ماهی زدگی

پاییز، ماهی های سطح زی مثل حلوا سفید یا شوریده، در اطراف خور موسی و خور عبدالله صید می شوند و بعد سر و کله شان در بازار ماهی فروش های کفیشه و ایستگاه هفت آبادان
سه‌شنبه، 28 شهريور 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ماهی زدگی
ماهی زدگی

نویسنده:عباس عبدی



 
پاییز، ماهی های سطح زی مثل حلوا سفید یا شوریده، در اطراف خور موسی و خور عبدالله صید می شوند و بعد سر و کله شان در بازار ماهی فروش های کفیشه و ایستگاه هفت آبادان پیدا می شود.شاید آن ماهی هایی هم که پنجاه سال پیش پدرم از بازار خرید، از همین ماهی ها بودند.حلوا یا شوریده.در حالی که انگشتش را در حلقه برگ های بلند و به هم تابیده نخلی که از چشم ماهی ها رد شده بود، گیر داده بود آمد بالای سر مادرم.شاید مادرم نشسته بوده پای شیر و لوله آب شط و لباس های من یا خواهر و برادرهای کوچک ترم را می شسته.
پدرم گفته بود «این رو درست کن ببرم سر کار.لیمو و خرما و سبزی هم بذار تو بقچه.»
مادرم سر بالا کرده بود و دیده بود پدرم دوچرخه اش را به دیوار حیاط تکیه می دهد و به ماهی ها اشاره می کند.از ترس شوهر دست بزن دار بد اخم جرأت نکرده بود بگوید «من که بلد نیستم مرد!»یا «آخر من کی ماهی درست کردم که این بار دومش باشد؟»جرأت نکرده بود بگوید «بابام ماهی خور بوده یا ننه بد بختم تو آن آبادی وسط دشت
بدون دریاچه و رودخانه که من بلد باشم آخر» یا ...«آه ...!ای امامزاده دخیلت!»
نتوانسته بود مخالفت کند.زبانش نگشته بود حرفی بزند.پیش خودش فکر کرده بود از زن صاحبخانه شان که لر خرم آبادی بودند می پرسد.
پدرم عصر کار بود.عصر کاری از ساعت دو بعد از ظهرشروع می شد و تا ده شب ادامه داشت:صبح دوچرخه اش را بر می داشت و راهی بازار کفیشه یا ایستگاه هفت می شد.نان و میوه و سبزی می خرید، خرما و لیمو و گوشت یا مرغ لابد.ماهی نه.ماهی دوست نداشت.او هم در همان دهی بزرگ شده بود که مادرم.پسر عمو، دختر عمو بودند.هیچ کدامشان تا آن روز ماهی نخورده بودند.شب قبل از آن روز، پدرم با یکی از کارگرهای تازه استخدام روغن سازی هم شیفت شده بود.کارگر که اهل میناب و بندر عباس بود، چند تایی ماهی برشته با خودش آورده بود برای شام دسته جمعی و گذاشته بود در سفره ای که هر شب ساعت هفت، شیفت عصری ها پشت اتاق کنترل پهن می کردند.لیمو چکانده بودند قطره قطره هایی درشت روی گوشت سفید کم چرب، و پرپین و کرات و شاهی و جعفری داده بودند دم لقمه ها و پدر سر همان سفره تصمیم گرفته بود که از فردا ماهی خور شود.
مادر، ماهی ها را درست کرده بود و پدر، شام شب بعد، ماهی ها را برده بود که دوباره با همکارهای عصر کار ماهی بخورند.پدر شب که برگشته بود مادر را از خواب پرانده بود و قابلمه چرب و خالی را پرت کرده بود طرفی و هوار کشیده بود:«آبرو نگذاشتی برای من زن، سکه یک پول شدم پیش همکارها..خندیدند به ریشم که این چه جور ماهی درست کردن است، گفتند دستت انداخته زنت، بوی زهم می دهد، فاسد بوده شاید یا شکمشش را خالی نکرده.مجبورت نکرده بودند که مرد، چرا خودت را انداختی وسط که شام می دهم، ماهی و برنج و اَه ...اَه...از بو، بوی ماهی گندیده، بوی ماهی فاسد شاید.»
