دایه دایه وقت جنگه

مرحله ی آخرعملیات بیت المقدس بود. دیگر فاصله ی چندانی تا پیروزی کامل نداشتیم. مأموریت ما این بود که با حمله با جاده ی شلمچه ـ خرمشهر، این جاده را تأمین و تصرف کرده و
چهارشنبه، 25 مرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دایه دایه وقت جنگه
دایه دایه وقت جنگه

نویسنده: مسعود نادری



 
مرحله ی آخرعملیات بیت المقدس بود. دیگر فاصله ی چندانی تا پیروزی کامل نداشتیم. مأموریت ما این بود که با حمله با جاده ی شلمچه ـ خرمشهر، این جاده را تأمین و تصرف کرده و راه تدارکاتی دشمن را قطع کنیم و از این رهگذر، هزاران عراقی را که در اطراف و داخل شهر خرمشهر بودند به محاصره نیروهای خودی در آوریم.
سرانجام لحظاتی که ماه ها در انتظارش سپری کرده و طی آن رنج های فراوانی به جان خریده بودیم، فرا رسید. شور و هیجان زیاد و غیر قابل وصفی در سرتاسر منطقه عملیاتی به چشم می خورد. روحیه ی افراد چنان بالا بود که می توانستیم از همان لحظات اول عطر خوش پیروزی را استشمام کنیم. در گوشه و کنار عده ای از بچه ها مشغول گرفتن عکس های یادگاری بودند. جمعی دیگر، به روبوسی و خداحافظی مشغول و عده ای نیز در پی تدارک پیکار بی امان با دشمن بودند.
در عملیات های پیشین، خاکریزهای چند متری که دشمن در مقابل خود بر پا کرده بود، مثل یک کوه بلند و استوار جلوه می کرد و صعود به آن بسیار مشکل می کرد. اما آن شب، خاکریزهای اطراف مقر گردان من ازآن هیبت چیزی را درخود نداشتند.
همچنان که شعاع نگاهم در میان شور و هلهله ی بچه ها گردش می کرد، روی یکی از خاکریزهای خودی، چشمم به دو نفر که عارفانه همدیگر را در آغوش کشیده بودند، افتاد. آنها را خوب می شناختم. دو برادر بودند. یکی حسن و دیگری حسین نام داشت. آن دو به شدت به هم علاقه داشتند و همیشه یار و غمخوار هم بودند. برادرانی که پا را از حد دوست داشتن فراتر گذارده و عاشقانه در کنار یکدیگر در هر عملیاتی شرکت می کردند.
حسن، درجه دار ارتش بود و برادر بزرگتر، که همیشه جلودار قافله و حسین، سربازی بود که اواخر خدمت را می گذراند و مانند کودکی خردسال، که از ترس گم شدن به مادر خویش پناه می برد، همواره به دنبال حسن بود. واقع امر این بود که حسین از گم شدن هراسی نداشت، بلکه خود را پاره ای از تن حسن می دانست. هر دو، در کنار هم، درگذر نورانی عشق و شهادت به انتظار وصال یار و همنشینی با معشوق جاودان که مکتب اسلام به آنان وعده داده بود، بودند.
صدای بانگ یکی از فرماندهان که مرا برای شرکت درآخرین جلسه به سوی خود می خواند، آنچه را که از آن دو برادر در ذهنم جاری بود. پاک نمود. و با عجله خود را سنگر مخصوص جلسه ی توجیه رساندم.
بعد از پایان جلسه و لحظاتی قبل از شروع حمله، باز هم به سراغ گردان رفتم. آنان در تاریک و روشن هوای دشت مقابل، چشم انتظار دستور حمله بودند. صدای گرم سربازانی که به هنگام حلالیت طلبی گریه می کردند، مرا متأثر کرده بود. در گوشه ای، گروه کوچکی از رزمندگان در حال خواندن دعای توسل بودند، و آن سوتر تعدادی با خواندن نوحه های سینه زنی با ردیف خاصی سینه می زدند. در روی خاکریز از دو برادر یاد شده فقط حسن را دیده ام از حسین خبری نبود. به آرامی به سوی او رفتم، تا شاید بتوانم در آن لحظات آخر، دمی با او خلوت کنم و از محضرش بهره مند شوم.
