10 حکایت آموزنده

یکی از دوستان ما که مرد نکته‌سنجی است، یک تعبیر بسیار لطیف داشت. اسمش را گذاشته بود منطق ماشین دودی، می‌گفت: من یک درسی از قدیم آموخته‌ام و جامعه را
شنبه، 25 شهريور 1391
تخمین زمان مطالعه: 17 دقیقه
موارد بیشتر برای شما
10 حکایت آموزنده
   10 حکایت آموزنده

 




 

1. جامعه مردگان

«یکی از دوستان ما که مرد نکته‌سنجی است، یک تعبیر بسیار لطیف داشت. اسمش را گذاشته بود منطق ماشین دودی، می‌گفت: من یک درسی از قدیم آموخته‌ام و جامعه را روی منطق ماشین دودی می‌شناسم. وقتی بچّه بودم منزلمان در حضرت عبدالعظیم بود و آنوقتها قطار راه‌آهن به صورت امروز نبود و فقط همین قطار تهران ـ شاه عبدالعظیم بود. من می‌دیدم قطار وقتی که در ایستگاه ایستاده بچّه‌ها دورش جمع می‌شوند و آن را تماشا می‌کنند و به زبان حال می‌گویند ببین چه موجود عجیبی است. معلوم بود که یک احترام و عظمتی برای آن قائل هستند. تا قطار ایستاده بود با یک نظر تعظیم و تکریم و احترام و اعجاب به آن نگاه می‌کردند تا کم‌کم ساعت حرکت قطار می‌شد و قطار راه می‌افتاد. همین که راه می‌افتاد، بچّه‌ها می‌دویدند سنگ برمی‌داشتند و قطار را مورد حمله قرار می‌دادند. من تعجّب می‌کردم که اگر به این قطار باید سنگ زد چرا وقتی که ایستاده یک ریگ کوچک هم به آن نمی‌زنند، و اگر باید برایش اعجاب قائل بود، اعجابْ بیشتر در وقتی است که حرکت می‌کند. این معمّا برایم بود تا وقتی بزرگ شدم و وارد اجتماع شدم. دیدم این قانون کلّی زندگی ما ایرانیان است که هر کسی و هر چیزی تا وقتی که ساکن است مورد احترام است، تا ساکت است مورد تعظیم احترام است؛ امّا همینکه به راه افتاد و یک قدم برداشت نه تنها کسی کمکش نمی‌کند بلکه سنگ است که به طرف او پرتاب می‌شود. و این نشانة یک جامعة مرده است. ولی یک جامعة زنده فقط برای کسانی احترام قائل است که متکلّم هستند نه ساکت، متحرکند نه ساکن، باخبرترند نه بی‌خبرتر. پس اینها علائم حیات و موت است.»

2. ببین در بیرون مجلس چه خبر است!

«فرّخی، شاعر ستیزه‌جوی عصر رضا شاه در سال 1307 شمسی، از طرف مردم یزد به نمایندگی مجلس انتخاب شد. وی در آنجا به نمایندگان مخالف دولت پیوست و به اصطلاح عضو گروه اقلیّت مجلس شد. در آن موقع رضا شاه مشغول تحکیم سلطنت خود بود و مخالفت با دولت به معنای مخالفت با شاه نیز بود. نمایندگان گروه اکثریّت که همگی با تقلّب و تزویر و تهدید و ارعاب به مجلس راه یافته بودند، سعی داشتند فرّخی را به نحوی رنج دهند تا او خود داوطلبانه مجلس را ترک گوید. آنها آشکارا به فرّخی دشنام می‌دادند و او را با کلماتی چون «دشمن وطن» و «ضدّ اصلاحات» صدا می‌کردند؛ امّا فرّخی به شیوة آزادمردان اهانتها را تحمّل می‌کرد و حاضر نبود سنگر مجلس را ترک گوید.
یک روز عدّه‌ای از نمایندگان اکثریّت تصمیم گرفتند او را کتک بزنند. آنها ابتدا برای آنکه او را به خشم آورند به وی دشنام دادند؛ امّا فرّخی که به نقشة آنها پی برده بود در جواب آنها سخنی نگفت. ولی اکثریّتیها دست‌بردار نبودند. آنان با جسارت جلو رفتند و شروع به کتک زدن او کردند. فرّخی سعی کرد تا حدّی که می‌تواند از ضربات آنها خود را در امان نگه دارد؛ امّا آنها بی‌رحمانه او را کتک زدند بطوریکه خون از دهان و بینی او سرازیر شد.
پس از پایان ماجرا فرّخی با دهان خون‌آلود رو به بقیّة نمایندگان کرد و گفت: وقتی در پایتخت یک مملکت، آن هم در مجلس، نماینده‌ای را این طور کتک می‌زنند ببینید در بیرون مجلس چه خبر است و چه به روزگار مردم می‌آورند!»