دست بلند کرده بود و مادر خواسته بود چیزی بگوید که مرد کوبیده بود به سرش و هلش داده بود روی بچه هایش، روی ما، روی من که هفت یا هشت سالم بود و خواهر ها و برادرهایم که یک سال، یک سال، پشت سر هم به دنیا آمده بودیم.
مادرم گریه کرده بود و گیس خودش را کشیده بود «چه کنم از دست تو مرد.پدرم ماهی خور بوده یا مادرم بلد بوده ماهی بپزد.این ننه فاطمه هم نبود از اقبال بد من امروز.»گفته بود:«حالا که این طور شد می دونی چیه؟ به خداوندی خدا از امروز، نه خودم ماهی می خورم نه می ذارم این بچه هام ماهی خور بشن!»
این طور شد که بعد از آن شب شوم، مادرم از ماهی برای همیشه نفرت پیدا کرد.دیگر نخواست پای ماهی، به هیچ شکل و شمایلی به سفره اش باز شود.بزرگ می شدیم و از قیافه ماهی گریزان بودیم.عادت کردیم از دیگران بشنویم و خودمان هیچ نبینیم قلیه ماهی با برنج چه می چسبد.گاهی که میهمان کسی بودم، گاهی که در خانه همکلاسی و همسایه کنار سفره ای چهار زانو می نشستم و ماهی در بشقابم می گذاشتند بازی بازی می کردم و اگر مادر دوستم نگاهم می کرد و با تعجب چیزی می پرسید، به دروغ جواب می دادم.لقمه ای کوچک می گرفتم و به زحمت و زور فرو می بلعیدم.بلافاصله آب و می خوردم و خدا خدا می کردم دست از سرم بردارند و نگاهم نکنند بیشتر از این.
فقط ازدواج با دختری-زنی که حالا و همیشه عاشق ماهی است و هر روز هم که باشد، ماهی را پس نمی زند-می توانست تعادل یا تغییری در ذائقه ام به وجود بیاورد که آورد.هر چند هنوز هم اگر دست خودم باشد، خوردن ماهی، هر جورش باشد و از هر نوع، انتخاب اول و دوم و گاهی حتی سومم هم نیست اما می خورم.
و از بازی های عجیب سرنوشت این که بعدها در آزمون
استخدامی شیلات برای طی یک دوره تخصصی خارج کشور شرکت کردم و با کسب بیشترین امتیاز اول شدم، به اصرار و تاکید همسرم از بس که عاشق ماهی بود.
روزی که برای اولین بار پا به مجتمع شیلات جزیره قشم گذاشتم، خوب یادم هست بیستم بهمن ماه سال 63 بود.صیادان جزیره شاید بیست برابر ظرفیت تونل انجماد مجتمع، ماهی آورده بودند و وانت تویوتاهای تک کابین -که در اصل و همیشه کارشان قاچاق کالا از این سر جزیره به آن سر دیگرش بود-پر بودند از ماهی و جلوی در مجتمع کوچک، قدیمی و بدون یخ و نیروی کار ماهر صف کشیده بودند.همان روز بیش از چندین تن ماهی -ماهی ماشین هایی که ته صف بودند-به یخ و سرما نرسید و گندید.بوی تند ماهی فاسد همه محوطه مجتمع را پر کرد.از خودم می پرسیدم:«این جا کجاست که آمده ای؟ این دیگر چه کاری است مرد؟ این همه ماهی یک قد و یک اندازه و یک شکل...عین لشکر شکست خورده و مرده، همه فاسد.»
چهار سال پیش با مستر گریل آشنا شدم.مستر گریل پیر مردی هشتاد و چند ساله بود.کاپیتان گریل هم صدایش می کردند.مشاور یک شرکت تأسیسات دریایی بود.با گریل که آشنا شدم هم چیزش جلبم کرد؛ آلمانی بودنش، هشتاد و چند ساله بودنش، کاپیتان بودنش و انگلیسی دست و پا شکسته اش که فرصت می داد حرف هایش حالی ام شود و نصف و نیمه جوابش را بدهم.
