سواد آموزی در سنگر

بچه ها، داخل سنگر همرزمانشان که شهید شده بودند، گل و شهدایی که عکس داشتند، عکس هایشان را در کنار گل گذاشته بودند. سنگر شهید گروهبان کریم زاده؛
چهارشنبه، 25 مرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سواد آموزی در سنگر
سواد آموزی در سنگر

نویسنده: مسعود نادری



 

سواد آموزی در سنگر(1)

بچه ها، داخل سنگر همرزمانشان که شهید شده بودند، گل و شهدایی که عکس داشتند، عکس هایشان را در کنار گل گذاشته بودند. سنگر شهید گروهبان کریم زاده؛ سنگر شهید سروان حجازی؛ سنگر شهید مهدی صالحی و شهدای دیگر. درنمازهای جماعت هم برای شادی روح شهدا صلوات می فرستادند و فاتحه می خواندند. در همان روزها به جای سرگرد راعی، سرگرد علی وفایی آمد و فرمانده گردان شد. این قسمتی از طرح تعویض نیروها بود که افرادی را از یکان های آموزشی و فرهنگی شهرستان ها می آوردند و با نیروی در خط تعویض می کردند. طرح خوبی بود و برای هر دو طرف تعویض مفید بود. به جای سروان نبی کریمی، سروان قاسمی آمد و ستوان یکم خمامی هم جایگزین سروان تاج محرابی که زخمی شده بود؛ شد. ستوان خمامی مرد بسیارخوبی بود. وقتی به منطقه آمد دچار بیماری آنفولانزای شدید شد. به دستش سرم زدم و او را تحت درمان قرار دادم. بعد از چند روز حالش خوب شد.
دو سرباز جدید به نام گل بخش و اشتری که از بچه های قاین مشهد بودند به جمع ما اضافه شدند. گل بخش سواد نداشت. گروهبان محمود عارفیان از سربازانی بود که دوره احتیاط را پیش ما می گذراند. از او که قبلاً سپاهی دانش بوده، خواستم به گل بخش سواد خواندن و نوشتن یاد بدهد و خصوصاً درمورد نماز و قرآنش بیشتر کار کند. او هم که دراولین مرخصی یک دوره از کتاب های نهضت سواد آموزی را آورد و شروع کرد به درس یاد دادن.
بچه ها در سنگرها در کنارآموزش، روزها را سپری می کردند. اوضاع این قسمت از جبهه تقریباً آرام بود. سرباز گل بخش ـ‌سربازی که سواد نداشت و مشغول آموختن بود ـ از مرخصی آمده بود. بسته ای را همراه با یک نامه آورد و به من داد. نامه را باز کردم، پدر گل بخش نوشته بود :«فرزندم را بعد از خدا به شما سپردم، او جوان خجالتی و مظلومی است. من هم تنها همین یک فرزند را دارم. مواظب او باشید. از اینکه به او سواد یاد داده اید تشکر می کنم»؛ البته ازخطش معلوم بود که خودش هم سواد درست و حسابی ندارد. بعد از آن بسته را باز کردم. پراز پسته بود. گفتم : «گل بخش ! پسته ها را ببر بیرون از سنگر، بقیه سربازان را هم صدا کن و با هم بنشینید و بخورید. سعی کن درست را هم خوب بخوانی.» گفت : «چشم» و رفت.

پیرمرد خندان (2)

پزشکیاری تازه به ما ملحق شده بود. پیرمرد اولین باربود که به جبهه آمده بود. صدای گلوله که می آمد، خودش را روی زمین می انداخت. بچه ها سربه سرش می گذاشتند، از کنارش رد می شدند و صوت ملایمی مانند صفیر گلوله می کشیدند، او هم خودش را بلافاصله به زمین می انداخت. این حرکات پیرمرد تفریح و شادی روحیه بچه ها را در پی داشت. خودش هم می خندید. سرباز احمد کبابی بیشتر از همه سر به سرش می گذاشت. از تربت حیدریه آمده بود و بعد از یک ماه مأموریت او هم تمام شد و رفت.

حکایت آن روز و شب (3)

وصیت نامه ام را که نوشتم، ستوان جوانفر، افسرآشپزخانه را صدا کردم و آن را به او دادم. به بچه ها گفتم و وصیت نامه هایشان را به ستوان جوانفر دادم تا به بنه ی گردان ببرد و نگهداری کند.
سرباز ابراهیمی گوشه ای نشسته بود، آرام و خندان نگاه می کرد. گروهبان ایمانی داشت مناجات می کرد. گروهبان آرایش هم با تعدادی از بچه ها دور کوره ای بودند که از آتش درست کرده بودیم و بسیار گرم بود، نشسته بودند و چایی می خوردند و می خندیدند. شاید در شعله های گرم آتش تصاویر ذهنی خودشان را مرور می کردند ؛ داستان آن روز و آن شب حکایتی بود.