3. بی‌سوادی مأموران سانسور

«در کتاب «تاریخ انقراض خلافت عثمانی» خوانده‌ام که دستگاه پلیس در زمان سلطنت عبدالحمید خان دوّم به قدری شدید‌العمل بود که از فرط خوش‌خدمتی کارهای عجیب می‌کردند. از جمله حکایت یک جوان محصّل ارمنی را که حقیقتاً واقع شده بود ذکر می‌کند. این جوان در موقع ورود به استانبول محلّ تحقیق و تفتیش مأمورین پلیس قرار گرفت. یکی از کارشناسان، کتابهای درسی او را بازجویی می‌کرد. اتّفاقاً یک کتاب شیمی به دست او رسید. چون آن را باز کرد، در سر صفحه‌ای این فرمول شیمیایی معروف آب به چشم او آمد که عبارت است از «H2O» (یعنی دو جزء هیدروژن و یک جزء اکسیژن). این فرمول جلب نظر آقای کارشناس را کرد و از فرط سوءظن آن را رمز و علامت سوءقصد نسبت به جان سلطان دانست. زیرا «H2» را حمید دوّم و «O» یا صفر را علامت نابودی تصوّر کرد و دربارة جوان بیچاره بدگمان شده، او را متّهم به سوءقصد کرده، به حبس انداختند.»

4. حکومت دیوانه‌ها

«آقای «ح.ن.» (حسنعلی نصرالملک) که از وزرای معروف و از آزادیخواهان ایران است می‌گوید: در سالی که لرد کرزن وارد خلیج فارس شد و از طرف دولت، علاءالدّوله به بوشهر برای ملاقات و پذیرایی معزّی‌الیه می‌رفت، من به عنوان منشی و مترجم با او همراه بودم. در مراجعت از این سفر، در فارس جلوی یک دهکده به استقبال علاءالدّوله بیرون آمده بودند. در آن میان ضعیفه‌ای که کودکی در آغوش گرفته، چادری بر سر داشت، پیش آمد و عریضه‌ای به علاءالدّوله داد. علاءالدّوله به مکتوب نگاه کرد. بی‌درنگ اسبی را که سوار بود بر ضعیفه راند و آن بدبخت را با کودکش در زیر دست و پای اسب گرفت و خرد کرد. ما همه مات و مبهوت شدیم!
در منزل بعد از ایشان پرسیدم که علّت این کار چه بود؟ مشارٌالیه گفت: عریضه‌ای داده بود که یکی از مأمورین دولت شوهر و پسرش را کشته و مالشان را برده است. من او را تنبیه کردم تا دیگر کسی جرأت نکند از مأمور دولت شکوه کند!
این گوینده مردی است که دروغ در عمرش نگفته است و جمعی از اساتید و رجال محترم این داستان را شنیده‌اید. ملاحظه کنید که در عصر قاجاریّه این مردم دچار این قبیل رجال بوده‌اند و در عصر پهلوی که عصر اصلاح نامیده می‌شد نیز مردم گرفتار فرزندان آن رجال بوده‌اند. با ریاست و حکومت این قبیل قصّابها و دیوانه‌ها و بلکه درندگان، می‌خواهید عدالت، اخلاق و ترقّی در جامعه پیدا شود؟»