اما وجه تشابه عجیب ما دو نفر چیز دیگری بود که به موارد بالا و این مدتی که با هم کار می کردیم مربوط نمی شد، مربوط می شد به دوره کودکی، به دورانی که او هم هفت یا هشت سال بیشتر نداشت، به سال های جنگ جهانی دوم در آلمان.
یک روز که در دفترش نشسته بودیم و چای و نسکافه عصرانه
می خوردیم برایش گفتم که سال های اول اقامتم در جزیره چه مسوولیتی داشتم و مجبور بودم مرتبا با انواع ماهی ها سرو کله بزنم، هزارتا هزار تا منجمدشان کنم یا همراه یخ خرد بفرستم بندر که در کارخانه بندر عباس تبدیل به کنسرو شوند.گفتم که هیچ وقت از ماهی خوشم نیامده.خوردنش را دوست نداشته ام اما وقتی کارم را در شیلات شروع کردم عاشق خودش شدم، عاشق سالم نگه داشتن و به جایی رساندنش.عاشق این که هیچ وقت تحت هیچ شرایطی یک دانه ماهی هم فاسد و تلف نشود.پیشنهاد کردم چند تایی از ماهیگیران با تجربه را معرفی کنم که اگر دوست داشت ماهی تازه برایش بیاورند.
گفت که ماهی نمی خورد.گفت از ماهی بدش می آید.بعد همان طور شکسته بسته ماجرا را تعریف کرد:«همه دوران کودکیم، با مادرم و خواهرها و برادرهام در یک دهکده کوچک زندگی می کردیم.پدرم به جبه رفت و هیچ وقت هم برنگشت.گفتند در روسیه یخ زد.شاید هم در آفریقا کباب شد از گرما.ما هیچ در آمدی نداشتیم.یک رودخانه نزدیک دهکده مان بود.من و مادرم و گاهی خواهر کوچک ترم وظیفه داشتیم برویم و از رودخانه ماهی بگیریم، ماهی های کوچک شبیه ساردین.تمام سال های جنگ کارمان همین بود.چیزی گیرمان نمی آمد جز ماهی آن رودخانه.صبح ماهی، ظهر ماهی، شب ماهی.گاهی مجبور می شدیم در یک جای تنگ و تاریک پنهان بشویم و چند وعده ماهی خام بخوریم.خام خام می خوردیم و دل و روده مان به هم می خورد از بوی ماهی مانده.بعد از جنگ، وقتی اوضاع عوض شد من برای همیشه از خوردن ماهی دست برداشتم.»
چه دو نقطه دوری!او از یک دهکده کوچک در آلمان زمان جنگ و من از آبادان سال های شرکت نفت، شروع کرده بودیم و پشت میز عصرانه دفتر کوچکی در اسکله کاوه قشم، روی یک نقطه اشتراک به هم رسیده بودیم.
منبع:داستان همشهری شماره4

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما
معنی اسم فوژان و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم فوژان و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم راتا و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم راتا و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم سرینا و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم سرینا و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
حکمت | تنها حکومت ولایی در طول تاریخ / استاد عالی
music_note
حکمت | تنها حکومت ولایی در طول تاریخ / استاد عالی
معنی اسم دالیا و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم دالیا و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم لیدا و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم لیدا و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم روژان و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم روژان و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم مایسا و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم مایسا و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم دانیار و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم دانیار و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم سارینا و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم سارینا و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم کاملیا و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم کاملیا و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم شایلین و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم شایلین و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
راسخون برگزار می‌کند: قرعه‌کشی بزرگ کمک هزینه پیاده‌روی اربعین
راسخون برگزار می‌کند: قرعه‌کشی بزرگ کمک هزینه پیاده‌روی اربعین
معنی اسم بلال و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم بلال و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم ویان و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم ویان و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال