش به فوق مایل و بعد از آن اندر معادن کارکرد و آنگاه اندر نبات و حیوان و آنگه انسان را پدید آورد و از همه برگزیده و قوت نفس و عقل ارزانی داشت تا چنانکه عقل اندر مرتبه شریف بود، اندر آغاز فطرت تمام و زیبا آمد انسان هم اندر آن مرتبه رسید به شرف اندر انجام فطرت نقطه بازپسین آمد تا دایره تمام شد و این قبلیت و بعدیت که اندر این موجودات گفتیم به مرتبه است نه به خلقت مراد آن که گفت که دریا و آب چون آن بود که گفته شد.آن که گفت اندر زیر آن دریا وادی عظیم دیدم که از آن بزرگ تر هیچ ندیده بودم که هر چند تامل کردم مبدأ و منتهای آن نیافتم و به هیچ چیز حد نتوانستم کرد بدین وجود مجرد خواهد که هیچ از او عاقل تر نیست و ادراک وجود مجرد جز به عقل کامل نتوان کرد و آنگه گفت اندر این دریا وادی و فرشته دیدم با عظمت و فر و بها و تمام که هر دو نیمه به فراغت تامل می کرد مرا به خود خواند چون بدوی رسیدم گفتم نام تو چیست گفت میکائیل من بزرگ ترین ملائکه ام آنچه ترا مشکل است از من باز پرس و هر چه ترا آرزو کند از من بخواه تا ترا به همه مرادها نشان دهم یعنی که چون این جمله بدانستم و تأمل کردم امر اول را اندر یافتم و بدان فرشته او را خواهد که روح القدس خوانند و ملک مقرب گویند و هر که بدو راه یافت و مدد گرفت به مدد او چندان علمش پدید آمد که مطلع گردد و مدرک بر چیزهای نادانسته و لذت های روحانی و سعادت های ابدی که مانند آن پیش از آن نیافته باشد و آنگه گفت چون از سلام و پرسش فارغ شدم گفتم تا این جا که رسیدم بسیار رنج و مشقت به من رسید و مقصود من از آمدن این جا آن بوده است تا به معرفت و رؤیت حق تعالی رسم دلالت کن مرا به وی تا باشد که به مراد خود رسم و به فایده کلی بهره مند شوم و به خانه باز گردم یعنی از امر پاک که کلمه محض است اندر خواست تا چون از مطالعه موجودات فارغ شد از راه بصیرت دیده دل او گشاده شد که هر چه بود بدانست و به دید خواست که موجود مطلق را و علت اول را و واجب الوجود محض را اندر یاود و بشناسد و وحدت او چونان که اندر او کثرت اندر نگنجد.و آنگه گفت آن فرشته دست من گرفت و مرا به چندین هزار حجاب گذار داد و ببرد به عالمی که هر چه دیده بودم اندرین عالم آنجای ندیدم چون به حضرت عزتم رسانید خطاب آمد به من که فراتر آی که ادنی یعنی که آن حباب قدسی ایزدی پاک است از جسم و جوهر و عرض که اندرین عالم هاست و از این اقسام بیرون است لاجرم به مکان و زمان و وضع و کم و کیف و این متئی و فعل و انفعال و مانند این محتاج و متعلق نباشد و واجب الوجود نه جسم است و نه جوهر و پاک و منزه است از قبول آن اعراض و به پاکی منفرد است اندر فردانیت او شریک مقدور اندر نگنجد و اندر فردانیت واحد است که اندر یگانگی او تزاید عدد اندر نیاید و هم بر این روی قادر و عالم و جواد است پس وجود محض است و آن وجود محض عالم وحدت صرفست که به کثرت متغیر و متکثر نشود و آنگه گفت اندر آن حضرت حس و حرکت ندیدم همه فراغت و سکون و غنا دیدم یعنی که معرفت مجردی وجود او چنان دیدم که به حس هیچ جانور اندر نگنجد که اجسام به حس ادراک کند و صور و خیال نگاه دارند و جواهر به تحفظ عقل تصور کنند اما واجب الوجود از این مراتب بیرون است که به حبس و خیال او را اندر توان یافت و اندر آن حضرت حرکت نباشد که حرکت تغییر است اندر موجودی به انفعال اندر کمیت و کیفیت جسمی نه محلی به محلی به طمع فایده یا بگریختن از مخالفی یا حرکت جسم بی انتقال از مکان خویش ان یکی قهری و آن دیگری اختیاری و این جمله که متحرک باشد به ضرورت حاجتمند باشند محرکی که حرکت بر وی روا نباشد و آن واجب الوجود است که محرکست همه چیزها را و آنگه گفت از هیبت خداوند فراموش کردم همه چیزها را که دیده بودم و دانسته و چندان کشف عظمت و لذت قربت حاصل آمد که گفتی مستم یعنی که چون علم من راه خود را یافت به معرفت وحدانیت نیز نپرداختم به ادراک و تحفظ جزویات و از آن علم چندان