وقتی کنارش رسیدم، بی آنکه توجهی به من داشته باشد به نقطه ای از آسمان خیره شده بود و زیرلب چیزهای را زمزمه می کرد که هیچ یک برایم قابل فهم نبود. دلم نمی خواست خلوت او را به هم بزنم، اما بی خودی می ترسیدم که دیگر او را نبینم وداغ گفتگو با وی بر دلم بماند. به همین خاطر آرام او را صدا کردم، ولی جوابی نشنیدم. بار دیگر با صدایی بلندتر او را خواندم،این بار صورتش را آرام به سمت من گرداند و چهره در چهره ام کشید. نم باران چشم هایش را دیدم، دو قطره اشکی که از گوشه ی چشمانش به پایین سرازیر بودند در زیر نور کمرنگ ماه به سان دو مروارید درخشیدند و لحظاتی بعد بر سینه سرد خاک فرو افتادند. با آنکه دلم می خواست با او گریه کنم، اما بغض را فرو خوردم، به طوری که با فرورفتن آن درد سختی گلویم را فشرد. از حسن پرسیدم: «پس حسین کو؟» گفت :« داره دعای توسل می خونه» گفتم : «تو چرا نرفتی پیشش؟!». نگاهی به آسمان کرد و در حالی که سری تکان می داد گفت : «آخه دیگه دعای توسل سیرم نمی کنه، یه چیز دیگه ای می خوام، نمی دونم اون چیه.»
این اولین باری بود که حسن را ازحسین جدا می دیدم، اما این جدایی چه شیرین بود. یکی در تلاطم فرازهای عارفانه خواننده یدعای توسل بر امواج عشق سوار بود و دیگری در تنهایی شب با زمزمه ی ابیات ملکوتی به راز و نیاز مشغول. تنهایش گذاشتم.
تاریکی شب کاملاً دشت مقابل را پوشانده بود که فرمان حمله به نیروها ابلاغ شد، و ما که تنها کمتر از سه کیلومتر با دشمن فاصله داشتیم به سمت آنها به حرکت در آمدیم. درمیان حرمت مواج سپاهیان نیرومند اسلام دو برابر دوشادوش یکدیگر مثل گذشته در حرکت بودند، و باز هم حسن قافله سالار بود و حسین در پی او روان.
پس از مدتی، انفجار گلوله ها و پرتاب منورها، آسمان تاریک منطقه را به سان روز به روشنایی کشیده بود. در هر لحظه ی پیشروی، قدمی از حرکت باز می ایستاد و هیکلی مردانه در زمین سرد و بی روح منطقه به وصال یار می رسید، با غسلی که همه عاشقان الله حسرت آن را دارند.
میادین مین در میان حرکت این استواران تاریخ، دشت بی خار و خاشاکی را می ماند که هیچ مانعی را در خود نداشت. هیچ قدمی حتی به فاصله ای کوچک در میان آن همه مین به عقب باز نمی گشت، گویی همه یک مسیر را می شناختند و تنها روبه روی خود را می دیدند. هیچ چشمی به عقب نگاه نمی کرد.
واحد مهندسی در پی تلاش بی وقفه ی خود بخشی از میادین مین را پاکسازی کرده بود و سرانجام بچه ها با فریاد یا زهرا، یا زهرا، خود را به خطوط پدافندی دشمن رساندند و با آنها رودرو به مبارزه برخاستند و بخش عظیمی از نیروهای ایمنی دشمن که گویا توان مقابله را در خود نمی دیدند و راهی جز فرار را برای خود نمی شناختند، با به جا گذاشتن اسلحه و مهمات خود سر در سیاهی هر کدام به گوشه ای می ریختند.
نبرد همچنان تا سپیدی صبح ادامه یافت و نیروهای رزمنده ی اسلام به همان استواری گذشته، بسیاری از خاک غصب شده توسط دشمن را به تصرف خویش در آوردند.
هنوزخورشید آهنگ خروج از پس کوه های شرقی منطقه که از دور دست ها به صورت تپه هایی نمایانگر بودند، نکرده بود که برای لحظه ای استراحت به روی زمین نشستم. سربازان گردان تحت فرماندهی، فرماندهان گروهان ها، هر کدام درموضعی که تصرف کرده بودند به نگهبانی مشغول بودند واسرایی را که تا آن لحظه گرفتار آمده به پشت منطقه تخلیه می کردند. هیچ کس احساس خستگی نمی کرد.