مانور سرباز یامی (4)

سرباز یامی حرکت کرد. ابتدا کمی آهسته رفت. نزدیک تانک ها که رسید سرعت گرفت و سریع از کنارشان گذشت و چند متر آن طرف تر پشت خاکریز پیچید.
آمبولانس ها آنجا بودند. گروهبان مزدباف، سرباز کاشفی و سرباز حسین بهار، مرتب زخمی ها را با تلاش به بهداری تیپ می بردند و بر می گشتند. زخمی ها را به آنها دادم تا ببرند. نمی دانستم چطور برگردم. باید از جلوی دو تانک عراقی رد می شدم، راننده گفت :«چه کار کنم.» نفربر سروان گوهری مقدم فرمانده گردان را دیدم، به سمتش رفتم و گفتم «ما باید برگردیم؛ اما این دو تانک مانع ما هستند.» گفت : «من هم داشتم می رفتم که این دو تانک را دیدم و متوقف شدم، الآن فکری می کنم.»
دو نفر آر.پی. جی زن را اظهار کرد و گفت : «با دقت حساب تانک ها را برسید.» آنها که حرکت کردند و رفتند به یامی گفتم :«تو هم روشن کن و مانوری بده و آماده حرکت باش تا توجه عراقی ها به ما جلب شود.» در همین لحظه صدای آر.پی.جی ها بلند شد و تانک ها در میان آتش خشم مقدس رزمندگان این مرز و بوم از حرکت باز ماندند. تکبیرگفتیم و سریع حرکت کردیم، از کنار جهنمی که تانک های عراقی در آن می سوختند عبور کردیم و با سرعت پیش بچه ها رفتیم.

شهید صفایی(5)

گوینده ی رادیو با صدایی رسا، مرتب اخبار و گزارش های مربوط به عملیات را اعلام می کرد و از همه مهمتر اعلامیه روح بخش و امیدوار کننده حضرت امام بود که از رزمندگان قدردانی کرده و عملیات طریق القدس (15) را «فتح الفتوح بزرگ» نامیده بود.
تا چشم کار می کرد کشته های عراقی روی زمین ریخته بود. رادیو عراق آن شب تعداد کشته هایش را شش نفر اعلام کرد. چند روز بعد هم ادعا کرد که ایران 1500 نفر از اسیران عراقی را در اطراف بستان اعدام کرده است. ادعا می کردند که هنوز بستان را در دست دارند. شاید بعضی ها باور می کردند؛ ولی ما که در شهر بستان بودیم و این خبر را گوش می کردیم، می خندیدیم.
نزدیک ظهر، سرباز حسین شجاعی را دیدم. در حمله به همراه گروه چریکی بود. خیلی خسته بود؛ ولی لبخند بر لب داشت. از لحظه های درگیری و ورود به خاکریز عراقی ها و سقوط آن تعریف می کرد. چند نفر از بچه های ما از جمله حسین بهرامی زخمی و چند نفر شهید شده بودند.
از گروهان دوم با بی سیم اطلاع دادند، از دو نفر اعضای گروه تخلیه یکی زخمی و دیگری شهید شده است. ابتدا نمی دانستم کدام یک شهید و کدام یک زخمی شده است. با سروان نوری زاده تماس گرفتم. سرباز ابراهیم صفایی، سرباز خوب و ساکت بهداری، شهید و گروهبان ایمانی زخمی شده بود. گلوله ی تانک عراقی به نفربر آنها اصابت کرده بود. به گونه ای که از یک طرف داخل و از طرف
دیگر خارج شده بود و شهید صفایی را از وسط به دو نیم کرده بود. بچه های بهداری خیلی ناراحت شدند؛ دوست نزدیکشان بود. شب قبل با هم می گفتند و می خندیدند و حالا او رفته بود. صفایی از هوفل که به ما ملحق شده بود تا آن وقت همراه ما بود؛ بر همین اساس انس و الفت زیادی بین ما ایجاد شده بود. برایش اشک ریختیم و فاتحه خواندیم.

انفجار مهیب(6)

گوشه خاکریز با چند نفر از دوستان صحبت می کردم. ناگهان در کنارمان صدای انفجار مهیبی بلند شد. انگار زمین را زیر و رو کردند. خروارها خاک به هوا برخاست و بر سر و صورتمان ریخت. هر کدام از ما به گوشه ای پرت شدیم. بعد از لحظاتی با کمک دوستانم از زمین برخاستم. لبم پاره و دهانم پراز خون شده بود. خودم را تکان دادم و دیدم سالم هستم. ترکشی به چشم سرباز کاشفی خورده بود و صورتش را خون آلود کرده بود. انگار گلوله تانک یا خمپاره به پشت خاکریز اصابت کرده واین حادثه را به وجود آورده بود.

دلداری بچه ها (7)

صبح به خط رفته بودم که سرو کله هواپیماهای عراقی پیدا شد. مقداری عقبه یما را بمباران کردند. ستونی از آتش و دود به هوا برخاسته بود. تقریباً محل بنه گردان ما را زده بودند. تماس گرفتم. گفتند: «سنگر بهداری را زده اند.» سریع به آنجا رفتم. همه ی وسایل و داروها و وسایل پزشکی از بین رفته بود. خوشبختانه بچه ها همه بیرون بودند و به کسی آسیب نرسیده بود.
داروهای زیادی را که از یکی از سنگرهای بهداری عراقی که در ده خرابه ای قرار داشت آورده بودم، همه از بین رفته بودند. سرباز اشتری تا گردن به زیر خاک رفته بود. یکی ازسربازها هم بر اثر انفجار، مویرگ های داخل بینی اش
پاره شده بود و مرتب خونریزی می کرد. ماشین آیفای سرباز دادخواه آتش گرفته بود و می سوخت و او هم از ناراحتی گریه می کرد. بچه ها را دلداری دادم.

پی نوشت ها :

دربندی، غلامحسین، بوی گل مریم، صص 22-20.
1. همان مدرک، صص 68-67 و 72.
2. همان مدرک، ص 72.
3.همان مدرک، ص 72.
4. همان مدرک، ص 83.
5. همان مدرک، ص 88.
6. عملیات طریق القدس جزء سلسله طرح های عملیات کربلا بود که با نام کربلای 1 به اجرا درآمد.
7. همان مدرک، ص 91.و ، ص 96.

منبع : نادری مسعود /در خاطرت دفاع مقدس/ انتشارات ایران سبز جاپ اول / تهران 1386-

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.