لذت به نفس ناطقه رسیدگی جمله قوت ها و حیوانی و طبیعی از کار فرو ایستاد و چندان استغراق پادید آمد اندر وحدانیت که نیز به عالم جواهر و اجسام نظر نماند و آنگه گفت چندان اثر قربت یافتم که لرزه بر من اوفتاد و خطاب می آمد فراتر آی چون فراتر شدم خطاب آمد که مترس و ساکن باش یعنی که چون وحدانیت اندر یافتم بدانستم که واجب الوجود از این اقسام بیرون است بترسیدم و از دلیری سفر که عظیم دور شده بودم اندر اثبات وحدانیت می پنداشتم که زیان دارد مرا گفتند نزدیک تر آی یعنی از سر این پندار خود و از سر بیم و خوف فراتر آی که عالم وحدانیت باید که همیشه مسوق لذت روحانی باشد که هرگز به انفعالات حیوانی باز ناوفتد و بیم و امید از احوال حیانیست و آنگه گفت چون فراتر شدم سلام خداوند به من رسید به آوازی که هرگز مثل آن نشنیده بودم یعنی که کشف شد بر من حقیقت کلام واجب الوجود که سخن او چون سخن خلایق نیست به حرف و صوت که سخن او اثبات علم است به مجرد محض اندر روح آن که خواهد بر طریق جملگی نه بر طریق تفصیلی و آنگه گفت خطاب آمد که ثنا بگوی گفتم لا احصی ثناء علیک انت کما اثنیت علی انفسک نتوانم تو خود چنانی که گفته یعنی که چون ادراک او فتاد جمال وحدانیت را واندر یافت حقیقت کلام واجب الوجود را و دریافت که سخن او به حرف و صوت نیست لذتی پیوست به وی که پیش از آن نیافته بود دریافت که واجب الوجود مستحق همه ثناهاست اما دانست که به زبان ثناوی او نتواند کرد که ترکیب حروف باشد از آن که اندر تحت زبان اوفتد و این چنین ثنا جد بجروی و کلی تعلق ندارد و اندر حق واجب الوجود درست نیاید که او نه کلی است و نه جزوی دانست که ثنای او به زبان راست نیاید که کار حواس نیست به عقل راست آید و عقل دانسته که ممدوح کامل را مداح اندر خود او باید که علم او چند قدر ذات ممدوح باشد تا گفت مطابق مقصود آید و واجب الوجود فرد و واجد است و مانند ندارد پس مدح کسی اندر خود اوی نباشد پس هم به علم او حوالت کرد که ذکر او همه علم است و علم او بیان ثنای ذات اوست نه به حرف و نه به صورت و نه به قول که خود رست خویشت و خود بهاء خویشت و آنگه گفت خطاب آمد که چیزی بخواه گفتم اجازت ده که هر چه مرا پیش آید بپرسم تا اشکال ها برخیزد یعنی که چون مرا گفت چی خواهی گفتم اجازت ده یعنی که علم زیرا که اندر این سفر فکری جز عقل محض نمانده بود که به حضرت واجب الوجود رسد که شناساند که به وحدانیت جز علم مطلق و عطا نتوانست خواست که اندر خود او بو درست او از علم تمام به وی دادند تا پس آن هر اشکال که می بود عرضه می کرد و جواب شافی می یافت و برای مصلحت خلق قواعد شرع ممهد می کرد بر حسب فتوی آن عالم چون نماز و روزه و مانند آن و هرگز اندر غلط نیوفتاد اندر حقیقت واجب الوجود مراد معلوم خود اندر حد عقل خود اثبات می کرد به لفظی که موافق استماع خلایق آمدی تا معنی بر جای بماند و پرده مصلحت تر بخاسته باشد و هم مدد آن علم بود که چنین سفری را شرح داده آمد اندر حکایت سفر ظاهر تعبیه کرد تا جز محققی راه وقوف و اطلاع نباشد بر مضمون گفته او آنگه گفت چون همه بکردم به خانه باز آمدم از زودی سفر هنوز خواب گرم بودم یعنی که سفر فکری بود می رفته به خاطر عقل به ترتیب ادراک می کرد موجودات را با واجب الوجود پس چون به فکر تمام شد به خود بازگشت هیچ روزگار نشده بود باز آمدن اندر آن حالت زودتر از چشم زخمی بود هرکه داند داند که چی رفت هر که نداند نداند معذور باشد روانیست که رمزهای این کلمات را به جاهل عامی نمودن که برخورداری جزء عاقل را نیست به رمزهای این کلمات ایزد تعالی توفیق راست گفتن و راست دانستن ارزانی دارد به منه و کرمه.
هذا آخر کلامه قدس الله سره و کتبه محمد بن عمر الرازی فی منتصف صفر ختم بالخیر و الظفر سنه اربع و ثمانین و خمس ماه و الحمدالله رب العالمین و الصلوه علی رسوله محمد خیر الخلق اجمعین و علی آله و اصحابه .
منبع: نشریه فکر و نظر شماره 6 و 7