نسیم خنک صبحگاهی، که بوی خوش خون شهدای دشت مبارزه را به همراه داشت، صورت مرا به نوازشی عارفانه می خواند، آن چنان که چند لحظه ای در رویایی شیرین، به خواب رفتم ودر همان لحظات کوتاه دو برادر، حسن و حسین، را به خواب دیدم ودیگر هیچ. تکانی خوردم و از جایم بلند شدم تا به سنگرها سرکشی کنم تا در صورتی که مشکلی و یا راه نفوذی برای دشمن وجود داشت در پی رفع و اصلاح آنها برآیم. از خاکریزی به خاکریزی و از سنگری به سنگری و از گوشه ای به گوشه ای رفتم، همه جا را جست و جو کردم، با همه بچه ها سلام و احوالپرسی کردم و در شادی فتح آنها شریک شدم. اما تا آن لحظه از آن دو برادر خبری نیافتم. ناامید از یافتن آنها ناگهان در دور دست ها چشمم به یک نفر که تنها در میان دشت خفته درخون شهدا قدم می زد و به تکرار خم می شد و از روی زمین چیزهایی را بر می داشت، افتاد. با تعجب به سوی او رفتم، شناختمش. حسن بود اما تنها و بدون حسین. راستی او چه می کرد؟ از روی زمین با آن همه دقت و وسواس چه چیزهایی را جمع می کرد؟ چرا آنچنان با دقت و ظرافت در جمع آوری از خود همت نشان می داد که گویی دانه های مروارید غلطان جمع می کند، و مثل این بود که برای تعیین بهای هر یک، لحظه ای آنها را در مقابل نور خورشید که تازه از افق بیرون آمده بود نگاه می داشت و بعد با احتیاط درون کیسه ای که همراه داشت، می انداخت. تعجب کردم که او در میان این دشت سرخ و خونین چه گوهر گرانقدری را یافته که این چنین با علاقه درپی جمع آوری آنها است؟! یک لحظه فکر کردم شاید پوکه گلوله های شلیک شده را جمع آوری می کند و خواستم به راهم ادامه دهم، اما کنجکاوی مانعم شد. بنابراین جلوتر رفتم، آن قدر رفتم که به او نزدیک شدم. دیدم دست او به آرامی از روی زمین چیزی را برداشت و با دست دیگر آن را پاک کرد. دیدم آنچه را که یافته با گوشه ی چفیه اش پاک کرد و با احتیاط آن را درون کیسه ی پلاستیکی انداخت.
باز هم جلوتر رفتم، آن چنان که صدایش را که ترانه محلی را زمزمه می کرد شنیدم : «دایه دایه وقت جنگه». قدمی جلوتر گذاشتم و او را که غرق در غبار دشت بود، بهتر نگریستم. بله خود حسن بود.صدایش کردم. با قطع زمزمه آهنگ خویش در حالیکه صورتش غرق در اشک بود به من نگاهی کرد.
پرسیدم: «چه کار می کنی ؟ حسین کجاست؟»
مشت بسته ای را به سمت من آورد و آن را باز کرد. در میان دست او انگشت قطع شده ای را که به خاک و خون آغشته بود، نشانم داد و گفت : «دارم حسینو جمع می کنم، کمکم می کنی؟»
هیچ جوابی نداشتم که به او بدهم، او همچنان بدون توجه به من و اطراف خود در حالی که با خونسردی ترانه ی محلی را زمزمه می کرد به جمع آوری باقی مانده جنازه برادرش که در اثر انفجار خمپاره متلاشی شده بود، پرداخت. با دقت و وسواس، گویی از روی زمین دشت سرخ و صحرای خونین جنوب مروارید ها را دست چنین می کند.
ـ«دایه دایه وقت جنگه.»

پی نوشت ها :

1. معصومی، سید امیر و جلیل جباری و حجت شاه محمدی؛ مروارید چین صحرای عشق، ص 20-13. خاطره یکی از فرماندهان گردانهای لشکر 21 حمزه در عملیات بیت المقدس.

منبع : نادری مسعود /در خاطرت دفاع مقدس/ انتشارات ایران سبز جاپ اول / تهران 1386-

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.