5. قربان! خلاف به عرض رسانده‌اند

محمّدعلی شاه برای خفه کردن صدای آزادی‌خواهان عناصر فاسد و دشمنان آزادی و مشروطه را احترام فراوان می‌کرد و به آنها مقام بسیار می‌بخشید. یکی از این مقام‌پرستان مفاخرالملک بود که از نعمت سواد بی‌بهره امّا مردی سخت پولدوست و بی‌رحم بود و لذا از طرف شاه به حکومت تهران رسید.
مفاخرالملک از طرف شاه مأموریّت یافت که تمام تجّار و کسبه را مجبور نماید عریضه به حضور بنویسند و از مشروطه اظهار تنفّر کنند. مفاخرالملک به دستیاری ملک‌التّجار تهران مجالسی تشکیل داد و در آنها از کسبه خواستند که در ضمن نوشتن عریضه‌ای به «خاکپای همایونی»، از وی بخواهند که به «غائلة مشروطیّت» پایان دهد. کسبة دلیر و تجّاری که به مشروطیّت علاقه داشتند از امضای آن طومار خودداری کردند، امّا گروهی از ترس آن را امضاء کردند. چند روز بعد مفاخرالملک هشتصد نفر از تجّار و کسبه را دعوت کرد که برای شرفیابی به حضور شاه آماده شوند. وی تلاش فراوان کرد که عدّة شرکت‌کنندگان زیاد باشد، امّا با وجود همة کوشش وی، عدّة شرکت‌کنندگان از نود نفر تجاوز نکرد.
ملک‌التجار عریضه‌ای را که قبلاً تهیّه کرده بود، قرائت کرد. مضمون این عریضه چیزی جز تملّق و چاپلوسی نبود که در پایان آن «از خاکپای جواهرآسای قبلة عالمیان» استدعا شده بود که برای همیشه از برقراری مشروطه و افتتاح مجلس شورای ملّی صرف‌نظر نمایند.
محمّدعلی شاه می‌خواست شروع به صحبت کند که ناگهان از میان کسبه فریادی به گوش رسید که گفت: آنچه حضور مبارک عرض کردند فقط نظر شخصی ملک‌التّجار بود. ملّت ایران مشروطه‌خواه است و اگر کسی به غیر از این حضور مبارک عرض کند، خلاف عرض کرده است.
این صدای حق‌طلبانه، فریاد میرزا ابوالقاسم اصفهانی بود که صدای آزادیخواهان ایران را بدون خوف و وحشت در دربار ایران منعکس نمود. فریاد او محمّدعلی شاه را سخت وحشت‌زده ساخت. رنگ از رویش پرید و مجلس در یک سکوت مرگ‌آسا فرورفت. شاه پس از یک دقیقه سکوت به خود آمد و برای آنکه گفتة میرزاابوالقاسم در خارج انعکاس پیدا نکند، حرف او را نشنیده گرفت و آن جماعت را مرخّص کرد.

6. بنده حقّ مرد آزاد است و بس

علّامه محمّد اقبال، شاعر و حکیم بزرگ پاکستانی از معدود فیلسوفانی بود که پیام اسلام را که پیام رهایی انسان بود درک کرد و تلاش کرد که این پیام را به گوش جهانیان برساند. دکتر سیّد مهدی غروی در مقاله‌ای تحت عنوان «اقبال و مفهوم آزادی در اسلام» دربارة این شاعر اندیشمند و بزرگ معاصر می‌نویسد:
«اقبال آزادی و آزادگی را وظیفه‌ی دینی و مذهبی می‌پندارد و به همان نسبت که از استبداد که خانة آزادی را خراب می‌کند نفرت و وحشت دارد از آن گروه که استبداد را تحمّل می‌کنند نیز رویگردان است، و این از خصوصیّات اقبال است که از گوشه‌نشینی و اعتزال و صبر و بردباری در برابر زورگویان تنفّر دارد. وی آزادی را وسیلة تزکیة نفس می‌داند و با علوّ طبع هرگونه شغل و مقامی را که باعث قید و بند او و مانع آزادی باشد ردّ می‌کند. علّامه اقبال در سال 1910 از ریاست بخش فلسفة دانشکدة دولتی لاهور کناره‌گیری کرد. علی بخش، که از نزدیکان اقبال بود، در این مورد می‌نویسد:
«من پرسیدم: آقا! چرا از شغل خود کناره گرفته‌اید؟ گفت: علی بخش! در خدمت انگلیس دشواریهای زیادی است و از جملة آنها یکی این است که من سخنی چند در دل دارم و می‌خواهم آن را به مردم ابلاغ نمایم، امّا با در خدمت دولت انگلیس بودن نمی‌توانم آشکارا بگویم. حالا من کاملاً آزاد هستم تا هرچه می‌خواهم بکنم. ممکن است خاری که از مدّتی قبل در دل من خلیده است اکنون درآید.»
اقبال میان آزادی و خداشناسی مرزی نمی‌بیند و معتقد است که هر خداشناس، آزاد نیز هست و در صورتیکه در یک اجتماع همه یا دست کم اکثریّتْ خداشناس باشند آن اجتماع یک اجتماع آزاد خواهد بود:
بندة حقّ بی‌نیاز از هر مقام
نی غلام او را نه کس او را غلام
بنده حقّ مرد آزاد است و بس
ملک و آیینش خداداد است و بس»

7. شکایت دهقان به امیر

«در مسافرت [امیرکبیر] به اصفهان، در یکی از منازل (محلّ توقّف) استری متعلّق به یکی از ملتزمین رکاب که سه هزار ریال هم ارزش داشته، در نتیجة غفلت صاحبش به مزرعة دهقانی می‌رود و خسارت فراوان به زراعت او وارد می‌آورد. دهقان جمعی از کشاورزان را به شهادت می‌گیرد و برای شکایت در مقابل چادر امیر می‌آید و آنجا می‌ایستد.
امیرکبیر پس از بیرون آمدن از چادر او را به حضور طلبیده و علّت ایستادن او را می‌پرسد. مرد دهقان چگونگی امر را برای او بیان می‌کند. امیر می‌گوید: قاطر را نگاه‌دار تا صاحب آن پیدا شود. آن وقت حکم می‌کنیم که زیان تو را با مخارجی که برای حیوان می‌کنی به تو بدهد. از این گذشته او را باید تنبیه کنم تا دیگران از این پس مواظب باشند که استرشان زیانی به دهقانان وارد نیاورد.
دهقان به خانه بازگشت و منتظر ماند تا صاحب قاطر پیدا شود؛ امّا صاحب آن از ترس خشم امیر پیدا نشد. در موقع حرکت اردو مجدّداً مرد زارع به نزد امیر آمد. امیر گفت: برو آن قاطر از آن خودت باشد و اگر صاحب آن آمد باید تو را راضی نماید و اگر هم فروختی باید از خریدار بخرد. فقط کاری بکن که معلوم باشد استر در کجاست.»

8. عدل و انصاف

«کریم خان زند پس از رسیدن به قدرت از پذیرفتن عنوان شاه خودداری کرد و خود را وکیل‌الرّعایا یعنی نمایندة مردم نامید. او لباسهای گرانقیمت نمی‌پوشید و جواهر به کار نمی‌برد و عقیده داشت که پوشیدن لباسهای جواهرنشان حاکم را حریص و پولدوست می‌کند و موجب می‌شود که دست خود را به ظلم و جنایت بیالاید و به زور از مردم مالیاتهای بسیار بگیرد.
یکی از مورّخان می‌نویسد: تاجری هندی در شیراز مرد و ثروتی در حدود صد هزار تومان از خود بر جای گذاشت بی‌آنکه وارثی داشته باشد. بزرگان دولت بدو گفتند که این تاجر در ایران وارثی ندارد و طبق روش سلاطین می‌باید اموالش را به ضبط «خزانة آبادشاهی» دهند. کریم خان که چنین عملی را شایستة مقام حکومت نمی‌دانست و حتّی آن را توهین آمیز هم تلقّی می‌کرد، خشمگین شد و فریاد برآورد: اموالش را نگه دارید و تحقیق کنید و به وارثش بسپارید.»

9. هوش نظامیان رضاخان

رضا شاه می‌کوشید نیروهای نظامی ایران از جهان و حوادثی که در آن می‌گذشت بی‌اطّلاع باشند. او سعی داشت به مردم بقبولاند که تمام جهانیان تنها به او می‌اندیشند و مطیع اوامر او هستند. دکتر محمّد سجّادی که خود از نزدیکان رضاشاه بود در خاطرات خود راجع به وقایع شهریور 1320 به حادثه‌ای اشاره می‌کند که خواندنی و عبرت‌آموز است:
«ساعت 7 صبح روز دوشنبه سوّم شهریور تلفن منزلم پیاپی زنگ می‌زد. وقتی گوشی را برداشتم از آن طرف سیم، تلفن‌چی کاخ سعدآباد با عجله از من درخواست می‌کرد فوراً به سعدآباد آمده، اعلیحضرت رضا شاه را ملاقات نمایم. من که تازه از سفر آذربایجان به تهران بازگشته و روز قبل برای عرض گزارش مسافرت به حضور شاه باریافته بودم، از این احضار بدون مقدّمه تعجّب کردم، آن هم طبق توضیح تلفن‌چی کاخ، تمام وزرا احضار شده بودند و قرار بود جلسة هیأت دولت در حضور اعلیحضرت تشکیل شود.
بدون درنگ سوار اتومبیل شده، راه سعدآباد را در پیش گرفتم. قبل از اینکه به سعدآباد برسم یکی دو تن از وزرای کابینه وارد باغ شده بودند. جلوی پلّکان کاخ سفید بودند که آقای منصورالملک نخست‌وزیر را با قیافة بهت‌زده مشاهده کردم. آقای منصور با سرعت به طرف من آمده، گفتند: وارد شدند.
پرسیدم: چه کسانی وارد شدند؟
جواب دادند: هر دو دسته آمدند و از دو طرف وارد شدند.
در این وقت بود که فهمیدم نیروهای شوروی و انگلیس وارد ایران شده، بی‌طرفی کشور ما را نقض نمودند. من روز 20 مرداد ماه برای سرکشی راههای شوسه و آهن به طرف آذربایجان غربی رفته بودم و با فرمانده ژاندارمری رضاییه ملاقاتی دست داد و نامبرده به من گفت: علاوه بر اینکه خود من شاهد بودم، پاسگاه‌های مرزی ما چند روز است گزارش می‌دهند که هواپیماهای ناشناس از ارتفاع نزدیک در آسمان ایران پدیدار شده، پس از چند گشت از راهی که آمده‌اند برمی‌گردند. فرمانده ژاندارمری سپس افزود: من از فرماندهان پاسگاه‌ها که اغلب معین نایب و گروهبانهای قدیمی امنیه می‌باشند سؤال نمودم آیا هیچ فهمیدید این هواپیماها از کدام سمت داخل خاک ایران می‌شوند؟ اغلب در جواب می‌گویند: [هواپیماها] از پشت عکس اعلیحضرت وارد شده، پس از تماشای عکس اعلیحضرت که در اتاق پاسگاه نصب از همان راهی که آمده بودند خارج می‌شوند.»

10. مذاکرات مهم دربارة قورمه‌سبزی و فسنجان

تاریخ معاصر ایران نشان داده است که عامل اصلی عقب‌ماندگی ایران در دو قرن 19 و 20 بی‌سوادی، بی‌خبری و نفع‌پرستی رجال و دولتمردانی بوده است که بر مقامها و پستهای بزرگ و حسّاس دست یافته بودند و بی‌خبر از آنچه در جهان می‌گذشت در اندیشه‌های حقیر خویش به سر می‌بردند و در عین حال با سرنوشت یک ملّت بازی می‌کردند.
در آغاز قرن بیستم بحرانهای بزرگ سیاسی جهان را فرا گرفته بود. در چنین زمانی وزارت امور خارجه جلسه مهمّی به نام «مجلس مشاورة عالی» از افراد باتجربة امور خارجی تشکیل داد. این رجال باتجربه!! البتّه به مسائل دیگری غیر از سرنوشت ایران در عرصة سیاست جهانی می‌اندیشیدند. دکتر احمد متین دفتری در خاطرات خود در این‌باره می‌نویسد:
«عدّه‌ای از صاحب‌منصبان معمّر وزارت امور خارجه که به اصطلاح امروز منتظر خدمت یا بازنشسته بودند هفته‌ای یک روز در وزارت خارجه تحت عنوان «مجلس مشاورة عالی» اجتماع می‌کردند. برخی از این رجال عبارت بودند از: مؤتمن الدّوله پسر میرزا سعید خان وزیر دول خارجه، حاج صدرالسّلطنه پسر میرزا آقاخان صدراعظم نوری که به «حاج واشنگتن» شهرت داشت، مرحوم ممتحن‌الدّوله پدر مرحوم سرلشکر حصن‌الدّولة شقاقی، مرحوم مشاورالدّوله پدر آقایان رفعت‌جاه که از دوستان من هستند، مرحوم مهندس‌باشی که معروف بود در زمان ناصرالدّین شاه در توسعة معابر دخیل بوده و معروف به «خیابان گشادکن» شده بود، مرحوم مشاورالملک کاشف ستارة محمودی که سالها در اروپا به تحیل علم نجوم پرداخته بود و در مراجعت او را ابتدا در تلگرافخانه و بعد در وزارت امور خارجه مشغول کار کرده بودند. مجلس این آقایان چند ساعت طول می‌کشید و ما مبتدیان خدمت خیال می‌کردیم این رجال استخواندار دولت معضلات سیاسی مملکت را بررسی می‌کردند. یک روز اتّفاقاً از نزدیک اتاق آنها عبور می‌کردم. آنها بلند صحبت می‌کردند. کنجکاو شدم و شنیدم صحبت از قورمه‌سبزی و فسنجان بود و اینکه کدامیک لذیذتر است و ترتیب خوب پختن هر کدام از چه قرار است.»
منبع داستان ها:
1. استاد شهید مرتضی مطهّری، حقّ و باطل، ص 86.
2. محمود حکیمی، داستانهایی از عصر رضا شاه، انتشارات قلم، تهران ـ 1364، ص 81.
3. علی‌اصغر حکمت، خاطرات سیاسی و تاریخی، انتشارات فردوسی، تهران ـ 1362، ص 448.
4. ملک‌الشّعرای بهار، تاریخ احزاب سیاسی، ج 2، ص 249 و 250.
5. دکتر مهدی ملک‌زاده، تاریخ انقلاب مشروطیّت ایران، ص 864 با اندکی تغییر و ویرایش.
6. دکتر سیّد مهدی غروی، «علّامه اقبال و مفهوم آزادی در اسلام»، مجلّة پاکستان مصوّر، اردیبهشت 1358، ص 6.
7. رفعت‌الملک، دریای معرفت، با اندکی تغییر در نثر و ویرایش، برای آگاهی از زندگانی امیرکبیر. رجوع کنید به: محمود حکیمی، داستانهایی از زندگانی امیرکبیر، دفتر نشر فرهنگ اسلامی تهران ـ 1367.
8. عبدالحسین نوایی، کریم خان زند، انتشارات ابن سینا، تهران ـ 1348.
9. دکتر محمّد سجادی، «پیش‌بینی واقعة سوّم شهریور 1320»، هفدهمین سالنامة دنیا، 1340، ص 207.
10. هفدهمین سالنامة دنیا مقالة «خاطراتی از عنفوان جوانی» به قلم دکتر احمد متین دفتری، ص 3.

منبع: محمود حکیمی، هزار و یک حکایت تاریخی، انتشارات قلم، جلد 3



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط